تاریخ انتشار: ۲۸ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل دهم

محمد ایوبی
[email protected]

من

باران بر آب آشفته و قهوه‌ای شط ، سوراخ می‌سازد و باز، سوراخ‌هایی نزدیک به هم، دانه‌ی باران، نادیدنی فرود می‌آید و سوراخ که می‌سازد، هنوز بهم نیامده سوراخ. قطره‌ی تازه می‌رسد تا سوراخ فرصت هم آمدن نداشته باشد. من ایستاده‌ام زیر تاقی و سطح شط نگاهم را گرفته و وقتم را، با همه‌ی گرفتاری‌ها و آشفتگی روح، شیرین می‌کند. انگار سطح آب اروند، حالا «الکی» مسطح است، سوراخ سوراخ تصویری طبیعی که هر نگاهم معنایی از آن می‌گیرد. شاید هم نگاهم این تصاویر را می‌سازد؟ اما، نمی‌توانم بگویم، حتا فکر کنم که راز و معمای تصاویر بارانْ ساخته را کشف و حل توانم کرد. فضای رؤیایی شط، با فضای ریزش باران، فضایی دیگر را به یادم می‌آورند. خنده‌ی عجیب و جادویی «برت لنکستر» را در فیلم باران ساز.

حالا که در فضای باران‌ساز هستم، سعی می‌کنم مرد را نشانه کنم و به خود بقبولانم که می‌تواند باران‌ساز باشد، هر مرد یا زنی که از زیر باران، کنارساحل عبور کند به گمانم می‌تواند باران‌ساز باشد. اما زیر باران کسی نیست خودم را هم نمی‌توانم باران‌ساز بدانم، هرچند تشابهاتی با روحیه‌ی برت لنکستر را در خود کشف می‌کنم.

نخواسته‌ام فعلاً مزاحم کسب و کار هاسمیک بشوم. تصمیم می‌گیرم بروم سراغ بلم‌ران‌ها، یا ماهی‌گیرانی که مشمع روی سر خود انداخته‌اند ولم داده اند بر لبه‌ی قایق‌های توی آب و می‌دانم دارند با نقل خاطره و عرق خود را گرم می‌کنند. نمی‌دانم چه می‌شود که یک‌مرتبه از زیرتاقی تند می‌زنم بیرون و می‌روم کنار خیابان ساحلی و برای اولین تاکسی خالی دست بلند می‌کنم.
- «کجا قربان؟»

- «آن دست آب، زیر پل!»

- «نمی‌خورد، دارم می‌روم صابون سازی!»

در عقب را باز می‌کنم و می‌خزم تو و می‌گذارم خیسی سرم بچکد بر زانوهای جا باز کرده و گلی‌ام و بچکد بر پشتی صندلی راننده، که چانه‌ام را گذاشته‌ام بر آن و چکه‌های باران را نگاه می‌کنم که از سر و چانه‌ام بر پشتی راننده می‌چکند.»

راننده، عصبی می‌شود. نه که بد بگوید؟ به شوشتری حرف می‌زند. عصبانیت، ناخواسته او را به زادگاهش - شوشتر - پرت کرده!»
- «کجا تو این توفان؟ کوچه‌ها خیس و تلیس....»

- «کا من ای تیفون؟ چپیله‌ها خیس و تلیس...» سعی می‌کند خود را مهار بزند:

- «با موتور آبی برین به صرفتان است! همه‌شان هم سقف دارند، خیس نمی‌شوید. یعنی خیس‌تر از این نمی‌شوید!»

می‌گویم - «دایی‌زاده! بی‌خیال! باران سیاهی و کینه درونم را شسته! مال تو را انگار نشسته؟ دربست برو آن دست آب زیر پل، جایی که جگری‌ها بساط کرده‌اند. بشتاب خالوزاده، تا فراموش نکنی، عشق و عَشَقه، با هم درخت‌های توت را می‌چینند؟ لابد هم نمی‌دانی چگونه؟ چادر شب پهن می‌کنند زیر درخت و راحت به کمک هم درخت را می‌تکانند. توت‌ها البته می‌افتند توی چادرشب تا حرام نشوند. بفرما این هم معلومات عمومی اگر خواستی توی مسابقه‌ی هوش مستجاب الدعوه تو صبح جمعه‌ی رادیو شرکت کنی! د برو خاله‌زای بنده، هر چه بگویی تقدیم می‌کنم، خودتو انصافت!»

یکه می‌خورد راننده‌ی تاکسی و رها می‌کند هاج و واجی‌اش را که لابد چون خیال کرده با دیوانه‌ای الکی خوش رو به رو شده‌، گیج و هاج و واج شده. کیف پول را که می‌بیند از توی آینه‌ی رو به رویش راه می‌افتد، خیلی هم سعی می‌کند وانمود کند کیف را ندیده اصلاً. راه که می‌افتد، زبانش باز می‌شود:
- «گفتی مسابقه‌ی هوش رادیو تهرون؟ ما خرمشهر، اونا پاتخت! نکنه آشنا باشی با مستجاب الدعوه و تابش؟ خب اگه هستی، نوکرتیم، دست مارو هم بگیر.»

حرف‌های مردم عادی و ساده، عجیب شادم می‌کند و از دنیای سیاه درونم بیرونم می‌آورد. این است که دم به دمش می‌دهم تا کابوس بیداری را جا بگذارم زیر باران. می‌گویم:

- «پس دوست داری تو مسابقهی رادیو شرکت کنی؟ باشد، ببینم چه کار می‌توانم برایتان بکنم! ببینم: هر مسابقه‌ای که باشد فرق نمی‌کند برایت؟ مثلن بیست سوالی!»

- «هوش باشه، بهتره ، آدمی که دوتا زن داشته باشه، اگه هوشش زیاد نباشه بدبخته، تعریف از خود نیس جون شما، اما هوشم کم و کسر داشته باشه، این دو عفریته کلکمو می‌کنن، مثل عسل و خربزه می‌سازن با هم و‌خلاص!»

با راننده حرف می‌زنم اما از شیشه‌ی بغل، رود گسترده و بارانی را نگاه می‌کنم، که حالا از بالای پل، به نقره‌ی مذاب می‌زند و دم به دم سوراخ‌های جای ریزش قطره‌های باران بیشتر می‌شوند و گشادتر و وسعت می‌گیرند: « ببینم واست چه می‌تونم بکنم! حالا خیال کن جلوی میکروفنی! یادت باشه نباید هول بشی؟ تو دلت که بگی: من نباید دستپاچه بشم، چون هوشم زیاده، چون بلدم، تا...»

حرفم را می‌برد و شادتر از لحظه‌ی پیش، توی آینه می‌خندد به من و می‌گوید:

- «باورتون نمی‌شه، به خودم گفتم، همونو که فرمودی، به خودم گفتم: باور می‌کنی؟ دیدم نه می‌ترسم، نه خنگم، هوشم افتاد به کار!»

می‌گویم - «احسنت، همینه! آدمی قدرت و توان خودشو بشناسه، کوهو جا به جا می‌کنه. خب حالا که آماده‌ای، فکر کن تو مسابقه‌ی هوش هستی! بپرسم؟»

- «هوش یا بیست سوالی؟»

- «داریم می‌رسیم، بیست سوالی وقت گیره، اما هوش یه دقه اس!»

- «مهمون ما باشین آقا، تا بیست سوالی تموم بشه!»

- «دلم خیلی می‌خواد، اما کار مهمی دارم، نرسم وضع خراب می‌شه. زن‌ها رو که می‌شناسی؟ باید مرافعه‌ی دیشبو، از دل عیال دربیارم!»

- «نوکرتیم آقا، بپرسین اما تند حرف نزنین که حواسم پرت نشه!»

- «احسنت، ولی یادت باشه ترفند مستجاب الدعوه همینه که می‌دونی، حواس آدمو پرت می‌کنه، من حالا آروم سوال می‌کنم اما برا مسابقه باید خودتو آماده کنی یعنی هر چی تند حرف بزنه مجری، فِندْ به کار ببره، دغلی کنه، نباید حواست پرت بشه!»

- «حاضرم! بفرمائین!»

می‌گویم - «حالا من یعنی مجری مسابقه! خوب توجه کن!» سینه صاف می!کنم و صدایم را می!ریزم توی دماغم و ادامه می‌دهم: «خب آقای شرکت کننده؛ برق چشمات می‌گه که حسابی خودتو آماده کرده‌ای واس برنده شدن، کاش شنونده‌ها بودن و آرامش شما رو می‌دیدن، می‌دیدن چه لبخند بی‌اعتنایی تو صورتتونه.
خب، آقایی که شما باشین: آقای حسنعلی جعفر صبح جمعه، تو رختخوابه هنوز، خواب صبح شیرینه، حسنعلی جعفر ما هم خوابه و خوابای خوش می‌بینه. به عیال هم گفته بیدارش نکنه تا خودش بیدار بشه. حالا عیال پاورچین پاورچین اومده بالای سر حسنعلی جعفر، می خواد صدای زنگ ساعتی، نعره‌ی بچه‌ای، فریاد همسایه‌ای، بی‌هوا شوهرشو از خواب نپرونه. حالا ایستاده و نیگا می‌کنه به جام‌های تمیز دری که تو حیاط باز می‌شه. یک‌مرتبه، چیزی می‌خورد به شیشه و می‌افتد توی اتاق، نزدیک رختخواب حسنعلی جعفر. خب زن می‌ترسه، دلش نمی‌خواد شوهرش بیدار بشه اول صبح و قشقرق به پا کنه. فکر می‌کنه اما حالا بیدار می‌شده از افتادن چیزی که خورده به جام بالای در و افتاده کنار رختخواب شوهرش. اما با تعجب می‌بینه، با اینکه اون چیز خورده به شیشه و پرت شده تو اتاق، اما نه شیشه رو شیکسته، نه حسنعلی جعفر و از خواب ناز پرونده! حالا شما ده ثانیه وقت دارید که بگوئید، اولاً مگه ممکنه چیزی بخورد به شیشه و از آن رد بشه اما شیشه رو نشکونده باشه و حسنعلی جعفر رو هم از خواب نپرونده. ثانیاًً، آن چیزی که به شیشه خورده چی بوده؟ یادمون باشه که خواب آقای حسنعلی جعفر حسابی سبکه! از حالا ده ثانیه شروع می‌شده ، تیک، تیک تیک، تیک، تیک تیک تیک تیک. حالا شد هشت ثانیه: تیک، تیک. ده ثانیه‌ی فرصت شما تموم شد.



مرد، نفس بلندی می‌کشد: - « آهان فهمیدم! لابد در، شیشه نداشته، وقتی شیشه‌ای نباشد، خب شیکسته هم نمی شه!»

به خنده می‌گویم - «‌غلطه، آی غلطه، غلط غلوطه، غلطه!»

می‌رسیم زیر پل، آرام می‌زنم روی شانه‌اش - «‌رسیدم خالوزاده، لطفاً نزدیک اون میز و صندلیا نگر دارین!» صندلی‌ها برق می‌زدند از تری. رپارپ باران بر میزهای فلزی بزرگ صدای زیر پل را وهمناک می‌کرد. می‌گوید - «خوب، جوابش؟»

پول‌هایم را از کیف در می‌آورم و می‌گیرم جلوی راننده - «هر چقدر عشقتونه بردارین! ممنون که منو اوردین! بردارین، هر چی بردارین ناراحت نمی شم!»

می‌گوید - «مهمون من! نه این تعارفه، جای پول جواب مسابقه‌ی هوشو به‌ام بگین!»

می‌گویم - «باشه یه وقت دیگه، شاید فکر کردی خودت جوابو پیدا کردی!»

- «نه دیگه! حال‌گیری نکن! وقت دیگه هم شد حرف؟ دور از جان شما، خودمو می‌گم، تا فردا کی مرده کی زنده؟»

می‌گویم - «باشد، پول کرایه‌ام را بردار تا بگویم!»

لبخندی می‌زند مهربان! - « چیزی نیس که؟ اصلن کرور کرورش چرک دسته!»

می‌گویم - «بله جیفه‌ی دنیوی است. اما تو بردار، بر نداری، مکدر می‌شم!»

یک اسکناس دو تومانی بر می‌دارد - «از سرمان هم بیشتره! خدا زیادتر به‌اتون بده!» و منتظر می‌ماند. می‌گویم - «عرض کنم خدمت سرور خودم، آن‌چه از شیشه رد شد و شیشه را نشکست و حسنعلی جعفر را هم بیدار نکرد. آفتاب بود. آفتاب که بالا آمد، از جام رد شد و رفت توی اتاق و مرد را هم بیدار نکرد.

- «عجب! چه نکته‌ی انحرافی خوبی‌! راستش آقا هستی! بگی پاتوقت کجاس، ولت نمی‌کنم. نه، مزاحمت نمی‌شم، اما به‌ات قول می‌دم یه وقت‌هایی بیام سراغت! راستشو بخوای، رفیق مثل شما ندارم. افتخار بدی به‌ام خیلی خوشحال می‌شم!»
می‌پرسم - «رفیق مثل من؟ من هم مثل بندگان دیگر خدا!»

- «اون که بعله، همه بنده‌ی خدائیم اما، تو آدم حسابی هستی! خوب حرف می‌زنی، ازخیلی چیزها سر در می‌آری معلومه، اگه افتخار بدی منو مدیون خودتون کردین!»

می‌گویم - «تو بانک بازرگانی، شعبه‌ی ششم بهمن کارمندم! چرا نمی‌دونم ، اما روزهای فرد، خلوت‌تره بانک ما تشریف بیاری خوشحال می‌شم، مخصوصاً اگر بتونم کاری واست انجام بدم!»

دستم را محکم می‌فشارد و چهره‌اش پر می‌شود از خنده و به سرخی می‌زند گونه‌هاش، دنده عوض می‌کند. ترمزدستی را می‌خواباند و پا می‌گذارد روی گاز و پیش از راه افتادن بلند می‌گوید - «خدمت می‌رسم حتمن، کنار شما گذشتن وقت، حس نمی‌شه. عزت زیاد رفیق!» و راه می‌افتد.

بی‌اختیار، می‌روم زیر تاق حلبی بساط جگری و اطراف را نگاه می‌کنم. یادم آمده است اگر رئیسی، معاونی، کارمندی این وقت روز مرا زیر باران ببیند، چه می‌گوید؟ کسی مرا می‌دید، دیگر نمی‌توانستم بگویم مریض بوده‌ام، این هم گواهی پزشک معتمد. گواهی پزشک معتمد، بهای بیشتر و گرانتری دارد البته. خلقم به هم می‌ریزد. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم، همکاری، رئیسی، ماشین نویسی، مرا خواهد دید. بسکه رئیس و معاون و مشاور داشتیم که توی بازار یا ساحل باهاشان برخورد کنی و انتظار داشته باشی حتا جلوی رویت، برایت بخندند تا خود را عزیزتر کنند و خوبه نشان بدهند. فکرکردم:
«گور پدر جاسوس‌ها، آدم فروش‌ها، لو دهنده‌ها، ستون پنجمی‌ها. اگر چشمم به یکی شان بیفتد.» پرسیدم با تشر از خودم - «حالا چشمت افتاد به یکی‌شان! چه می‌کنی مثلن؟»

بلندتر جواب دادم - «راست می‌روم توی سینه‌شان که: این وقت روز، شما این جا چه می‌کنید؟ مگر الان نباید توی بانک باشید و گرفتاری مردم را رفع و رجوع کنید؟ این چه وضع کارکردن است؟»

- «همین است! کاری می‌کنی که سرش را بیندازد پایین و برود. انگار به زبان بی زبانی بگوید: مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان!»

- «یا بگوید: چه شد؟ رطب خورده منع رطب چون کند! و من به خنده بگویم: خب بله، ما همه سر تا پا از یک کرباسیم!»

آرام آرام می‌روم به طرف دیوار، جایی که مرد بلند بالا و تر و تمیزی، دارد منقلش را رو به راه می‌کند تا کم کمک برای جگر و دل و قلوه آماده شود. می‌گویم - «حسن آقا! خدا قوّت!» (هاسمیک می‌گفت: «همین جوری، هر اسمی آمد به زبانت صداشان کن! یا درست گفته‌ای اسم را، یا به رویشان نمی‌آورند. اسم اسم است دیگر!»)

جوان لب‌ها را کژ و کوژ می‌کند و آرام می‌گوید - «نداریم! ما حسن آقا نداریم!»
می‌گویم - «ای بابا این که معضلی نیست! حالا اکبر آقا یا محسن آقا، یا شیراوژن!»

دست‌های از زغال سیاه شده‌اش را با پارچه‌ای نمدار پاک می‌کند و خیره می‌شود به من، بعد می‌رود کنار منقل، بعد انگار قصد دعوا داشته باشد - «چی نیست؟»

می‌گویم - «فکر کن معمایی نیست، بله؟»

- «نه همان که گفتی، یعنی چی؟»

می‌گویم - «یادم نیست چه گفتم اما می‌دانم چیز بدی نگفتم!»

- «این را که می‌دانم! خدا نکرده چیز بد می‌گفتید، ما هم سگ می‌شدیم، بلانسبت پاچه می‌گیریم، اما نه الکی، راستش هارمار نیستیم دیگر. بودیم، دیدیم، قمه و چاقو و پنجه بکس دارد کاری می‌کند که خواهر مادر خودمان ازمان خوف می‌کنند! خب بد بود دیگر، ما چاقو و کوفت و زهرمار گرفته بودیم تا کسی به خواهر مادرمان چپ نگاه نکند. یعنی بترسند و دور ناموس ما را خیط بکشند، آن وقت، بد است دیگر! می‌بینی خواهر مادرت بیشتر از دزدان هیز و بی‌ناموس، افتاده‌اند توی هول و ولا، رنگ به چهره‌شان نمانده، خب مرض که نداشتیم، آمدیم کاسب شدیم، لکن جنم خود را از دست نداده‌ایم که؟»

می‌گویم - «احسنت!»

پوزخند می‌زند - «اما نگفتی با کی کارداری؟ شیر چی؟»

- «بابا همین جوری گفتم.» توی دلم به هاسمیک دشنام دادم بعد - «شما صاحب اختیار این جا هستید یا نه؟» - «معلوم است! اما ما کریم آقا هستیم نه محسن و اونایی که گفتی! پس همین جوری گفتی؟»

می‌گویم - «بابا می‌خوام چند سیخ جگر مشد بخورم با یک لیوان زهرماری!»

براق می‌شود - «هنوز کلی مونده تا بساط کنیم، زهرماری هم که باید تشریف ببری جای دیگر توی همین شهر کوچیک تا بخواهی پیاله فروش هست! ده دوازده‌تایی می‌شن! غیر از رستوران‌ها و کاباره‌هاش! ما فقط جیگر فروشیم! جیگر و دل و قلوه و دنبلان و خوش گوشت، اونم یه ساعت دیگه.

آهسته سر را می‌برم نزدیک گوشش - «این کاره‌ام رفیق! می‌دانم جواز فروش جگر و این چیزها را دارید فقط اما، خب آدم گاهی عشقش می‌کشد با جگر و قلوه‌ی داغ و خوشمزه‌ی شما، لیوانی آب شنگولی هم بریزه تو خندق بلا!»
سر تکان می‌دهد: - «نمی‌دونم چرا شماها دوست دارید، با ترس و لرز غذا بخورین؟ چه لذتی که بطری رو قایم کنین زیر میز و دزدکی بخورین؟ گفتم که؟ شهر پر است از میکده!»

می‌گویم - «ببین جوان! ناراحت نشوی؟ اسمت را نگفتی آخرش!»

- «گفتم ، انگار شما نخورده مست هستین؟ گفتم کریم آقا صدام می‌کنن!»

- «ببین کریم آقا، می‌خوام تا بساطت خلوته و هنوز مشتری‌هات نیامده‌اند، با خودم خلوت کنم، نم نم بنوشم و این دفتر را بخوانم.» دفتر سیاه را از زیر لباسم در می آورم تا ببیند. تصمیم دارم چند صفحه‌ی دیگر دفتر را در تنهایی بخوانم، بعد عشرت را بکشانم توی دور. بعید می دانستم زن با دفتر رابطه‌ای نداشته باشد.

کریم آقا می‌گوید - «بخوام هم نمی‌تونم می‌بینی صندلیا خیسن‌، بارونم بند نیامده!»
می‌گویم - «چقدر مشکلش میکنی؟ صندلی خیس مرا باید خوش نیاید که می‌آید. تا جگر و قلوه‌ات آماده نشده، یک نیمی بده با یک کف نان و کاسهای ماست، مزمزه می‌کنم تا دل و قلوه‌ات برسد!»

- «حرفی نیست، اما اگر ماموری، آژانی مچ بگیرد، می‌زنم زیرش، الان دارم می‌گویم که نگویی نامردی کرده‌ام. می‌گویم با خودت آورده‌ای! ۵ سیری هم ندارم، بطر دارم و چتول!»

می‌گویم - «همان چتولت عشق است! خالی‌اش کن توی لیوان! آژان خیال می‌کند، آب است!»

می‌خندد - «باشه! اما همه‌شان گرگ باران دیده‌اند! نمی‌دانستی؟»

- «می‌دانستم، اما می‌خواهم خیال تو را جمع کنم. کسی رسید می‌گویم با خودم آورده‌ام! خوب است؟»

- «بله، اما نمی‌فهمم چرا از این دزدبازی‌ها همه خوششان می‌آید؟»

می‌گویم - «چرا ندارد. آدم را از هر چه منع بکنی، به آن حریص‌تر می‌شود!»

- «عجب! نمی‌دانستم! گفتی اسمت چی بود؟»

«نگفتم، حالا می گویم: مهراب!»

- «با حالی ها؟ برو که آمدم!»

می‌نشینم بر صندلی فلزی ارج رنگ و رو رفته. باران حالا قدری از نم نم بیشتر است بدم نمی‌آید، زیر باران بنشینم و چیز بخوانم! فقط ممکن است باران نوشته‌های دفتر سیاه را بشوید. عشرت، خیلی سفارش کرده که بلایی سر دفتر نیاید. پس نمی‌تواند با دفتر هیچ رابطه‌ای نداشته باشد! این را باید بفهمم:
دفتر را باز می‌کنم از همان جایی که علامت گذاشته‌ام که بدانم تا اینجا خوانده‌ام و...

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)