با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هشتم
محمد ایوبی
[email protected]
من
«به شرف لا الله الا الله، محمداًً رسول الله، بگو لا الله الا الله» صدا نافذ است و قدرتمند که در سکوت پیراهن سیاهها غوغا به پا میکند، ابهت صدا، فاسخ عظمت سنگین سکوت پیشین میشود. ردیف به ردیف مردان سیاه پوش، در پی تابوت، عریان گام برمیدارند. تا صدای نافذ چرخه میزند و بال در میآورد و به هیات و هیبت بازی خاکستری در میآید و پرواز میکند تا کنارهی خورشید داغ وسط آسمان و گُر میگیرد و چنگهای آتش میشود و بر میگردد به زمین و منفجر میشود و قارچی سیاه و سمی، چتر میزند بر اندک سایهای، وسط گسترهی داغ و نورانی آفتاب و ققنوسی، از لای سیاهی سیال و لزج، بیرون میزند و من از لای منقار گشودهی فاق وارش، گودال را به جا میآورم تیره، کنار گودال تل خاک خاکستری میزند و زوزهی باد فرّه میکند تا تابلویی مقوایی و کوتاه، که با چوبی بر پشتهی خاک خاکستری کژ و کول نشانده شده. راحت میتوانم تابلوی مقوایی را بخوانم «آرامگاه ابدی مغفور مبرور مبسوط، مهراب، خان بی خانه»
کسی انگار، از پشت پرچینی به تمسخر میگوید - «خدا ذلیل کند این مهراب را لکن رحمتش هم بکند.»
زنی قاه قاه میخندد و ریسه میرود و میکوبد بر زانوها و نعره میکشد - «ببینید، مرا ببینید! سوپر دیدهاید؟ کور شوید اگر دروغ بگوئید! حالا خوب نگاهم کنید! چه کار دارید به آمرزیده شدن مهراب، خان بی خانه! هی هی، تفنگی که خان نداشته باشد هم تفنگ است؟ عنینههای بی کس و کار، لطفاً مرا نگاه کنید. سوپر زنی که بال بال میزند از طبقهی...» از کسی که نمیبینمش و لابد پشت سرش کمین کرده تا پیش از پریدن، او را بگیرد، میپرسد - «مادرْ مرده! اینجا طبقهی چندم است؟ سی و دوم؟ مهراب ناکام هم سی و دو سال داشت که دار فانی را وداع گفت و البته به بخشایش و کرم خداوندگار خیلی خیلی اعتقاد داشت و گرنه نمیمرد، بیکار بود که بمیرد؟ حالا نگاهم کنید خوب! به کرم و کرامت هو، که جستم!» و رها میکند خود را قیهکشان و غش و ریسه میرود و نرما نرم، چرخه میزند در فضا و سبک سبک، سقوط میکند. صدای نافذ و قدرتمند، لای درختان میپیچد و میان مردان پیراهن سیاه میپیچد و چشمهای مردان را میپیچاند وهمه را لوچ میکند قدرت کوبندهی صدا.
«حالا به شرف و کرم لا الله الا الله، بگو لا الله الا الله، محمداًً رسول الله، علی ولی الله.»
که هراسان چشم باز میکنم بر لبخند گرفتهی هاسمیک، که آرنجها را نشانده بر پیشخان و چهره را نهاده توی دستها، تا دستهای ظریف کودکانهاش قاب مناسبی بسازند برای رخسارهای که لبخندش هم بارز است، هم آرامش بخش.
میگوید - «ها مهراب؟ خیر باشد! خواب میدیدی؟»
میگویم - «خواب نبود هاسمیک! به یاد میآوری من، آن هم اینجا چرت زده باشم؟ حتا پشت میز خودمان، دیدهای یک لحظه چشم بسته باشم؟»
می گوید - «به قول خودت عموزاده، مگر نمیشود با چشم باز خوابید؟ تو میدانی بیشتر حیوانات با چشم باز میخوابند تا دشمن گمان کند که طرف بیدار است و مزاحمش نشود؟»
میگویم، اما هنوز باور خود من نشده: «نه هاسمیک جان! نباید لحظههای کشف و الهام سهروردی را از جنس نوم بدانی!»
- «بزرگوار! به شیخ شهید، سهروردی چه کار داری تو؟ او از جنس دیگری بوده، حالا چرا عربی بلغور میکنی؟»
- «اثرات وجودی همنشین است به گمانم!»
- «عجب! پس تمام لیلیها عرب هستند؟ عجب تصادفی!»
می گویم - «نه، عرب نه، یعنی نه عربی حرف میزند، نه لهجه دارد، اما نمیدانم چه حکمتی است که او را در لباس اعراب بادیه میبینم گاه، بدوی و دست نخورده، صمیمی و مهربان، این است که توقع دارم حرف که میزند به عربی باشد. اما نیست، فارسی حرف میزند، اما من ناخواسته، نمیدانم چرا؟ در جوابش بیشتر از کلمات عربی استفاده میکنم!»
میگوید - «برو بنشین الان میآیم. اینجا تو سرپا و من آرنج زده بر چوب، حرف حساب از دهنمان در نمیآید. برو که آمدم، کتلت میخوری یا تن باز کنم!»
راه میافتم و میگویم: - «من که هیچی، هرچه خودت میخوری! برای من فقط زهرمارم را بیاور و یک کاسه لوبیا، لیموترش اگر نیست، آب لیمو هم نیاور! آب کاه که خوردن ندارد با مزهی زاج!»
سرتکان میدهد: - «هیچی که قهر است! شاید هم... بله، همین است، شاید هم...»
«شاید هم» «شاید هم» این دو کلمه را مثل سنگینی عجیب و ناشناس و نالازمی با خود، تا میز کوچک ته میخانه میبرم. حس میکنم، نفسی گرفته، پشت گوشم مینشیند و سمت راست صورتم را سنگین میکند. از کدام جانب آمده نمیدانم اما، اما همین نفس گرفته باعث شده که کم کمک به یاد بیاورم:
چهرههایی را که پس خاکستر دود سیگار و پیپ، کژ و کوژ میشدند و موج میگرفتند و هل میخوردند توی تاریکی و من زیر پایم خالی بود، و قشنگ هم خالی بود، چرا نمیافتادم، نمیدانستم، اما از اینکه نمیافتادم، سخت راضی بودم. هراس داشتهام از بیتکیه گاهی و ول شدنم در چاه، که همیشه هم بوده است، بیشتر این سی و دو سه سال بوده است، برای همین، فکر میکنم، همیشه چنگ زدهام در فضایی خالی و بیشتر سرد، که دم به دم سیاهتر و سردتر میشده و کابوسی، اما راضی بودهام چون چنگ زدهام.
پشت میز که مینشینم، نگاه سرد مردان سیاه پوش را، پس گردنم حس میکنم، انگار نگاه خود را، به اتفاق، با تفنگ بادی، به پس گردنم شلیک میکنند که نخست پشت سر و گردن من، سوزن سوزن میشود و میکشد تا ستون فقراتم. حالا لابد ستوان فقرات من، پر شده از تیرهای سوزنی کوچک و یک لحظه خودم را شبیه سرخ پوست فیلم «دیوانهای از قفس پرید» میبینم که جای کلاه زینت شده شولایی رنگ به رنگ، بر شانهها انداختهام. نشسته و ننشسته، صدا هجوم میآورد.
«به شرف لا الله الا الله، بگو لا الله الا الله.» ناگهانی، برمیگردم به سمت صدا، به سمتی که باید مردان سیاه پوش، به ردیف ایستاده باشند. اما وزاوز سکوت،عمق میگیرد. کسی نیست در میخانه و وزاوز سکوت، تبدیل میشود به س س مداومی که باید برای تمسخر باشد، چون هیچ چیز دیگر از آن کشف نمیکنم. - «عجب میلرزی مهراب؟»
این را هاسمیک میگوید که دست برشانهام دارد حالا. نمیدانم کی رسیده کنار میز و کی دست بر شانهام گذاشته - «توی این سرما، خیس عرق شدهای تو! دست که به شانهات گذاشتم، خیسی تنت را، از روی لباست لمس کردم. میدانم حالا تمام تنت را عرق سرد گرفته. بهتر است فردا تو را ببرم پیش اندرانیک، پزشک مجرب و دلسوزی است. قوم و خویشی دوری هم با ما دارد.»
میگویم - «چیزیم نیست فکر میکنم الکل خونم کم شده باشد!»
- «ببین نازنین! این اواخر، به هم ریختهای! اگر از جانب لیلی است که هنوز گمان نکنم آنقدر خرشده باشی که قولی بهاش داده باشی!»
- «نقل خود او نیست هاسمیک! اما، راستش از لحظهی آشنایی، انگار وارد دهلیزی شدهام تاریک. دهلیزی که انگار، البته گاه، پیشتر، هم از آن گذشتهام، نه، نگذشتهام. وارد آن شدهام. این است که گاه چنان آشنا میزند که میدانم ده قدم که مثلاًً جلوتر بروم به ستونی میرسم که راه را دو شقه میکند. اما تا میخواهم بیشتر بهاش فکر کنم، مثل مار، ماری زخمی، میخزد توی تاریکی، زیر سنگ.»
- «با این حرفها، حتماًً باید آندرانیک تو را ببیند!» و به شوخی میزند «نترس اگر خواست تو را بخورد، نمیگذارم، یعنی بهاش میگویم چقدر بینمکی و حتماً باید توی آب نمکت بخواباند تا ثقل سرد نگیرد.»
و بلند میخندد و میکوبد به شانهام - «نترس نی نی کوچولو! عمو زاده هاسمیک میآد همرات!»
میگویم - «شوخی نکن! هنوز جا به جا نشده و خود زن را نشناختهام که دفتری داده است به من، چرا هاسمیک؟ میخواهد مرا وابسته کند؟ چرا از این راه؟»
- «گفتی که گفته است: شاید خواندن این دفتر به درد نوشتنت بخورد!»
- «باور کنم یعنی؟ یک جورهایی قضیه مشکوک میزند، هنوز چند صفحه از دفتر را بیشتر نخواندهام، که کابوسهام عمیقتر و متعددتر شدهاند. نمیدانم شاید اندیشهی کابوسی خود من است که کارها را پیچیدهتر میکند، که فکر میکنم حالا شدهام آدم آن قصّه که خاطرات کسی را میخواند و همچنانکه میخواند و پیش میرفت، تنش، آهسته آهسته، سنگ میشد، اول پاها و همین طور هر چه بیشتر میخواند، بالاتنه و حتا سرش.»
- «و آخر این حکایت؟»
- «جادو، همیشه ضدی دارد هاسمیک! کاملاًً که سنگ شد، کتاب را به دستوری غیبی، از ته به اول خواند و این بار عکس بار اول، شروع کرد به برگشتن، سنگها دوباره گوشت شدند.»
- «خب، تو که اهل جادو جنبل و کتاب متاب و ناراحت نشوی ها؟ اهل همه فرقهای هستی، پس ناراحتیات برای چیست؟»
- «نمی خندی به من؟ همهاش به این فکر میکنم که مرد سنگ شده، چگونه توانسته با لبهای سنگی، اندیشهی سنگی، چشمهای سنگی، کتاب را از ته به اول بخواند؟ بار نخست یک چیزی، بار دوم اما شدنی نبوده! گاه خیال میکنم، مرد بیچاره، هنوز هم سنگ است. افسانه است؟ باشد. کدام افسانه را دیدهای که منطق خود را نداشته باشد؟»
تکهای کتلت را میزند سر چنگال و به زور میگذارد توی دهنم. میجوم بیمیل، انگار گوشت تن خودم را میجوم. به زور عرق، میدهمش پایین. این بار، مچ دستش را می گیرم تا قاشق پر از تن ماهی را بخوردم ندهد. قاشق را میگیرم و میگویم - «ممنون خودم میخورم! میخواهی بد عادتتر از اینم بکنی که هستم؟»
لیوان آبجوش را بر میدارد، لبخند میزند و میگوید - «فدای تو که خوبی! همه فن حریف و ماهی، خوب است که خودت نمیدانی چقدر خوب و مردی! این را از ته دل میگویم رفیق.»
میگویم - «نوش جانت. برود جایی که غم نرود!»
چشمهایش برق میافتند، میگوید- «ببین! چرا سعی نمیکنی دفتر کذایی را با خودش بخوانی؟ تغییراتی که میافتد در وجناتش، گمانم از او آینه خواهد ساخت! تو هم که حسابی آدم شناسی بزرگوار! تعییری هم نکند که برگشتهای به پله اول و باید قبول کنی که دفتر را داده تا شاید برای نوشتنت مفید باشد.»
او
نگفتمت: «مرو آنجا که آشنات منم؟!
در ین سراب فنا چشمهی حیات منم؟!
و گر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که: «به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهی رضات منم»
نگفتمت که: «منم بحر و، تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم»
نگفتمت که: «چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوّت پرواز و پّر و پات منم»
نگفتمت که: «صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمهی صفات منم»
نگفتمت که: «مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد؟» خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
و گر خدا صفتی دانک کدخدات منم
ازغزلیات شمس «مولوی» ج ۴ شماره ١٧۲۵
به یاد میآورد حالا؟ از کجا بدانم که به یادمی آورد آن پسین ولرم و خوش بهاری را در کلاسش، سکوت خوابزدهی همکلاسیها و معلم را تاراند، چون نوشتهاش را از ماهی عنبر آغاز کرد و به عمق دریاییها، به سراغ والهای کوه پیکر رفت از راه دفتر انشای خود و نرم نرمک با دلفینها توپ بازی کرد؟ اما به یاد خانه که افتاد، سر زیر انداخت و ساکت ماند.
معلم گفت «دخترم تمام شد؟» با سر گفت بله، اما تمام نشده بود نوشته. به یاد خانه افتاده بود.
|