تاریخ انتشار: ۱۹ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل ششم

محمد ایوبی
[email protected]

من

این که چگونه پیش آمد بماند، هنوز در شک و تردیدم. اما این دفتر جلد مقوایی را چرا به من سپرد؟ همان صبح آن شب حیرت و گیجی؟

این دفتر؟ هیچ ارتباطی با من ندارد. فقط فکر کردم شاید برای نوشتن به کارت بیاید، گفتی داستان می‌نویسی، به نظرم رسید این دفتر، چه دروغ باشد و چه واقعیت، شاید به درد کارت بخورد. چند بار ورقش زده‌ام اما حوصله‌ام نیامده، یا خودم را راضی نکرده‌ام که آن را بخوانم. از طرفی اعتقاد دارم هیچ چیزی بیهوده نیست. هستی از همین حلقه‌های بظاهر نامربوط، ساخته می‌شود، رشته در رشته، زنجیر در زنجیر. هر چیزی باید بجا و در جای خود قرار بگیرد تا تکه‌ای از حقیقت را در ناف واقعیت بسازد. شاید این دفتر باید در خانه‌ی تو، میان کتاب‌های تو پیدا می‌شد تا مفید بیفتد.

اصلاً فکر می‌کنم تمام ماجرای شبانه‌ی ما – من و تو – اتفاق افتاده، تا این دفتر به دست تو برسد، من که به این مطلب اعتقاد دارم، تقدیر در کار است تا آن را بسازد که باید. اسفندیار چشم‌ها را می بندد وقت روئینه‌تن شدن، چرا؟ من می‌گویم برای اینکه تیر رستم در آینده بیهوده نماند و تازه خود رستم زنده می‌ماند در جنگ با پسرش، در نبرد با اسفندیار، چرا؟ برای اینکه شغاد کمین کرده، به دستور تقدیر کمین کرده و باید رستم زنده بماند تا به دست او کشته بشود. همه‌ی این‌ها به جای خود، فکر کن خواندن این دفتر بهای ... شرمم می آید بگویم . بخوان دفتر را بخوان.

بار اول که دفتر جلد سیاه مرتب را باز می‌کنم، خط زیبای زنانه‌اش جلبم می‌کند. نوشته است:

▪ ▪ ▪

ما

غریبانه در غربت بی‌ستون

سال ١٣۴۲ شمسی

زین خانه‌ی خاک پوش تا کی؟
زان خوردن زهر و نوش تا کی؟
آن خانه‌ی عنکبوت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شب خواب خوش نهی سر
این خانه که خانه‌ی وبال است
پیداست که وقف چند سال است
از لیلی و مجنون نظامی

یکی، جایی نوشته است: «برای اثبات خویش، هر دم از انبوه آتشی می‌گذریم، چه بدانیم چه ندانیم!» نه، انگار خیال کرده‌ام که این‌ها را در جایی خوانده‌ام. حتماًً کسی، جایی این‌ها را نوشته است و نخواندن من، دلیلی بر نبود این اندیشه، نبود این نوشته نخواهد بود. چون زیر آسمان هیچ چیز تازه نیست و اول کلمه بود و همین کلمه از خلاء می‌آید و هست می‌شود وقتی خلاء هست می‌شود که ن والقلم، سایه‌ی اندیشه‌ی من می شود و تو.

زیر آسمان هیچ چیز تازه نیست. و آتش آزمون همیشه بوده و هست. چه توفیق گذرنده را در پی‌داشته بوده و باشد چه شکست گذرنده را در اصل مطلب تغییری نمی‌دهد. سیاوش می‌گذرد از آتش و رو سیاهی می‌ماند برای زغال، گالیله وسط آتش می‌ماند. تنها صورت مسئله عوض شده، پاسخ اما یکی است چه بگوئیم ۲+۲ می‌شود چهار، چه بگوئیم ٣+١ می‌شود چهار.

نه، فرصتش را ندارم که بنا را بر وراجی بگذارم. فارسی می‌نویسم تا فارسی را فراموش‌نکنم. توی بصره، مجبورم عربی حرف بزنم، پس نوشتنم در واقع حفظ هویت است. هوّیتم با زبان درخشان فارسی در هم تنیده است. هر چند اصل و نسبم عربند و حتا پیش از آمدنمان به بصره، توی سوسنگرد ایران، همه‌مان عربی حرف می‌زدیم. ولی حالا که در بصره زندگی می‌کنم (زندگی می‌کنم؟ اگر زندگی می‌کردم که این چیزها را نمی‌نوشتم؟ میلیون‌ها آدم زندگی می‌کنند و هیچ نیازی به نوشتن و حفظ هوّیت ندارند، خنده‌شان می‌گیرد اگر کسی بگوید بنویس، جواب می‌دهند، من که زندگی می‌کنم، برای چه بنویسم؟ زندگی آدم را بی نیاز می‌کند از نوشتن این خزعبلات. راستش را بخواهید نویسندگان درجه یک و حسابی، چون زندگی نکرده‌اند، خوب نوشته اند.)

***

تبعید خود خواسته

شوهرم، ضیا، همان روزهای نخست غربت و در به دری، فکر نوشتن وقایع و حقایق بر من و او رفته را – درست تر بگویم: حوادث بر ما تحمیل شده را، به سرم انداخت:
- «قمر جان! این‌جا، در این غربت غریب، باید همه چیز را بنویسی!»

- «چه حاصل؟ برای من و تویی که ناممان را انکار کرده‌ایم تا شناخته نشویم، چه فایده؟»

- «تا دریابیم عقل و منطق، از پس جهل و باورهای مسخره بر می‌آید؟ یا هنوز در زمانه و جایی زندگی می‌کنیم که باز عقل و درایت مقهور نادانی و خرافه است. و از این‌ها مهمتر، همیشه که دوتا نمی‌مانیم، باید نوشته‌ات سندی باشد برای بچه‌های ما تا شایعه داغانشان نکند. خدا می‌داند همین چند روزه در ایران چه دروغ‌هایی پشت سر ما ساخته‌اند. تا جایی که به یاد می‌آورم، تو نوشتن را دوست داشته‌ای، اینک چه موقعیتی از این بهتر؟»

پذیرفتم، یکی دو صفحه هم نوشتم، اما دیدم اگر مخاطب من تو نباشی، لال می‌شوم بی‌اغراق! همین یکی دو صفحه‌ی آغاز را بخوان! انشا نوشته‌ام، هر وقت خواسته‌ام وارد ماجرا بشوم افتاده‌ام به حّرافی نالازم. مدت‌هاست، چند سال است؟ بگذار ببینم! شش، هفت سالی می‌شود که مخاطب اصولی من تو بوده‌ای می‌دانی که جز تو، کسی مرا جدی نگرفته! اوامرشان را صادرکرده‌اند، همین، حتا به ساده‌ترین حرف‌های من گوش نداده‌اند!»

لبخند می‌زنی و نفس من تازه می‌شود: «اتفاقاً فکر خوبی کرده‌ای! فرصت دست بدهد، من هم در همین دفتر، می‌نویسم. تو حرف‌هایت را به من می‌زنی و من هم به تو می‌گویم. این هم یک تفاهم دیگر که تو هوشیارانه کشف کرده‌ای!»
می‌گویم - «حالا برو دنبال کارت تا من هم شروع کنم!»

این هراس از تاریکی، از سایه، هوفه‌ی آب، خم درّه، در اوج سکوت، از این آدم ناشناس که می‌آید و با چشم، در روز روشن مرا می‌خورد انگار. تازگی ندارد. برای تو گفته‌ام، گفته‌ام: خدا خدا می کردم زودتر بزرگ بشوم تا دیگر نترسم. همه‌ی هراس را نشانه‌ی کودکی می‌دانستم. مادر می‌گفت:
«بزرگ می‌شوی یادت می‌رود. بچه‌ها باید بترسند، نترسند که تربیت نمی‌شوند دختر!»

حالا چه؟ حالا که شش ساله نیستم دیگر؟ ۲۵ سال دارم، شوهر دارم، خانواده تشکیل داده‌ام در غربت تبعید است؟ باشد، هست، هر جا که باشد، هست. اما ترس چه؟ نرفته است و حیرتا که بیشتر هم شده. می‌دانی که این هراس، غیر از همه‌ی ضربه‌هاش، گیج و گولم می‌کند.

کی آن را شناختم؟ گفته‌ام به تو، یادت نیست؟:

روز اول مدرسه است. پدرم برابر تمام قبیله ایستاد تا مرا به مدرسه بفرستد و فرستاد. یکروز مانده به اول مهر ١٣١٧، ریش سپیدترین و بزرگترین مرد طایفه سرزده آمد به خانه‌ی ما – ما او را شیخ صدا می‌زدیم و می‌لرزیدیم، بس که ابهت داشت بس که چشم‌هایش آتش می زد و می‌گذشت . شیخ، بزرگ و عصبی، مثل کرگدنی یاغی، در خانه را کوبید به دیوار و وزید عین توفان: - «کو؟ کجاست این «غنّیم» که می‌خواهد ننگ بخرد برای قبیله؟»

من، گوشه‌ی حیاط، وا رفتم و از ترس خیس عرق، نشستم، مچاله شدم و سر را میان زانوها بردم، تا شیخ مرا نبیند. غافل که من نمی‌بینم، هر چند خود من ارزشی نداشتم تا شیخ مرا ببیند، هر چند باعث حرف و حدیث شده بودم. نمی‌دانستم چرا و همین ترسم را بیشتر می‌کرد. آنقدر شانه‌هام را به زاویه‌ی دیوارها فشردم که شانه‌ی راستم زخم شد و مدت‌ها کبود و دردناک ماند.

خانه با ورود شیخ قبیله، تنگ شد و ستون‌ها به نظرم پس نشستند و چهره گرداندند. زن‌های خانه هر چه دستشان رسید انداختند روی سر و دویدند به سمتی که شیخ نبیندشان، خاک کف حیاط، زیر پاهای دوان زن‌ها، کدر شد و بالا آمد و کندتر و منسجم‌تر شد مثل مه، موج برداشت و از همه طرف پهن شد و تا بالا بگیرد، بچه‌ها را به سرفه انداخت. طعم گس خاک، دهنم را پر کرد و گلو را انداخت به سوزش و چنگ انداخت به سینه و داشت خفه‌ام می‌کرد. صدای جلنگ جلنگ خلخال‌های نقره زن‌ها و زنگوله‌ی پسر بچه‌ها، خانه را پر کرد. شیخ، دست‌ها بر کمر رفت سایه‌ی دیوار. عبای ظریف طلایی‌اش، دو طرف بلندای قامتش، دو قوز ساخت. نعره‌اش لحظه به لحظه بالا می‌گرفت:
- «این «غنیم» می‌خواهد سر شیوخ را بخورد؟ روز «کوامل» به دنیا آمده لابد که کارهایش همه باید مشئوم و نحس باشند؟ یا می‌خواهد... لاحول ولا، می‌خواهد برای چه کسی قدرت نمایی کند؟ خب «برنویش» را اگر تحویل دولت نداده، در بیاورد، ببینیم یک تنه با قشون شاه چه می‌خواهد بکند؟»

پدر، کت و شلوار پوشیده، آرام، از اتاق مهمان، آمد بیرون. بر خلاف همیشه دشداشه و عبا نپوشیده بود. عصرها معمولاًً توی اتاق مهمان، کتاب می‌خواند. رف و رفک اتاق مهمان‌ها پر بود از کتاب‌هایش. می‌آمد آرام و تسبیح دانه درشتش توی دستش بود. دانه‌ها را رها می‌کرد تا بر دانه‌های پائینی بخورد محکم و بگوید: ترک و باز ترک!
شیخ، عین کرگدنی در اوج خشم، از لوله‌های گشاد دماغ بزرگش، نفس بیرون داد و راه افتاد تند به طرف پدر که همان‌طور آرام می‌آمد به سمت شیخ. شیخ جار می‌زد، بلندتر از پیش:

- ها غنیم، توی سر و مغزت جانور راه افتاده؟ یادت باشد یک مگس، بله یک مگس، با فرعون با آن همه کبکبه و دبدبه چه کرد!»

پدر، لبخند زد، مهربان و خونسرد. دست را برد جلو تا دست شیخ را بفشارد و حتا آماده‌ی مصافحه شد با شیخ. اما شیخ، عصبانی‌تر از این بود که دست پدر و حتا آرامش نگاهش را ببیند.
پدر وقتی دید که شیخ پیاده نمی‌شود از مرکب خشم. سری تکان داد و پشت گوش را خاراند و گفت:

- «یا شیخ! بزرگ ما همه هستی! حالا هم مهمان بنده‌ای، قدمتان روی چشم‌های من و پسرهام لکن این همه جار و جنجال برای چه؟ فاصله‌ی من و شما، شبری بیش نیست، پس گلوی خویش چرا می‌خراشانید. بفرمائید توی مضیف اینجا، چنان گرد و خاکی راه افتاده که می‌ترسم زبانم لال، گزندی به وجود مبارکتان برسد. بفرمائید!»

- «من پا به مضیف تو نمی گذارم، مگر بشنوم که از خر شیطان آمده‌ای پایین!»

- «باشد. پس همین جا، توی تارمه جا می‌اندازم.» صدای برادرهایم کرد - «آی لطیف، سلیم! هر کدامتان هستید، از اتاق گلیم بیاورید و بالش تا شیخ راحت بنشیند توی تارمه!»

برادرها سریع آمدند، سلام کردند و فرش انداختند و پشتی گذاشتند و رفتند.

شیخ را تقریباًً به زور نشاند پدرم. تو می‌دانی چه می‌گویم.
من، حالا بیشتر از همیشه می‌ترسیدم. می‌ترسیدم مدرسه و لباس مدرسه را از دست بدهم. چقدر ازیقه‌ی گرد و سفید پارچه‌ای دخترهای مدرسه خوشم می‌آمد. خرگوشی شدم که قلبش می‌خواست از دماغش بزند بیرون، پر از مزه‌ی خاک، جوری مه گرد و خاک را سپر کردم که حتا مادر مرا ندید که خزیدم پشت ستون تارمه و کز کردم و شدم بقچه‌ای پارچه‌ای، بی‌سر و پا و دست، در خود جمع شده بودم آن‌چنان که نفس کشیدنم دشوار بود. لکن می‌خواستم زودتر بفهمم فردا به مدرسه می‌روم یا باز خواب لباس ارمک را باید ببینم.

صدای شیخ که تا دم در خانه می‌رفت و همه می‌شنیدند صداش را حتا آن‌هایی که از ترس پناه برده بودند به تاریکی اتاق‌ها. باید گوش تیز می‌کردم تا صدای پدر را بشنوم، تصمیم او برای من مهم بود. شیخ غرید - «این خط، این هم نشان! وظیفه شیخوخیت به جا می‌آورم. جای دختر در مدرسه نیست. مخصوصاً دختری که از لحظه‌ی تولد، نشان کرده‌ی پسرعموی خود باشد و نام کسی از همان روزهای اول بر نامش افتاده!»
- «شیخ من! بزرگوار من! چرا جای دختر توی مدرسه نیست؟ فرموده‌ی پیامبر صلی الله را قبول نداری که فرموده طلب العلم فریضة علی کل مسلم؟ اگر اجازه دادم نام برادرزاده‌ام بر قمر باشد، به خاطر رسم و رسوم قبیله‌ای بود و فرمان خود شما، و گرنه...» آه کشید، سر زیر انداخت ولاحول ولایی گفت برخورنده.

شیخ سر جلو آورد و عقب برد، بعد مثل مشک بزرگی، بدون هل و کش دستی، عقب رفت و برگشت جلو، و بزودی عادت کرد به عقب جلو رفتن - «فرزند! طلب علم برای مردان، نه زن‌ها، زن ناقص عقل را چه به علم و مکتب؟»
- «بزرگ ما هستی شیخ، اما عقل خود را نادیده مگیر، کل مسلم‌، یعنی تمام مسلمین، زن و مرد هم ندارد.»

- «تو ...» سرفه‌اش گرفت. خلط سینه را جهاند وسط نرمه خاکی که هنوز کامل ننشسته بود زمین.

- «خود تو، به یاد دارم! روشن و آشکار هم به یاد دارم که خود تو چند وقت پیش می‌گفتی. ابوحریره خود گفته چه احادیث و روایاتی ساخته و وارد احادیث ما کرده، شاید این حدیث هم...»

پپدر، لب گزه رفت به خود بیشتر - «استغفرالله! شیخ نفرمائید این مطالب جزو امهات مذهب ما هستند، باید با احتیاط حتا در موردشان حرف زد، چه رسد به رد یا قبول بدون احاطه‌ی کامل و آگاهی شایسته.» بعد، سبد خرما را از دست برادر بزرگ‌تر من لطیف گرفت و گذاشت جلوی شیخ - «انصاف نیست که این بچه را از دانستن محروم کنم. شوق دارد. می‌خواهد قرآن بخواند، بنویسد، بفهمد دنیا دست کیست؟ این همه طبیب زن در همین کشور خودمان، بی‌ربط رفته‌اند؟»

- « عجب! واقعاً که... تو؟ غنیم تو این چیزها را می‌گویی به من؟ مدرسه‌ها، کافرستان است! رقص یاد اولاد ما می‌دهند. پدرسوختگی یادشان می‌دهند. یادشان می‌دهند چطور توی روی پدر و مادر خود بایستند. تو این را می‌خواهی؟ می‌خواهی دخترت کاری کند که نتوانی توی قبیله و شهرت، سرت را بالا بگیری؟ که مجبور بشوی بزنی به کوه و دشت و جایی با نامی تقلبی زندگی کنی که تو را نشناسند؟ این را می‌خواهی؟ آب را از سرچشمه باید ببندی و حالا به سرچشمه دسترسی داری، نه دو فردای دیگر!»

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)