خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > باران - مهکامه رحیمزاده | |||
باران - مهکامه رحیمزادهمهکامه رحیمزاده
مرد نشسته بود پشت ميز ناهارخوری و برگهی امتحانی صحيح میكرد. زن هم نشسته بود روی راحتی روبروی تلويزيون و با دستگاه كنترل، كانالها را عوض میكرد. با صدای بلند گفت: اَه! اين هم كه هيچی نداره. و تلويزيون را خاموش كرد. خميازهای كشيد: حوصلهام سر رفته. تو، كارت تمام نشد؟ مرد بدون آن كه رو برگرداند، پشت سرش را خاراند و گفت: همهاش پانزده تا مانده. مرد خودكار قرمز را روی برگه گذاشت و بلند شد. تیشرت آبیِ رنگ و رو رفته را توی پيژاما فرو برد. چند بار گردن را به چپ و راست و بالا و پائين حركت داد و گفت: خوب، چی میگی؟ و روی كاناپه نشست. زن گفت: میگم حوصلهام سر رفته. مرد دست دراز كرد و گفت: آن كنترل را بده. پس چهجوری دوست داری؟ چشمهايش را ريز کرد و لبخند زد. مرد با تعجب نگاهش کرد و پرسید: تو چته؟ مرد پرتقالی از روی سبد ميوه برداشت و مشغول پوستكندن آن شد و گفت: پاشو، پاشو، يه آهنگ شاد بگذار و برقص. زن گفت: نه، حوصلهی رقص را هم ندارم. و شروع كرد به جويدن ناخنِ انگشت سبابه. زن، انگشت را از دهان بيرون آورد. آب دهانش را قورت داد و گفت: نه، نمیخورم. زن ابروها را به هم نزديك كرد و به مرد خيره شد و پرسيد: صدای چيه؟ زن گفت: نه، و بلند شد و به آشپزخانه رفت. پنجره را باز كرد و سرش را بيرون برد و به سرعت بست و به هال برگشت و با خوشحالی گفت: باران. باران میآد. من میخوام برم. و به طرف راهرو دم در، دويد و بارانی و روسریاش را از جالباسی برداشت و پوشيد و بند كيف را روی دوش انداخت و سر را به طرف مرد گرداند و گفت: من رفتم. به خيابان اصلی كه رسيد، ايستاد. ماشينها با چراغها و برف پاككنهای روشن از بالا میآمدند. باران تند كرده بود و اُريب میباريد. پس از مدتی، پرايد سفيد از کوچه سرازیر شد و جلو پاش ترمز كرد. راننده، شيشهی سمت مقابل را پائين آورد و سرش را خم كرد و پرسيد: كجا تشريف میبريد، سركار خانم؟ زن چتر را بست و در را باز كرد و سوار شد. ماشين سرد بود و زن دگمههای زيرين بارانی را بست و آن را به خود چسباند. دگمههای بارانی مرد هم باز بود. پرسيد: شما ساكن برج ۳ هستيد؟ زن گفت: بله، چطور؟ مرد گفت: پس، همسايهايم. راستی، اجازه هست پخش صوت را روشن كنم؟ مرد گفت: اين آهنگ، معنی خاصی برام داره. اكثراً وقتی میشينم تو ماشين، اينو گوش میدم. به ميدان نزديك شدند. باران سطح آسفالتِ خيابان را خال خالی میكرد. مرد گفت: من از شيخ فضلالله میاندازم تو همّت و بعد هم میرم سمت توانير. مسير شما كجاست؟ زن با پشتِ دست بخار روی شيشهی پهلو را پاك كرد و گفت: من هم همان اطراف میرم. ولی اصلاً نمیخوام مزاحمتان بشم. مرد دنده عوض كرد و وارد ميدان شد و گفت: شما چقدر تعارفی هستيد. حالا كه فهميدم با هم همسايهايم، حتماً بايد شما را برسانم. مرد گفت: چقدر ترافيك سنگينِ، به خصوص وقتی باران میآد، بدتر میشه. لحظهای فرمان را ول كرد و با دو دست گرهی كراواتش را سفت كرد. زن گفت: من باران را خيلی دوست دارم، چون ازش خاطرهی خوبی دارم. مرد گفت: بله،بله دورِ بعدي. و پرسيد: میتونم يه سوال خصوصی بپرسم؟ زن به مردی که يقهی بارانی را بالا كشيده بود و با عجله مییدويد نگاه كرد و گفت: نه، شما چطور؟ لحظهای هر دو ساكت شدند و تنها صدای سايش لاستيك برف پاككن با شيشه، همراه با تحرير صدای خواننده كه میخواند «بيا !!!» در فضای ماشين پيچيده بود. زن پرسيد: مطلقه؟ زن گفت:چه جالب! لحظه به لحظه تفاهمِ ما داره يشتر میشه. و خودش را جمع كرد. مرد گفت: با يك فنجان چای يا قهوهی داغ، چطوريد؟ مرد انداخت تو خيابانی كه آمده بود پائين و بعد بريدگی را دور زد و وارد كوچهی سربالائی شد. جلو درِ ورودی لحظهای ايستاد. برای نگهبان دست تكان داد و پيچيد توی پاركينگ و در جای مخصوص پارك كرد. هر دو پياده شدند. جلو آسانسور ايستادند و وقتی در باز شد، رفتند تو. مرد دگمهی شماره ۱۶ را فشار داد و دستِ زن را گرفت. دستش گرم بود. سرش را جلو آورد. زن گفت: نه، حالا نه. و زبان برايش بيرون آورد. مرد درِ آپارتمان را با كليد باز كرد و دست زن را کشيد و گفت: بفرمائيد سركارِ خانم. زن مثلِ گربهای چابک از درِ نيمه باز رفت تو. بارانی و روسری را در جالباسی آويزان كرد و چكمه را درآورد و دمپائی دم در را که هنوز گرم بود، پوشيد و روی راحتی توی هال، نشست و پا روی پا انداخت. دستگاه کنترل به پایه میز یله داده بود. مرد به طرفِ زن آمد و دستش را گرفت و او را به نرمی بلند کرد و به خود چسباند ولبهایش را به لاله گوش زن نزدیک کرد و آهسته گفت: خوب، حالا بريم؟ در بارهی نویسنده: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
vaghean heif nist nashriye be in khubi ro be nashrye zard tabdil mikonid?
-- ehsan ، Aug 5, 2008 در ساعت 12:08 AM. I loved it so much. I hope to see more stories of her here .
-- نوشین ، Aug 27, 2008 در ساعت 12:08 AMI enjoyed this one alot
Thanks
با سلام
-- مجيد ، Aug 31, 2008 در ساعت 12:08 AMمن از اينكه زمانه يه همچين داستاني رو پخش كرده تعجب مي كنم.
با مضمون كلي داستان مشكلي ندارم ، ولي اگر بارش باران و ايهامي كه احتمالا ميتواند داشته باشد را كنار بگذاريم، داستان فاقد ويژگيهاي يك داستان خوب بود.
يك سوژه ي فوق العاده تكراري و دست خورده.
البته مي توان از سوژه هاي تكراري، با استفاده از ايده هاي عالي، داستانهاي خوب و عالي در اورد، ولي به نظر من اين داستان نتوانسته و چنين برنامه يي هم نداشته است.
رويدادهاي داستان كاملا بدون منطق داستاني شكل مي گيرن و اطلاعاتي كه سوم شخص ميده سير يكنواخت و منطقي نداره.
ولي احساس خوبي تو داستان گنجونده شده كه از نقاط قوت داستانه. قدرت بالقوه ي زياديم تو نوشته ها وجود داره كه معلوم نيست چرا به فعل در نيومده.
..