تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

مرداد ۸۷ بوی مرداد ۶۷ می‌دهد

نیما نامداری

امروز ۱۶ مرداد ۸۷ است. ۲۰ سال از ۱۶ مرداد ۶۷ گذشت. ساعت مچی متوقف شده در ۱۶ مرداد به ما خبر می‌داد که تاریخ اعدام چه روزی بوده است. ساعت مچی را همراه با چند تکه لباس، نهج‌البلاغه و قرآن، حوله، مسواک و چند ورقه کاغذ در آذرماه ۶۷ تحویل گرفتیم.

من آن زمان دانش‌آموز دبستان در خرم‌آباد بودم. غروب روزی در آذر ۶۷ از مدرسه به خانه که آمدم، همه جا تاریک بود؛ برق رفته بود. در آن سال‌ها هم مثل امسال، قطع برق چیز عجیبی نبود.

مادرم در گوشه حیاط هق‌هق‌کنان چراغ گردسوز را نفت می‌کرد. ما آن زمان تلفن نداشتیم. به همین دلیل خبر بد ابتدا به فامیلی که تلفن داشت داده شده بود تا آن‌ها پدرم را خبر کنند.

عمو را از نزدیک ندیده بودم. چند باری از پشت شیشه کابین ملاقات در زندان او را دیده بودم و این سعادت را به عنوان تنها نوه خانواده یافته بودم که یک بار و فقط یک بار از نزدیک او را در آغوش بگیرم. اجازه‌ای که هیچ گاه به پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، عمو و عمه‌هایم داده نشد. او مجرد بود و همسر و فرزندی نداشت.

عموی جوان من متولد سال ۱۳۳۳ در شهر کوچکی به نام اسدآباد در حوالی همدان بود. دانشکده افسری را گذرانده و در زمان انقلاب در اداره گذرنامه کار می‌کرد.

او هم مانند بسیاری از جوانان پرشور آن روزگار به سازمان مجاهدین خلق پیوسته بود. نمی‌دانم در آن سازمان چه می‌کرده و چه قدر در تشکیلات فعال بوده است. حتی نمی‌دانم واقعاً عضو جدی سازمان بوده یا نه؛ اما به همین اتهام در سال ۱۳۶۰ بازداشت و به حکم دادستان وقت ارتش به ۱۰ سال زندان محکوم ‌شد. او در این زمان ۲۷ ساله بود.

نمی‌دانم سال‌های زندان بر او چگونه گذشته؛ اما می‌دانم برای نزدیکانش سخت دشوار گذشته است. او دو برادر داشت. پدر من که در خرم‌آباد ساکن بود و عموی دیگرم که در یزد اقامت داشت.

اگر درست یادم باشد روز ملاقات دوشنبه‌ها بود. هر یکشنبه پدر یا عمویم، به نوبت از خرم‌آباد یا یزد به همدان می‌رفتند و مادر ۶۵ ساله‌شان را سوار اتوبوس می‌کردند و با هم به تهران می‌آمدند.

من در برخی از این سفرها همراه پدرم بودم. نمی‌شد هر هفته به اقوام زحمت داد؛ پس ترجیح ‌می‌دادند طوری عازم شوند که دمدمه‌های صبح به تهران برسند و مستقیم به زندان بروند.

از آن‌جا که تجربه در صف بودن بخش قابل توجهی از تجربه زندگی ما ایرانی‌ها را اشغال کرده و نوستالژی صف تا دم مرگ دست از سرمان برنخواهد داشت، ملاقات در زندان هم مستلزم انتظار در صف بود.

آخرین زندانی که برای ملاقات می‌رفتیم، زندان گوهردشت کرج بود. خانواده زندانیانی که در این زندان بودند، باید صبح روز ملاقات در ساعت معینی در محل از پیش اعلام‌شده حاضر می‌شدند. آن‌گاه تعدادی اتوبوس با پرده‌های کشیده، خانواده‌ها را به زندان انتقال می‌دادند.

از آن‌جا که تعداد زندانیان و طبعاً تعداد ملاقات‌کنندگان چندین برابر تعداد کابین‌های ملاقات در زندان بود، خانواده‌ها باید چندین ساعت منتظر می‌ایستادند تا نوبت ملاقاتشان شود. معمولاً خانواده‌ها برای آن‌که کسانی که زودتر آمده‌اند، زودتر عزیزشان را ملاقات کنند، همان ابتدای بامداد پیش از آمدن اتوبوس‌ها صف را تشکیل داده و به هر خانواده نوبتی داده می‌شد.

شبهایی را به یاد دارم که نیمه‌شب از ترمینال غرب در میدان آزادی با پدر و مادربزرگ به کرج و از آن‌جا به گوهردشت می رفتیم. تا قبل از طلوع آفتاب، چندین خانواده دیگر هم که مثل ما از شهرستان می‌آمدند، به جمع ما می‌پیوستند. تا ساعت هفت صبح بیش از صد خانواده شده بودیم و هفت سال این‌گونه گذشت.

اما از اوایل تابستان ۶۷، هر چه قدر در صف می‌ایستادیم، نوبتمان نمی‌شد. خانواده‌ها یکی یکی ملاقات می‌رفتند؛ ولی ما و چند خانواده دیگر هیچ وقت برای ملاقات فرا خوانده نمی‌شدیم.

زندان‌بانان ابتدا می‌گفتند که زندانیان ما اعتصاب کرده‌اند و نمی‌خواهند ملاقات کنند و ما هر هفته از خرم‌آباد یا یزد به همدان و از آن‌جا به تهران و نهایتاً گوهردشت و انتظار و نا‌امیدی ...

پس از چند هفته خبر دادند که ممنوع‌الملاقات شده‌اند و خواستند که فعلاً برای ملاقات نرویم. خبرها همه نگران‌کننده بود. ایران اگرچه آتش بس را پذیرفته بود، اما سایه جنگ هنوز از سرمان دور نشده بود. می‌دانستیم اتفاق‌هایی در حال رخ دادن است. اما دلمان خوش بود که تنها سه سال از زندان او باقی مانده و خطری او را تهدید نمی‌کند.

آذر ۶۷ شد و دانستیم که زهی خیال باطل. جنازه را به ما تحویل ندادند و برگزاری هر گونه مراسم ختم و ترحیمی را ممنوع کردند. پدربزرگم مراسمی نگرفت؛ اما در خانه‌اش را باز گذاشت و طبیعی بود که عده‌ای برای تسلیت می‌آمدند. پدر و عمویم به کمیته انقلاب اسلامی احضار و تهدید شدند که در خانه باید بسته باشد.

حوالی بهمن به ما خبر دادند که در قطعه ۱۰۵ بهشت زهرا، قبری است که سنگ ندارد و یک مقوا که بر روی آن نام «علی‌اشرف نامداری» نوشته شده به جای سنگ بر روی آن است.

گفتند ما حق نداریم سنگی بر روی آن بیندازیم و خودشان خواهند انداخت و در اسفند انداختند. داستان ساده اعدام برای ما و هزاران خانواده این گونه به پایان رسید.

۲۰ سال گذشت و من این روزها فکر می‌کنم چه قدر وطن بوی دهه ۶۰ می‌دهد؛ چه قدر این مرداد شبیه ان مرداد است: سایه جنگ و چوبه دار و تهدید و سرکوب و صد البته قطع برق!

نظرهای خوانندگان

غم‌انگيز هست، غم‌انگيز

-- غمين ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

az in janayat bA 1 maghale va 2 maghale nagoozarid.

-- Mahtab ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

bayad moratab va peyvaste neveshteh beshaad ta nasl-haye ayande bedanand !

-- بدون نام ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

شباهتی که آقای نامداری گفته برای من هم که در داخل کشور هستم ملموس است. آدم حالش بد می شود افسرده و نا امید می شود وقتی می بیند باز هم در بر همان پاشنه می چرخد

-- احسان ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

آنروز امید بود. امروز آنهم نیست.

-- nhvd,a ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

اینگونه بود برای همه ی ما من خودم سه سال را در زندان اوین از 60 تا 63 را گذراندم بچه های 12 ساله و 13 ساله ی زیادی را از کنار ما بردند و اعدامشان کردند روزهای اول هنگام اعدام صدای گلوله حالتی داشت که ما فکر میکردیم در حال تخلیه ی تیر آهنند کم کم تک تیر های خلاص را می شمردیم 160 - 161 182 و ... از اول تیر 60 تا آخر آبان 60 صدای گلوله در شب و شکنجه در روز . الان هم هنوز کابوس آن روزها برایم هست ناگهان از خواب می پرم یاد محسن علی حسن سعید محمود و ... کسانی که جز عشق به مردم چیزی نیاموخته بودند کسانی که نمی دانستند اسلحه چیست ولی به جرم جنگ مسلحانه اعدام شدند یادم هست که رضا حسینی را اعدام کردند دوباره فردا شب یک رضا حسینی دیگر چهار نفر اعدام شدند به جای یک نفر یادم هست در 325 سبزی فروشی را دستگیر کرده بودند بیچاره از اوضاع خبر نداشت هر شب اعدامی ها را صدا میکردند و وقتی اسمی اعدامی ها را صدا میکردند میگفتند آزادی این بنده ی خدا هم داد و فریاد میکرد که چرا من را آزاد نمیکنید . یادم هست ما حدود سی نفر بودیم زیر بازجوئی همه در زیر شکنجه و شرایط سختی را میگذراندیم دو ماه از شش صبح تا شش عصر آویزان زیر شلاق توپ فوتبال نوک دماغ روی دیوار دستها از پشت بسته روی میخ یا گاهی دستگیره ی در آویزان و وسط این ماجراها شلاق کف پا از تشنگی می مردیم نفسمان بیرون نمی آمد چندین بار شده بود که نزدیک بود اعتراف کنم اما دیگر بی هوش میشدم ساعت شش عصر است دوباره به انفرادی تصور کنید در انفرادی 209 ما هشت نفر باید می خوابیدیم که صبح دوباره بازجوئی برویم روزی بازجوئی آمد گفت داوطلبین اعدام یک قدم جلو همه ی ما داوطلب شدیم که ما را اعدام کنند تصور کنید شکنجه با ما چه کرده بود که مرگ را تحقیر کرده بودیم هنوز هم من زندانیم زندانی انتقام هنوز هم در خواب شکنجه میشوم . هنوز هم زیر شکنجه ام زیر حکمم زیر تجدید محاکمه هستم . هنوز هم دنبال یک تکه کاغذم و یا خودکار و مداد سه سال خودکار را کاغذ را مخفی کنی سه سال با ذهنت زندگی کنی یک سال تمام بدون ملاقاتی یکسال تمام بدون هواخوری بعد هم هواخوری های هفته ای یک ربع سه سال حمام و دستشوئی را زمان بندی کن سی ثانیه تمام شد باید بیرون بیائی اگر نیائی دیگری نمیتواند دستشوئی برود 60 ثانیه وقت حمامت تمام است با کف و صابونی که به سختی گیرت می آمد باید بیرون می آمدی گال قارچ و سایر بیماریها را تحمل کن دستت زیر شکنجه لمس شده باید مخفی کنی اگر مخفی نکنی اعدام میشوی تا اثر شکنجه را نتوانی بیرون ببری سه سال هر لحظه اش را با داستانی طولانی روبرو بودیم و ........

-- فرهاد- فریاد ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

هر شب از آسمان ستاره ای بزمین می کشند و باز این آسمان غم زده قرق ستاره هاست .

درون زادگاهی که کرد اش نابسامان است
و
ترک اش مورد تحقیر
و
دهقان بلوچ در حسرت یک کوزه آب است
و
پاداش عرب افسانه موش است .

درون زادگاهی که تمام مردم اش در بند وزنجیرند .
رشادت شورش نسل جوان ماست .
رفیقان
دوستان
یاران
بپا خیزیم
فصل
فصل توست
فصل ماست
درو باید بذر خون یاران را
بی هراس از مرگ و از زنجیر
بتاریخ جهان بنگر
که
آزادی
به
آسانی
نمی آید بدست
هرگز
بهایش هر چه باشد
باز
شیرین است .

کشتار سال 67 لکه است که با هیچ رنگی پاک نمی شود .
امیدوارم که آقایان مسعود بهنود - اکبر گنجی -فاطمه حقیقت جو - هاشم آغاجری - عبداله نوری - عطالله مهاجرانی - سید محمد خاتمی - محسن سازگارا - ماشالله شمس الواعظین . جلایی پور - شیرزاد - و......... لطف کنند و بخاطر سبک کردن گناه هم که شده اطلاعات وخاطرات واقعی را بگویند.

-- آشنا ، Aug 6, 2008 در ساعت 01:36 PM

فقط چماق زنها را بیشتر کنید

-- یک پیرمرد ، Aug 7, 2008 در ساعت 01:36 PM


با اینکه دو تن از عزیزانم همینطور نفله شدند. اما بدلیل لب بر بستن و پذیرش مرگ قبل از گفتن، از لحظه هاشان بیخبر ماندم. ضمن کرنش در مقابل روح انسانی آقای فرهاد و مشابه هانشان و این چالش عظیم درونی با جهل ویرانگر ذاتی، سوالم این است: ما و حتی کسانی که در شرایط کنونی به نوعی( فقر و غیره) عینا یا ذهنا این فشار را تجربه و زندگی میکنند، دیگر در معیار جهانی طبیعی هستیم؟ تقریبا هر روز لااقل یکبار باید سعی در رسیدن به تعادل کنم تا به محیط زیستی خود باز گردم. به محیطی تقریبا بیخبر.
یکی

-- بدون نام ، Aug 7, 2008 در ساعت 01:36 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)