با خلخال های طلایم خاکم کنید


با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و ششم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و پنجم: «سینمای عراق‌، مثل هنرهای دیگرش‌، کابوسی بود در بیداری‌! مخصوصاً به ما‌، به ضیا عالمی و من که عربی را بهتر از خودشان می‌نوشتیم و حرف می‌زدیم نگاهی مشکوک‌، چندش‌آور و سخت تحقیر کننده داشتند‌. کم غرض‌ترها‌، اگر، فراموش می‌کردند که در عراق تمام دیوارها موش دارند و موش‌ها هم گوششان تیز است‌. آرام‌، با صدایی گاه لرزان و گاه نامفهوم به ضیا حالی می‌کردند‌: دو راه‌، به گمانشان برای هنرمندی چون او وجود ندارد‌. یا فیلمی در مدح بعث و صدام بخصوص بسازد‌، حتا اگر فیلم کوتاهی باشد که نتواند به تنهایی در سینماها نشانش بدهند – (‌و خود می‌گفتند که این از محالات است‌‌!) یا بروند مصر، حتا سوریه هم برای سینماگر، جای مناسبی نیست.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و پنجم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و پنجم: «مادر بزرگ‌، سرش را محکم می‌کوبد به سنگ گور دختر خود‌. پیشانی شکاف بر می‌دارد. خنده‌ام می‌گیرد می‌خندم و می‌دوم به طرف سایه تا بر قبر مادرم استفراغ نکنم‌. زیر مورد سوخته‌ای‌، همان طور ایستاده خم می‌شوم و بالا می‌آورم‌. صدای پیرزن می‌آید اما انگار بادی داغ نرمه‌های گوشم را بسوزاند اما گذرا‌: خوب شد؟ خودم را بکشم دست بر می‌داری؟ بدبخت خیالت مردم پشت سرت چی می‌گن؟ می‌گن خل و چل شده دختر‌. دیوانه شده‌، ها دیوانه شده بعد از خودکشی مادرش‌!»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و چهارم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و چهارم: «زن‌، حالا سر بالا می‌گیرد‌. توی تارمی نشسته تنها‌. چنین گمان می‌کند‌. چون «‌مامان‌» پشت سرش‌، به دیوار گچی تمیز تارمی پشت داده‌. زن که پشت سر را نمی‌بیند‌؟ می‌بیند پیرمرد خنزر پنزری‌، مچاله شده لبه‌ی حوض پر آب چیزی را می‌شوید وسط شستن تو گویی زیر پایش صابون لغزنده باشد که نیست‌. چرتش برده و پینکی خورده اما نیفتاده در حوض پریده است از خواب‌. زن خنده‌اش می‌گیرد‌. بلند می‌خندد و بلند می‌گوید‌: چی شده آقا مراد‌؟ پاشو تا نیفتادی تو حوض و عین گنجشک خفه نشدی.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و سوم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و سوم: «به دستت نگاه می‌کنی، ناگهانی قطره‌های چسبنده، بالا می‌آیند، عین ورد شیطان، نه، وسوسه‌ی شیطان بگویم بهتر است‌. ظهور ناگهانی‌اش را می‌بینی بدون هیچ پیش درآمدی‌، اخطاری‌، زنگ خطری خود را باز می‌یابی که از ورطه‌ی گناه هم گذشته‌ای و حیرت‌زده و منگ گرفتار تیرهای تیز زبان وجدان هستی که باز خواست می‌کند و دم به دم می‌پرسد‌: چرا‌؟ نه واقعاً ارزشش را داشت گناهی که کردی‌؟ اصلاً آن قدر لذت زمانی داشته که بتوانی کمتر خود را سرزنش کنی‌؟»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و دوم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و دوم: «التماس نمی‌کنم اما ناسلامتی شما درس خوانده‌اید‌، معلم هستید، حالا مادرتان با طناب رسم و سنت قبیله خودش را خفه می‌کند. شما چرا؟ واقعاً خیال می‌کنید مردانگی است این؟ دست و پایم را باز کنید، قول می‌دهم جیک نزنم. اما بگذارید دست و پا بسته نمیرم. بازم کنید، چشم می‌بندم تا چاقوهاتان را در تنم فرو کنید. باور نمی‌کنید نمی‌خواهم در بروم فقط می‌خواهم آزاد بمیرم. حالا شما می‌خواهید دختر خواهرتان را یتیم کنید حرفی نیست، اما «قمر» بدون من زنده نمی‌ماند‌.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و یکم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و یکم: «ما، چاره‌ای مگر غیر از این داشتیم که جوری رفتار کنیم که پیرزن مهربان و خوش ذوق خیال کند حرف‌های مکتوبش را می‌شناسیم و می‌خوانیم. می‌دیدی چقدر شادمان می‌شد؟ این شادمانی را حالا من و تو هم خوب می‌شناسیم‌، وقتی هنرمند می‌بیند مخاطبش، حرف و تابلو و قصّه‌اش را درک می‌کند، پنداری دنیا را به او داده‌اند. ناخدا که برگشت. با زبان خود پیرزن از او تشکر کرد و پیرزن ، خطوطی نرم و مواج با دستش توی فضا کشید، و رفت تا برای ناخدا "قهوه" بیاورد.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ام

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی‌ام: «در تنها هتل شهر، اتاقی گرفت و من به خانه رفتم. همان دم در، مادر یقه‌ام را چسبید: ـ «که نانجیبی به انتها رسانده‌ای قمر؟ حتماً باید بگذارم برادرانت سرت را برسینه‌ات بگذارند؟» گران می‌آید بر آدمی که با ناپاکی‌، پنهان و آشکار جنگیده و تهمت ناپاکی بر او بزنند و گواهانی دست ساز، به پول یا زور، بر او گرد آرند تا موج دروغ و تهمت‌، راه بر بصیرت بی‌طرفان ببندند.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و نهم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و نهم: «کارخانه را من و بیشتر سیا انجام می‌دادیم. تا شبی که مرا با خود بیرون برد و تمام حساب و کتاب‌هایش را سپرد به من، مغازه‌ای نداشت. جنسی را از این تاجر می‌خرید و به دیگری می‌فروخت. گفتم: چرا این‌ها را به من می‌گویی داداش؟ گفت – «گفتم که وقتی برگشتم و تو نان‌آور خانه شدی، من باید به کار خود برسم.» رسید اما چه رسیدنی! بدون هیچ حرفی، یادداشتی اساسی، خود را بر درخت کهن وسط حیاط حلق آویز کرد.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هشتم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و هشتم: «پدرجان! کار بدی کرده‌ام؟ عاشق شدن بد است؟ اگر بد است تو که... نه به یاد نمی آورم دروغ گفته باشی به من، حتا به قول آنهایی که مجوز می‌خواهند تا دروغ بگویند و وانمود کنند مصلحت اقتضا می‌کرده، تو بارها با من از عشق، پاکی و عصمت در اوج عاشقی داستان‌ها گفته‌ای، پیش از رفتن!»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هفتم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و هفتم: «اما این فکرها چرا به سرم می‌زنند؟ تجانسی میان من و نصیب از این طرف و داستایوسکی و وان گوگ یا پسر قلدر و فاحشه‌ی بدشکل و شمایل از آن طرف نیست. تنها این چشم‌های خیس، فضای گرفته‌ی خیس پر شرجی اتاق سرگرد و بدی مردم این‌جا و هر جای دیگر، این فکرها را با چکش توی مغزم کوبیده. خنده‌ام می‌گیرد اما متوجه نیستم که بلند خندیده‌ام.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و ششم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و ششم: «یوما، چه مردی، می‌خواست بیفتد روی پای زن جوانش: «زینت! زندگی‌ام فدای تو باد. چطور به کارهای این پیرزن و خانه می‌رسی؟ مادرم دو نفر لازم دارد تا به کارهایش برسند، مادر بیچاره‌ام را، زده‌اند توی گیج گاهش! انصافتان را شکر، کسی حاضر نشد شهادت بدهد. شنیده‌ای که؟ مگر می‌شود؟ آن‌ها همه کاره‌ی سپاهند، همه کاره‌ی بسیج، بگو همه کاره‌ی خفاجیه‌اند. چطور شهادت بدهیم مسیح؟ تو زینت، فرشته‌ای؟ چه هستی آخر؟»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و پنجم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و پنجم: «پیرزن منجی، هر چه گفته بود، هر چه یادم داده بود‌، در چند جمله خلاصه می‌شد: "گندم، درست وسط گندم خط آمده، یعنی مال مردم، مال مردم است و مال من، مال من است، دست درازی من به سهم دیگران موقوف! گناهی بالاتر از این نمی‌شناخت بنده‌ی خدا. این گناه عین گناهی بود که پای من، فرشته‌های نگهبان می‌نوشتند به دفتر اعمالم: حقش را خورده‌اند و برده‌اند، اما هیچ غلطی برای گرفتن حقش نکرده است.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و چهارم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و چهارم: «بگذار من بگویم مهراب! فرق داریم مگر؟ به قول خودت، مثل همان نویسنده که بهترین داستان‌هایش را برای سایه‌ی خودش نوشت‌. من سایه‌ی تو بودم‌، گاه هم حس می‌کردی این تویی که سایه‌ی من هستی‌! پس انگار کن‌، ما یکی روحیم – آن‌هم نه اندر دو بدن‌، یکی روحیم اندر یک بدن‌! نه‌؟ شلاق اگر فرود می‌آمد‌، هر دو مان زخمی می‌شدیم‌.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و سوم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و سوم: «تو، آن روز نجات، گمانم حتا قلپی شوری دریا را نبلعیده بودی، پیرمرد همراهت اما، به ساحل که رسیدید، آنقدر بالا آورد، بالا آورد، ماهی‌های ریز عجیب و قناس را که در رنگ فقط به میگو شباهت می‌بردند و هشت پاهای کوچک در خویش جمع شده‌ای که نباید بدنشان جای فلس مثلن لاک‌هایی کوچک و عجیب و سفید داشته باشند، عین گوش‌ماهی‌های بی‌ارزش ریخته بر ساحل و چقدر مایع‌های رنگ به رنگ‌، از شکم چروکیده‌اش با غثیان بیرون ریخت‌؟ مایع‌هایی کدر، زلال‌، بنفش‌، قیرگون و لزج‌، و عجیب این‌که رنگشان ذرّه‌ای با رنگ‌های دیگر قاطی نشد‌، حتا در تمام مدت استفراغ‌، حتا رنگی‌، با رنگی دیگر نیامیخته بود تا از ادغامشان رنگ ثالثی درست شده باشد.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و دوم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و دوم: «گاه آدمی‌، دو روز مانده به مرگش‌، در پیری می‌رسد به زندگی‌، تو که هنوز بر و رو داری‌، خلق و خوداری‌. از همه مهتر، عاشقی داری که بیست سالی از تو جوان‌تر است اما دوستت دارد. جز تو عشرت، به چیزی دلخوش نکرده است و خوب می‌دانی‌، این را‌.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و یکم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیست و یکم: «عموی نامرد، لیوان شرابی داده به فلورا، شراب صد ساله‌ای داشته از کجا و چطور؟ نمی‌دانم دیگر، نگو چیزی هم ریخته توی شراب، حالا چرا حاشیه می‌روم مهراب جان؟ عمو، تجاوز کرده به فرشته‌ی مهربانی که... بگذریم.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیستم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل بیستم: «به حکمت او راه نخواهیم برد. از ذریه‌ی آدم ابوالبشر، دسته‌ای در وجود آمده و می‌آید باز، که بسی از سمبل و نمونه‌ی شرّ مخلوق خداوند، یعنی ابلیس، گوی سبقت ربوده و می‌ربایند باز. کارها کرده و می‌کنند بعضی از اعقاب آدم که بسیار در شرّ از ابلیس پیشی گرفته و می‌گیرند باز! در قیاس این گروه، شیطان، چندان گناهکار نیست. چه می‌اندیشید در این قیاس؟»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل نوزدهم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل نوزدهم: «در طرفة العینی‌، روپوش سپید برف گسترده بر درختچه‌ها و سبزه‌های زیر خاک، آب می‌شوند و جاری نشده، آتش می‌گیرند بی‌شعله و سرد و ناگهان. زاغی سراسیمه پر می‌کشد و می‌نالد - «برف‌ها! زندگی من! این آتش جهنمی از کدامین سمت رسید ناگاه؟» و سرگردان پر می‌کشد، لخت و هراسان به سمت قله (اگر به جا باشد هنوز) و نمی‌ماند تا ببیند لابه لای درختچه‌های مشتعل زبانه‌کش، بیست زاغ و سی زاغچه و سیزده زاغی و هفده کلاغ، در همان دمش نخست آتش سرد جزغاله می‌شوند.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل هجدهم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل هجدهم: «این بوده پس؛ خواب اصحاب کهف همین بوده، که اشارتی، گذر کابوسی، شقه شدن خون نشان سایه‌ای، وجبی، خیالی از آن را گذرانده‌ای، نه، این خواب ١۲ساله را تو از سر نگذرانده‌ای، بر تو جاری بوده مثل، مثل نسیمی که یک متری از تو بالاتر بوده و تو از آن خبر نداشته‌ای تا زمانی که انتهای نسیم، لابد تیغی، چاقویی، بریده‌ای تیز از شیشه شاید، که بر آخرین نقطه‌ای از بدنت که به آن دسترسی داشته، - درست بر پیشانی‌ات، جایی که کاکل نرم تازه رشد کرده‌ات، بر همان نقطه‌ی پیشانی، کشیده می‌شده - زخمی زده نسیم رونده و از خوابت جهانده.»



با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل هفدهم

«با خلخال‌های طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل هفدهم: «ببین قمر! تو درس خوانده‌ای، من هم. اگر تو دیپلم داری، من هم دارم! پس می‌دانی و می‌دانم که مسائل را درک می‌کنیم، اینجا خفاجیه است دختر! کافی است یک دختر تنهایی توی خیابان لبخند بزند، حالا چیز خنده داری یادش آمده بیچاره، مردم می‌گویند: سر و گوشش می‌جنبد، خب من و لطیف و مادر، حتا خود تو، تاب این حرف‌ها را داریم؟»