تاریخ انتشار: ۱ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»- 51:

کنارِ جايی خالی - محمود حسینی‎زاد

محمود حسینی‎زاد

Download it Here!

نوری سبز با رگه‎های نارنجی در اتاق موج می‎زد، از تکان شاخه‎های چسبیده به شیشه‎های پنجره، که تلفن زنگ زد و او چشم باز کرد.
پنجره را شاخه‎های درخت خرمالو پرکرده بود، برگ‎هایش سبزِ شسته در بارانِ دیشب، با بازتاب خرده‎های نور آفتابِ بعد از ظهر. لابه‎لای شاخه‎ها چند لک نارنجی تندکه گاه به سیاهی می‎زد، چسبیده به شیشه‎ها.

نگاهش به سقف بود و دست‎هایش بی‎حرکت روی شکم. می‎خواست سر از بالش بر ندارد. تلفن زنگ می‎زد و او می‎ترسید حسین نباشد.

حسین نبود.

دوستی بود که سلام نکرده گفت راه بیفت اومدم.

چی شده؟

یه چیزِ دست اول. حاضر شو. داریم می‎آیم .

نیستم. زیاد حوصله ندارم. کارهم دارم.

تو هم دیگه آخرشی تحفه! از این دروغا ببند به خیک عمه بزرگت، دیوونه. کلاس هم برای عمه کوچیکت بذار.

بعد گفت فلانی، فلانی و فلانی هم هستن، تازه نمی‎دونی کی هم هست! ببینی باورت نمی‎شه.

جوابی نداد.

چرا نمی‎پرسی کیه؟ فهمیدی، نه؟ خودشه. بالاخره شاخ‎شو شیکسم. تمام برنامه امشب محض خاطر اونه. لابد باز دراز افتادی روی تخت. برنامه امشب رو خودم چیدم. بلند شو خرابش نکن. می‎خوام امشب تا تهش برم.

الآن که زوده .

تو پاشو حاضر شو. زود هم نیست. تا تو بجنبی، خودش دو ساعته. باید دنبال فلانی هم بریم که خودش سه ساعته، تازه تا من خودم رو به تو برسونم، بگو نصفه شب ! بلند شو.

دوباره سر به بالش گذاشت. پشت پلک‎هایش اول سیاه شد و بعد سفیدِ شیری و بعد سبز تیره .
صدای زنگ تلفنی از دور آمد. صدای پاهايی که می‎دوید تا گوشی را بردارد. صداها قطع شد.

فکر کرد اگر حسین زنگ بزند، قرار امشب را به هم می‎زند. حتا اگر دوستش اینجا هم باشد، اگر سوار ماشین هم شده باشند و حتا اگر دربند هم باشند، بلند می‎شود و می‎رود. شاید بگوید حسین هم بیاید. حسین حوصله این جمع‎ها را داشت. اگر زنگ بزند. زودتر زنگ بزند تا به این‎ها بگوید این همه راه را نیایند.

دست دراز کرد و موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت . باتری داشت. آنتن هم می‎داد.

تلفن زنگ زد.
چشم باز کرد. موج پراکنده در اتاق غلیظ شده بود. سبزِ غلیظ.

بلند شد نشست و گوشی را برداشت.

دوستش بود.

حاضری؟ من یه ربع دیگه فوقش اونجام. بوق می‎زنم، زودی بیا. حال نگیری ها! پا شو.

باز سر به با لش گذاشت و چشم‎ها را بست.

صدای بوق که آمد، اتاق یک پارچه نارنجی بود، از خورشید رو به غروب، نارنجی با رگه‎های سبز. بدون تکان. باد ایستاده بود.

دنبال فلانی هم رفتند و معطل شدند تا بقیه هم بیایند. چند نفر دیگر در اتومبیلی دیگر هم آمدند. شب شده بود و هر دو اتومبیل پُر، که راه افتادند طرف دربند.
میلیون‎ها اتومبیل پشت سر هم و درهم درخیابان‎ها ایستاده بودند و گاهی حرکتی می‎کردند. دوستش پرحرفی می‎کرد، گاهی هم سر به گوش شاخ‎شکسته می‎گذاشت و با هم می‎خندیدند.

شماره پلاک چند میلیون اتومبیل را خوانده بود و شماره‎ها را برعکس خوانده بود و درخت‎های کنار خیابان‎ها را شمرده بود و دیگر ساعت از 10 شب گذشته بود، که رسیدند دربند. جای پارکی پیدا کردند.

یکی گفت بریم فلان کافه و یکی گفت تختِ لبِ آب و دوستش گفت می‎ریم همونجای پریشبی، رفتند. از بین صد هزار زن و مرد و بچه رد شدند و پا روی هرچه پاکت خالی آب میوه بود و پوست تخمه و لیوان بستنی و هسته میوه گذاشتند و از پله‎هائی پائین رفتند و رفتند کنار آب. دوستش نشست کنار شاخ‎شکسته و هفت نفر دیگر هم دور هم. روی دو تختِ کنار هم، زیر درختی بلند و بزرگ.

گاهی برگی می‎افتاد. پشه‎هايی هم وز وز می‎کردند.

همه با هم حرف می‎زدند. روی همه تخت‎ها. زنگ تلفن‎ها از این‎ور و آن‎ور بلند بود.

تلفنش زنگ نمی‎زد. باتری داشت.

شام سفارش دادند. روی تخت کناری مردی از بغلی‎ای که همراه آورده بود مشروب در لیوانِ نوشابه‎ها می‎ریخت. شاخ‎شکسته گفت چه کار جالبی کرده، دوستش گفت حتمأ از ولایت اومده، وگرنه می‎دونست که اینجا خودشون دارن و سِرو می‎کنن. گفتم بیاره. بعد سرش را کمی خم کرد طرف شاخ‎شکسته و گفت البته شما که باشی آب‎شنگولی لازم نیست. شاخ‎شکسته گفت من خیلی اهلش نیستم، و دوستش خندید که امشب دیگه نیستم و نمی‎دم و این حرفا نداریم.
یکی گفت چه زود رفتی سر مطلب. دوستش گفت آخه یه کتابخونه از این‌جا تا اون‌جا رو خوندم تا مطلبش مطلب بشه. دیگه پانویس و مقدمه نمی‎خواد.

بقیه هم خندیدند. بعد خوردند و گفتند و خندیدند و نوشابه‎های مخلوط با عرق نوشیدند و از رشت و ترک جوک گفتند و سیگار کشیدند و از دوستان خارج‎رفته یاد کردند و پا درازکردند و درازکشیدند و سر روی زانوی هم گذاشتند و موهای هم را نوازش کردند و گفتند و خندیدند و زمزمه کردند.

هر تکانی که می‎خوردند، تخت جِرقی می‎کرد.

شاخ‎شکسته که می‎خواست برود دستشوئی، دوستش هم همراهش رفت و یکی گفت اقلاً چايی بخور دهنت گرم باشه. همه خندیدند و شاخ‎شکسته و دوستش بیش‌تر.

بیش‌ترِ گل‎های قالی صورتی بودند و سبز بر زمینه قرمز تند.

شب به نیمه رسیده بود، رفت و آمدکمتر و نشستگان و دراز کشیدگان روی تخت‎ها ساکت‎تر. دیگر شُر شُرِ باریکه آبِ که ازکنار تخت می‎گذشت، در سکوتی که گاه بیگاه همه جا را می‎گرفت، شنیده می‎شد.
ساعت از یکِ نیمه شب گذشته بود که بلند شدند بروند.

او که بلند شد، تلفنش از روی پایش افتاد. برش داشت.

رفت کنار باریکه آب، مشتش را بازکرد و برگ‎های افتاده از درخت را که جمع کرده بود ریخت به آب.

بر گشتند و سوار اتومبیل‎ها شدند.

اولِ سرپايینیِ دربند اتومبیلِ عقبی آمد کنار اتومبیلشان، دستی دراز شد و یک بغلی به راننده اتومبیل داد.
دیدیم نامردیه. ما دو تا داریم.

هر کدام جرعه‎ای سرکشیدند و او دو، سه جرعه.

سر به شیشه گذاشته بود. شماره اتومبیل‎ها را نمی‎خواند. درخت‎ها را نمی‎شمرد. به آسفالت خیابان‎ها نگاه می‎کرد که گاه به سیاهی می‎زد.
دوستش سرِ شاخ‎شکسته را که روی شانه‎اش بود گرفت و گذاشت روی پاهایش و بوسیدش.

از هر چه خیابان در شمال تهران بود به سرعت رد شدند. جلو پارک‎هايی که شلوغ بود توقفی کردند. جايی ایستادند و قاطی مشتی پسر و دختر بستنی خوردند و جای دیگر، معجون و آب میوه و یک دنیا موسیقی بلند گوش کردند و بلند حرف زدند و بلند خندیدند.

جايی ایستاده بودند. او نگاهی به آسمان انداخت که سیاه سیاه بود و تعجب کرد که چرا روز نشده.
سوار شدند.

گفت که می‎خواهد برود منزل. همه داد زدند و خاک بر سرت و پیرشدی و شدی مث مرغا گفتند. گفتند می‎خواهند بروند منزل فلانی و زنگ زده‎اند تا فلانی و فلانی هم بیایند.

گفت باید برود .

دوستش گفت یه دیقه وایسا .

تلفن را برداشت و شماره گرفت و بعد خندید .

شانس آوردی. لواسون موندن. وگرنه بی مکان بودم و هوارت می‎شدم.

شاخ‎شکسته هم خندید.

از اتومبیل اولی خداحافظی کرد و پیاده که شد، برای اتومبیل دومی دستی تکان داد.

اتاق تاریک بود. از لابه‎لای شاخه‎های درخت خرمالو باریکه‎های کمرنگ نورِ خیابان به اتاق می‎ریخت.
چراغ روشن نکرد. لامپ کوچکِ روی تلفن چشمک می‎زد. پیامی داشت.

گوش داد.

سلام

نشست روی زمین.

فکر کردم برای تو هم جالبه. امروز خوندم. می‎دونستی فقط ما آدما نیستیم که با مرده‎ها زندگی می‎کنیم؟ الآن داشتم می‎خوندم که شمپانزه‎ها هم مرده‎هاشون رو با خودشون حمل می‎کنن. می‎دونی که اونا گروهی زندگی می‎کنن و گروهی حرکت می‎کنن. وقتی یکی‎شون می‎میره، بقیه ولش نمی‎کنن. مرده رو با خودشون اینور اونور می‎برن. می‎گن فیل‎ها هم مرده‎هاشون رو فراموش نمی‎کنن. هروقت از کنار استخون‎های فیلی مُرده می‎گذرن، مدتی وامی‎ستن. گاهی هم برمی‎گردن به اونجائی که یکی از فیل‎ها مرده. وامی‎ستن کنار جای خالیش. می‎گن فیل‎هائی رو دیدن، که وایساده بودن کنار جايی خالی یا کنار تکه استخونی و داشتن گریه می‎کردن.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
محمود حسینی‌زاد، داستان‌نویس و مترجم، متولد 1325 دماوند، فوق لیسانس علوم سیاسی از آلمان، و استاد زبان آلمانی در دانشگاه تهران و تربیت مدرس است.

از آثار او: مجموعه داستان «سیاهی چسبناک شب» نشر کاروان 1383 منشر شده، مجموعه داستان «هنوز هم گاهی» و رمانِ «بوی چسبیده به این دست» توسط نشر آگه زیر چاپ است. محمود حسينی‌زاد چند کتاب هم ترجمه کرده که عبارتند از: رمان‎های «قول»، «سوء ظن»، «قاضی و جلادش»، اثر فریدریش دورنمات / «این سوی رودخانه اُدر»، اثر یودیت هرمان / «گذران روز» ، داستان‎های قرن 21 آلمانی / و تعدادی از آثارِ برشت...

Share

نظرهای خوانندگان

حالا ما نمی خواهيم به کسی گير بديم. اما خدا وکيلی اين هم شد ادبيات داستانی؟! شايد اين آقا مترجم خوبی باشن ولی داستان ننويسند بهتره.

-- کيوان احمدی ، Aug 22, 2008

bakhshe adabi radio zamaneh kheili khoub kar mikone. mamnoun ke gahi dastan hay chenin nab be ma moraefi mikonin.

-- saaed ، Aug 24, 2008

با درود،
برداشتی از این داستان کوتاه دارم که می توانم بگویم از آن خوش می آید و گمان کنم بتوانم پیام نویسنده را بفهمم.
به درود

-- پروهر ، Aug 27, 2008

آخرش یه دفه تنم تیر کشید

-- مجید ، Aug 28, 2008

داغ داغ می شم . اما چاره ای نیست . حرارت که شوخی سرش نمی شود انگار عشق

-- سعید پارسا ، Sep 1, 2008

زیبا بود
خیلی
یکی از زیبا ترین و دلنشین ترین داستانهای کوتاهی که تا به حال خونده بودم.
و چه زیباتر، با صدای خود نویسنده.
ممنون از آقای حسینی زاد و ممنون از رادیو زمانه

-- ایگناسیو ، Sep 9, 2008

آقای حسینی زاد .من در این چند سال ترجمه های شمارو خوندم وتا اسم شما روی کتابی باشه میخرم تا بخونم.وآخریش هم کتاب مثلا برادرم بود.اما این داستان شما رو دوست نداشتم .به نظرم تقلید بدی از بعضی از داستانهای گلشیری ست خصوصا داستان بخدا من فاحشه نیستم ویا بخشهایی از بره گمشده راعی. امیدوارم نظر من ناراحتتون نکنه .شما به هرحال آثار خوبی از ادبیات معاصر آلمانی را به خوانندگان ایرانی معرفی کرده اید.هم ترجمه تان عالیست وهم انتخابهایتان. برقراربمانید

-- [email protected] ، Sep 30, 2008

کاش علی آقای حسینی زاد هم یی کمی به عمو جان میرفتن!!!

-- ایمان ، Sep 30, 2008

مدتهاست تا کتابی را دوست کتابخوان شناخته شده ای معرفی نکند نمی خرم و نمی خوانم. این داستان را محض کنجکاوی به قلم یک آقای مترجم خواندم که ترجمه هاش را دوست دارم. زبان روایت و قصه و تصویرها و جهان بینی نویسنده را دوست داشتم. همینطوری است که هنر نزد ایرانیان است. نویسنده و رادیو برقرار باشند.

-- razieh ، Nov 2, 2008

جناب حسینی زاد/ صدای شما هچون سحری من را برد به کلاسهای ترجمه دانشگاه. و سالهایی که شما میگفتید: //ترجمه ندارم و نمیتونم و نمیشه نداریم// از داستانتان لذت بردم/ همیشه پایدار باشید

-- مهتاب زرندی ، Nov 4, 2008

داستان غریبی ایت. بر خلاف نظر یکی از خوانندگان محترم شباهتی به کار گلشیر ی ندارد. به ایشان توصیه می کنم ( سیاهی چسبناک شب) محمود حسینی زاد ر حتما بخواند. بیشتبا نثر و سبک خاص او آشنا مشود

-- مسعود ک. ، Jan 6, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)