خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل نهم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل نهممحمد ایوبی[email protected]دختر، روزی از مادربزرگ پرسیده بود: - «مادر!» نزدیک بود جای مادر، نام او را ببرد، بسکه همسایهها، آشنا و غریبه، نامش را می بردند و او با نام بیشتر خو کرده بود تا با کلمات پرت و دور مادر، یا مادربزرگ. پرسیده بود: «مادر! اجازه دارم چیزی بپرسم؟» قیامتی شد. مادربزرگ، خانه را به هم ریخت. دختر، آن وقت گویا دوازده یا سیزده سالش بیشتر نبود. اول گمان برد، مادربزرگ از شوق سئوالش به وجد آمده و بازی سادهای را شروع کرده و میخواهد به شوخ طبعی زده باشد تا مجبور نباشد پاسخی سرراست و جدی بدهد به دختر. این بود که برخلاف همیشه وانمود نکرد که میخواهد دختر را بزند. زد، محکم هم زد، دست چاق و سنگین را لمس کرد و کوبید توی صورت دختر، گلسر دختر از سر و برق از چشمهایش، با هم پریدند، گل افتاد کنار پای خودش و مثل فنر، جستی زد تا گوشهی مطبخ. اما برق درد که بیرون جست از چشمها، مثل کرم شبتابی، در تاریکی جرقه ای زد و خاموشی گرفت و نیست شد. حیرت و خشم ناگهانی دختر، آنقدر وسیع بود که دیده نمیشد، دختر و مادربزرگ را در خود میگرفت، بسکه وسیع بود و به همین دلیل وسعت در چشمهای ریز مادربزرگ، جا نمیگرفت تا دیده شود. مادربزرگ، دست دیگر را آماده بالا برد تا کشیدهی دوم را حساب شدهتر بر آن طرف چهرهی نوه بنشاند که دختر شد یک تازی عربی و گریخت بیرون مطبخ و ایستاد توی نور و رو به سایهی توی مطبخ گرداند و داد زد: «زدی؟ باشد، اما یادت بماند اولین و آخرین زدنت بود!» پیرزن، که دید به دختر نمیرسد و دارد پس میافتد و تن نود و چهار کیلوییاش دارد میلرزد از خشم و خستگی، ایستاد و دست را گرفت به تنهی درخت کنار پیر وسط حیاط، درستتر و دقیقتر بگویم: آویخت خود را به درخت تا نیفتد. خساخس سینهی پیرزن، دختر را به خنده انداخت اما نخندید، یا نتوانست، هنوز خشم و حیرت بر او فائق بود. به نظرش خس خس طولانی نفسهای پیرزن، به دمیدن ناشیانه کسی در فلوتی خراب میماند، یا فوت کردن دیوانهای در یک نی کوتاه و سوراخ گرفته. دختر، حتا عرق نکرده بود اما پیرزن چنان عرق کرده بود که تند و تند عرق در چشمهایش میشکست و چشمها حسابی افتاده بود به سوزش. این بود که پیرزن فکر کرد مقنایش را باز کند که حالا داشت واقعاً خفهاش میکرد اما نمیخواست دشمن شاد بشود. میدانست حالا هیچ دشمنی دشمنتر از دخترک ندارد. دختر بر زخم نمک پاشید: «ها چه شد؟ چرا ماندی؟ میخواستی مرا بگیری که؟ مشت و لقدت را هم آماده کرده بودی! پس چی شد؟» پیرزن، گرمب، صدا کرد وقتی خود را انداخت روی زمین و جنونزده شیون کشید و شروع کرد به کندن موهای تنک و کم پشت خود، با حرکت اول دستها مقنا را جر داد تا راحت به سر خود دسترسی داشته باشد. موهای تنک حنا بستهی قهوهایاش را میکند و جیغ میکشید و حرف میزد: یادت آمد عشرت خانم؟ آن وقت «فخری» صدایت میزدند، نه؟» جا میخورم و به شوخی میزنم - «حالا چرا زّرین؟ وینستونی، کنتی! تو که وضع مالیات بد نیست؟ میخواهی چه کنی زن؟ جمع میکنی که بگذاری برای جوجه خروست؟ بچه مچه که نداری! پس اقلاً خوب بخور، خوب بگرد و خوب بپوش! نترس باز کلی میماند برای جوجه خروس سرپیریات، البته اگر دولت بگذارد و دست نگذارد روی مرده ریگت! » پک میزند و ستون صافی از دود بیرون میفرستد. دود کند میکشد بالا و بالاتر و چتر میزند بالای سرش، انگار ستارهای سوخته و خاکستری، دور سرش، خسته بچرخد و موج بزند. چهرهاش باز میشود، انگار لبخند میزند، یا من اینطور گمان میکنم. بعد شمرده و آرام حرف میزند. صدایش جوان میزند - «زن کودن! حرف آروغ نیست! لااقل به حرفی که میزنی، کمی، میشنوی؟ ذرّهای دقت کن! مثلاً در مورد همین سیگار زّرین! لابد میدانی این سیگار ایرانی را پاکتی بیستوپنج ریال میفروشند و سیگار وینستون را پاکتی بیستویک ریال، حتا جاهایی بیست ریال هم میدهند، یعنی ۵ ریال سیگار زّرین گرانتر است از وینستون! آنوقت توی نادان خیال کردهای نقل گرانی و ارزانی است! متر وکیلت فقط و فقط پول است! درست نمی گویم؟ نکند این تعقیبها و مزاحمتها به قصد اخاذی و تلکه است؟ ها؟ اما ما باج به شغال نمیدهیم خانم جان! راستش، اگر مثل بچهی آدم آمده بودی همان اول و میگفتی نیاز داری به پول، شاید فکری برایت میکردم. اما حالا ؟ راه دراز و جاده باز، بچرخ تا بچرخیم! این را میگویم چون خورده بردهای ندارم خانم جان!» میگویم - «پس عشرت خانم - درست می گویم؟ اسمت را که تازگیها دوباره عوض نکردهای؟ - عشرت خانم! خیال کرده قصد تلکه در میان است؟ واقعاً؟ خیال میکردم داناتر از این حرفها باشی؟ فکر نکردی اگر قصد اخاذی بود به قول خودت، همان اول مطلب را طرح میکردم، چه نیازی به این همه سال؟ ها؟ نیازی بود سایهات بشوم؟ همزادت بشوم؟ خودم را از کار و زندگی بیندازم؟ نه خانم من! نه همشیره، سایه. میخواهم خودت را به جا بیاوری! بشناسی خودت را! فکر کنی: خب چرا رسیدهای به اینجا حالا؟ تنها، غریب، بعد از آن همه رنج، عبور تو از خرمنْ خرمنْ آتش؟ لعنتی ِ این آدم که خودش به لعنتِ حتا نمیارزد. نفرینی ِ آن یکی، که خودش نفرینی ابدی است؟. میرود توی فکر، من که میدانم به چه میاندیشد؟ میبینم تصاویر اندیشهاش را، تو گویی، دارم فیلم میبینم، چقدر هم شاتهای درشت چهرهاش «شبیه به من میشوند؟: میبیند عصر گرفتهی روزی است پائیزی، یک جمعهی لعنتی از آن جمعههای آذر ماهی است؟ نباید جمعه باشد. این خانه، همیشه غلغله است، مخصوصاًً پنجشنبهها و جمعهها. حالا که شلوغ نیست؟ پس باید روزی خاص باشد در تقویمِ خاص ِ مردهای د دری! مردانی که شاید ندانند اما صورتکی از ریا بر چهره دارند. حالا باید روزی باشد خاص که مردها نتوانستهاند مثل همیشه صورتک را بر چهره محکم کنند. نشسته میان لنگههای باز دری در طبقهی دوم. جایی که نشسته، میتواند بیرون خانه را هم ببیند، دیوار رو به رو کوتاه است! بیحوصله است و گرفته، دارد لاک میزند به ناخنهای پا؟ یا اسیتون میمالد تا لاک قدیمی را ببرد. ناگاه چنگ میزند وسط سر و سخت میخاراند سرش را. صدای کلفت مردانهای از پشت سرش میآید: سر را بر میگرداند به طرف گوینده که توی اتاق است. بر خلاف صدای کلفت مردانهاش گوینده، زنی است میان سال و بلند بالا. موهایش را طلایی کرده، مشخص است که رنگ موها باسمهای است کدورت رنگ، حتا به آنهایی که کوری رنگ دارند، همین را میگوید ماندانا سر بر میگرداند و ناخنهایش را نگاه میکند و غرولند میکند - «میبینی اختر خانم؟ وقتی همه فضول ماماچه صدات میکنن ناراحت میشی! خب به تو چه که برم حموم یا سرمو بخارونم!» اختر، صدای گرامافون را کم میکند و صورتش را پر میکند از اخم، صورت، ناگهانی پیر میشود انگار - «اگه مردی گفته، جاکشه، زن هم بوده، دوکاره اس! شک نکن!» خانم رئیس،از اتاقی دیگر داد میزند - «صلوات بفرسین! خب کاسبی همینه، افت و خیز داره.» بعد خودش از در باز میان اتاقها میآید این اتاق و میرود به طرف ماندانا: خانم رئیس لب گزه میرود - «هیس خانمم! رئیس و اصل کاری یکی دیگهاس منم مثل تو، خونه رو واسش اداره میکنم. اون آقایی که صاحب و همه کارهی اینجاس! پست مهمی دارد، سال تا سال پیداش نمیشه.» صدایش را آرام میکند، زمزمهوار ادامه میدهد: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|