خانه > شهرنوش پارسی پور > گزارش یک زندگی > هنوز هم تكليفم با خداوند روشن نيست | |||
هنوز هم تكليفم با خداوند روشن نيستشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.com
من كه همانند همه دختران ايرانى بزرگ مىشدم اين رويا را در ذهن داشتم كه روزى شوهر خواهم كرد. باور كنيد تقصير من نيست. سنت چنين مىخواهد. اين رويا را چنان در ذهن دختران جوان بزرگ مىكنند كه بعضى از آنها هيچ تصور ديگرى در سر ندارند الى اين كه شوهر كنند. اما من فرق عمدهاى با دختران ديگر داشتم و آن اين بود كه فكر مىكردم دوشيزه نيستم. ازدواج و دوشيزگى آنچنان به هم تنيده بودند كه چنين به نظر مىرسيد اگر دختر نباشيد ازدواج نيز ممكن نيست. اما ذهن من از دوران بسيار نوجوانى بر اين امر معطوف شده بود كه پس دخترى كه دوشيزه نيست چه بايد بكند؟ اين طورها بود كه فكر جهانگردى در ذهنم جا خوش كرد. نويسندگى نيز كه از كودكى همراه من بود. آنقدر به نوشتن علاقه داشتم كه در كلاس انشاء، اغلب انشاى بسيارى از شاگردان ديگر را مىنوشتم. اما البته از شما پنهان نمىكنم كه زخمى بودم. اغلب به اين فكر مىكردم كه گناه من چه بوده كه نبايد ازدواج كنم؟ چنين بود كه خدا به نظرم موجوديت سندگدلى مىآمد. خدا ظالم بود چون فرصت خوشبخت بودن و زندگى عادى داشتن را از من گرفته بود. اما در همان حال اين فكر در ذهنم افتاده بود كه آيا اصلا خدا وجود دارد يا وجود ندارد. پدرم كه مرد نمازخوانى بود، اما قشرى نبود به ما گفته بود كه كمونيستها فكر مىكنند خدا وجود ندارد. پدرم به ما توصيه مىكرد نماز بخوانيم، اما خودش اغلب موقع نماز خواندن، هنگامى كه نماز به پايان مىرسيد و او داشت جانمازش را جمع مىكرد، مىگفت: "در حيرتم كه خدا هست يا نيست." من مىگفتم: "اگر شك داريد پس چرا نماز مىخوانيد؟" پدر مىگفت: "از دو حال خارج نيست: يا خدا هست كه من نمازم را خواندهام، و يا خدا نيست، كه من هر روز با اين نماز خواندن ورزشى كردهام." زمانى هم در حدود سن دوازده سالگى به توصيه پدر نماز مىخواندم، اما اعتراف مىكنم كه با تمركز نماز نمىخواندم. تند و تند دولا و راست مىشدم و سورهها را با سرعت عجيبى مىخواندم. اما بعد حس عصيان در برابر خداوند مرا در خود گرفت. اين طور بود كه من خدا را كنار گذاشتم. يعنى تصميم گرفتم ديگر خدا را نپرستم. اوج اين حالت در يك غروب پائيزى در يكى از نخلستانهاى بسيار زيباى خرمشهر ظاهر شد. ما براى پيك نيك به اين نخلستان آمده بوديم و بعد غروب شد. خرمشهر يكى از زيباترين غروبهاى جهان را دارد. آسمان يك پارچه سرخ مى شود و به همين دليل عرب ها اين شهر را محمره مىنامند كه به معناى سرخ است. حالا در آن غروب پائيزى و در ميانه نخلستان، آسمان و زمين و درختان آنقدر در كنار يكديگر زيبا بودند كه من بىاختيار دلم مىخواست سجده كنم. اين نخستين بارى بود كه اين ميل به سجدهكردن در من پيدا شد. در مقابل اين همه زيبایى مىخواستم سجده كنم، اما به خودم گفتم: "خدا كه وجود ندارد، اگر سجده كنى انگار كه به خدا سجده كردهاى، پس سجده نكن." پس من سجده نكردم، اين در حالى بود كه تمام وجودم در اين آرزو مىسوخت كه سجده كنم. اين حادثه چنان در ذهنم زنده باقى مانده است كه انگار همين ديروز اتفاق افتاده. اما بعد در همان ايام بود كه به اتفاق چندتا از نوه خالههايم به استخر رفتيم. صبح با ماشين پدرم از خرمشهر به آبادان آمديم و من در مقابل خانه خويشاوندمان پياده شدم. پدرم بيست تومان به من پول داد كه براى خودم ناهار بخرم و با بقيه پول نيز به خرمشهر برگردم، فاصله اين دو شهر اگر اشتباه نكنم سه فرسخ بود. شايد هم كمتر بود. ما به استخر رفتيم و من يادم هست نوزده تومان و پنج ريال از پول را خرج كردم و پنج ريال را براى كرايه ماشين نگه داشتم. بعد ما به خانه خويشاوند بازگشتيم تا من از مقابل خانه آنها سوار ماشينهاى كرايهاى خرمشهر بشوم. هنگامى كه به طرف ماشين رفتم به عقلم رسيد كه كرايه ماشين را بپرسم. معلوم شد بايد يك تومان پردازم و من فقط پنج ريال داشتم. راه ساده اين كار اين بود كه به خانه خويشاوند برگشته و پنج ريال از آنها پول بگيرم، اما هرچه فكر كردم ديدم ابدا علاقهاى به انجام اين كار خفت بار ندارم. ناگهان تصميم گرفتم تمام راه را پياده بروم. ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود. راه افتادم. از مقابل شهردارى آبادان به راه افتادم و به طرف پالايشگاه نفت رفتم. از كنار پالايشگاه عبور كردم و به منطقه بريم رسيدم. مىدانستم كه از آن پس مناطق كم جمعيتتر آغاز مىشود و بعد هم بيابان است. ناگهان به فكرم رسيد با اتوبوس به خرمشهر بروم. در ايستگاه اتوبوس ايستادم. مرد جوانى نيز در اين ايستگاه ايستاده بود. از او پرسيدم، ببخشيد آقا كرايه اتوبوس چند است؟“ او گفت: "يك تومان." به راستى حالتى از فلجى در من پيدا شد. ترس گريبانم را گرفت. همين جا بايد بگويم كه من اصولا آدم ترسوئى هستم. در حالى كه رنگم پريده بود به راه افتادم اما ناگهان به گريه افتادم. مرد جوان به سوى من آمد و پرسيد براى چه گريه مىكنم. حقيقت را به او گفتم. مرد جوان گفت كه مرا به خرمشهر خواهد رساند. روشن است كه بسيار خوشحال شدم. يك شورلت كرايهاى رسيد كه در عقب آن جا براى دو نفر بود. ما سوار شديم. هنوز ماشين چند دقيقهاى پيش نرفته بود كه متوجه شديم مردى كه در عقب نشسته و دو مردى كه در جلو نشستهاند قاچاقچى هستند. يكى از آنها مشغول شرح احوال يك قاچاقچى معروف بود كه تمام راه ميان اهواز و خرمشهر را در حالى كه پايش تير خورده بوده دويده. آن دوران دوران صادق كرده هم بود كه در جاده اهواز خرمشهر و نواحى اطراف آن رانندگان را مىكشت، چون گويا رانندهاى به زنش تجاوز كرده و او را كشته بود. راننده و دوستانش مرتب مشغول شرح و تعريف احوال قاچاقچيان بودند و من با بدن منقبض نشسته بودم، اما به هيچ عنوان خيال نداشتم دعا بخوانم، چون، بله چون من ديگر به خدا اعتقاد نداشتم. در دلم گفتم: "خدايا، خودت مىدانى كه من به تو اعتقاد ندارم. اگر فكر مىكنى من دعا خواهم خواند بسيار اشتباه مىكنى!" اين طورى بود كه وقتى سالها بعد سعيد، سوسياليست وابسته به شاخه چپ جبهه ملى به من گفت: "ببين خدا اصلا وجود ندارد." من بدون آن كه زحمت زيادى بكشم اين ادعا را پذيرفتم. اما در آن شب توفانى مسئله بسيار فرق مىكرد، من به خدا ديگر اعتقاد نداشتم، اما در همان حال احساس مىكردم خدا مرا مىبيند. فقط كافى بود تا بگويم، "خدايا من ديگر به تو اعتقاد ندارم." با گفتن اين جمله احساس مىكردم از خدا انتقام گرفتهام. من آن شب با كمك آن مرد جوان كه نامش را هم به من نگفت سالم به خانه رسيدم و هرچه به او اصرار كردم تا بيايد و با پدرم صحبت كند و پولش را پس بگيرد قبول نكرد. امروز متاسفم كه نام او را نمىدانم تا در اين برنامه به آن اشاره كنم. اما من هنوز هم تكليفم با خداوند روشن نيست. بدون شك اگر بنا به تقسيمبندى باشد من در گروه آدمهاى معتقد به خدا قرار مىگيرم، اما البته ديگر فكر نمىكنم خدا پيرمردى در آسمان است كه نشسته و دائم به ما نگاه مىكند. امروز عظمت خداوند به گونهاىست كه توصيف آن ممكن نيست، و من نيز همانند همه انسانهاى متوسط و ضعيف دلم مىخواهد خدا يك حضور آگاه در آسمان باشد. هرگاه كه پيش مىآيد و متوجه مىشوم مردم مرا درك نمىكنند، و يا وقتى كه احساس مىكنم در اطرافم شايعاتى وجود دارد كه يا حقيقى نيست و يا اگر جنبهاى از حقيقت در آن وجود داشته باشد، عين حقيقت نيست بىاختيار متوجه خدا مىشوم و در همان آرزویى دست و پا مىزنم كه از كودكى و نوجوانى در آن غوطهور بودم سجده كردن به خدا. حقيقت اين است كه من در تمام زندگىام فقط يك بار و به معناى حقيقى كلمه سجده كردهام، و آن روزى بود كه مىخواستم نوشتن كتاب خاطرات زندان را شروع كنم. بسيار آرزومند بودم كتابى بنويسم كه نجات بخش باشد و داد از بىدادگران بستانم. اكنون سيزده سال از آن تاريخ مىگذرد و تمامى بىدادگران در سر جاى خود نشستهاند و تقريبا آب هم از آب تكان نخورده است. به راستى خدا را چگونه بايد ستايش كرد؟ خدايى كه سلولهاى تن ما را به گونهاى آفريده كه از هركدام از آنها مىتوان موجود زنده نوينى ساخت؟ ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، میتوانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush parsipur |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
یکی از یادداشت های کم نظیر روزنامه های ایران نوشته محمد صادقی در روزنامه اعتماد بود که در نگاهی به باغ آبسرواتوار قلمفرسایی کرده بود:
-- کاوه ، Apr 12, 2008 در ساعت 09:12 PMhttp://www.magiran.com/npview.asp?ID=1594966
You just created the most beautiful masterpiece with your words
-- Hossein Karami ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMPlease keep on writing more.
متن بسیار جذابی بود و از خواندن آن لذت بردم .
-- ناصر ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMمنهم زمانی به این نتیجه رسیده بودم که خدا وجود ندارد و اگر هم دارد خدای عادلی نیست . با خود میگفتم من ترا رد نمیکنم ولی دلیلی برای دوست داشتنت هم ندارم بنابراین هر کاری ( تنبیهی ) که می خواهی بکن .
سال 1982 برای اولین بار با خدای واقعی آشنا شدم و او زندگی مرا عوض کرد . روزی که انجیل عیسی مسیح را خواندم با خدایی روبرو شدم که تا به آنزمان نمی شناختم . خدای محبت ؛ خدایی که ما را دوست دارد و به دنبال ما است تا ما را با خودش آشنا سازد .
امروز خدا برای من فکر برتر ؛ خالقی در ماورا نیست . او خدایی زنده است که هر روز آرامش و شادی خود را به من هدیه میدهد .
سالهای سال است که رژیم سر جای خودش است و من هم به نوعی ناراحت هستم و هم خوشحال . ناراحت از زجری که مردم میکشند . گرانی ؛ استبداد ؛ و ریاکاری و غیره . و خوشحال از اینکه با آمدن اینها هزاران نفر با خدای واقعی یعنی خدای محبت و خدای زنده آشنا می شوند .
خدا شما را برکت بدهد .
ناصر
با درود بر شما
-- بدون نام ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMمن نيز دير زماني است خدا را به زادكاهش سبرده ام
بايد اين انديشه بازكو شود تا كساني مثل من احساس تنهايي نكنند
خانم پارسی پور بی دریغ دوستتان دارم. شایسته بهترینها هستید برایتان آرزوی سلامتی میکنم.
-- مهدی ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMجالب است كه در نظام مقدس كنوني محال است دختر بچه اي به فكرش برسد كه مسير آبادان -خرمشهر را پياده طي كند ؛مگر اين كه او دختر فراري باشد و جالب تر اين كه چنان قاچاقچي پارسايي هم پيدا نمي شود؛مگر اين كه مخنث باشد . باور به امكان وقوع چنين حادثه اي براي ما از باور به خدا بسي دشوار تر است .
-- يك كاربر ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMکافی است که به سجده کردن ادامه دهید . این جوری باید خدا را پرستید . سجده کردن و سجده کردن . علیرغم همه کس و همه چیز. تنها معیار مهم تقسیم آدم ها ایمان و کفر است . بیهوده است اگر کسی خود را در ورای این تقسیم بندی ببیند .
-- بدون نام ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PM"اما من فرق عمدهاى با دختران ديگر داشتم و آن اين بود كه فكر مىكردم دوشيزه نيستم. ازدواج و دوشيزگى آنچنان به هم تنيده بودند كه چنين به نظر مىرسيد اگر دختر نباشيد ازدواج نيز ممكن نيست. اما ذهن من از دوران بسيار نوجوانى بر اين امر معطوف شده بود كه پس دخترى كه دوشيزه نيست چه بايد بكند؟ "
مي بخشيد خانم پارسي پور گرامي ! ولي من متوجه اين قسمت نشدم. چون ظاهرن نقش خيلي مهمي در زندگي شما بازي كرده. "من فكر مي كردم دوشيزه نيستم" دقيقن اين عبارت را نمي فهمم. باز هم از اينكه كنجكاوي مي كنم ببخشيد.
به هر روي از اين جرات شما در بازگويي خاطرات و مسائل شخصيتان سپاسگزارم. اميدوارم كه تلاش هاي شما سازنده باشد.
-- ماني جاويد ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMخانم پارسی پور از نویسندگان اندیشمند ودرعین حال سینه سوخته ی کنونی ایران است وبی شک یکی از بهترین ها. من متاسفانه فقط کتاب " طوبی ومعنای شب " ایشان را 16-17 سال پیش خواندم - و بسیار هم از آن خوشم آمد، و امیدوارم فرصت دست دهد کتاب های دیگر ایشان ، بویژه " زنان بدون مردان" را هم بخوانم.
-- بابک ، Apr 13, 2008 در ساعت 09:12 PMنوشته ها و نظرات ایشان گاه چنان ( از زبان و
قلم یک زن ایرانی) بی پرده و صریح ودرعین حال واقعی و تلخ است که من وامثال مرا مبهوت می کند - ونیز به تحسین وا می دارد. تعجب می کنم که ایشان خودرا یک انسان متوسط و ضعیف توصیف کرده که نیاز به حضور یک خدای آگاه در آسمان ها دارد. ایشان خودش را خیلی دست کم گرفته ودرواقع شکسته نفسی کرده است. به نظر من
خانم پارسی پور خیلی هم شجاع و واقع بین
و دارای اعتماد به نفس است( همان اکسیری که زنان ایرانی بتدریج وبا گام های بلند دارند به آن دست می یابند) و نیازی به داشتن یک حامی درماورا الطبیعه ندارد. البته این( خدا باوری) به خودشان مربوط است و یک امر خصوصی است. امادر مورد میل شدید ایشان در آن غروب زیبای پاییز خرمشهر به سجده، میل بجایی بود و هر آدم دهری و سکولار ی هم می توانست "سجده" کند و مفهوم آن هم می توانست "سجده دربرابر زیبایی شاهکار طبیعت ناشناخته " باشد نه لزوما سجده در برابر خالق احتمالی آن . البته خانم پارسی پور در آن زمان سن کمی داشتند (و عجب سر نترسی هم داشتند که تک وتنها سوار یک ماشین با چند سرنشین غریبه ی مرد شدند
و به سلامت به منزل رسیدند، و چه امنیتی آن زمان در ایران بود) و ضمنا از خدا هم به دلیل ... دلخور بودند ونمی شد از ایشان انتظار فرزانگی امروزشان را داشت. امبدوارم ایشان همچنان به گفتن ونوشتن ادامه دهند و روزی برسد که به عنوان نخستین ایرانی برنده جایزه نوبل ادبیات ، مزد تلاش ها و تجربیات تلخ و شیرین خودرا بگیرند.
بابک
سلام
ما جمعی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف هستیم.
داریم بر روی یه ویژه نامه ای کار می کنیم با موضوع زن و ادبیات .
در بخشی از این کار ما مطالبی از شما رو که چاپ شده بود خواندیم و دوست داریم در صورت لطف شما هر چند کوتاه در مورد برخی از کار هاتون بیشتر حرف بزنیم.
می دانم که دست ما از شما کوتاه است. با این وجود قرار کوتاهی برای گفتگو ما را خوشحال میکند.
با تشکر
-- فاضل گنجی ، Apr 14, 2008 در ساعت 09:12 PMفاضل گنجی
به نظرم اين تصور كه اگر خدايي هست، به اين معناست كه بايد او را پرستيد، آنهم با سجده كردن، تصور درستي نيست، البته معمول است. به نظرم باور به اينكه اين جهان زيباست، بزرگ است، شگفتآور است و قابل اعتماد خود يك جور اذعان به وجود اوست. منظورم از اعتماد، حضور و وجود قوانين است. همينكه ما ميتوانيم با اعتماد به آن قوانين ارادهاي بزرگتر از ارادهي انساني پيدا كنيم، اينكه ميتوانيم به درك انساني و هوش و حس انساني تكيه كنيم، اينها نشانهي اوست. چنان نام خدا را آلودهاند كه به سختي ميتوان تصوري جز همان پيرمرد فرنيخور هدايت از او داشت. تصوير من بسيار متفاوت است. چيزي مثل يك كاغذ بزرگ است كه از قوانين ريز و درشت پر شده است و به من ميگويد كه اگر به اين قوانين آگاه باشي، درست خواهي زيست. سيما سلطاني
-- سيما سلطاني ، Apr 14, 2008 در ساعت 09:12 PMایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
-- بدون نام ، Apr 16, 2008 در ساعت 09:12 PMصداقت شما قابل تحسین است و نوشته هایتان یادآور اشعار زیبای فروغ است. ایکاش دیگر نویسندگان و شعرای ما هم بخشی از این صداقت و شهامت شمارا میداشتند. برقرار باشید...
جناب فاضل گنجى،
-- شهرنوش پارسى پور ، Apr 17, 2008 در ساعت 09:12 PMلطف فرموده از طريق سايت من با من تماس بگيريد. لطفا اى ميل خود را فراموش نكنيد و بنويسيد تا تماس ميسر شود.
از لطف تمامى دوستانى كه مرا شرمنده كرده اند سپاسگزارم.
شهرنوش پارسى پور
این که آیا خدا واقعا وجود دارد یا نه، و در آن صورت، آیا او پیرمردی است با شمایلی عجیب و غریب و احیانا ترسناک یا زنی جوان و زیبا یا اصلا کودکی معصوم و بی گناه، در جای خود موضوع قابل تاملی است، اما یادم است در جایی خواندم (یا شنیدم؟) که واژه «خدا» در زبان فارسی یعنی "خود آ" یا "خود آمده" که به مفهوم "چیزی که خود پدیدار شده است ..." باید باشد. اگر این مفهوم یا برداشت از آن واژه درست باشد، گمان کنم موضوع خدا خیلی روشن تر، ملموس تر، علمی تر، و دوست داشتنی تر از آن مفهومی باشد که در مذاهب یگانه پرست (و معمولا پدرسالارانه) از آن صحبت شده و می شود. اصولا حتی "تصویر" ی که از خدا در قرآن هم می آید، یک صورت انسانی (چه مذکر یا مونث) نبوده و بیشتر یک صورت معنایی است و ظاهرا شکل "پیرمرد" خدا از انجیل آمده است. (هر چند که انجیل هم متاسفانه دچار تحریفات بسیاری شده است.) به هرحال، یک چیز مسلم است، و آن این که عشق و مهر به وجود و هستی و زیبایی های عالم و حتی حس عبودیت و سجده و گشودن دستان و بازوان به سوی آسمان و خورشید و ماه و ستاره و "مادر طبیعت" و این گونه احساسات، از خیلی پیش از آن که مذاهب پیدایشان شود در انسان وجود داشته و به واقع موضوعی حسی (احتمالا با ریشه های غریزی و عاطفی) است و به قولی، "فطری" انسان است. در شعر «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد هم می خوانیم که چگونه او می خواهد وجود خود را با درخت و آب و خاک و آتش و ... یکی کند ... وقتی به ریشه های دور تر و ژرف تر پاگانیزم درست نگاه کنیم، این ارتباط به واقع "روحانی" یا spiritual را میان انسان و کلیت هستی به خوبی می بینیم. آنچه که این حس خوب و اصیل را متاسفانه ضایع کرده، آمیخته شدن خرافات و تجارت زدگی (و نه خود تجارت) با این افکار و احساسات پاک و راستین انسانی است که کار را به اینجا کشانده است.
-- شرمین پارسا ، Apr 27, 2008 در ساعت 09:12 PMبه به به . چقدر لذت بردم.
-- فروغ ، May 21, 2008 در ساعت 09:12 PM