تاریخ انتشار: ۶ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»- ۵۳:

نگاهی مهربان- فروغ حميديان

فروغ حميديان

پرنده‌های سفید از سطح آبی آب اوج می‌گیرند، موج‌های بی‌رمق در همان محدوده راه می‌افتند و بـعد از یک مرتـبه همـه چیز آرام می‌شــود. قایق موتوری مثل بــرش هندوانه‌ای در دل آب پـــیش می‌رود و تو درست در نوک آن نشسته‌ای. راننده رو به روی تو، و رو به آفتاب فرمان قایق موتوری را می‌چرخاند و گاهی هم لبخندی، بدون این‌که حرفی بین‌تان رد و بدل شود.

می‌گویی: «دریا همیشه همین است پرنده، موج و انعکاس نور خورشید.» چیز دیگری برای اعتراض پیدا نمی‌کنی، خم می‌شوی و انگشتانت را داخل آب می‌چرخانی و بـعد قطره‌های آب را به اطــراف می‌پرانی.

سفر یک مرتبه پیش آمد، بدون مقدمه، چیزی که همیشه تو را ناراحت می‌کند. یک هفته قبل وقتی از تعطیلات دو هفته‌ای عید برمی‌گشتیم گفتی هیچ‌جا خانه‌ی آدم نمی‌شود راحت و بی دردسر، پاهایم را هر جا که بخواهم دراز می‌کنم و سرم را هر جا که بخواهم می‌گذارم، و هر چه دلم بخواهد می‌خوانم.

چند روزی همین شد که می‌خواستی، تا تلفن مامان. صدایش می‌لرزید، پدر از آشوراده برگشته بود و گفته بود، چه نشسته‌ای جزیره زیر پای آدم می‌لرزد، خانه‌ات رفته قاطی خزه‌ها. گریه کرد همان‌طور که برای هر چیزی گریه می‌کند. آرام که شد گفت وقتی آب بالا آمد فهمیدم امیدی به آن خانه نیست، تا دیر نشده بروید آن‌جا را ببینید، مقداری هم وسیله مانده به درد استفاده نمی‌خورد، اما گذشته را جلو چشم آدم زنده می‌کند. پشت ماشین جا می‌گیرد.

راه افتادیم، اوایل شب از تهران، چون عقیده داری که جاده آن موقع شب دست خود آدم است. شهرها را در خواب پشت سر گذاشتیم و نزدیکی صبح رطوبت هوا و آواز دسته جمعی قورباغه‌ها خواب را از سرمان پراند، هوا شرجی بود و نسیم ملایمی پوست را قلقلک می‌داد. دریا را بو کشیدیم، همه جا بود، شرط بستیم که کدام سمت جاده است. راست یاچپ؟ و بعد پای تابلو ترکمن صحرا توقف کردی و گفتی حالا که قرار است وقت تلف کنیم از همین جا شروع می‌کنیم.

نور نارنجی رنگ خورشید تابلو را اشغال کرده بود. عکس گرفتی. چای، سیگار و نواری که همیشه همین موقع‌ها همراهت است و بعد پلک‌هایت آرام روی هم خوابید. آخرین لحظه با التماس گفتی فقط نیم ساعت. و حالا قایق موتوری در دل بی‌موج آب پیش می‌رود و تو دوباره چشم‌هایت را بسته‌ای، آن دوردست‌ها جايی که به طرفش می‌رویــم سقف‌های رنگی مثل پولک‌های لباس عروس زیر آفتاب يازده صبح می‌درخشد. پرنده‌ها برمی‌گردند و روی دو شاخه‌ی چوبی که کمی دورتر از قایق، سر از آب در آورده می‌نشینند.

قایق موتوری از آن‌جا دور می‌شود و موجش آرام به تنه‌ی درخت می‌خورد و تا یک متری آن بر می‌گردد. دوربین را روی شانه‌ات مرتب می‌کنی و بـعد هم سرشـانه‌هایت آرام می‌لرزد، نسـیم ملایم جـزیره کار خـودش را می‌کند، قایقران با قیافه‌ای متکفر و بدون حرکت رو به رو را نگاه می‌کند. رو به رو چیزی نیست جز آب‌هایی که ابتدا و انتها ندارد. یک دست آبی و انعکاس نور خورشید در دوردست‌ها جوری است انگار که چیزی در آتش می‌سوزد. جلوتر که می‌رویم منظره‌ها تغییر می‌کند.

می‌گویی: «چیزی هم برای خوردن پیدا می‌شود؟» و به پرنده‌هایی که در آسمان بالای سرمان چرخ می‌زنند نگاه می‌کنی. مادر گفته بود همه چیز بردارید؛ فلاسک چای، آب، نان، رستوران جزیره هم اوضاعش خراب است، پدر دو روزه فقط بیسکویت و ساندیس خورده.

بام‌های رنگی نزدیک می‌شوند، شبیه کلاه‌های مخروطی هستند که بچه‌ها در صفی منظم سر گذاشته باشند. پیرمردی روی اسکله چوبی پوسیده برای قایق موتوری دست تکان می‌دهد. رد که می‌شویم کارش را ادامه می‌دهد. قایقران نگاهش می‌کند همان‌طور که مناظر دور دست را. چند زن و مرد در قسمت خالی اسکله ایستاده‌اند، پشت به دریا و قایق موتوری، و بعد تا چشم کار می‌کند آب است و پرنده‌هایی که در حال پروازند.

دیوار خانه‌ها از رطوبت سبز شده، جلوتر که می‌رویم پیرمرد اسکله، قایقران را سیاوش صدا می‌کند. سیاوش ریش و سبیلش در انعکاس نور خورشید به قرمزی می‌زند، انگار که در برابر شعله‌های آتش نامرئی ایستاده و می‌خواهد بی‌گناهی‌اش را در برابر چیزی تاریخی ثبت کند. نگاهش گنگ و نامفهوم است.

می‌گوید: «موقع برگشتن خبرم کنید، حوصله‌تان زود سر می‌رود.» هنوز خبردار در نوک برش هندوانه‌ای نشسته‌ای. می‌گویی: «قابل پیش‌بینی‌ است.»

چشم‌هایت پشت عینک آفتابی مخفی است، سر که تکان می‌دهی می‌فهمم هیچ چیز بر وفق مرادت نیست، ولی باید می‌آمدیم به عنوان آخرین دیدار، و هم برای بردن بقایای مادی خاطرات مادر از جزیره.
پیاده که می‌شویم ساختمان شیلات جزیره پیداست، میله‌های آهنی آبی و سفید ساختمان سفید رنگ شیلات را دوره کرده‌اند و چند نگهبان خسته به آرامی در محوطه رفت و آمد می‌کنند.

عجله‌ای در کار نیست، انگار کارها خودش پیش می‌رود. جزیره پلک خسته‌ای را می‌ماند که آرام آرام در حال خواب رفتن است. از کنار چند مغازه قدیمی رد می‌شویم، بوی کهنگی بیرون می‌زند، داخل یکی هم برای خرید وارد می‌شویم، پیرمرد را نمی‌شناسم، شکل و شمایلش جوری است انگار که از دل تاریخ بیرون زده باشد. راه می‌افتیم به طرفی که نشانت می‌دهم، شمال جزیره. سیگاری روشن می‌کنی و می‌گویی می‌طلبد و دودش را به طرف دریا می‌فرستی. در سایه آرام قدم بر می‌داری، شاید هم مشغول محاسبه‌ی چیزی هستی، گاه‌گاهی هم سرت را با پرواز پرنده‌ای به اطراف می‌چرخانی.

می‌گویی: «کم‌جانند، اما گوشت خوشمزه‌ای باید داشته باشند. این‌جا فقط به درد شکار می‌خورد.»

به مسجد جزیره می‌رسیم، گل‌های ریز زرد و آبی بنفش حاشیه‌ی دیوارها را پر کرده‌اند. درش باز است و تنها بید مجنون جزیره سایه‌اش را روی حوض انداخته. کنار حوض می‌نشینی زیر سایه‌ی بید مجنون و در خودت فرو می‌روی.

گنبد مدور مسجد در زیر آفتاب می‌درخشد. کبوترها اوج می‌گیرند و دور می‌زنند و آرام فرود می‌آیند روی همان سطح داغ آفتاب‌خورده. در ورودی ساختمان مسجد هم بازاست. منبر بزرگ مسجد همان جای همیشگی است. جلو آن را مثل طاق‌نما با لاله و آینه و گلدان تزیین کرده‌اند. هیچ تغییر نکرده. قسمتی از بند کشی‌های آجرنما و گچ‌بری‌های دیوار پیداست، حالتی آرام و احتیاط آمیز دارند همان‌طور که همیشه داشتند. سقف داخل مسجد به شکل مدور با کاشی‌های معرق تزیین یافته. سایه‌هایی از کنارت رد می‌شوند و تو انگار هیچ چیز را نمی‌بینی.

غافلگیر شده‌ای. بوی دریا، نسیم ملایم و حالت روحانی محیط، و درختانی که نصف در سایه و نصف در آفتاب تـکان می‌خورند و صدای پاهای ریزی که مدام از ما دور می‌شوند. داخل ساختمان مسجد می‌شوی، منتظر می‌مانم، بیرون که می آیی متـوجه می‌شوی فیلم‌ها تـمام شـده‌اند. راه می‌افتـیم، مسـجـد را دور می‌زنیم، پله‌های چوبی خانه‌ی شماره‌ی هفت پیداست.

اولین پله را که بالا می‌روم می‌پرسی خودش است؟ هیجان‌زده می‌شوی، آن‌قدر که مرا می‌ترسانی، همیشه چیزهای تازه و نو تو را به هیجان می‌آورند. تضاد در نوع برداشت‌های ماست. از پنجره تیره به داخل خیره می‌شوی؛ بخاری هیزمی هنوز به دیوار است. چکمه‌های ماهیگیری پدر هم همین‌طور، همان که یک‌سره مثل لباس غواص‌ها می‌پوشید و توی آب شیرجه می‌رفت و نفس کودکی ما را در سینه حبس می‌کرد. آیه الکرسی می‌خواندیم و به سطح کدر آب فوت می‌کردیم، قایق را آرام تکان می‌دادیم تا اگر پری دریایی يا چیزی خواست پدر را ببرد بفهمد که ما آن بالا مواظب‌ایم.

آفتاب درست بالای سر ماست و صدای اذان تاروردی می‌آید. می‌گویم: «هنوز زنده است»
مغازه‌اش آن موقع با مسجد فاصله‌ی زیادی نداشت. محل خرید آب‌نبات‌های کودکی، عدس‌های بوداده و آرد نخودچی بدون شکر که در سایه‌ی دیوارها می‌نشستیم و همراه مورچه‌ها می‌خوردیم. گاهی هم دم مارمولکی را گوشه‌ای چال می‌کردیم تا سالـ‌ها بعد جایش طـلا پیدا کنیم. همه چیز دوبـاره تـازه می‌شود.

می‌گویم: «همین چیزهاست که اشک مامان را در می‌آورد.» گردی صورتت را به پنجره چسبانده‌ای و با دقت داخل را نگاه می‌کنی. آرام می‌گویی: «احساس خود آدم است که به همه چیز هویت می‌دهد.»
حال و روزگار هردوی ما به هم خورده.

می‌گویم: «خط‌های دیوار رو به رو را می‌بینی، کار من و محمود است.»

عکسی هم از ما آن تو بود. حالا نیست. لابد مامان برداشته. آن موقع هر دو تازه پیکاسو را کشف کرده بودیم، اتفاقی از مجله‌ای که یک‌روز بابا از تهران قاطی چیزهای دیگر آورده بود. خوره روزنامه و کتاب بود، همه‌ی نوشته‌ها را می‌خواند و هر چی دم دسـتش می‌رسیـد می‌آورد خانه، کهنه کـه می‌شدند، می‌بردیم مغازه‌ی تاروردی، و فروش که می‌رفت آب‌نبات می‌خریدیم و دور از چشمان مامان قایق‌سواری.

این‌جا طبیعت رفتار آدم‌ها را تعیین می‌کند. پدر و مادرها از صبح بچه‌ها را ول می‌کردند توی آب و درخت‌ها. دلواپسی هم در کار نبود. من و محمود صبحانه که می‌خوردیم، می‌رفتیم تا ناهار و بعد تا شام، هزار ماجرا توی جزیره داشتیم و هزار جور کشف تازه. آن موقع همه چیز رو به راه بود، شب که می‌شد دوتایی مثل نعش می‌افتادیم و صبح مادر هر چه صدا می‌زد، ما هر دو انگار نه انگار.

آدمی را می‌مانی که دچار تنگی نفس شده باشد. با آستین پیراهنت گرد و خاک پنجره را پاک می‌کنی. دایره‌ای می‌سازی و باز هم دقیق‌تر به داخل خانه خیره می‌شوی. گمانم می‌خواهی اشیا را از دل خاطرات و قصه‌های من بیرون بکشی. شاید زمان آن است که به مفهوم تازه‌ای از حرف‌ها و خاطرات من برسی. برای تو آدم تازه‌ای شده‌ام، تازه و متفاوت که از کشفش دچار لذت شده‌ای.

می‌گویی: «کلید.» دنبالش می‌گردم. آهسته آن را در قفل زنگ زده می‌چرخانی. احساس امنیت می‌کنم. فکر می‌کنم اگر رویای درک همدیگر در آینده نبود، زمان هیچ‌وقت سپری نمی‌شد.

عروسکی با چند تار موی طلایی، کتاب‌های قصه و چند چیز دیگر، همه را جمع می‌کنی و روی تخت می‌گذاری. به گرد و خاک وسایل دست می‌کشی، عروسک را نوازش می‌کنی و جوری او را در آغوش می‌گیری که انگار کودکی مرا، بعد خم می‌شوی و از پنجره‌ی کوچک بالای تخت دریا را نگاه می‌کنی، به همه چیز دست می‌کشی و همه جا را زیر نظر می‌گیری، بعد از شدت خستگی روی تخت پهن می‌شوی. بیرون که می‌آییم چند مسافر جزیره برای رفتن جلو اسکله جمع شده‌اند.

با التماس می‌گویی: «شب را بمانیم.»
می‌گویم: «فردا برمی‌گردیم.»

همه چیز به نظر بی‌اعتبار می‌آید، مخصوصاً جزیره. رویت را به طرف خزر برمی‌گردانی، در سایه‌ی روشن نمای خانه همه چیز مرموز به‌نظر می‌رسد، انگار در پناه هر چیزی رازی به درازی تاریخ وجود دارد که غیر قابل کشف است. اسکله تقریباً خلوت شده، و پیرمرد برای چند قایق در حال حرکت دست تکان می‌دهد.

سیاوش در قایق موتوری منتظر نشسته و موهای پریشانش در نسیم کم‌جان شامگاهی روی پیشانی‌اش می‌رقصد. بی‌گناهی تاریخی‌اش در چهره‌اش پیداست. در غرب جزیره خورشید مثل سینی گداخته‌ای، آرام در حال ذوب شدن است. تسلیم در یک گوشه‌ی قایق می‌نشینی؛ خیره به من با نگاهی مهربان.


در باره‌ی نویسنده:

فروغ حميديان متولد ۱۳۵۴ است که داستان‌نويسی را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، زير نظر زنده‌ياد سيروس طاهباز آغاز کرده و با انتشار داستان‌های خود در نشريه گردون و بعد نشريات ادبی ديگر وارد جرگه‌ی نويسندگان شده است.

فروغ حميديان که فارغ‌التحصيل رشته‌ی علوم ارتباطات است، در حال حاضر در دانشگاه به تدريس مبانی ارتباط اشتغال دارد. نخستين مجموعه داستان او با عنوان «فصل عاشقی» توسط نشر روشنگران منتشر شده، و کتاب تازه‌اش در انتظار انتشار است.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)