خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > سند بی موتور ـ محمد رضا گودرزی | |||
سند بی موتور ـ محمد رضا گودرزیمحمد رضا گودرزیداستان «سند بی موتور» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
- حاجي! تو كه نميداني هونداي 250چه ريختي است. از آن قرمزهاي متاليك كار درست را ميگويم. لاكردار وقتي كلاج را ول ميكني و گاز ميدهي، خُره ميكشد عين گرگ. رفتي كه تو چهار وقت ويراژ است... آي حاجي! اَي اَي. چه هوندايي! تف به اين روزگار، همهش زير سر مجيد سياه بود. تو نميشناسيش، اما من اخلاق سگ او را خوب ميشناسم. از همان روزي كه احمد قرقي تو قهوه خانة شاغلام با يك هوك چپ خواباندش رو زمين، معلوم بود كه همين طوري نمينشيند و يك روز زهرش را به اين بنده خدا ميريزد... حاجي! اين احمد قرقي خيلي سالار بود. دستِ قسم بهم نداري، به اين شابدالعظيم، مردتر از خودش خودش بود. يكِ يك. اگر هيبت او را مجيد سياه و اكبر جوجه و حسن كور داشتند، خشتك مردم را در ميآوردند. - آقا من ميگويم مجيد سياه كه مرام او را ميدانست، مگر جانور داشت آن دفعه فرستادش سيف آباد؟ نه، اگر دروغ ميگويم، بگو دروغ ميگويي... چرا اين قدر مس مس ميكني، پاك حال ما را ميگيري حاجي. تو كه كار مار نداري، اين جا منم و تو، شب جمعه هم نيست كه كاسبي به راه باشد. دستمزدت هم به جاست، پس بگير تخت بنشين تا برات بگويم... داشتم ميگفتم. احمد گفت: «سر شب بود، در و ديوار خانه را كه ديدم، دل به شك شدم. آجرهاش هنوز بندكشي نشده بود. انگار همين طوري چيده بودندشان روي هم. در درب و داغانش را هم معلوم نبود از تو كدام خرابه پيدا كرده بودند كار گذاشته بودند تو ديوار، مشت كه زدم به در، يك يارويي عين ميت آمد دم در. سفته ها را كه ديد، وا رفت. يك نگاه به قد و بالاي ما كرد و اشاره كرد همين جا باش تا برگردم. من كه نميدانستم چي تو كله اش هست. خلاصه از راه نرسيده ميآد تو قهوه خانة شاغلام و تا مجيد سياه ميگويد: به! احمد آقا!... يك هوك چپ ميخواباند تو فكش و عين تاپاله ولوش ميكند رو زمين... حاجي! پات را بكش كنار، بگذار اين شيشه گلاب را ول كنم رو قبرش... چه ديري مرد حسابي؟ هنوز هوا روشن است، اذان نگفتهاند. يك صدي هم ميگذارم روش، بگير بنشين تا بهت بگويم. به اين كلام الله كه تو دستت است، من خودم به احمد قرقي گفتم نكن. نكن احمد اين مجيد را من ميشناسم، ولش كن برو سراغ يك كار ديگر، اما چون خودش مرد بود فكر ميكرد آن نامرد هم مرد است. آشتيشان داده بودند. آخر مجيد سياه خيلي خرش ميرفت. الان هم ميرود. دستش تو دست از ما بهتران است. آقام كه تو باشي، پس پريروز احمد قرقي گفت: «موتورت را بردار بيار يك سر برويم مفت آباد...» اي بي وفا! رفتي و با آن رنگِ عين خونت، ما را هم خون به جگر كردي! بنازم به آن معرفتت. فكر ميكني من چه كار ميكنم حالا؟ فكر ميكني به اين ميگويند زندگي؟ نه به علي. ترمز؟ ميخ، باك؟ براق و نو عين آيينه، بوق؟ بنزي! اي مصبت را شكر... نه، اين طور نميشود... احمد خنديد و گفت: «حساب مساب نداريم ما.» كف دستش را نشان داد و گفت: «آه ما اينيم. مجيد هم جلوي پنج شيش تا از اين سنده مندههاي عين خودش قول داده باهام رو راست باشد. دوم از آن حاجيت هم بوهايي برده، اما مرده و حرفش. اگر نروم، فردا پيش هر اُزگلي كه ميرسد ميگويد احمد جا زد. سومندش هر كس گه ميخوره قاشقش را هم ميزند كمرش، اين طور كارها اين حرفها را هم دارد، تو كاريت نباشد، آنجا كه رسيديم، از پشت موتور تكان نخور، خاموشش هم نكن...» آفتاب هنوز بيرون بود كه راه افتاديم... آي لاكردار! آي لاكردار!... موتور بود بي پدر! موتور. گازش را كم ميكردي غُر ميزد، گاز كه ميدادي عشق ميكرد، پر ميگرفت... چي؟ صبر كن به آن هم ميرسيم... حاجي! نگاه كردم به در و ديوارها. انگار يك چيزي پشت ساكتيشان خوابيده بود. آدم بايست عقلش كار كند، مگر كوچههاي اين جور محله ها هم اين طور چول ميشوند، آن هم دم غروب؟... دنده را خلاص كردم و زدم رو ترمز. گفتم: «احمد آقا چي صلاح ميبيني؟» گفت: «همان كه گفتم، خاموشش نكن، سرو ته كن، بايست.» حاجي! انگار كركرهها و ديوارها چشم در آورده بودند و نگاهمان ميكردند، زرد كرده بودم، چرا؟ خودم هم نميدانستم. من فقط قرار بود احمد را پياده كنم و بزنم به چاك جاده. احمد هنوز نشسته بود و من چشمهام به آن سه تا كركره بود كه صاحب مردهها انگار داشتند نفس ميكشيدند. ناكس خوب نقشه كشيده بود، هيچ كدام از كركرهها قفل پاشان نبود، ولِ ول بودند. موتور همان طور روشن داشت رو زمين زوزه ميكشيد و غريبي ميكرد و ميزد تو سر خودش... آي موتور! آي موتور! خال رو باكش نيفتاده بود... حاجي! مگر آن نسناس بيپدر بهم نگفته بود اگر نروي موتور بيموتور، داغش را به دلت ميگذارم، اما اگر رفتي، خودم هوايت را دارم؟ اَي به قبر پدرش. حاجي! آن موتور نبود، جان بود جان بود... نه، اين طور نميشود بايست يك كاري كنم... بعدش از رو ناعلاجي چشم انداختم يك زني، پيرزني، بچهاي چيزي ببينم بلكه بهش بگويم: بي زحمت چشمت به اين موتور باشد تا من برگردم. اما انگار همه را چپانده بودند تو يك اتاق و درش را هم دو قفله كرده بودند و كليدهاش را هم شاف كرده بودند... حاجي! خدا مريضهاي اسلام را شفا بدهد و جفت چشمهاي شما را هم بينا كند، درست است كه چشم نداري، اما دست كه بزني ميفهمي اين باند و زلم زيمبوهاي دور كلهام، دست پخت همان الم شنگة پس پريروز است. احمد قرقي شصت جاش جر خورده بود. پنج تا از آنها را خودم ديدم كه فكهاي خرد و خاكشير شدهشان را با دست گرفته بودند و عين سگ زوزه ميكشيدند و من هم مانده بودم آن وسط كه در بروم يا بنشينم بالاي سر موتور، كفتار نخوردش... بيا حاجي! حالا كه تو هم اهل بخيهاي اين هزاري را بگير و به زخمت بزن... بله دو سه روز است كه آنتنهاي مجيد سياه همه جا پخش و پلا هستند، هيچ كس جرأت ندارد اسمي از احمد قرقي ببرد. حاجي! جاي دوري نميرود يك دعايي هم براي آن موتور بدبختِ بي كس و كار من هم بخوان بلكه انشالله سُر و مُر و گنده پيداش بشود. حاجي! تو دفتر ميگفتند وقتي پريروز احمد را ميگذاشتند تو خاك، فقط دو سه نفر رهگذر محض رضاي خدا دور قبرش وايستاده بودند و فاتحهاي خوانده بودند، خوب مگر من بهش نگفته بودم دور اين مجيد سياه را خط بكش؟ چه ميگويي حاجي، به من چه؟ تو هم اگر موتور ديده بودي اين حرفها را نميزدي. تازه آن هم نه 80 يا 100 يا 125 ،250 عروس. مشدِ مشد. من به گور پدرم بخندم. ميخواست نرود. من كه كتش را نبسته بودم. حالا هم كه براي او طوري نشده، نمير خداست، هر كس يك روز بايد فلنگش را ببندد، ولي نه مثل من داغ به دل، نه مثل من ننه مرده، چشم به راه. حاجي! اين روزها يك پام خانه است، يك پام گمرك و شوش... آن شب گذاشتندم تو يك ماشين و انداختندم دم يك درخت، روي يك كپه آشغال. چشمهام را بسته بودند، بلند كه شدم ديدم. وقتي كله را بخيه زدم و برگشتم، آي حاجي! ديدم روغنهاي نازنينش ريخته بودند رو زمين و از خودش خبري نبود. انگار اصلاً موتوري در كار نبود و احمد قرقي هم وجود نداشت كه آمده باشد آن طرفها. داد ميزدم، مرده و زندههاشان را ميگفتم و ميدويدم... حاجي! تو كلانتري گفتند: آن چهار مغازه ماههاست كه خالي است، كسي توشان كاسبي نميكند، آن خانهها هم مال كوليهايي است كه زنهاشان كله سحر دست بچههاشان را ميگيرند و تا شب ميروند اينور و آنور گدايي. به من چه حاجي؟ انگار خودم اين ها را نميدانستم. گفتم: «سركار، موتور؟ پس موتور ما چه ميشود؟» نالوطي نه گذاشت، نه برداشت گفت: «حالا يك چند وقتي سه چرخه سوار شو تا بعد...» نه، حاجي تو بگو، مگر ميشود همين طور بيخيال ولش كرد؟ تو بودي چهكار ميكردي؟... اَي بخشكي شانس. يكي نيست بگويد احمد قرقي، سالار، بيكار بودي؟ تو كه ميخواستي شيرجه بزني تو قبر، ما را چرا اين طور بدبخت كردي تا با اين سر شكسته و سند بيموتور، ول ويلان خيابانها بشوم؟... نه، اين طور نميشود، بايست بروم دنباش همان جاها. همين امشب، هر چه شد، شد... در بارهی نویسنده: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
يكي از عناصر داستان زبان است . قصه در اين داستان ، زير سايه ي سنگين زبان قرار مي گيرد . چيزي كه در اخر تو ذهن خواننده مي ماند ، همين تسلط دستوري زبان است كه ساير عناصر را در كنجي وادار به سكوت مي كند . تو اين سالها ما عشق هايي از نوع همين "عشق موتوري "چه در عرصه ي سينما و چه در ادبيات زياد داشته ايم . اين عشق هم مثل پدر خوانده هاي اش خوب در نيامده است . چطور مي شود مرگ يك ادم زير سايه ي عشق موتور اين همه رنگ ببازد . وقتي نويسنده همه ي هم و غم اش را بگذارد كه زبان يك نفر ادم را در بياورد ، معلوم است كه به ديگر عناصر مجال كمتري مي رسد . راستي اين داستان احمد بود يا موتور هوندا . يا نه فخر فروشي نويسنده پشت بازي زباني اش .
-- غلام رضا ، Jul 13, 2008 در ساعت 06:44 AMمتشكرم