شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


صد و پانزدهمین قسمت
عيدت مبارک، پسر عموجان

صد و پانزدهمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!» نوشته‌ی سيروس «قاسم» سيف که هر هفته در بخش کتابخانه، به‌صورت آنلاين منتشر می‌شود، چنین آغازمی‌شود: ...به شدت از آنکه می‌ديدم احمد پسر عمو، به من کلک زده است و مرا از اعدام نجات داده است، عصبانی بودم و دنبال فرصتی می‌گشتم که انتقامم را از او بگيرم...



صد و چهاردهمین قسمت
«‌خواب چیست و بیداری کدام است؟»

‌صد ‌و چهاردهمین قسمت از رمان «‌شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!»- نوشته‌ی سیروس"قاسم" سیف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، اینطور آغاز می‌شود: ...چشم هایش را باز می‌کند. پدر و مادر و خواهرش، بالای سرش ایستاده‌اند. می‌گوید: «سلام». به سویش هجوم می‌برند. می‌پوشانندش. روح و جسم و هق هق گریه‌شان، درهم می‌پیچد...



صد و سیزدهمین قسمت
«ای امیر شمر لعین! من، احمد امام حسین(ع) هستم!»

صد و سیزدهمین قسمت از رمان «‌شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!»- نوشته‌ی سیروس«قاسم» سیف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این‌طور آغازمی‌شود: «... احمد پسر عمو هم، با سیلی، محکم می‌خواباند توی صورت امیر و سرش داد می‌کشد و می‌گوید: "‌ای کثافت! حقت این بود که می‌گذاشتم اعدامت می‌کردند!"»



صد و دوازدهمین قسمت
‌من همانم که يه روز، می‌خواستم دريا بشم

صد‌ و دوازدهمين قسمت از رمان «‌شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!» - نوشته‌ی سيروس "قاسم" سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغازمی‌شود:... يک يا دو هفته بعدش است که او و چند نفر ديگر از زنداني‌ها را، جلوی ديوار سيمانی رديفشان می‌کنند و بعد هم ، صدای الله اکبر است و صدای رگبار مسلسل و...



صد و يازدهمين قسمت
ما ومعيارهای اخلاقی مبارزاتی ما

صد و يازدهمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!» - نوشته‌ی سيروس"قاسم" سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغازمی‌شود: «با همه ی اين توضيحات، اگر مرتضا، جاسوسی بود که احمد پسر عمويتان برای جاسوسی کردن در مورد شما، به آن سلول فرستاده بود، ظاهرن نبايد نشان می‌داد که احمد پسرعموی شما را می‌شناسد..!»



صد و دهمین قسمت
«شادوماد! عروس خانومت توی حجله است. بفرما!»

صد و دهمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!»، نوشته‌ی سيروس«قاسم» سيف، که هر هفته در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: ...و باز، اختاپوس درون سينه‌اش تکان خورد و او را از جايش جهاند و فريادزنان به سوی آنها حمله کرد و خدا و پيغمبر و امامشان را به باد فحش گرفت...»



صد و نهمین قسمت
زندانی و زندانبان زندانی

صد و نهمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!»- نوشته‌ی سيروس«قاسم» سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: «... عجيب تر از آن، طرح تلويزيون‌های مدار بسته‌ای بود که می‌خواستند، نه تنها در زندان، بلکه در خارج از زندان و هرجا که دولت اجازه ی نصب آن را بدهد، پياده کنند...»



صد و هشتمین قسمت
من شک می‌کنم، پس هستم

صد و هشتمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!»- نوشته‌ی سيروس «قاسم» سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: «... در ضمن، ورود جنابعالی به دانشگاه هم، با استفاده از سهميه‌ی سری‌ای بود که به فرزندان افرادی مثل پدرت تعلق می‌گرفت! »



صد و هفتمین قسمت
انسان ها، سيب نيستند

صد و هفتمين قسمت از رمان «شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!» - نوشته ی سيروس"قاسم" سيف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاين منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: " .... همين احساس است که به من، نيروی تحمل عبور از درون آنهمه کثافت و پلشتی روان تاريخی را داده است که هيچ ربطی به روان فردی من نداشته است و ندارد!"



صد و ششمین قسمت
یک دهان، نالان شده، سوی شما

صد و ششمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!"- نوشته‌‌ی سیروس"قاسم" سیف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌‌گردد، اینطور آغاز می‌شود: ... (خیالتان راحت باشد! آره! دارم عاقلونه‌شو میگم. خدا، یعنی همون عقل. یعنی همون فکر. خب! اگه به جای عرق خوردن، بذاریم فکر کردن! خب! همه که از شکم ننه‌شون، آدمای عاقل و با فکری بیرون نمیان! میان؟



صد و پنجمین قسمت
خدا، یعنی همون عقل؛ یعنی همون فکر

صد و پنجمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته در بخش کتابخانه، به‌صورت آنلاین منتشر می‌گردد، چنین آغاز می‌شود: «فکر می‌کردم که پاشم و لباسام رو بپوشم و به دنبالش، از خونه بزنم بیرون. بعله! زدم بیرون. سوار ماشین که شدیم، گفت، تا به مقصد برسیم، خواهش می‌کنم، با من حرف نزن!»



صد و چهارمین قسمت
هنگامی که فرشته‌ی عشق، اژدهای ازدواج می‌شود

صد و چهارمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته در بخش کتابخانه، به‌صورت آنلاین منتشر می‌گردد، اينطور آغاز می‌شود: ... (تعجب کرديد! نه؟! پس چرا، چند لحظه پيشترش که گفتم امير، من و مادرم را کشته بود و بعدش هم، من و مادرم، سوار ماشين علی شديم و رفتيم به خانه ی پدرم، تعجب نکرديد و...



صد و سومین قسمت
ما هر وقت که بخواهیم، تعجب می‌کنیم

صد و سومین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته در بخش کتابخانه، به‌صورت آنلاین منتشر می‌گردد، چنین آغاز می‌شود: ... همسایه‌ی بیچاره، با ترس و لرز، پس از بستن و بازکردن چشم‌هایش، می‌بیند که علاوه بر آن سرگرد، سه تا سرگرد دیگر هم، که هم قیافه و هم لباس او هستند، پیدایشان شده است و کنار سرگرد اول، ایستاده‌اند...



صد و دومين قسمت
اینجا ایرانویچ است

صد و دومین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته، در بخش کتابخانه، به‌صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این‌طور آغاز می‌شود: ... شب آن روز که طاهره، امیر دولت‌آبادی را به خانه خودشان می‌برد... تصادفاً یکی از آن شب‌هایی بوده که حاج صادق، با افراد حلقه‌ی خودش، باید به دیدار آقا می‌رفته‌اند...



صدو یکمین قسمت
«ما» و از ما بهتران «ما»

صد و یکمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را از جیب ایشان بیرون بیاورید!» - نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این گونه آغاز می‌شود: ... یکی از همون روزهای مریضی رفته بودم به میدون که سری به مغازه بزنم که یکدفعه، شاگردم رضا، پرید توی مغازه و گفت: «حاج آقا بدو که بازرسه رو با چاقو زدن!»



صدمین قسمت
انقلاب یعنی کشتن بیمار، نه کشتن بیماری! می‌گویید نه!؟ به سرنوشت انقلاب‌های جهان نگاه کنید!

صدمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را از جیب ایشان بیرون بیاورید!» - نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف - که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این گونه آغاز می‌شود: ... در همان زندان، از طریق رابطش به عضویت خودش در تشکیلات پایان می‌دهد. اعضایی از تشکیلات که در زندان هستند، عرصه را بر او تنگ می‌کنند. طرح سؤال می‌کنند. سؤال‌هایی که یا جوابش را مثل خود آن‌ها نمی‌داند یا ...



نود و نهمین قسمت
اگر اسلام، به جای جزیرة‌العرب گرمسیر در آلاسکای سردسیر ظهور می‌کرد

نود و نهمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این طور آغاز می‌شود: ...اما، از آن‌جایی که اطلاعات بعدی ما در مورد رابطه‌ی این بازرس جوان با آن خانم دکتر در اتاق بیمارستان، مبتنی بر دیده‌ها و شنیده‌هایی است که نمی‌دانیم آن را به حساب ادامه‌ی خواب دیدن‌های بازرس جوان در بیداری بگذاریم و یا به حساب تصورات متفاوت آن‌ها درباره‌ی داستانی که ...



نود و هشتمین قسمت
" موخليص کلوم! توی اين ميدون، بدون ما، کاری از پيش نميره!

نود و هشتمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» نوشته‌ی سیروس «قاسم» سیف که هر هفته، در بخش کتابخانه، به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این طور آغاز می‌شود: ... قیصر می‌پرد درون مغازه و می‌گوید: «بازرسه داره میاد این طرف!» حاجی خان، فوراً با چند تا چشم و چاکریم و مخلصیم و کوچکیم، با طرف مکالمه‌اش خداحافظی می‌کند و تلفن را قطع می‌کند؛ اما ...



نود و هفتمین قسمت
توجه! افشای قتل احمد اسلام‌نژاد به دست امیر ایران‌نژاد

نود و هفتمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!»- نوشته‌ی سیروس«قاسم» سیف - که به صورت آنلاین منتشر می‌گردد، این گونه آغاز می‌شود: ... یک روز در وقت هواخوری، در گوشه‌ای از حیاط زندان نشسته است که یکی از هم‌سلولی‌هایش (همان کسی که تازه از علی‌آباد به آن جا منتقل شده بود و مدعی بود که صابون آن هفت‌تیر کذایی به تنش خورده است) ...



نود و ششمین قسمت
تنها چپ‌ها هستند که مجاز به انتقاد از «چپ» هستند

نود و ششمین قسمت از رمان «شما باید دستتان را، از جیب ایشان، بیرون بیاورید!» - نوشته‌ی سیروس«قاسم» سیف - که به صورت آنلاین منتشر می گردد، این طور آغاز می‌شود: ... (ولی تا به حال، حتی یک زندانی هم، در گفتگویی که با ما داشته است و یا در خاطراتی که منتشر کرده‌اند، به وجود چنین هفت‌تیری که شما در اینجا از آن صحبت کرده‌اید، اشاره‌ای نکرده‌اند!)