از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»- 51:
کنارِ جايی خالی - محمود حسینیزاد
محمود حسینیزاد
نوری سبز با رگههای نارنجی در اتاق موج میزد، از تکان شاخههای چسبیده به شیشههای پنجره، که تلفن زنگ زد و او چشم باز کرد.
پنجره را شاخههای درخت خرمالو پرکرده بود، برگهایش سبزِ شسته در بارانِ دیشب، با بازتاب خردههای نور آفتابِ بعد از ظهر. لابهلای شاخهها چند لک نارنجی تندکه گاه به سیاهی میزد، چسبیده به شیشهها.
نگاهش به سقف بود و دستهایش بیحرکت روی شکم. میخواست سر از بالش بر ندارد. تلفن زنگ میزد و او میترسید حسین نباشد.
حسین نبود.
دوستی بود که سلام نکرده گفت راه بیفت اومدم.
چی شده؟
یه چیزِ دست اول. حاضر شو. داریم میآیم .
نیستم. زیاد حوصله ندارم. کارهم دارم.
تو هم دیگه آخرشی تحفه! از این دروغا ببند به خیک عمه بزرگت، دیوونه. کلاس هم برای عمه کوچیکت بذار.
بعد گفت فلانی، فلانی و فلانی هم هستن، تازه نمیدونی کی هم هست! ببینی باورت نمیشه.
جوابی نداد.
چرا نمیپرسی کیه؟ فهمیدی، نه؟ خودشه. بالاخره شاخشو شیکسم. تمام برنامه امشب محض خاطر اونه. لابد باز دراز افتادی روی تخت. برنامه امشب رو خودم چیدم. بلند شو خرابش نکن. میخوام امشب تا تهش برم.
الآن که زوده .
تو پاشو حاضر شو. زود هم نیست. تا تو بجنبی، خودش دو ساعته. باید دنبال فلانی هم بریم که خودش سه ساعته، تازه تا من خودم رو به تو برسونم، بگو نصفه شب ! بلند شو.
دوباره سر به بالش گذاشت. پشت پلکهایش اول سیاه شد و بعد سفیدِ شیری و بعد سبز تیره .
صدای زنگ تلفنی از دور آمد. صدای پاهايی که میدوید تا گوشی را بردارد. صداها قطع شد.
فکر کرد اگر حسین زنگ بزند، قرار امشب را به هم میزند. حتا اگر دوستش اینجا هم باشد، اگر سوار ماشین هم شده باشند و حتا اگر دربند هم باشند، بلند میشود و میرود. شاید بگوید حسین هم بیاید. حسین حوصله این جمعها را داشت. اگر زنگ بزند. زودتر زنگ بزند تا به اینها بگوید این همه راه را نیایند.
دست دراز کرد و موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت . باتری داشت. آنتن هم میداد.
تلفن زنگ زد.
چشم باز کرد. موج پراکنده در اتاق غلیظ شده بود. سبزِ غلیظ.
بلند شد نشست و گوشی را برداشت.
دوستش بود.
حاضری؟ من یه ربع دیگه فوقش اونجام. بوق میزنم، زودی بیا. حال نگیری ها! پا شو.
باز سر به با لش گذاشت و چشمها را بست.
صدای بوق که آمد، اتاق یک پارچه نارنجی بود، از خورشید رو به غروب، نارنجی با رگههای سبز. بدون تکان. باد ایستاده بود.
دنبال فلانی هم رفتند و معطل شدند تا بقیه هم بیایند. چند نفر دیگر در اتومبیلی دیگر هم آمدند. شب شده بود و هر دو اتومبیل پُر، که راه افتادند طرف دربند.
میلیونها اتومبیل پشت سر هم و درهم درخیابانها ایستاده بودند و گاهی حرکتی میکردند. دوستش پرحرفی میکرد، گاهی هم سر به گوش شاخشکسته میگذاشت و با هم میخندیدند.
شماره پلاک چند میلیون اتومبیل را خوانده بود و شمارهها را برعکس خوانده بود و درختهای کنار خیابانها را شمرده بود و دیگر ساعت از 10 شب گذشته بود، که رسیدند دربند. جای پارکی پیدا کردند.
یکی گفت بریم فلان کافه و یکی گفت تختِ لبِ آب و دوستش گفت میریم همونجای پریشبی، رفتند. از بین صد هزار زن و مرد و بچه رد شدند و پا روی هرچه پاکت خالی آب میوه بود و پوست تخمه و لیوان بستنی و هسته میوه گذاشتند و از پلههائی پائین رفتند و رفتند کنار آب. دوستش نشست کنار شاخشکسته و هفت نفر دیگر هم دور هم. روی دو تختِ کنار هم، زیر درختی بلند و بزرگ.
گاهی برگی میافتاد. پشههايی هم وز وز میکردند.
همه با هم حرف میزدند. روی همه تختها. زنگ تلفنها از اینور و آنور بلند بود.
تلفنش زنگ نمیزد. باتری داشت.
شام سفارش دادند. روی تخت کناری مردی از بغلیای که همراه آورده بود مشروب در لیوانِ نوشابهها میریخت. شاخشکسته گفت چه کار جالبی کرده، دوستش گفت حتمأ از ولایت اومده، وگرنه میدونست که اینجا خودشون دارن و سِرو میکنن. گفتم بیاره. بعد سرش را کمی خم کرد طرف شاخشکسته و گفت البته شما که باشی آبشنگولی لازم نیست. شاخشکسته گفت من خیلی اهلش نیستم، و دوستش خندید که امشب دیگه نیستم و نمیدم و این حرفا نداریم.
یکی گفت چه زود رفتی سر مطلب. دوستش گفت آخه یه کتابخونه از اینجا تا اونجا رو خوندم تا مطلبش مطلب بشه. دیگه پانویس و مقدمه نمیخواد.
بقیه هم خندیدند. بعد خوردند و گفتند و خندیدند و نوشابههای مخلوط با عرق نوشیدند و از رشت و ترک جوک گفتند و سیگار کشیدند و از دوستان خارجرفته یاد کردند و پا درازکردند و درازکشیدند و سر روی زانوی هم گذاشتند و موهای هم را نوازش کردند و گفتند و خندیدند و زمزمه کردند.
هر تکانی که میخوردند، تخت جِرقی میکرد.
شاخشکسته که میخواست برود دستشوئی، دوستش هم همراهش رفت و یکی گفت اقلاً چايی بخور دهنت گرم باشه. همه خندیدند و شاخشکسته و دوستش بیشتر.
بیشترِ گلهای قالی صورتی بودند و سبز بر زمینه قرمز تند.
شب به نیمه رسیده بود، رفت و آمدکمتر و نشستگان و دراز کشیدگان روی تختها ساکتتر. دیگر شُر شُرِ باریکه آبِ که ازکنار تخت میگذشت، در سکوتی که گاه بیگاه همه جا را میگرفت، شنیده میشد.
ساعت از یکِ نیمه شب گذشته بود که بلند شدند بروند.
او که بلند شد، تلفنش از روی پایش افتاد. برش داشت.
رفت کنار باریکه آب، مشتش را بازکرد و برگهای افتاده از درخت را که جمع کرده بود ریخت به آب.
بر گشتند و سوار اتومبیلها شدند.
اولِ سرپايینیِ دربند اتومبیلِ عقبی آمد کنار اتومبیلشان، دستی دراز شد و یک بغلی به راننده اتومبیل داد.
دیدیم نامردیه. ما دو تا داریم.
هر کدام جرعهای سرکشیدند و او دو، سه جرعه.
سر به شیشه گذاشته بود. شماره اتومبیلها را نمیخواند. درختها را نمیشمرد. به آسفالت خیابانها نگاه میکرد که گاه به سیاهی میزد.
دوستش سرِ شاخشکسته را که روی شانهاش بود گرفت و گذاشت روی پاهایش و بوسیدش.
از هر چه خیابان در شمال تهران بود به سرعت رد شدند. جلو پارکهايی که شلوغ بود توقفی کردند. جايی ایستادند و قاطی مشتی پسر و دختر بستنی خوردند و جای دیگر، معجون و آب میوه و یک دنیا موسیقی بلند گوش کردند و بلند حرف زدند و بلند خندیدند.
جايی ایستاده بودند. او نگاهی به آسمان انداخت که سیاه سیاه بود و تعجب کرد که چرا روز نشده.
سوار شدند.
گفت که میخواهد برود منزل. همه داد زدند و خاک بر سرت و پیرشدی و شدی مث مرغا گفتند. گفتند میخواهند بروند منزل فلانی و زنگ زدهاند تا فلانی و فلانی هم بیایند.
گفت باید برود .
دوستش گفت یه دیقه وایسا .
تلفن را برداشت و شماره گرفت و بعد خندید .
شانس آوردی. لواسون موندن. وگرنه بی مکان بودم و هوارت میشدم.
شاخشکسته هم خندید.
از اتومبیل اولی خداحافظی کرد و پیاده که شد، برای اتومبیل دومی دستی تکان داد.
اتاق تاریک بود. از لابهلای شاخههای درخت خرمالو باریکههای کمرنگ نورِ خیابان به اتاق میریخت.
چراغ روشن نکرد. لامپ کوچکِ روی تلفن چشمک میزد. پیامی داشت.
گوش داد.
سلام
نشست روی زمین.
فکر کردم برای تو هم جالبه. امروز خوندم. میدونستی فقط ما آدما نیستیم که با مردهها زندگی میکنیم؟ الآن داشتم میخوندم که شمپانزهها هم مردههاشون رو با خودشون حمل میکنن. میدونی که اونا گروهی زندگی میکنن و گروهی حرکت میکنن. وقتی یکیشون میمیره، بقیه ولش نمیکنن. مرده رو با خودشون اینور اونور میبرن. میگن فیلها هم مردههاشون رو فراموش نمیکنن. هروقت از کنار استخونهای فیلی مُرده میگذرن، مدتی وامیستن. گاهی هم برمیگردن به اونجائی که یکی از فیلها مرده. وامیستن کنار جای خالیش. میگن فیلهائی رو دیدن، که وایساده بودن کنار جايی خالی یا کنار تکه استخونی و داشتن گریه میکردن.
در بارهی نویسنده:
---------------------- محمود حسینیزاد، داستاننویس و مترجم، متولد 1325 دماوند، فوق لیسانس علوم سیاسی از آلمان، و استاد زبان آلمانی در دانشگاه تهران و تربیت مدرس است.
از آثار او: مجموعه داستان «سیاهی چسبناک شب» نشر کاروان 1383 منشر شده، مجموعه داستان «هنوز هم گاهی» و رمانِ «بوی چسبیده به این دست» توسط نشر آگه زیر چاپ است. محمود حسينیزاد چند کتاب هم ترجمه کرده که عبارتند از: رمانهای «قول»، «سوء ظن»، «قاضی و جلادش»، اثر فریدریش دورنمات / «این سوی رودخانه اُدر»، اثر یودیت هرمان / «گذران روز» ، داستانهای قرن 21 آلمانی / و تعدادی از آثارِ برشت...
|
نظرهای خوانندگان
حالا ما نمی خواهيم به کسی گير بديم. اما خدا وکيلی اين هم شد ادبيات داستانی؟! شايد اين آقا مترجم خوبی باشن ولی داستان ننويسند بهتره.
-- کيوان احمدی ، Aug 22, 2008bakhshe adabi radio zamaneh kheili khoub kar mikone. mamnoun ke gahi dastan hay chenin nab be ma moraefi mikonin.
-- saaed ، Aug 24, 2008با درود،
-- پروهر ، Aug 27, 2008برداشتی از این داستان کوتاه دارم که می توانم بگویم از آن خوش می آید و گمان کنم بتوانم پیام نویسنده را بفهمم.
به درود
آخرش یه دفه تنم تیر کشید
-- مجید ، Aug 28, 2008داغ داغ می شم . اما چاره ای نیست . حرارت که شوخی سرش نمی شود انگار عشق
-- سعید پارسا ، Sep 1, 2008زیبا بود
-- ایگناسیو ، Sep 9, 2008خیلی
یکی از زیبا ترین و دلنشین ترین داستانهای کوتاهی که تا به حال خونده بودم.
و چه زیباتر، با صدای خود نویسنده.
ممنون از آقای حسینی زاد و ممنون از رادیو زمانه
آقای حسینی زاد .من در این چند سال ترجمه های شمارو خوندم وتا اسم شما روی کتابی باشه میخرم تا بخونم.وآخریش هم کتاب مثلا برادرم بود.اما این داستان شما رو دوست نداشتم .به نظرم تقلید بدی از بعضی از داستانهای گلشیری ست خصوصا داستان بخدا من فاحشه نیستم ویا بخشهایی از بره گمشده راعی. امیدوارم نظر من ناراحتتون نکنه .شما به هرحال آثار خوبی از ادبیات معاصر آلمانی را به خوانندگان ایرانی معرفی کرده اید.هم ترجمه تان عالیست وهم انتخابهایتان. برقراربمانید
-- [email protected] ، Sep 30, 2008کاش علی آقای حسینی زاد هم یی کمی به عمو جان میرفتن!!!
-- ایمان ، Sep 30, 2008مدتهاست تا کتابی را دوست کتابخوان شناخته شده ای معرفی نکند نمی خرم و نمی خوانم. این داستان را محض کنجکاوی به قلم یک آقای مترجم خواندم که ترجمه هاش را دوست دارم. زبان روایت و قصه و تصویرها و جهان بینی نویسنده را دوست داشتم. همینطوری است که هنر نزد ایرانیان است. نویسنده و رادیو برقرار باشند.
-- razieh ، Nov 2, 2008جناب حسینی زاد/ صدای شما هچون سحری من را برد به کلاسهای ترجمه دانشگاه. و سالهایی که شما میگفتید: //ترجمه ندارم و نمیتونم و نمیشه نداریم// از داستانتان لذت بردم/ همیشه پایدار باشید
-- مهتاب زرندی ، Nov 4, 2008داستان غریبی ایت. بر خلاف نظر یکی از خوانندگان محترم شباهتی به کار گلشیر ی ندارد. به ایشان توصیه می کنم ( سیاهی چسبناک شب) محمود حسینی زاد ر حتما بخواند. بیشتبا نثر و سبک خاص او آشنا مشود
-- مسعود ک. ، Jan 6, 2009