با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل یازدهم
محمد ایوبی
[email protected]
سال ١٣۴۲
[اینها و بگو هزار جمله (بیشتر!) مثل اینها رفته تو مخم و جا گرفتهاند و تکان نمیخورند، چه رسد به بیرون رفتن!]
اول: عشق و مستی پنهان نمیماند.
دوم: ابلیس، سخت گریست، چون تنها مانده بود.
سوم: و چون کالا خواهی خرید، نخست مایه نگر. و چون زن خواهی خواست، نخست (دایه) بنگر. و چون خانه خواهی خرید، نخست همسایه نگر. (از تفسیر سورهی یوسف)
چهارم: ای عاجز، از خلق یاری مخواه، که خداوندت بسنده است. و ای درویش، از خلق هیچ چیز مخواه، که خداوندت دهنده است. و ای عاصی گناهکار، گناه پنهان مکن که خداوندت داننده است. (از همان تفسیر سورهی یوسف)
و، باد را در ویرانگریاش، باور نداشته باش و حسن یوسف را در لحظهی فراغت، گیاهی، خنده ای، دردی بدان و اشک از گسترهی روزگار پاک کن، تا دریابی: درد چیزی است و حسرت چیز دیگری است و آدمی با آدمی تفاوتها دارد و مرگ حتا، در لحظهی فرود، گاه سبز میشود.
آنگاه که نگاه، درامواج ِ پنهان، بالا و پائین میرود، روشنایی از دور، از پنهان جای افسانهای خود، سر میجنباند و غصّه میخورد.
این معادلهی مزدوج، آزارم میدهد و این آزار، آزاری معادلهای نیست. مرا میانه میاندازد. یا چنین خیال میکنم: درخانه من و برادرها و مادر، بظاهر زندگی میکنیم. پدر اما جای خود را خالی نکرده است. وادار شده که جای خالی کند. باید قدرت مهاجم را حساب کرد.
پدر، در ظرافت گیج رفتنی، لبخند زد: « قمر! دخترم! خودت را دریاب! مواظب هجوم دشمنان باش! تا من نمردهام، جای انسانی خود را پیدا کن!»
حکایت آنچنان کژوکوژ میرفت که خندهام میگیرد حالا، چون به لایهای از آن فکر میکنم. خانهی ما، پهنهی خاکی شیرینی بود. در را که باز میکردی، نگاهت غرقهی کرخه میشد و با صدای شط میرفت، میرفت تا جایی که خسته میشدی و از حرکت باز میماندی، میماندی کنارهی کرخه تا ماهیهای شبوت و شوریده را ببینی که میگریختند. هراسان و گاه خلاف جریان آب.
«من، قمر، بنت غنیم، سرگردان و آشفته، کنارهی کرخه، در سکوت و تنهایی، دیوانهوار گریه میکنم. چون پشت و پسلهای ندارم. «حالا چرا در خود مویه میکنی دختر؟»
این صدای مهربان، گویندهی «حالا چرا در خود مویه میکنی دختر؟» به یادم میآورد که زندهام. دختری که به میل خود، نه میخندد ، نه گریه میکند و نه نفس میکشد.
هفت ساله بودم که فهمیدم نامزد عموزادهی خویشم چون دیگران خواستهاند که از تولد گویا، با هم میدویدیم و میخندیدیم و «قمچک» بازی میکردیم. من اما، هر که میگفت: تو نامزد پسرعموی خود هستی!» میگفتم «لطفاً غلط نکنید! پسرعمو حّسان، عین لطیف برادر من است، یا سلیم آن یکی برادرم. پدر میگفت: «قمر جان! رسم مسخرهی این طایفه است! اما همیشه که رسم درست نیست! به رسم و آداب کاری نداشته باش، حّسان را چگونه میبینی؟!
گفتم - «مثل برادرم لطیف و سلیم، همیشه فکرکردهام سه برادر دارم!»
گفت - «فکرش را نکن! خودم درستش میکنم.» لکن پیش از درست کردن، سکته کرد، مرد و من گیج ماندم و گیج به سر کوبیدم و موهام را چنگه چنگه کندم:
- «به شرف لا الله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله، بگو لا الله الا الله»
همین! پدر که مرد، آبی آسمان کرخت و کند و بدرنگ شد. حتا صبر نکردند برادرهایم تا اشکم را پاک کنم:
- «قمر! حالا باید نشان بدهی که پدر، سعادت تو را میخواسته!»
گفتم - «سعادت من، به شما وابسته است. برادرها معمولاً جای پدر را میگیرند.»
- «خب بله!» این را برادر بزرگم گفت و برادر کوچکتر خندید «ببین قمر جان! عادت میکنی به شوهرت، حالا هر که میخواهد باشد!»
گفتم - «گمان نمیکنم، اجازه دارم کمی، ذرّهای فکرکنم؟»
- «حتماًً، میتوانی یکسال، دو سال، هر چه دلت میخواهد فکر کنی، اما یادت باشد، حاصل فکرت باید همان باشد که بوده، تو که نمی خواهی آبروی تک و طایفه را ببری؟ هر چقدر که میخواهی فکر کن، اما باید برسی به حّسان، برسی به این نتیجه که حّسان لیاقت شوهریات را دارد.»
داشتم خودم را راضی میکردم که ناگاه پردهای سیاه وزید و شرق به صورتم ضربه زد به تمسخر - «چشمهات را باز کن قمر خانم! ماه که سر به زیر، با گفتن چشم چشم که شوهر نمی کند.» و موجهای نور، درخانه موج انداختند.
پدرم مرده بود و حالا اختیار دارم برادرهام بودند. حلیمه، مادرم هم بود، اما سکوت کرده بود. کسی نبود آن عصر پائیزی؟ یا بودند و رختخواب گرم را رها نمیکردند؟ در زدند . ماندم در جای خود بیحرکت. باز: تق، تق، تق، کوبهی در صدا کرد. از روی بند رخت، چادری انداختم روی سر و رفتم پشت در.
- «کیه؟»
- «آقا لطیف یا آقا سلیم تشریف دارند؟»
نگفتم «خوابند» گفتم - «بله، الان صدایشان می کنم!»
- «در را باز نمیکنید خانم؟»
- «من اجازه ندارم، سرخود نمیتوانم الساعه صدایشان میزنم!»
و هنوز نامزد پسرعمویم بودم که شاید ده، یازده بار، او را دیده بودم.
از پشت در صدایی آشنا آمد - «من هستم، دغلاوی گاراژدار، میشناسید حتماً! مهمان آوردهام خدمت اخویها، به آقا لطیف یا آقا سلیم بگوئید خوب میشناسند نوکرشان سعید دغلاوی را.»
آهسته گفتم - «الساعه!» و تند برگشتم به سمت اتاق برادرها. خواب نبودند. من خیال کرده بودم که خوابند، داشتند ورق تصحیح میکردند. سلیم لابد داشت به لطیف کمک میکرد. دفتردار که ورقه ندارد. لطیف عربی درس میدهد و املا و انشا.
مادر توی اتاق خودش، خوابیده، میدانم حالا خروپف خودش، تند تند از خواب میپراندش، زیر لب غری میزند و جا به جا میشود و خواب میرود تا دمی دیگر باز از خواب بپرد.
درِ اتاق لطیف باز بود، میدانستم تقه بزنم به در برای اجازهی ورود، هر دو بهام اخم میکنند و سرکوفت میزنند که «این اداها مال ما نیست، درست است که از نظر لباس و ظاهر داریم همرنگ جماعت میشویم، اما توی خانه که مجبور نیستیم به تظاهر؟ رسوم قبیله در خانه مو به مو اجرا میشد. با این همه، در زدم. لطیف سر را بالا آورد: «تو کی از این اداهات دست برمیداری قمر؟»
گفتم - «عادت کردهام بیاجازه وارد نشوم. آقای دغلاوی پشت در است، گویا مهمان آورده خدمت شما!» نگاهی به سلیم انداخت و اوراق را جمع کرد.
- «تو برو تعارفشان کن» و رو کرد به جانب من: «تو هم در مضیف را بازکن!» گفت مضیف و نگفت مهمانخانه یا پذیرایی، تا حساب کار دستم باشد و آداب و سنن قبیلهای را حتا در کوچکترین و پیشپا افتادهترین مورد، رعایت کنم.
اتاق کوچک من، راه داشت به مضیف . لازم ندیده بودند در بگذارند:
- «سال تا سال غریبهای نمیآید که مجبور باشیم او را ببریم به مضیف.» این را لطیف گفته بود. سلیم هم که زبانش توی دهان لطیف بود. ادامه داده بود - «بله، چرا خرج اضافه؟ پرده میزنیم جای در، لازم باشد پرده را میاندازیم. پدر، خدا رحمتش کند، کلی بدهی گذاشته روی دستمان، با این حقوق کوفتی فرهنگ به مخارج خودمان نمیرسیم.»
مادر اما دوپا را کرده بود توی یک کفش - «از اسب افتادهایم از اصل که نیفتادهایم، لازم باشد قمر خلخالهای طلایش را میفروشد خرج در میکند.»
لطیف تند شده بود به مادر - «تو هم که چشمت به این یک جفت خلخال قمر است! جایزهی نقدی مدرسهاش را برد، میخواست دستبند یا ساعت طلا بخرد نگذاشتی وادارش کردی خلخال بخرد، حالا تا حرف پیش میآید میگویی بفروشد خلخالها را. خلخالها را با پول خودش خریده، نگهشان داشته برای روز مبادا.»
مادر گریه کرد - «یعنی میگذاشتم ساعت طلا بخرد ببندد مچش که پشت سرش هزار حرف بزنند؟»
لطیف عصبی شد - «تا خلاف تو حرف میزنند گریه میافتی! مادر من نگفتهایم کار بدی کردهای، میگوئیم اینقدر حرف فروش دو تکه طلای این دختر را نزن!»
مهمانها را نمیدیدم، اما حرفشان را میشنیدم. صدای هر کدامشان که بلند میشد، انگار گوینده را میبینم، حتا دو مرد و یک زنی را که نمیدانستم چه شکلی هستند.
گاراژدار گفت - «این آقا، به کمک آدمهای فرهنگی میخواهد...»
صدای صاف و روشن و آرام مهمان اصلی آمد: «اجازه میدی خودم به آقایان عرض کنم آقای دغلاوی؟» چرا داغ شدم؟ و حس کردم توی سینه دلی دارم که تازه افتاده است به زدن؟ چگونه این بیست ساله، وجود قلب را حس نکرده بودم؟ و حسی که پرپر میزد در اتاق نیمه تاریک کوچکم، مثل پرندهای غریب و ترسیده، که خود را به دیوارها میکوبید و خستهتر میشد و میافتاد توی سینهی من وزنش دل را تندتر و مقطعتر میکرد؟ این حس نبوده، چگونه راه سینهام را پیدا میکرد، اما نمیتوانست خود را از نورگیر نزدیک سقف بیندازد بیرون، توی روشنی و فرار کند؟
سخت شده بود هوا، نمیتوانستم حرکت کنم انگار دورم سیمان ریخته باشند و سنگ و این تنگنای هراسآور، چرا گاه به نظرم دلچسب میآمد؟ برای این که این بیست ساله جز به حرفهای مادر و برادرها و پدر رفته، دقیق توجه نکرده بودم؟ میدانم، حالا هم میدانم قصد نکرده بودم دقّت کنم به حرف مهمانان؟.
صدای دغلاوی، دور، از پس دیواری ستبر انگار آمد: - «اختیار دارید آقا! خودتان بفرمائید!»
باز صدای صاف و روشن آمد و بیشتر در گوشهام ماند - «من ضیا عالمی و ایشان هم خانم ناهید عظیمی، دستیار بنده هستند. من سینما خواندهام، آمدهام اینجا تا فیلمی مستند از هورالعظیم بسازم. البته این فیلم را به سفارش دولت و تلویزیون نمیسازم برای همین گرفتن مجوزها، کلی دردسر داشتند، فعلاً به محدودیتهای خود کار ندارم از این جناب دغلاوی خواستم یکی دو آدم فرهنگی خوشنام و آقا به بنده معرفی کند که به هور و نواحی آن آشنایی داشته باشند و مردم هورالعظیم را خوب بشناسند. ایشان گفتند بهتر از شما کسی را پیدا نمیکنم. البته باید عرض کنم بیمایه فطیر است، اگر به توافق برسیم حق و حقوق شما محفوظ خواهد بود. قرار بود خانم عظیمی علاوه بر دستیاری بنده، نریشن فیلم را هم بخوانند که گویا پشیمان شدهاند!»
صدای خانم عظیمی آمد: - «آقای عالمی! دستپاچه میشوم و این دست خودم نیست. نمیخواهید که کارتان را خراب کنید؟»
- «البته نه، میخواستم خدمت آقایان تمام مسائل را گفته باشم و چیزی ناگفته نماند!»
صدای لطیف آمد، صدایش خراش داشت انگار، وقتی هراسان میشد، صدایش خراش پیدا میکرد - «آقای دغلاوی لطف داشتهاند به ما، اما از ما چه کمکی ساخته است؟»
صدای دغلاوی آمد، بلند که با خنده عجین بود - «شکسته نفسی میکنندها؟ هم سوادش را دارند، هم حسابی هور را میشناسند، مخصوصاً آقالطیف که نام تمام پرندگان هور، نام تمام ماهیهای هور و خلاصه تاریخ هور را از اول تا حالا میدانند. هم آقا لطیف هم آقا سلیم، دبیر مدرسه اند. آبجیشان هم شاگرد اول شده تو تمام شهرستانهای خوزستان وقتی کلاس دوازده را قبول شده.»
گیج گیجی میزند سرم و حرفها توی گوشهایم میچرخند و میمانند و هوفه میکنند. انگار مرد بیگانهی گاراژدار، از بیگانهای حرف میزد که من دورادور او را میشناختم و دوست داشتم شبیه او باشم اما نمیتوانستم فقط نمیتوانستم، اما علت این نتوانستن، گنگ و تاریک بود، سرنوشتی و محتوم بود.
صدای ضیا عالمی که میآمد، زیر پوستم وژهای میافتاد و مجبورم میکرد نگاه کنم به دستهایم که جلوی من بودند و نیازی نبود سر را این طرف و آن طرف بگردانم. آن وقت، حرکت خون را میدیدم در رگهای هر دو دست. سرخی پوست دستهام به سرعت بالا میرفت و پوست، جایی که رگها زیرش خط کشیده بودند، آماس میکرد، انگار حشرهای موذی و ناپیدا، غریبه و غریب گز، تمام تنم را نیش زده باشد.
از این حشرهی موذی پنهانی، بارها با تو حرف زدهام، یادت هست که؟ دو چیز میان من و تو حّل نشده ماند، یکی همین حشره که آخر سر گفتی: «بهتر نیست نامش را عوض کنیم و دیگر حشرهاش نخوانیم؟ این وزش لایهی اولیهی عشق است که ظاهراً ویران میکند، اما در باطن میسازد!»
این یکی را توافق کردیم من و تو، اما آن سحر پنهان در کلام روز نخست تو را نتوانستیم نامی بدهیم، آمده بود و اثر کرده بود و رفته بود. چه گفتی؟ چگونه گفتی؟ چه حالتی داشتی؟ چگونه نگاه برادرهایم را سحر کردی که وقتی پیشنهاد کردی اجازه بدهند برای خواندن نریشن فیلمت از من تست بگیری؟ عادی این بود که تا میگفتی، سلیم دست و پایت را بگیرد و لطیف با هر چه دم دستش میآمد، شکمت را پاره کند! چرا سکوت کردند؟ پول چشمشان را گرفت؟ اصلاً نشنیدند تو چه گفتی؟
خیال میکردند درباره خانم عظیمی، یا یک خانم دیگر حرف زدهای؟ حالا هر خانمی که باشد، غیر از من؟ گمان نمیکنم. هیچ کدام اینها نبود چیزی بود از عالم مُثُل، خوابی که در بیداری بر من و تو و برادرها و حتا مادر، در جان جان ناشناختهی ما و هراس توام با غربت غرابتهای شرقی مادر و برادرها، نشست. درون جایی در روان که خانوادهام، غیر از پدر البته، چون شناختی از آن نداشتند اما بودنش را حس میکردند، با خرافه ارتباطش میدادند و به اجنّه و روح و شبح گاه تعبیرش میکردند.
خوابی بود فاتح جان و دل در بیداری؟ گمانم بر این میرود. خوابی مثل رویای شیخ صنعان، که بعد آن را از عطار وام گرفتی و نوشتیاش. ابروهای پرپشت خود را آشفته مکن و لبخند همیشه جوانت را خون گرم رخسارهات مساز تا به طعنه حرفم را رد کنی! سفر هورالعظیم و ضبط آن همه آنات ظریف، مگر به رویایی نمیماند که جان ما به کشفش شاهدی همیشگی شد؟ رنگهای عجیب بر ساختهی آفتاب و مه، پرندگان عجیبتر رنگ آمیزی شده، نه، نقاشی شده و آب و آبزیان هزار رنگ! هور، سرزمین آب و آفتاب و گیاه و ماهی و خرچنگ و حلزون، سرزمین هزارپیشه، مگر برای ما کاشفان عشق و تازگیهای چشم خیره کن طبیعت، میگویی از خوابی در بیداری حیرتآورتر نبود؟ (حاشیه رفتم؟)
وقتی خیره در چشمهای لطیف گفتی - «شاید همشیره بتواند نریشن فیلم را بگوید، چون از گاراژدار تا خانه آقای دغلاوی، از استعدادها و شعر خواندن سرکار خانم همشیرهی شما، برای ما حرف زده!» لطیف، بیاختیار سرگردان و پردهی آویخته را نگاه کرد که من پشتش بودم. داغی نگاه لطیف، از آن همه فاصله، از پشت پرده ساکن کلفت، چهرهام را سوزاند و وادارم کرد، بیصدا عقب بکشم.
خانم عظیمی، به فراست دریافت این اعجوبه را پشت پرده، پنهان کردهاند. بلند شد و شاد و از خود در رفته، بلند و دخترانه خندید و بلندتر حرف زد:
- «مای گاد! پس چرا نابغهی هنرمندو، تنهایی تو اون اتاق نشوندین! واقعاً که، میبخشید اما مجبورم بگویم کمال بیذوقی است! دیگران خواهر برادر بیهنر خود را میگذارند روی سرشان و حلوا حلوایش میکنند آن وقت شما این جوری؟ من میرم میآرمش، میخواهید بد بگین، به من بگین، حتا کتکم هم بزنید باکی نیست. هر چند میدانم چقدر مهماننواز هستید و به غریبهها کمک میکنید و از گل نازکتر بهاشان هم نمیگوئید.»
و دوید و پرده را کنار زد و کنارم نشست، مرا بوسید، به بهها گفت و شکفت، از شوق صورتش سرخ شد و حالا مرا به سینه نفشارد پس کی بفشارد؟. صدای لرزان لطیف آمد:
- «چیزی بنداز سرت بعد بیا تو مضیف.»
|