خانه > انديشه زمانه > مقالات > آنها که لیبرال نیستند | |||
آنها که لیبرال نیستندمراد فرهادپوراین مقاله ابتدا در روزنامه کارگزاران چاپ شد و اینک در رادیو زمانه بازنشر میشود. انتشار متن سخنرانی من در دانشکده علوم اجتماعی واکنشهایی را برانگیخت که برای خودم بسیار تعجبآور بود، بهویژه از آن جهت که همه آنها بدون هیچ اشارهای به موضوع و استدلال اصلی مقاله، صرفا بر دو عبارت کوتاه سه جملهای در آغاز و پایان مقاله متکی بودند. تأکید نهادن بر دستاورد تاریخیـ اخلاقیـ فلسفیِ ادیان ابراهیمی و تفاوت جدایی دین از سیاست با جدایی دین از دولت حرف تازهای نبود؛ من خود قبلاً بارها بدان اشاره کرده بودم. در قیاس با خصلت قومی، نژادی و جزییگرایی ادیان پاگان، این ادیان هر یک به شیوه و درجهای خاص بر حقیقت بهمثابه امر کلی تأکید مینهند و خطاب آنها متوجه همگان است، یعنی بر برابری همه آدمیان مستقل از جنسیت، زبان، نژاد، تبار، طبقه، قدرت، ثروت، و یا حتی معرفت. ایمان و رستگاری در گرو هیچ آیین، ورد، حکمت، یا رمزی سری نیست (و به همین سبب است که میتوان گفت هرگونه باور یا کنشی که این کلیت را به تفاوتهای جزیی تجزیه کند و اینگونه تفاوتها، حتی فرق میان مومن و غیرمومن را برجسته و بارزتر سازد، با روح کلیگرای این ادیان ناسازگار است). از آنجا که سیاست رادیکال نیز دقیقاً به همین شیوه همگان را در مورد حقیقتی کلی ـ مثلاً برابری زن و مرد یا سیاه و سفید ـ مورد خطاب قرار میدهد، میتوان به درستی اعلام کرد که «سیاست، روحِ این ادیان است.» ولی اگر این پیوند میان دین، سیاست، حقیقت، و کلیگرایی را بپذیریم آنگاه باید به صراحت خواستار جدایی دین از دولت شویم. نمیتوان فقط بخش اول آن عبارت مشهور را بر زبان آورد ـ «دیانت ما عین سیاست ماست» ـ ولی بخش دوم آن ـ «سیاست ما عین دیانت ماست» ـ را مسکوت گذاشت. چنین سیاستی، بهواسطه پیوند ذاتیاش با دیانت و حقایق کلی و جهانشمول، نمیتواند با دولت، ملت، حاکمیت ارضی، منافع ملی و امثالهم رابطهای داشته باشد؛ و همچنین با محصولات و پیامدهای آنها نظیر قانون، مرز، رقابت با سایر دول، جنگ و غیره. در واقع چنین سیاستی، نقطه مقابل سیاست قدرت و حکومت، چه در داخل یک دولت و چه میان دولتها، است، یعنی نقطه مقابل هر کنشی که بر مهم دانستن تفاوتها و ایجاد تقابل میان «ما» و «آنها» یا خودی و غیرخودی استوار است. بهعلاوه، ماهیت دموکراتیک یا استبدادی دولتها، و همچنین خصلت مردمی یا فرمایشی این کنشهای جمعی هیچ تغییری در وضعیت ایجاد نمیکند، زیرا در هر حال این کلی بودنِ حقیقت است که قربانی جزییگرایی میشود. و دقیقاً به همین علت است که جدایی دین از دولت شرط ضروری سیاسی شدن دین و حفظ کلیگرایی و برابری همگان به عنوان دستاورد ادیان الهی است؛ در حالی که دینی کردن سیاست قدرت، گذشته از افزودن سویهای ایدئولوژیک و انباشته از تعصب و کینه به نبرد حاکمان و دولتها و ابر دولتها، فقط میتواند حوزه جنگ یا نزاع سازمانیافته را، که طی چند قرن گذشت محدود و مختص به دولتها بوده است، تحت عناوینی چون «جنگ علیه ترور» یا «عملیات انتحاری» بهنحوی غیرقابل پیشبینی گسترش بخشد که امروزه به لطف «سیاست» امثال بوش و بنلادن شاهد تحقق آن در سراسر جهان هستیم. واکنش دوم به عبارتی در ابتدای سخنرانی مربوط میشود حاکی از آن که وضع دنیا به لحاظ جنگ و کشتار و بدبختی نسبت به ۱۰۰ یا ۲۰۰ سال پیش بدتر شده است. آقای دیهیمی و آقای نامداری از این عبارت چنین نتیجه گرفتهاند که من در مقام فردی عاطل و بیکار و بیمسوولیت که به علم توجهای ندارد و خود را مرکز عالم میپندارد و صرفاً از همهچیز و همهکس ایراد میگیرد و برای دموکراسی و حقوق بشر ارزشی قائل نیست و برخلاف خانم عبادی و آقای زیدآبادی و گنجی و غیره، هیچ کاری برای دفاع از زندانیان سیاسی نکرده است و به دلایلی نامعلوم سرکوب هم نمیشود، نمونه بارز روشنفکر چپگرایِ توتالیتر و آرمانخواهی است که زیر لوای تغییر جهان و تبدیل آن به بهشت، فقط دوزخ برپا میکند. سنت چپ، بسیار غنیتر و پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را به یک نام خاص فروکاست (حتی نامی به عظمت و یکتایی کارل هاینریش مارکس)؛ از اینرو، مایلم روشن ساختن استدلال اصلی آن سخنرانی و رفع برخی کاستیها و ابهامات نقد خودم از موضع نیکفر را به وقتی دیگر واگذار کنم، و در عوض باقی این نوشته را به بررسی خصلت بیمارگونه این واکنش اختصاص دهم که به روشنی زوال و تباهی سنت «ارزشمند» لیبرالیسم غربی را (حتی بیرون از خود مغرب زمین) به اثبات میرساند و این که چرا فقط در دو کشور ایران و آمریکا (که هر دو فاقد یک سنت قوی سوسیالیستی هستند) صفت «لیبرال» نوعی فحش سیاسی محسوب میشود و نئولیبرالهایِ نومحافظهکارش، همچون هیلاری کلینتون، پا به پای اصولگرایان، خواستار محو کشورها از صفحه روزگار میشوند. ۱- کسانی را که مدام دم از تساهل و مدارا میزنند و تکثر را شرط ضروری آزادی میدانند، اما نمیتوانند «حرافیهای غیرعلمی یک روشنفکر عاطل و غیرمبارز» را تحمل کنند، نمیتوان لیبرال نامید. ۲- کسانی را که درست همزمان با دستگیری و ضرب و شتم دهها دانشجوی چپگرا، به بهانه زندان نرفتن من، در نهایت حقارت و زبونی ترس و کینه خود را بر سر کوتاهترین دیوار فرو میریزند و دانشجو را به «اعتدال و تدبیر عقلانی» دعوت میکنند تا مبادا برای همیشه از سفره قدرت حذف شوند (همان سفرهای که حذف سنت چپ درواقع استثنای برسازندهاش بوده است) نمیتوان لیبرال یا آزادیخواه نامید. این نکته که در هر دو نوشته دیهیمی و نامداری، بهویژه دومی، موضوع و استدلال اصلی سخنرانی کلاً نادیده گرفته شده است، و برعکس، همه چیز در پرداختن به یک مقایسه کوتاه دو خطی خلاصه شده است، خود نمونه بارزی از رفتار مبتنی بر ترس است: جیغ زدن و از جا جستن بهخاطر سایه درخت روی دیوار یا خش خش چند برگ و در همان حال ندیدن چاهی که در یک قدمی ماست؛ به بیان دیگر، ترسیدن از توهم بیخطری که نباید از آن ترسید و غافل ماندن از خطر واقعی و تهدید آن. در تاریخ معاصر ایران، واکنش به سنت چپ، صرف نظر از سوژه آن، غالباً از همین الگو پیروی کرده است. ۳- کسانی که هنوز در فلسفه سیاسی پوپر و هایک (که انباشته از تحریفها و غلطهای تاریخی و مفهومی بودند و بیش از آنکه به گسترش آزادی یاری برسانند، به مارگارت تاچر کمک کردند تا ایدئولوژیِ نئولیبرالیِ سرمایهداریِ هار را بر جهان حاکم سازد) در جا میزنند، آنقدر با تاریخ سنت خود آشنا نیستند که بدانند یکی از بزرگترین ریاضیدانان قرن بیستم را که در عین حال یکی از برجستهترین چهرههای لیبرالیسم غربی است (چون در جوانی بهخاطر مخالفت با جنگ به زندان رفت و در اوج شهرت و محبوبیت همراه با سارتر مارکسیست برای افشای جنایات جنگی آمریکا در ویتنام و خشونت پلیس در آلمان شرقی و غربی، دادگاهی تشکیل داد) یعنی لرد برتراند راسل کتابی نوشته است به نام «در ستایش از بطالت»، نمیتوان لیبرال نامید. چرا؟ چون این افراد که به شیوهای نهچندان بیشباهت با بنلادن شیفته علم و تکنولوژیاند، هنوز نمیدانند که برتریِ جامعه مدرن و آزاد غربی و جهانگیرشدنِ ارزشهای مدنیِ آن از توپ و تانک و موشکهایی ناشی نمیشود که غربیها به کمک آنها برای چند قرن مردمان آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی را مستقیماً غارت کردند (و امروزه نیز با تکیه بر همین تسلیحات است که به غارت غیرمستقیم خود در دورانِ بهاصطلاح «پسا استعماری» ادامه میدهند). بلکه درست برعکس، برتری غرب نهایتاً در این واقعیت ریشه دارد که آدمها به عوض کارهای سودآور و سازنده به درختی لم میدهند و درک رایج زمانهاشان از وضعیت طبیعی و اجتماعی را بدون هیچ «مبنای علمی»، یا «عقل خودبنیاد»، به پرسش میکشند، آن هم با طرح سوالاتِ عاطل، بیفایده، بیمعنا و مسخرهای چون: چگونه سیب وقتی از درخت جدا میشود به عوض بالا رفتن، به زمین میافتد، یا چگونه است که مجموعه اعداد حقیقی بینهایت بزرگتر است از مجموعه اعداد طبیعی در حالی که هر دوی آنها بینهایت عضو دارند، یا اینکه چرا فرآیند عقلانی شدن در اروپای پس از رنسانس تداوم یافت و ریشه دواند. بنابراین، «بنیاد» تمدنِ مدرن و آزاد غربی آن است که تفکر انتقادی هیچ بنیادی ندارد و یا، به زبان آقایان، امری سراپا ناشی از بطالت و بیکاری و حرافی و عدمتوجه به آن چیزی است که در آن زمان علم یا واقعیت مورد قبول همگان محسوب میشود. اگر بخواهیم حقیقتا از لیبرالیسم و دستاوردهای علمی، سیاسی و هنریاش دفاع کنیم باید، به قول امید مهرگان، برای یک بار هم که شده صراحتاً اعلام کنیم: آری ما افرادی عاطل و بیکاریم که دلمان میخواهد از همه چیز و همه کس ایراد بگیریم و مدام نق بزنیم و هر کاری هم که شما بکنید باز هم از آن ایراد خواهیم گرفت و حتی اگر جهان بهشت شود هم به نق زدن خود ادامه خواهیم داد، فقط به این دلیل که دلمان میخواهد. کسانی که برای آزادی و تفکر انتقادی به دنبال مبنایی میگردند، ظاهراً قادر به درک این نکته ساده نیستند که در این صورت نقد خود این مبنا ناممکن خواهد بود و در نتیجه ما صرفاً با یک نظام جزمی و اسطورهای و بنیادگرایانه دیگری سر و کار خواهیم داشت که هیچ فرقی با استبداد فکری کلیسای قرون وسطا نخواهد داشت. ۴- و مهمتر از همه کسانی را که رنج و ستم آدمیان را با همان معیارهایی «اندازهگیری» میکنند که برای سنجش میزان تولید سیبزمینی به کار میرود نمیتوان لیبرال نامید. حتی اگر آمار و ارقام علمی نادرست بودن حکمِ کلیِ من را اثبات کنند (که فیالواقع نمیکنند زیرا پس از یک قرن حکومت علم و تکنولوژیِ مدرن گویا قرار بود در دهه دوم قرن بیست یکم، گرسنگی به طور کامل محو شود حال آنکه امسال فائو در غذا رساندن به همان میزان سابق نیز درمانده است) باز هم باید در کنار آدمیان و بر علیه آمار ایستاد. این موضعی رمانتیک و روشنفکرمآبانه نیست زیرا اگر از فایدهگراییِ اومانیستی (بیشترین خوشبختی برای بیشترین افراد) که مبنای دیدگاه آماری و علمی است پیروی کنیم، آنگاه ناچار خواهیم بود همچون ریچارد رورتی به بدترین شکلِ نسبیگرایی تن سپاریم؛ به عبارت دیگر، بهرغم بهتر شدن وضع جهان در کل اگر از بد اقبالی در دارفور به دنیا آمده باشید از فقر و فلاکت خواهید مرد. این دیدگاه علمی هیچ جایی برای اخلاق یا هر نوع کلیگرایی باقی نمیگذارد. و تعجبآور آن است که کسانی که درباره فلسفه داستایفسکی ـ یعنی همو که تبدیل جهان به بهشت به قیمت شکنجه فقط یک کودک را بر نمیتافت ـ قلمفرسایی میکنند و از مسوولیت نوشتن دم میزنند ظاهرا به این تناقضِ «علمی» آگاه نیستند. ۵- به همین ترتیب کسانی را که از حقوق بشر و دستاوردهای مدنیِ شهروندانِ جوامع لیبرالـ دموکراتیک سخن میرانند اما از نقش اساسیِ جنبش کارگری و سنت سوسیالیستی در کسب و حفاظت از این حقوق (که بدون مقاومت سیاسی مردمان در یک چشم بر هم زدن توسط همین حاکمانِ تکنوکرات و نئولیبرال و حامیان فوق ثروتمندشان لگدمال خواهد شد) و حتی از نقد ریشهای لیبرالهایی چون آرنت از «افولِ دولتـملتها و پایانِ حقوق بشر»، غافلاند، نمیتوان لیبرال نامید، کسانی که به عمد این حقیقت را نادیده میگیرند که نقد من از بیمعنا شدن مفاهیمی چون دموکراسی و حقوق بشر متکی بر پیوند و گرهخوردن آنها با بدهبستان قدرت و ثروت در میان حاکمان جهان بود. اگر چه بیشک چپگرایان بسیاری نیز بودهاند که، آگاهانه یا ناآگاهانه، چشم بر حقیقت بستهاند، اما محدود کردن آزادی به انتخاب میان توحش «علمی» نولیبرالهای محافظهکاری (که رهبری سرمایهداری هار جهانی را به دست دارند) و خشونت عریان و «غیر کارشناسانه» اصولگرایان محافظهکاری (که سرمایهداری هار داخلی را هدایت میکنند)؛ یعنی برپا ساختن جهانی که در آن همه کور مادرزادند. برای مطالعه بیشتر: • چپ جدید، چپ نابینا • تفسیر و تجربهی ستم • «آزادی زن» و آسیبشناسی «روشنفکری دینی» • چپِ مدرن و به راستی پیشرو، چپ فمینیستی است • «اخلاق» یا «سیاست» - بخش اول مقاله مراد فرهادپور • انسان هنوز حیوان سیاسی است |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
متاسفانه جواب آقای فرهادپور هم مانند آقای نامدارای آمیخته به خشم و گسترش دادن دعوا به کلیت تفکر چپ و لیبرال است.
-- فرهت ، Jul 17, 2008 در ساعت 01:32 PMاصل ایرادهای گرفته شده توسط آقای دیهیمی هنوز بی جوابند.
خواندن متن کامل مقاله ی آقای فرهادپور هم در نقد همان چند جمله تغییری ایجاد نمی کند.
چنین رفت و برگشت هایی در میان روشنفکران چپ و راست که بیشتر فحش دادن های محترمانه و ادبی شده و به رخ کشیدن ها و متهم کردنهاست تنها نا امید کننده است و برای خوانندگان چیزی در بر ندارد.
این وسط تنها قربانی اصل موضوع مورد بحث است و نقد آن.
خواننده هم فرار می کند ...
با درود
-- م.ر.ل.ی از مشهد ، Jul 17, 2008 در ساعت 01:32 PMنمی دانم ....
لیبرالیسم مرد خودکشی کرد...
ولی عکس روی دیوار یادگار ارزشهای لیبرالی ارزشهای از جنس تساهل مدارا فردگرایی دولت حداقلی فرد گرایی ازادی مثبت و منفی ...حقوق اقلیت و و و ... اینها اگر ارزش نیستند من با شما حرفی ندارم ولی اگر مشکل شما با این ازشها و زایش این ارزشها از لیبرالیسم نیست من با شمایم. که تاریخ بدی دارد لیبرالیسم مانند مارکسیسم .
ولی بخشش بدهیهای کشورهای افرقایی توسط جی 8 را میگویید؟ مگر شما نمی دانید امروز علم اقتصاد بر پایه همین اقتصاد بازار قرار گرفته. فقط لازم است کمی هم چشمهای خود را کاپیتال و امانیفست و.. بردارید و به همان امرها نگاه کنید. که وضع کلی دنیا بر طبق امارها در اقتصاد و جنگ بهتر شده . چرا نمی گویید ما دیگر جنگ بین المللی نداریم؟ اون دانشجویانی که شما از اونها نام بردید دوستان منند وبدانید که کسانی مانند شما ابشخور افکاری که در دنیا پوسیده ولی هنوز در ایران فدایی دارد را فراهم می اورید.
خواهش میکنم حزب لیبرال دموکرات را به لیبرالیسم نکاهید. چرا نقدی ندارید که به خود لیبرالیسم وارد کنید نه به دولت لیبرالی.بله شما از انجا حقوق لیبرالی حقوق اقلیت تا قیامت نقد کنید که بسیار مفید.باز هم خاضعانه می دانم که نمی دانم. با سپاس
كاش لينكي به مطالب آقايان ديهيمي و نامداري داده ميشد، تا قضاوت بهتري شكل ميگرفت.
-- فرنود ف ، Jul 17, 2008 در ساعت 01:32 PM. . . . . .
زمانه ـ این مقاله به شکل بازنشر منتشر شده و امکان لینک دادن به مطالب وجود ندارد.
. . .