تاریخ انتشار: ۱۷ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گزارش زندگی - شماره ۷۷

انجمن شاعران مرده

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com/

هرقدر که منصف باشید، اما بازهم خاطره‌نویسی کار بسیار سختی‌ست. بسیاری از افرادی را که می‌خواهید درباره‌شان بنویسید زنده هستند و ممکن است از خواندن خاطرات شما رنج ببرند.

برخی مرده‌اند، اما فرزندان‌شان زنده هستند و ممکن است از خواندن خاطرات شما رنج ببرند. متوجه شده‌ام که هفت سال رنج و عذاب را در چهار برنامه خلاصه کرده‌ام.

Download it Here!

به سادگی علت این امر این است که قصد ندارم از کسی بدگویی کنم. یا شرح دهم که چگونه زنی که امروز مرده است، به‌عنوان رقیب، روح و روان مرا پریش کرده بود؟

واقعیت آن است هنگامی که در ۶۲ سالگی به پشت سر خود نگاه می‌کنید می‌بینید نکاتی که اسباب رنج و عذاب شما بوده‌اند دیگر قادر نیستند آزارتان بدهند. زره محکمی از موی سپید و چین و چروک پوست، شما را از حالت عاصی و طغیانی زنی جوان دور کرده است.

با این حال سربسته بگویم که یکی از مشکل‌ترین آزمایشاتی که یک زن از سر می‌گذراند تحمل رقیب در زندگی زناشویی‌ست. زنی افغانی را در زندان جمهوری اسلامی دیدم که با ریختن روغن جوشان روی شوهرش از او انتقام گرفته بود.

در مساله رقیب، مردان تکلیف خود را روشن کرده‌اند. آن‌ها نشسته‌اند و قوانین را به نفع خود نوشته‌اند. اگر زنی به شوهرش خیانت کند او را سنگسار می‌کنند. یا او را می‌کشند و آقای شوهر هیچ نوع محکومیتی را هم متحمل نمی‌شود.

اما برعکس این حالت، یعنی خیانت مرد به زن «قابل تحمل» شناخته شده است. در اینجا کسی از غیرت و تعصب زنانه سخنی نمی‌گوید، بلکه همه از «حسادت زنانه» سخن می‌گویند.

اساطیر را که مطالعه بکنید، می‌بینید نقطه چرخش تاریخ از مادر‌تباری به پدر‌سالاری به زمانی بازگشت می‌کند که زنان شوهر خاطی را می‌کشتند.

ایشتار، بانو خدای زندگی، کشنده شوهر خود تموز است، چرا که تموز به او خیانت کرده است. بانو خدا برای کشتن الهه مرگ به ژرفای زمین رفته است و در بازگشت است که متوجه می‌شود شوهرش به او خیانت می‌کرده است. پس او را می‌کشد.

این اسطوره یکی از نقاط عطف تاریخ مادر‌سالار است. قتل تموز، شوهر اینانا که بعد با عنوان ایشتار معروف می‌شود یکی از لحظات مهم تاریخ انسان را می‌سازد.

در یکی از برنامه‌های گذشته در این‌ باره صحبت کرده‌ام و در اینجا دیگر وقت شما را نمی گیرم، اما به این نکته اعتراف می‌کنم که به‌عنوان یک زن عصبانی و خشمگین بارها خواب مرگ و کشتن همسرم را دیدم.

از آنجایی که نمی‌خواستم تا این حد سقوط کنم طلاق گرفتم، و واقعیت این است که عملاً برای همیشه تنها ماندم.

البته ماجراهایی در زندگی برای من پیش آمد که در آینده در‌باره برخی از آن‌ها با شما صحبت خواهم کرد، اما واقعیت این است که ضربه نخستین به‌قدری سخت بود که دیگر داوطلب نشدم تا ضربه دوم را بخورم.

امروز هنگامی که زنانی را می‌بینم که از خیانت همسر در رنج‌اند و عذاب می‌کشند بسیار خوب حالت‌شان را درک می‌کنم، اما باز هم چون از این جریانات دور شده‌ام به آن‌ها نصیحت می‌کنم که زندگی خود را نابود نکنند و با همسر خود بسازند و او را ببخشند.

اما واقعیت این است که نه آن روز و نه امروز در خودم این قدرت را نمی‌بینم که «ببخشم». برای همین است که تنها زندگی می‌کنم، چون توان بخشیدن و سوختن و ساختن را ندارم.

بگذریم. از یک دوست بسیار خوب برای‌تان بگویم. از جعفر محدث. جعفر خراسانی بود، از خاک پاک مشهد. او در کودکی دچار فلج اطفال شده بود و در نتیجه پاهای ناقصی داشت، اما کمتر مرد سالمی توان آن را دارد که همانند او حرکت کند و دوندگی داشته باشد.

جعفر همیشه با چوب‌های زیر بغل‌اش در حال راه رفتن بود. نخستین بار او را در خانه سیروس و پوران طاهباز دیدم. عادت داشت که هر از چند گاهی از مشهد به تهران بیاید و به دیدار دوستان برود. به طور معمول هدیه‌ای به همراه می‌آورد.

مردی بخشنده و گشاده‌دست بود. آن شب در خانه طاهباز بحث ما گل انداخت و به دوستان خوبی تبدیل شدیم. بعدها که من طلاق گرفتم دوستی ما گسترده‌تر شد. جعفر دوست نزدیک غزاله علیزاده بود. رضا دانشور یکی دیگر از دوستان او بود.

اگر اشتباه نکنم عضو حزب ایران بود که رهبری آن بر‌عهده دکتر شاپور بختیار بود. جعفر موجودی برون‌گرا و در ذات خود شاد بود. دایم در جست‌وجوی راه‌حلی سیاسی بود و در بسیاری مواقع به صراحت این مساله را مطرح می‌کرد که از موقعیت عاطفی خود ناراضی‌ست.

او مرد سالمی بود، اما به دلیل فلج بودن امکان زوج‌یابی برای او بسیار مشکل بود. در اوایل انقلاب سفری به مشهد رفتیم. من و پسرم و منصوره کاویانی بودیم. سه نفری به خانه رضا دانشور رفتیم.

خانواده جعفر و خواهران خوب او چندین بار با جان و دل ما را دعوت کردند تا به خانه آن‌ها برویم. تابستان سال ۱۳۵۷ است. کشور پوست انداخته است. ملایان دارند آرام آرام قدرت می‌گیرند، اما جو هنوز باز است.

در نزدیکی میدان ونک شماری جوان، راسته‌ای را تصاحب کرده‌اند و رستوران‌های کوچکی کنار هم پا گرفته‌اند. این رستوران‌ها از خیابان پهلوی که به تازگی نام‌اش مصدق شده و به سرعت پوست انداخته و به ولی‌عصر تغییر نام داده است آغاز شده و تا ده اوین پیش می‌روند.

در همین رستوران‌ها بود که رضا دانشور و جعفر محدث را ملاقات کردیم و قرار سفر به مشهد گذاشتیم. جعفر از جریان انقلاب خسته و عصبی بود. همانند بسیاری از مردم که نیروی‌شان در آغاز انقلاب به شدت و سریع تحلیل رفت، جعفر نیز بیمار شد.

دیگر انرژی سابق را نداشت. به سرعت تحلیل می‌رفت. اغلب روی پله‌ها زمین می‌خورد و دیگر کمتر به تهران می‌آمد. از زندان که بیرون آمدم، جعفر دیگر حسابی از پا افتاده بود و اندکی بعد یک روز خبر مرگ‌اش به ما رسید. روز بدی بود، اما شادی ذاتی جعفر باعث می‌شد تا کسی گریه نکند.

در مراسم کوچک ختم او که به وسیله یکی از اقوام‌اش برگزار شد، غزاله علیزاده هم آمده بود. من پیشنهاد کردم که هرکس خاطره خوشی از جعفر دارد تعریف کند. غزاله چند خاطره خنده‌دار تعریف کرد. به دلیل گذشت زمان این خاطرات را فراموش کرده‌ام.

کمی بعد خود غزاله دچار سرطان پستان شد. در خارج از کشور بودم که خبر خودکشی او را خواندم و در اندوه فرو رفتم. خاطره غزاله برای من همیشه با خاطره جعفر محدث توام می‌شود. این دو را اغلب با یکدیگر دیده‌ام.

به یاد فیلمی می‌افتم به نام مجلس شاعران مرده. در این فیلم یک دبیر ادبیات عکس شاگردان سال‌های پیش دبیرستان را به شاگردان‌اش نشان می‌دهد و یادآور می‌شود که آنان همه شاعر بودند و امروز در میان ما نیستند.

جوانانی که امروز می‌بالند و رشد می‌کنند شاید باور نکنند که تمام پیرهایی که می‌بینند و ساکنان تمام گورها روزی جوان و پر از انرژی بوده‌اند، همان‌طور که جعفر و غزاله از انرژی سرشار بودند.

نظرهای خوانندگان

من كه چيزي از مطلب امروز شما سر در نياوردم و دستگيرم نشد.

-- هما ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

با احترام و ملاحظه ی وافر به رابطه ی زناشویی علی الخصوص نزد آنهایی که خودشان آگاهانه یکدیگر را شناخته و پیدا کرده اند. و رد هر گونه روابط دزدکی که به خیانت معروف است.
یک نکته ای قابل بحث ست که این عارضه در بین بعضی زوج ها در تمام ملت ها و ادیان و در طول تاریخ اتفاق افتاده و می افتد.

در بعضی جوامع از جمله ایران به دلیل نبود قوانین مدنی درست و حسابی و وجود تبعیضات ناشی از سنت، زوج ها با شدت زیاد به مسئله برخورد می کنند که تبعات آن دامن خانواده های متبوع را هم می گیرد. بچه ها بسیار آزاد می بینند.

در بعضی جوامع زوج ها به نسبت مدرن بودن جامعه با موضوع آرام تر برخورد می کنند و مشاهده می شود که زوجها بعد از متارکه زندگی جدیدی شروع می کنند. زوج ها بسیاری دیده می شود که هر کدام از همسر قبلی خود فرزند یا فرزندانی همراه خود در زندگی جدید آورده اند و دارای فرزند هم می شوند. در یک خانواده همزمان یچه ها با پدر مادر مشترک، با نامادری و ناپدری زیر یک سقف زندگی می کنند.

فکر نمی کنید که ما به دلیل تسلط سنت خیلی شدید در جامعه ی مرد سالار ایران با این موضوع برخورد می کنیم که بیش از همه به زنان و بچه ها لطمه می خورد.

چرا باید زنان بسازند و تحمل کنند؟
معلومه تامین اجتماعی وجود ندارد؟
با این شرایط بهتر نیست کمی زمینه سازی برای پیشگیری اختلافات صورت گیرد؟
قانون کذایی حمایت خانواده؟
چرا باید مردها نسبت به روابط منع شده خارج از رابطه ی زناشویی مصونیت داشته باشند؟
با صرف یک قرار صیغه حتی بعد از وقوع جرم
به نفع مرد سر و ته قضیه را بهم می آورند.

طفلک بچه هایی که در این میان رنج می برند فرق نمی کند که تقصیر پدر باشد یا مادر
باید فکری به حال آنها کرد.

-- معصومه کرمی ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

نه. من خوشم اومد.

-- بدون نام ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

سرکار خانم پارسی پور: از شنوندگان رادیو زمانه هستم. در خاطره گویی دیشب تان از ... نام بردید. حتما می دانید که ایشان از زندانیان سیاسی رژیم قبلی بود. سه بار دستگیری و دفعه سوم با معرفی خود و گروهش (خودش سر گروه بود) به ساواک. در دادگاه اول مجازات ابد و در دادگاه تجدید نظر تبدیل رای به هفت سال. روی هم رفته کمتر از یک سال تحمل زندان. عمل جراحی بینی در دوره ای که در اوین بوده. یکی از کسانی که ساواک از او در موقع بازجویی دستگیرشدگان جدید برای نصیحت و دعوت به همکاری استفاده می کرد. ایشان در زندان عمومی قصر هم همان ماموریت را انجام دادند. گر چه حتی درخواست عفو کرده ها هم به او اعتماد و اعتنا نمی کردند، اما زندانیان مطمئن بودند که به دفتر زندان رفتن های دائمی او برای گزارش دادن است.
زندان رژیم گذشته با زندان جمهوری اسلامی تفاوت زیاد داشت. نادم اگر نه علنی، دست کم در پنهان به شدت منفور بود. شخص بعد از درخواست عفو، فقط در صورت همکاری با ساواک قبل از پایان مدت محکومیت "آزاد" می شد.
بعد از زندان هیچ یک از زندانیان از او ردی نیافتند. آب شده بود و در زمین فرو رفته. اولین بار دیشب از شما شنیدم. جالب است. پس ماموریت خود را در بین شما ها انجام می داد.

-- امضاء محفوظ ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

هما خانم، شا تنها نیستید.
به انجمن ما بپیوندید.

-- سعادت ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

khanome parsi pore aziz,
chegadr khobeh ke shoma hastid va khateratetono minevisid.hala che bad che khob badan gezavat misheh,vali nasle man na reza daneshvaro mishnaseh na bagieh kasani ke shoma azashon sohbat mikonid.vagti shoma az khaterateton migid va adamhaie ke molagat kardid.adam mitoneh yek tasvire zendeh va vagie az on salha dashteh bashe.
man har shanbeh montazere khaterate shoma hstam
payandeh bashid.

-- a_b ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

بنا به تجربه در سن 60 سالگی، می توانم بگویم که کمتر مردی حاضر است زن مهربان و دوست داشتنی اش را بگذارد و رقیبی برایش بتراشد. (از دله گی بگذریم، که هم مرد دله داریم و هم زنِ دله. به تجربه ی من آمار زنان دله بیشتر از آمارمردان است.چون زنان می توانند به سادگی مزدان مچ گرفته شده را افشا کنند و مردان به سختی می توانند این کار را بکنند، به ظاهر فکر می شود که مردان بیشتر دله هستند.)خانم پارسی پور شجاعانه خاطراتش را می نویسد و چه خوب است که اینکار را می کند. هرخاطره نویس هم مسلما از زاویه ی دید خودش است که می نویسد و این نباید برای خواننده ی خاطره مشکلی باشد. به همین دلیل است که می توان خاطره را امری نسبی تلقی کرد. ار خانم پارسی پور به خاطر این شجاعتش بسیار سپایگزارم. اما گاه ایشان جانبداری هایی دارند که مربوط به خاطره نیستند وشاید از بینش ایشان ناشی می شود. منظورم جانبداری از زن در مقابل مرداست. آن هم خیلی سطحی و گاه خصمانه. به مثالی از همین نوشته ی ایشان مراجعه می کنم. ایشان وقتی از مناسبات اجتماعی می گوید، از واژه ی>مادر‌تباری پدرسالاری<، که می تواند در خواننده ارزش بدِ زورگویی را تدا عی کند.
آیا همین بینش در سرتاسر نوشته های ایشان دیده نمی شود؟ توجه دارم که خانم پارسی پور یکی از معدود زنان ایرانی هستند که در کل و بنا به نوشته های صریح شان خواهان برابرحقوقی مرد و زن هستند و نه زن سالاری را می پسندند و نه مردسالاری را. اما نمی دانم چرا همیشه می توان در پشت متن های ایشان کینه به مرد را دید. امیدوارم که اشتباه کرده باشم، اما اگر درست دیده باشم، از خانم پارسی پور تقاضادارم که دقت بیشتری در انتخاب واژه های شان و جمله بندی های شان کنند تا آدمی مثل من دچار چنین شبهه ای نشود.
بااحترام
رمضانی

-- رمضانی ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

خانم پارسی پور، متاسفم! اما بیشتر از احساس خیانت شدگی شما، از سطح تنیجری روشنفکر زن ایرانی در بزرگسالی و به قول شما کهنسالی متاسفم. لابد این از ناب بودن ما ایرانیهاست که در 62 سالگی هم اسطوره ی ازدواج برایمان چنان مقدس است که در حسرت شکست اش می سوزیم. آفرین به شما که به زنان نصیحت می کنید که هر خفتی را تحمل کنند و با چادر سفید به خانه شوهر بروند و با کفن بیرون آیند.
به نظر من که احساس هر انسانی تغییر پذیر است و رابطه زمانی سالم است که هر دو طرفِ آن به هم اعتماد داشته باشند و به جای پنهانکاری تغییر احساس شان را با نزدیکترینِ خود یعنی همسر در میان گذارند. این جدایی به جای کابوسِ همسرکشی به دوستی عمیق تری جان می دهد. اما خب این در صورتی است که زن و شوهر یکدیگر را نه یک وسیله بلکه به عنوان انسان به رسمیت بشناسند. "دستورالعمل" اسطوره ایِ بدویِ - سالاری شما فقط بوی مرگ می دهد

-- مخاطب ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

mersi shahrnooshe aziz, az bazgooiiye khaterat

-- sepide ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

خانوم پارسی پور در تابستان پنجاه وهفت هنوز انقلاب پیروز نشده بود.کافه های میدان ونک مربوط به سال پنجاه وهشت می شود.

-- جواد ، Sep 7, 2008 در ساعت 12:45 PM

جهت اطلاع امضاء محفوظ،

شخص نامبرده شده از دوستان دوره دبيرستان اينجانب است و تا جائى كه اطلاع دارم هرگز بينى خود را عمل نكرده و حداقل تا پانزده سال پيش چنين بوده.
اگر شخصى با بينى خود زندگى مى كند و باز هم متهم است كه آن را عمل كرده، ممكن است شايعاتى هم كه در باره او وجود دارد واقعيت نداشته باشد، يا به طور كامل واقعيت نداشته باشد....

-- شهرنوش پارسى پور ، Sep 8, 2008 در ساعت 12:45 PM

shahrnush jan cheghadr shahamat wa sedaghatat ghabele taghdir hast. payandeh bashi

-- zohreh ، Sep 8, 2008 در ساعت 12:45 PM


خانم پارسی پور، آرام باشید. هیجان برای سلامت مضر است. خود این خانم میگفت که قبل از عمل با هر نفس شیپور میزده. عمل جراحی یکی از نشانه های مهربانی ساواک بود. شما مطمئنید که خیال دفاع از این کابوی تقلبی را دارید؟
امضاء محفوظ

-- بدون نام ، Sep 8, 2008 در ساعت 12:45 PM

خانم یا آقای رمضانی، من هم با شما موافقم که خاطره گویی وآنهم از یک رسانه، جسارت میخواهد. همه خاطره داریم، اما یا از زنده کردنش میترسیم و یا آنرا خصوصی تلقی میکنیم.
خاطره گویی خانم پارسی پورهم لااقل برای من این وجه از موضوعیتِ چنین برنامه ای را در بر دارد. ولی متوجه هستم که عملا مشوق چیزی نیست.
هرگاه بازگشت به گذشته، حتا بدون گلچینی، با ارزیابیِ منتقدانه همراه نباشد، مثل ثبت یادداشتهای روزمره است؛ و خصوصی و بی ربط بودن آن با یک رسانه جمعی محرز. من هنوز چراییِ این کار خانم پارسی پور را دقیقا نمیدانم. ولی از مجموعه برخوردهای ایشان میشود حدس زد که این کار نه برای ارزیابیِ گذشته ی ایشان و اطرافیانشان که بی ارتباط با گذشته ی همه ما نیست، بلکه در رابطه با اثبات مقولاتِ درهمِ همراه این خاطرات است که مشوق ایشان میباشد.
بهمین صورت در ثباتِ آنچه در گذشته بوقوع پیوسته، هرگز سئوالی نیست و یا اگر از طرف شنونده مطرح شود، باعث سئوال خاطره گو از خودش نمیشود، گویا یا سئوال از سر ستیز طرح شده و یا سئوال کننده شخصی است کند ذهن.
هیچ راهی برای یافتن یک رابطه علت و معلولی برای وقایع موجود نیست. مثل اینکه هر حادثه ای نمیشده طور دیگری اتفاق بیفتد.
برای مثال می بینیم وقتی گوینده در ازدواجی شکست خورد، از دیگران میخواهد جان سخت باشند. در اینجا نه ازدواج و شکست ایشان ویژگی خاصی دارد و نه نوع دیگری از ازدواج و شکست. گویا همه ی مردان فقط مرد و همه ی زنان فقط زن هستند!
و سر راست تر از این اصل، اصل دیگری است که میگوید: نفع یکی یعنی ضرر دیگری!
حال اگر خواستید، این جسارت را نه در «گفتار» خاطره! و یک «برنامه» ی رادیویی!، بلکه در «چه گفتاری(؟)» بررسی کنید.
با تشکر از حوصله شما
مخاطب

-- بدون نام ، Sep 9, 2008 در ساعت 12:45 PM

"مخاطب" عزیز، در نخست من مرد هستم. می گوئید که خاطره های پارسی پور> عملا مشوق چیزی نیست<. با شما همنظر نیستم. خاطره گویی های پارسی پور، البته به پندار من، از دو وجه مهم هستند. 1- این خاطره گویی را مشوق بازشدنِ دوچهرگی قدیم و موجود جامعه ی روشنفکری ایران می بینم. جامعه ی ایرانی جامعه ی پنهانکار و تقیه کن است. جامعه ای که روشنفکرانش؛ آن چهره که در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می زوند آن کار دیگر می کنند، است. پارسی پور با این خاطره گویی هایش آن چهره ی معصوم و آسمانی را انسانی و زمینی می کند. 2- پارسی پور، زنی خودساخته از نسلی است که مادر نسل کنونی زنان به اصطلاح فمینیست است. زنی با کوله باری از ندانم کاری ها و اشتباهات و رشد و پیشرفت. آن راه رادیکالی را که امروزه زنان به اصطلاح فمینیست رادیکال در نوع دنیای خودخواهی ها و خودپسندی های "من" شان میروند و با چماق "مردسالاری" هدف "زن سالاری" را پی می گیرند و متاسفانه طرفداران بسیارزیادی هم دارند، پارسی پور در زمانی دیگر و فضایی دیگر داشته است. خاطره های های او را ارتباط دونسل دیروز و امروز می بینم که از دیالوگ شان می تواند زندگی زناشویی ما ایرانی ها کمی شیرینتر بشود، یا از تلخی اش کاسته شود. به پندارمن ایرانِ امروز در رابطه با مقوله ی برابری زن و مرد و آزادی زن دورانی مشابه سال های 68 اروپا را می گذراند. در آن سالها در اروپا چنان مردان شیفته ی دفاع از حقوق زنان شدند که حقوق خودشان را هم دودستی تقدیم زنان کردند و در حال حاضر بی هویت شده اند و کم کم می خواهند جایگاه خودشان را بیابند.
تا آنجایی که من اطلاع دارم خاطره گویی بسته به حال و روز خاطره گو بازسازی می شود. خاطره های پارسی پور را هم مستثنا از این قاعده نمی دانم. اما نگفتنش و با خود به گوربردنش را نمی پسندم. برای همین است که به آنها ارج می نهم. ای کاش روشنفکران ایرانی هم عادت نوشتن یادداشت روزانه داشتند. ای کاش فرهنگ احترام به یادداشت شخصی از جانب اطزافیان رعایت می شد. ای کاش رزیم ها یادداشت ها را برای جرم تراشی ضبط نمی کردند.
متشکرم از دقت تان به یادداشتم.
رمضانی

-- رمضانی ، Sep 9, 2008 در ساعت 12:45 PM

دوست عزیز آقای رمضانی، با تشکر از کامنت شما. در آستانه شروع سه سالگی زمانه، اذعان میکنم که هرگز چنین پهنه بازی را تجربه نکرده بودم. این عریانیِ وجوه فرهنگی مان - نماد خواهی، اسطوره پرستی، کهنه پژوهی - ، را در دنیای مجازی-عینی مدیون رادیو زمانه هستم. درست است. در این دنیا هم نداشتن نمونه های مصنوع ، واژگونی، خود و دیگر فریبی، و مخفی کاری ها؛ اگر نفی موجودیت شان نباشد، لااقل از دیده پنهان کردنِ ساده انگارانه است. ماده متعفن در ظرف در بسته غیر قابل شناسایی است.
با تشکر از مو شکافیِ شما
مخاطب رادیوزمانه

-- بدون نام ، Sep 11, 2008 در ساعت 12:45 PM

دوست عزیز"مخاطب رادیو زمان"
راستش را بخواهید من اصلا متوجه ی منظور شما از >پهنه بازیعریانیِ وجوه فرهنگی مان - نماد خواهی، اسطوره پرستی، کهنه پژوهینمونه های مصنوع ، واژگونی، خود و دیگر فریبی، و مخفی کاری ها؛< برای شما چه معنا و تفسیر می شوند. تنها می توانم از روی این جمله در یادداشت شما» ماده متعفن در ظرف در بسته غیر قابل شناسایی است.« حدس بزنم که منظور شما می تواند این باشد که خاطره گویی ها از نوعِ خاطره های پارسی پور تعفن فرهنگِ »واژگونی، خود و دیگر فریبی، و مخفی کاری« ایرانی را برملا می کند. اگر حدسم درست باشد، با شما همنظر نیستم. زندگی انسانی را مجموعه ای از خصلت ها و رانه ها می سازند که ارزشگذاری نیک و بد برآنها چندان ساده نیست. یا بهتر است بگویم نزدیک به محال است. مطلق نگری و ندیدن نسبی پدیده ها را نمی پسندم. حدس می زنم که شما زندگی انسان را در حوزه ی مقدس و نامقدس می بینید. من اما چنین نمی بینم. خوشحالم که با شما تبادل نظر داشته ام. بیشتر خوشحال خواهم شد که این بحث را از کامنت خارج کنیم و در ارتباط ای-میلی ادامه اش دهیم. اگر تمایل به این کاردارید، آدرس من: [email protected]
با تشکر
رمضانی

-- رمضانی ، Sep 12, 2008 در ساعت 12:45 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)