خانه > شهرنوش پارسی پور > گزارش یک زندگی > مردی که روزی چهار بار تعقیبم میکرد | |||
مردی که روزی چهار بار تعقیبم میکردشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.com
از زمانى که وارد کلاس اول دبيرستان شدم مرد جوانى وارد زندگى من شد که بعدها برايم به صورت يک مشکل فلسفى درآمد. من بارها به او فکر کردهام و کوشيدهام دليل رفتار عجيب او را پيدا کنم. مساله اين بود که از همان اوايل آغاز سال تحصيلى، اين مرد جوان به همراه دوستش در برابر خانه ما ظاهر مىشد. خانه ما در کنار رود کارون قرار داشت و مرد جوان و دوستش در کنار رودخانه مىايستادند تا من از خانه خارج شوم. سپس بدون آن که کوچکترين مزاحمتى ايجاد کنند، مرا تعقيب مىکردند تا به مدرسه برسم. در بازگشت از مدرسه، آنان به همان شکل مرا تعقيب مىکردند، و اين جريان روزى چهار بار ادامه داشت. البته در آن عصر و زمان بسيار اتفاق مىافتاد که پسرى، دخترى را براى مدتى تعقيب کند. مساله دو راه حل داشت: يا دختر نسبت به تعقيب کننده علاقمندى نشان مىداد و آنان با هم دوست شده و ازدواج مىکردند. و يا برعکس دختر علاقهاى به آن شخص نشان نمىداد و پس از مدتى اين تعقيب به پايان مىرسيد. اما تعقيب من از طرف اين مرد جوان به مدت سه سال ادامه داشت. واقعيت اين است که من نمىدانستم چکار بايد بکنم. آنان هميشه در کنار رود راه مىرفتند و بنابراين امکان نداشت که من از آنها به عنوان مزاحم شکايت بکنم. در عين حال من از آن نوعى نبودم که شکايت بکنم. تنها مساله اين بود که کم کم دچار اين احساس شدم که فضاى زندگىام تنگ شده به راستى آزادى حرکتم را از دست داده بودم. مجبور بودم با حالتى خشک و بىتفاوت مسير مدرسه را بروم و بيايم. مىترسيدم لبخند بزنم و اين لبخند حمل بر علاقه شود. مى ترسيدم کوچک ترين حرکتى بکنم و اين حرکت حمل بر مسالهاى بشود. حقيقت اين است که هرقدر اين جوان مرا بيشتر تعقيب مىکرد، من از نظر روانى بيشتر از او فاصله مىگرفتم. در ميان اعضاى خانواده من چنين حرکتى سابقه نداشت، در عين حال هرگاه که مىنشستم و به اين مساله فکر مىکردم مىديدم شخصاً اگر مرد بودم هرگز حاضر نمىشدم اين همه وقت نازنين را صرف انجام عمل بىفايدهاى بکنم. يادم هست که در همان ايام فيلم زورباى يونانى را ديدم. در اين فيلم نيز مرد جوانى، دائم زنى را تعقيب مىکند و هنگامى که زن با مرد ديگرى دوست مىشود، مرد جوان خود را در آب غرق مىکند. روستا از زن - که به راستى گناهى ندارد جز عدم علاقه به مرد جوان - انتقام مىگيرد. اهالى او را تعقيب مىکنند و پدر پسر، زن را مىکشد. حالا من با ديدن اين فيلم دچار وحشت نيز شده بودم. خرمشهر، شهر کوچکى بود و همه همديگر را مى شناختند. اصلاً براى من امکان نداشت که به سوى اين جوان رفته و با او صحبت کنم و بگويم اين تعقيب بيهوده است و من به هيچ شکل قادر نيستم به اين علاقه و محبت پاسخ مثبت بدهم. اما ظاهراً خبر اين ماجرا در کوى و برزن پيچيده بود. روزى يکى از دوستان به ديدار من آمد و نامهاى را به من نشان داد. اين دوست در همسايگى اين جوان زندگى مىکرد. او نامهاى براى دوست من نوشته و از روى پشت بام به خانه آنها انداخته بود. در آن نامه نوشته بود، به من علاقه دارد و اين علاقه را با دوست در ميان گذاشته بود تا به اطلاع من برساند. دوستم براى من گفت که اين جوان به خاطر اين علاقه غيرعادى، دبيرستان را ول کرده و براى خانواده اش مشکل ايجاد کرده است. به اين دوست گفتم که من به اين جوان کوچکترين کشش و علاقهاى ندارم و هرچه او بيشتر مرا دنبال کند بيشتر دچار اضطراب و فاصلهگيرى از او مىشوم. گفتم که علاقه را نمىتوان با پافشارى تعقيب شخص به دست آورد. چندى بعد پدرم مرا به دفتر کارش احضار کرد. آقاى محترمى در آنجا نشسته بود. قيافه محزونى داشت. پدرم ما را به هم معرفى کرد و من متوجه شدم که اين آقا، پدر همان جوان است. به قرار گفته او، مرد جوان که همه خانوادهاش مىدانستند به دخترى علاقه دارد در شب قبل خودکشى کرده بود. البته او را به بيمارستان رسانده و نجاتش داده بودند. حالا پدر مهربان که دچار وحشت از دست دادن فرزند بود به ديدار پدرم آمده بود و گفته بود اگر امکان داشته باشد دختر شما با پسر من ازدواج کند. من که مدت ها بود عطاى هرنوع ازدواجى را به لقاى آن بخشيده و دائم به دو مساله فکر مىکردم: نويسنده شدن و جهانگردى، که در حقيقت به معانى خروج از درون فرهنگى بود که مرا با سنتهايش بدبخت کرده بود؛ پاسخ دادم که مشکل پدر جوان را به خوبى درک مىکنم اما هدف من اين است که تحصيل کنم و به مدارج عالى برسم، و در نتيجه قصد ازدواج ندارم. هرگز قيافه رنج ديده و نگران اين پدر را فراموش نمى کنم، اما تا امروز هرچه فکر مىکنم مىبينم امروز هم اگر چنين اتفاقى برايم مىافتاد، به همين صورت عمل مى کردم. من مطمئن بودم که حتى به اندازه سرسوزنى براى اين جوان عشوه و اطوار نيامدهام. در عين حال آزادىام آنقدر براى من اهميت داشت که از تصور آن که به همسرى مردى درآيم که مىتواند در يک روز چهار بار يک دختر را تعقيب کند و اين کار را به مدت سه سال انجام دهد، به خود مىلرزيدم. البته او يک بار هم جلوى پاى من نامهاى انداخته بود که من برنداشته بودم. يک بار نيز هنگامى که در دفتر کار پدرم متنى را ماشين مىکردم گل سرخى را برايم پرتاب کرده بود. تنها راهى که به عقل من رسيده بود اين که گل را نبينم، در نتيجه آن را نديدم. عاقبت يک روز او تلفن کرد. هنوز هم اين مکالمه را به خاطر مىآورم. او به من گفت: ”از شما تقاضا مىکنم حداقل به من ناسزا بگویيد تا بدانم مرا مى بينيد.“ به او گفتم، ”من شنيدهام که شما درس و مدرسه را رها کردهايد. اين به نظر من خيلى بد است، چرا که يک مرد، مرد مىشود با سواد و دانش.“ اما باز او اصرار داشت تا ناسزا بگويم و نشان بدهم او را ديدهام. من که ديگر جداً خشمگين شده بودم تلفن را قطع کردم. اکنون به خاطر نمىآورم که اين حادثه پيش از خودکشى او بوده و يا پس از آن. سالها بعد فيلمى ديدم به نام "کلکسيونر". در اين فيلم مرد جوانى که جايزه هنگفتى برده، خانه دنجى مىخرد. دخترى را که دوست دارد مىدزدد و به آن خانه مىآورد و زندانى مىکند. او به دختر دست نمىزند، اما انتظار دارد که همان طور که دختر زندانىست، عاشق او هم باشد. دختر که نمىتواند عاشق اين مرد باشد، تمام تلاشهايش را مىکند تا به او نشان بدهد، عشق را نمىتوان به زور به دست آورد. عاقبت اما دختر روز به روز ضعيفتر مىشود تا جایى که مىميرد. مرد جوان، متاسف است و جسد دختر را به خاک مىسپارد و بعد به دنبال دختر ديگرى مىرود تا عاقبت عشق را به اين طرز عجيب پيدا کند. بدون شک زنانى نيز هستند که مىکوشند مرد را با اصرار و پافشارى نگاه دارند. در فيلم مرد بازوطلائى، زن مرد، فلج است و مرد هرگز به خود اجازه نمىدهد يک انسان فلج را تنها بگذارد، اما هرگاه مرد از خانه بيرون مىرود، زن از روى صندلى بلند مىشود و براى خودش زندگى مىکند. کار اين زن نيز در عاقبت فيلم به خودکشى مىانجامد. من روانشناس نيستم و نمىدانم نام اين حالت ويژه چه هست، اما مىدانم که اين حالت اطرافيان فرد را فلج مىکند. شايد بهترين حالت زمانى پيش مىآيد که دو انسان، يک زن و يک مرد، که هردو از اين گونه باشند به هم برسند. يک چنين زوجى را سال ها پيش ديدم. آنان مرا که کنار خيابان منتظر تاکسى ايستاده بودم سوار کردند و بعد مغازله زيباى آنها آغاز شد. مرد به زنش مى گفت، ”اى عزيز دلم، امروز چه مدت در سلمانى مىمانى؟“ زن مىگفت، ”الهى قربونت برم، الهى فدات شم، وقتى من مىرم سلمونى، تو هم برو کافه آقا مرتضا بنشين يک چایى با صفا بخور. يک تکه شيرينى هم بخور تا کار من تمام شود.“ و مرد پاسخ داد، ”آخه راحت جانم، چطور دو ساعت بىتو زندگى کنم؟“ و خلاصه در تمام طول راه اين زن و مرد به يکديگر عشق ورزيدند. مرد آينه اتوموبيل را رو به من تنظيم کرده بود تا واکنش هاى مرا در قبال اين رفتار ببيند. او با غرور تمام در آينه به من لبخند مىزد. احتياطاً اين زوج از گونهاى هستند که افرادى همانند آن مرد جوان بود: وابستگى شديد به يک نفر و حفظ اين وابستگى به هر قيمتى که ممکن است. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، میتوانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush parsipur |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خیلی زیبا و تامل برانگیز بود.سپاسگزارم
-- رحیم درویشوند ، Mar 23, 2008 در ساعت 02:01 PMبسيار از اين دست ديدهام . اشارات زيبايي داشتيد و گاه تكان دهنده . سپاس
-- فواد ، Mar 23, 2008 در ساعت 02:01 PMخانم پارسی پور!
-- فیلسوف ، Mar 23, 2008 در ساعت 02:01 PMچرا "يک مشکل فلسفى" ؟ این مسئله که گفتید فلسفی نیست؛ اساسا روانی و اجتماعی ست. بعلاوه عجیب به نظر میرسد شما داستان زوربا را با شرایط خودتان مقایسه میکنید: تمام شهر از قضیه اطلاع داشتند ولی پدرتان عکس العملی نشان نداد؟ برای پدر آن پسر، در کنار پدرتان، توضیح میدهید که نمی خواهید به همسری او درآیید ولی نمیتوانستید قبلا جریان مزاحمت را برای خانواده تان توضیح بدهید ـ موقعی که همه شهر مطلع بودند. من کمابیش تا فرهنگ خرمشهری ها آشنایم؛ کم نبودند دخترخانم هایی که که اینطور مسائل را براحتی با گزارش آن به خانواده حل میکردند ... شما روزی چهار بار در طی سه سال دنبا می شدید و هیچ کاری نکردید؟ نمی ترسیدید خانواده تان این را به حساب علاقه شما به آن پسر تلقی کنند و به سرنوشتی شبیه آن دختر در زوربا دچار شوید ؟! یا خود شما هم دچار مشکل روحی بوده اید، یا اینکه مشوش سخن می گویید.
خاطرهایام کردید!
شاد زی
-- محمد علیجانی ، Mar 24, 2008 در ساعت 02:01 PMما هم یکی از اینها در محلمان داشتیم که صبح تا شب مثل چراغ راهنما سر کوچه وامیستاد و چشم چرانی میکرد اتفاقا کاری هم به کار کسی نداشت ولی ما کاسب بودیم و این کمی روی کاسبی ما تاثیر گذاشته بود خلاصه یه روز یه درگیری لفظی باهاش پیدا کردیم و بعدش به لطف خدا شرش کم شد.
-- میر محسن ، Mar 24, 2008 در ساعت 02:01 PMشما هم مشکل داشتید، چی می شد یک بار به او می گفتید که به او علاقه ندارید و اگر ادامه می داد زحمت می کشیدید و این مطالب را اینجا می آوردید، به نظر من شما بیش از آن پسر مشکل داشته اید و شاید دارید
-- شیشه ، Mar 24, 2008 در ساعت 02:01 PMهمانطور که "شیشه" و یکی دو نفر دیگر هم اشاره کرده اند، ظاهرا خانم پارسی پور به شدت دچار "محضورات اخلاقی" خاصی بوده اند که با یک حرکت منطقی و اندکی هم "شدید" جلوی این "مزاحمت" را خیلی زودتر نگرفته و گذاشته اند این "بازی کودکانه/نوجوانانه" چند سال طول بکشد.
اما، نکته ی مهم این که اگر اشتباه نکنم، نظرات ابراز شده در اینجا (که انتظار نوعی قاطعیت یا حتی "شدت عمل" از سوی خانم پارسی پور را در آن زمان نسبتا دور و در سنی هنوز اندک دارند) نظراتی است که از سوی خوانندگان مرد (یا خانمهایی طرفدار "قاطعیت مردانه" در رفتار) ابراز شده است در حالیکه اگر درست فهیمده باشم این واقعه برای راوی (خانم پارسی پور) باید حدود نیم قرن پیش روی داده باشد و هنگامی که ایشان یک دختر نوجوان دبیرستانی بوده اند.
بله، به قول "شیشه" ایشان حتما دچار نوعی "مشکل" بوده اند (یا شاید هنوز هم باشند) اما با در نظر گرفتن دوران تاریخی/اجتماعی، شهر کوچک، فشار روابط در یک دوره گزار و تحول مابین درگیری گذشته ی سنتی و حال و آینده ای به ظاهر تجددگرا (که دوران کوتاهش چندان هم نپایید!) و سن و سال این دختر و پسر، نمی توان این مشکل را "خیلی بزرگ" دانست هرچند در "جدی" بودن آن شکی نیست.
آیا امروزه در همان شهر و همان محل (یا سایر نقاط مشابه در همان کشور) هنوز هم چنین "روابطی" مشاهده می شود یا نوجوانان و جوانان ایران زمین به روشهای بهتر و امروزی تر (متمدنانه) به یکدیگر نزدیک شده و ابراز علاقه می کنند؟ (البته اگر "گشتهای منکراتی" بگذارند!)
-- شرمین پارسا ، Apr 11, 2008 در ساعت 02:01 PM