خانه > شهرنوش پارسی پور > گزارش یک زندگی > مردانی که روزى جوان بودهاند | |||
مردانی که روزى جوان بودهاندشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.com
پانزده سالگى را در یک دوران برزخى گذراندم. در این زمان انسان نه بزرگ است و نه کوچک. اما این سن آغاز عاشقى نیز هست. البته من مىدانم که بر طبق عرف ایرانى یک دختر نباید از عشق حرف بزند. پسران هر قدر دلشان بخواهد مىتوانند در این باب بگویند، اما دختران بهتر است در سکوت محض باقى بمانند. اما زن شصت ساله چطور؟ آیا او حق دارد از تجربیات دوران جوانى بگوید؟ اما من مىگویم. در این لحظه به یاد ارسلان هستم. ارسلان شانزده ساله. مادر ارسلان و دخترانش به اتفاق من و دختر دایىام به شمال ایران رفتهایم. با دو ماشین. سفر جالبىست. تنها مرد گروه ارسلان شانزده ساله است. ما بنا به رسم آن دوران که شاید امروز هم رواج داشته باشد اتاقهایى در یک خانه کرایه کردهایم. روزها به کنار دریا مىرویم و شبها به رستورانهاى مختلف. ارسلان اما از انگلستان آمده تا تابستان را در کنار خانواده خود بگذراند. او یواشکى سیگار مىکشد. همانند همه پسرهاى شانزده ساله تا حدى بداخلاق است. یک روز صبح هنگامىکه من از چاه آب کشیدهام تا دست و صورتم را بشویم از او مىخواهم تا آب روى دستم بریزد. ارسلان مىگوید: «نوکر شما سیاه بود.» و هرگز آب روى دست من نمىریزد. اما گاهى با هم به گردش مىرویم و او اجازه دارد پشت فرمان اتوموبیل فولکسشان بنشیند. من هنوز رانندگى نمىدانم و این کار او به نظرم بسیار مهم مىآید. ارتباط ما در همین حد است. در پایان سفر ارسلان نشانى خانه ما را مىگیرد تا براى من نامه بدهد. من ساکن خرمشهر هستم و آدرس را مىدهم و نخستین نامه دو هفته بعد از راه مىرسد. مکاتبه به راستى کودکانهاى آغاز مىشود. ما از اینجا و آنجا براى یکدیگر مىنویسیم. روى کاغذ پاکتهاى به هم پیوستهاى که از پست معمولى ارزانتر است. به خوبى به یاد دارم که خطهاى نامه ارسلان را مىشمرم و درست به همان نسبت به او پاسخ مىدهم. اگر سیزده خط نوشته من هم سیزده خط مىنویسم. شش ماهى مىگذرد و به فصل تابستان نزدیک مىشویم. ارسلان بناست دوباره به ایران بیاید. یکى از آخرین نامههاى او به این مضمون است: «...امروز حالم خیلى خوش نبود، به این دلیل که سیگار مىکشم و نزدیک بود بمیرم. ناگهان بیهوش شدم و نیم ساعتى در بیهوشى ماندم. مىدانم چرا، علتش این است که باید در دو مورد تصمیم بگیرم. نخست این که در چه رشتهاى درس بخوانم و دوم این که با چه کسى ازدواج کنم. آیا تو حاضرى با من ازدواج کنى؟...» البته من از شنیدن این خبر بسیار شاد شدم. ارسلان در حقیقت نخستین خواستگار من است، یک خواستگار شانزده هفده ساله که بىپول هم هست و تازه در اثر کشیدن سیگار زیاد بیهوش مىشود و ممکن است بمیرد. اما خوب بهتر از هیچىست. اما من، آیا قادرم با او ازدواج کنم؟ آیا دوشیزه هستم؟ آیا مىتوانم براى او بنویسم که ممکن است مشکلى در زندگیم وجود داشته باشد؟ نه! من نمىتوانم چیزى براى او بنویسم. او پسر بداخلاقى ست و نخواهد فهمید که من چه مىگویم. در نتیجه من هم نامهاى به این مضمون براى او مىنویسم: «ارسلان عزیز، من نمىتوانم ازدواج کنم، چون تصمیم جدى دارم که نویسنده بشوم. نویسنده شدن کار سختىست و با ازدواج مغایرت دارد. بنابراین من با کمال تاسف قادر به ازدواج نیستم.» ارسلان در پاسخ مى نویسد: «...پس من دیگر براى تو نامهاى نخواهم نوشت.» من اصلا خوشحال نمىشوم. از این مکاتبه با یک دوست پسر بسیار شادم. حالا از دست دادن این دوست پسر به خاطر یک ازدواج ناقابل مرا اذیت مىکند. اما خوب چارهاى نیست. دیگر براى او نمىنویسم. در عید آن سال به دعوت دخترخالهام با هواپیما به تهران مىروم. در هواپیما در کنار مرد جوانى نشستهام که بهمن نام دارد. روشن مىشود که پدر بهمن در همان خرمشهر کار مىکند. و اینکه بهمن عازم امریکاست تا در رشته پزشکى درس بخواند. در تهران او به من تلفن مىکند و آدرس مرا مىگیرد تا برایم نامه بنویسد. یک دوستى همانند دوستى با ارسلان آغاز مىشود و ما مرتب باهم مکاتبه مىکنیم، یک سال و نیم تمام. اما حالا تابستان است و ما به تهران آمدهایم. دختر دایىام مىگوید ارسلان نیز به تهران آمده. میهمانى شام برگزار کردهاند. به نظر مىرسد مادر ارسلان علاقمند است تا ما با یکدیگر ازدواج کنیم. مرا هم به این میهمانى دعوت گرفتهاند. ارسلان با حالت خشن و بىاعتنا از من فاصله مىگیرد، اما من در همان عوالم نو جوانى متوجه هستم که او فیلم بازى مىکند. بسیار متاثر هستم که چرا نمىتوانم به او بگویم که چه دردى دارم. به باغ خانه آنها مىآیم. دختر دایىام کنار استخر روى یک صندلى نشسته. من روى لبه استخر چمباتمبه مىنشینم و به او مىگویم، «مىدانى، خیلى ممکن است که من دختر نباشم.» او با تعجب به من نگاه مىکند. در همین موقع ارسلان نزدیک مىشود. یک صندلى به دست دارد. آن را کنار من قرار مىدهد و مىگوید: «بنشین!» من روى صندلى مىنشینم. ارسلان دوباره دور مىشود. رابطه من در اینجا براى همیشه با ارسلان قطع مىشود. بعدها مىشنوم که او با یک دختر دیگر ازدواج کرده است. دیگر هرگز خبرى از او به من نمىرسد. اما من با بهمن مکاتبه شیرینى دارم. آسمان و ریسمان به هم مىبافیم. او گاهى هدایایى براى من مىفرستد. یک گردنبند ساخت سرخپوستان امریکا، یک کتاب درباره سینما. تابستان بعد که من هفده سال دارم به خرمشهر مىآید. آن سال ما در آبادان یکى از خانههاى شرکت نفت را کرایه کردهایم تا بتوانیم از تهویه مطبوع استفاده کنیم. بهمن در همین خانه به دیدار من مىآید. پدر و مادرم اجازه مىدهند تا من به اتفاق او و دو برادر و خواهر کوچکم به استخر برویم. ما در استخر به فکر مىافتیم که به بچهها شنا یاد بدهیم و کم مىماند هردوى آنها را غرق کنیم. این تنها بارىست که من بهمن را مىبینم. او دوباره به آمریکا باز مىگردد تا تابستان بعد و این بار در تهران او را مىبینم. باهم به تماشاى مسابقه فوتبال مىرویم. او آنقدر آقاست که حتى به خودش اجازه نمىدهد دست مرا بگیرد. همیشه یک فاصله معین را حفظ مىکند. در بازگشت به آمریکا روزى نامه ظریفى از او به دستم مىرسد که در حاشیه آن گل بوتهاى قرار دارد. بهمن در این نامه مى پرسد آیا حق دارد رازى را به من بگوید؟ من متوجه هستم که او قصد خواستگارى دارد، امامطمئن نیستم. مىدانم که پاسخم نه خواهد بود، چرا که فکر مىکنم دختر نیستم، اما در همان حال دیوانهوار دلم مىخواهد که او از من خوستگارى کند. مىنویسم خوشحال مىشوم که بدانم او چه مىخواهد بپرسد. نامه بعدى با همان گل بوتههاى زیبا از راه مىرسد. او مىنویسد فکرهایش را کرده و احساس مىکند که ما مىتوانیم با یکدیگر ازدواج کنیم و حالا خوشحال مىشود تا نظر مرا بداند. من مىنویسم: «...بهمن عزیز، من مىخواهم نویسنده بشوم و احساس مىکنم یک نویسنده نمىتواند براى یک پزشک همسر خوبى باشد... و او پاسخ مىدهد، روى همان کاغذ گل بوتهدار، که تو که مىدانستى نه خواهى گفت چرا مرا وادار کردى بنویسم؟ حق با اوست. من دچار احساس خجالت مىشوم. سالها مىگذرد، من به زندان مىافتم. در زندان است که روزنامهها را با دقت مىخوانم، حتى اخبار مرگ و تسلیتها را مىخوانم تا ببینم دوست یا خویشاوندى نمرده باشد. مىبینم که بهمن و برادرانش مرگ پدر را اعلام کردهاند. به گذشته باز مىگردم، به سالیان بسیار پیش از آن و به هواپیمایى در میان زمین و آسمان در راه آبادان-تهران و مرد جوانى به نام بهمن که اعلام مىکند پدرش همان شغلى را دارد که پدر من. و زمان باز مىگذرد و باز مىگذرد. از این مردان که روزى جوان بودهاند دیگر خبرى ندارم، اما گاهى با خودم فکر مىکنم چه خوب مىشد اگر خبرى از آنها به دست مىآوردم. گرچه شصت و یک ساله هستم اما هنوز کنجکاوى زمان جوانى بر من غلبه دارد. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، میتوانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush parsipur |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خيلي زيبا بود خانم پارسي پور.
ممنون از تلاشتان در راديو زمانه. نوشته هايتان هميشه صميمي و خواندني است.
-- ماني جاويد ، Feb 3, 2008 در ساعت 03:17 PMkhanoume parsi pour salam
-- mehdi ، Feb 3, 2008 در ساعت 03:17 PMbesyar baram jaleb bood
man va hamsaram be neveshte haye shoma va sedaye shoma adat kardim .omidvaram betoonid khabari az in aghayan begirid va ma ham konjkav shodim bedanim oonha chi shodand va alan che kar mikonanand
... و دخترانی که گیسوانشان را می بافتند، این عشقهای خجالتی من بچه دار شده اند.
-- مهدی ، Feb 3, 2008 در ساعت 03:17 PMBa salaam
-- mehdi ، Feb 3, 2008 در ساعت 03:17 PMSarkare Khanom Parsipour aziz shoma bary man nemadi az yeky az behtrinhaie dastan nevisy irane moaser hastid dostetant daram, karhaietan ra setaish mikonam & az inke forsti midahid ke neveshtehaietan ra bekhanam.