تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»- ۴۸:

باران - مهکامه رحیم‌زاده

مهکامه رحیم‌زاده

Download it Here!

مرد نشسته بود پشت ميز ناهارخوری و برگه‌ی امتحانی صحيح می‌‌كرد. زن هم نشسته بود روی راحتی روبروی تلويزيون و با دستگاه كنترل، كانال‌ها را عوض می‌كرد. با صدای بلند گفت: اَه! اين هم كه هيچی نداره. و تلويزيون را خاموش كرد. خميازه‌ای كشيد: حوصله‌ام سر رفته. تو، كارت تمام نشد؟

مرد بدون آن كه رو برگرداند، پشت سرش را خاراند و گفت: همه‌اش پانزده تا مانده.
زن گفت: بسه ديگه. خسته شدم.

مرد خودكار قرمز را روی برگه گذاشت و بلند شد. تی‌‌شرت آبی‌ِ رنگ و رو رفته را توی پيژاما فرو برد. چند بار گردن را به چپ و راست و بالا و پائين حركت داد و گفت: خوب، چی می‌گی؟ و روی كاناپه نشست.

زن گفت: می‌‌گم حوصله‌ام سر رفته.
مرد گفت: بريم بخوابيم؟ و چشمک زد.

زن پا روی پا انداخت و گفت: برو بابا! نه، اينجوری دوست ندارم.

مرد دست دراز كرد و گفت: آن كنترل را بده. پس چه‌جوری دوست داری؟ چشم‌هايش را ريز کرد و لبخند زد.
زن گفت: نه، نمی‌‌دم. هيچی نداره، هيچی. و آن را پرت کرد. دستگاه کنترل روی کاشی سر خورد و به پایه میز ناهار خوری گیر کرد.

مرد با تعجب نگاهش کرد و پرسید: تو چته؟
زن با پا چند ضربه به ميز وسط هال زد و گفت: نمی‌‌دانم، حوصله‌ام سر رفته. خسته شدم.

مرد پرتقالی از روی سبد ميوه برداشت و مشغول پوست‌كندن آن شد و گفت: پاشو، پاشو، يه آهنگ شاد بگذار و برقص.

زن گفت: نه، حوصله‌ی رقص را هم ندارم. و شروع كرد به جويدن ناخنِ انگشت سبابه.
مرد نيمی از پرتقال را به طرف زن گرفت و گفت: نَكُن.

زن، انگشت را از دهان بيرون آورد. آب دهانش را قورت داد و گفت: نه، نمی‌‌خورم.
مرد يك پر به دهان گذاشت. مكيد و گفت: شيرينِ، بدم؟

زن ابروها را به هم نزديك كرد و به مرد خيره شد و پرسيد: صدای چيه؟
مرد هم از ملچ و ملوچ كردن دست كشيد و گوش داد و پرسيد: كتری رو گازِ؟

زن گفت: نه، و بلند شد و به آشپزخانه رفت. پنجره را باز كرد و سرش را بيرون برد و به سرعت بست و به هال برگشت و با خوشحالی گفت: باران. باران می‌‌آد. من می‌‌خوام برم. و به طرف راهرو دم در، دويد و بارانی و روسری‌اش را از جالباسی برداشت و پوشيد و بند كيف را روی دوش انداخت و سر را به طرف مرد گرداند و گفت: من رفتم.


مرد همه‌ی پرتقال را خورده بود. زيردستی را روی ميز گذاشت و بلند شد و گفت: عجله نكن. مواظب باش.

زن چكمه پوشيد و چتر برداشت و با آسانسور پائين آمد و از درِ اصلي خارج شد. لحظه‌ای صورتش را به طرف آسمان سياه و ابری گرفت. باران ريز و نرمی به صورتش سوزن زد. چتر را باز كرد و آرام سرازيری كوچه را پائين رفت.

به خيابان اصلی كه رسيد، ايستاد. ماشين‌ها با چراغ‌ها و برف پاك‌كن‌های روشن از بالا می‌‌آمدند. باران تند كرده بود و اُريب می‌باريد. پس از مدتی، پرايد سفيد از کوچه سرازیر شد و جلو پاش ترمز كرد.

راننده، شيشه‌‌ی سمت مقابل را پائين آورد و سرش را خم كرد و پرسيد: كجا تشريف می‌بريد، سركار خانم؟
زن، بدون آن كه سرش را خم كند، نيم نگاهی به مرد انداخت و گفت: مزاحم نمی‌‌شم.

مرد، شيشه را پائين‌تر آورد و گفت: خواهش می‌كنم. چه مزاحمتی؟ تا ميدان می‌‌تونم برسانمتان.

زن چتر را بست و در را باز كرد و سوار شد. ماشين سرد بود و زن دگمه‌های زيرين بارانی را بست و آن را به خود چسباند. دگمه‌های بارانی مرد هم باز بود. پرسيد: شما ساكن برج ۳ هستيد؟

زن گفت: بله، چطور؟
مرد گفت: همان اول، شناختمتان. فكر می‌‌كنم تو آسانسور شما را ديده باشم. طبقه‌ی چندم؟

زن گفت: شانزدهم.

مرد گفت: پس، همسايه‌ايم. راستی، اجازه هست پخش صوت را روشن كنم؟
زن گفت, خواهش می‌كنم. و لبخند زد.

مرد دگمه را پيچاند. خواننده خواند «جاده اسم تو رو فرياد می‌‌زنه …»

مرد گفت: اين آهنگ، معنی خاصی برام داره. اكثراً وقتی می‌‌شينم تو ماشين، اينو گوش می‌دم.
زن صورتش قش به طرف مرد برگرداند و با خوشحالی گفت: جدی؟ اتفاقاً من هم از اين آهنگ خاطره دارم.

مرد هم با خوشحالی گفت: چه تصادفِ جالبی!

به ميدان نزديك شدند. باران سطح آسفالتِ خيابان را خال خالی می‌‌كرد. مرد گفت: من از شيخ فضل‌الله می‌‌اندازم تو همّت و بعد هم می‌‌رم سمت توانير. مسير شما كجاست؟

زن با پشتِ دست بخار روی شيشه‌ی‌ پهلو را پاك كرد و گفت: من هم همان اطراف می‌رم. ولی اصلاً نمی‌‌خوام مزاحمتان بشم.

مرد دنده عوض كرد و وارد ميدان شد و گفت: شما چقدر تعارفی هستيد. حالا كه فهميدم با هم همسايه‌ايم، حتماً بايد شما را برسانم.
زن به دانه‌های شفاف باران كه روی آينه‌ی بغل نشسته بود، نگاه كرد و گفت: خيلی ممنون و دو لب را به هم فشار داد تا لبخندش را پنهان کند.

مرد گفت: چقدر ترافيك سنگينِ، به خصوص وقتی باران می‌‌آد، بدتر می‌‌شه. لحظه‌ای فرمان را ول كرد و با دو دست گره‌ی كراواتش را سفت كرد.

زن گفت: من باران را خيلی دوست دارم، چون ازش خاطره‌ی خوبی دارم.
مرد کاملاّ به طرفِ زن برگشت و ابرو هايش را بالا داد و گفت: جدی؟ اتفاقاّ من هم. و ميدان را دور زد.

زن گفت: چه تصادفِ جالبی! در ضمن اتوبان را رد کرديد. و هر دو به شدت خنديدند.

مرد گفت: بله،بله دورِ بعدي. و پرسيد: می‌‌تونم يه سوال خصوصی بپرسم؟
زن شانه بالا انداخت و گفت: خوب، بپرسيد.

مرد گفت: شما متأهليد؟

زن به مردی که يقه‌ی بارانی را بالا كشيده بود و با عجله می‌‌یدويد نگاه كرد و گفت: نه، شما چطور؟
مرد گفت: من هم نه. و دنده عوض كرد.

لحظه‌ای هر دو ساكت شدند و تنها صدای سايش لاستيك برف پاك‌كن با شيشه، همراه با تحرير صدای خواننده كه می‌خواند «بيا !!!» در فضای ماشين پيچيده بود.
مرد دوباره ميدان را دور زد.

زن پرسيد: مطلقه؟
مرد جواب داد: بله.

زن به عروسک موطلائی نشسته بر داشبرد نگاه كرد و پرسيد: بچه؟

مرد جواب داد: نه. به همين خاطر هم جدا شديم.

زن گفت:چه جالب! لحظه به لحظه تفاهمِ ما داره يشتر می‌شه. و خودش را جمع كرد.
مرد گفت: سردتونه؟ انگار بخاری رمق نداره. و دست را به دريچه بخاری چسباند.

زن گفت: آره. كمی سردِ.

مرد گفت: با يك فنجان چای يا قهوه‌ی داغ، چطوريد؟
زن لبخند زد و گفت: موافقم.

مرد گفت: حتی اگر تو آپارتمان من باشه؟

زن نفسی عميقی کشيد و لحظه‌ای سكوت كرد و بعد گفت: باشه.

مرد انداخت تو خيابانی كه آمده بود پائين و بعد بريدگی را دور زد و وارد كوچه‌ی سربالائی شد. جلو درِ ورودی لحظه‌ای ايستاد. برای نگهبان دست تكان داد و پيچيد توی پاركينگ و در جای مخصوص پارك كرد. هر دو پياده شدند. جلو آسانسور ايستادند و وقتی در باز شد، رفتند تو.

مرد دگمه‌ی شماره ۱۶ را فشار داد و دستِ زن را گرفت. دستش گرم بود. سرش را جلو آورد. زن گفت: نه، حالا نه. و زبان برايش بيرون آورد.

مرد درِ آپارتمان را با كليد باز كرد و دست زن را کشيد و گفت: بفرمائيد سركارِ خانم. زن مثلِ گربه‌ای چابک از درِ نيمه باز رفت تو. بارانی و روسری را در جالباسی آويزان كرد و چكمه را درآورد و دمپائی دم در را که هنوز گرم بود، پوشيد و روی راحتی توی هال، نشست و پا روی پا انداخت.

دستگاه کنترل به پایه میز یله داده بود. مرد به طرفِ زن آمد و دستش را گرفت و او را به نرمی بلند کرد و به خود چسباند ولب‌هایش را به لاله گوش زن نزدیک کرد و آهسته گفت: خوب، حالا بريم؟

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
مهکامه رحیم‌زاده، متولد ۱۳۳۱ رشت، تمام عمر معلمی کرده و داستان نوشته است. مجموعه داستان‌های «اتاق صورتی» و «رد پای حلزون» و نیز رمان «یلدا و رهایی» از کتاب‌های منتشر شده اوست.

نظرهای خوانندگان

vaghean heif nist nashriye be in khubi ro be nashrye zard tabdil mikonid?

-- ehsan ، Aug 5, 2008 در ساعت 12:08 AM

. I loved it so much. I hope to see more stories of her here .
I enjoyed this one alot
Thanks

-- نوشین ، Aug 27, 2008 در ساعت 12:08 AM

با سلام
من از اينكه زمانه يه همچين داستاني رو پخش كرده تعجب مي كنم.
با مضمون كلي داستان مشكلي ندارم ، ولي اگر بارش باران و ايهامي كه احتمالا ميتواند داشته باشد را كنار بگذاريم، داستان فاقد ويژگيهاي يك داستان خوب بود.
يك سوژه ي فوق العاده تكراري و دست خورده.
البته مي توان از سوژه هاي تكراري، با استفاده از ايده هاي عالي، داستانهاي خوب و عالي در اورد، ولي به نظر من اين داستان نتوانسته و چنين برنامه يي هم نداشته است.
رويدادهاي داستان كاملا بدون منطق داستاني شكل مي گيرن و اطلاعاتي كه سوم شخص ميده سير يكنواخت و منطقي نداره.
ولي احساس خوبي تو داستان گنجونده شده كه از نقاط قوت داستانه. قدرت بالقوه ي زياديم تو نوشته ها وجود داره كه معلوم نيست چرا به فعل در نيومده.
..

-- مجيد ، Aug 31, 2008 در ساعت 12:08 AM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)