تاریخ انتشار: ۱۴ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل چهارم

محمد ایوبی
[email protected]

مرد چاق، جلو نمی‌آید، عقب هم نمی‌رود. اما مثل غول بطری علاءالدین، قد می‌کشد و سینه‌اش جلو می‌آید و کلامش محکم و زخمه زن، اوج می‌گیرد و سقف کوتاه میخانه را خراش می‌دهد.

- «نه، شما گوش بدین جوجه فکلی! خلق و خوی شماها را می‌شناسم، همانطور که لجن را! ماها، عادت است دیگر، وقتی می‌رویم مبال! بخواهیم یا نخواهیم چشممان می‌افتد به سنده‌های گیر کرده تو شتر گلو! این است که تا بخواهی شباهت‌های آدمی مثل تو را با گه، در می‌آوریم. تو را عین کثافت تو مبال می‌شناسم. خوب هم می‌شناسم! تو لعنتی دَبنگ، از آنهایی هستی که الکل می‌مالند به لبشان، تا دیگران خیال کنند مستند و کارشان نداشته باشند. چرا؟ حالیت نشد؟ چون خودتان مزه‌ی عرق هستید!»

سر به زیر و لابد خیس عرق شرم، هیچ نمی‌گویم، نگفته‌ام، ایستاده، همه‌ی توهین‌هایش را گوش کرده‌ام. لکن تصویری که می‌دهد، تصویر دلقکی است که می‌تواند مارکش، مثلاً عین رخساره‌ام ساخته شده باشد، نقاشان و تندیس گران، می‌توانند از تو خرچنگی بسازند که حرفش در گوشه گیران آلتونا، تا بخواهی رواج و رونق داشت. عاقلانه آن است که نگذاری هیچ نقاش و مجسمه سازی، با تو دشمن بشود.

همچنان سر به زیر و آرام می‌گویم - «دوست من! هرچه دلت خواست بار ما کردی! اما باکی نیست! نمی‌دانم، باور می‌کنی نمی‌دانم چه کاری انجام داده‌ام که بر شما خوش نیامده! اینجا، آشفته حال و نگران، چشم انتظار کسی بودم که بعد از سالها قرار بود بیاید، هراسی ندارم جز از خدای خویش و هیچگاه از حرف حق نترسیده‌ام، هاسمیک مرا خوب می‌شناسد! یعنی هاسمیک همه‌ی مشتری‌هایش را خوب می‌شناسد! بپرسید از او، لابد به شما خواهد گفت «گرفتاری‌ها دارد آن بنده‌ی خدا»

و این گرفتاری‌ها که البته به خود من مربوطند و نباید به خاطر آنها، با دوست و همسایه و هم پیاله کج خلقی کنم. اما باور کنید، به خود نبودم، هنوز هم نیستم، همین حالاش هم حس می‌کنم، کسی از جایی مرا نشان کرده، مدتهاست که منتظر تیر غیبم و جز به آن، نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم، پس بیائید و بزرگواری کنید و اگر ناخواسته اسائه‌ی ادبی داشته‌ام در برابر شما، از گناهم درگذرید.

تاریک روشن اشک را توی چشم‌های مرد می‌بینم، با اینکه تاریک روشن میکده، تقریباً بینایی‌ام را گرفته. دست لرزان را می‌آورد جلو، می‌گذارد قطره‌های زلال جوشیده پرده دری کنند و سر بخورند بر چهره - «آخ! این عجول بودن من! از مرگ تلخ‌ترشده به گمانم!» دستش را می‌گیرم و می‌فشارم محکم تا فرصت دلخواه را ایجاد کرده باشم، بازوها را باز می‌کنم، مرا به سینه می‌فشرد، پیشانی‌ام را می‌بوسد و بغض نمی‌گذارد سلیس سخن بگوید - «تلافی می‌کنم! حالا می‌بینی! تلافی می‌کنم دوست من!»

و دست می‌اندازد پشت شانه‌ام، نرم و سخت مهربان، انگار کن، بلور بافتن بوده‌ام و نمی‌دانسته‌ام. حفاظ و حافظ من است حالا که آرامم راه می‌برد به سمت میز کوچک دو نفره، تنها میز کوچک و قدیمی دو نفره که معمولاً آخرهای شب من و هاسمیک پشت آن می‌نشینیم وقتی جز من و هاسمیک، کسی نیست. دنیایی خالی انگار، جزیره‌ای در دود سیگار و نفس‌های الکل. روزهای اول، نه، شب‌های بی‌پایان نخست، جهانی که من و هاسمیک، فقط ما دو نفر ساکنانش بودیم، شاه و رعیتش هم. ملتی افسرده و گیج (واین دو سال پیش بود.) گفتم - «چه اسم قشنگی داری؟ کسی اینو به ات گفته؟.»

- «ببین رفیق! اسم فقط برای دوری است از سرگردانی البته اگر بامسمایش بخواند، نور علی نور است! اما چون می‌دانم باز خواهی پرسید می‌گویم: جایی که بزرگ شدم، کسی اسمم را صدا نکرد، تا نام انعکاس بایسته اش را در من پیدا کند، دریغ از پژواک شیرین و شریفی که زاده نشده، سقط شد. کسی صدام نکرد هاسمیک! کره خر، گوساله، هوی، پسرک، نسناس و گاه قدری ملایم: آی یک سر دو گوش!عَلمَ شیطان، باز ردیف کنم مهراب جان؟» و سرش را رها کرد تا برگردن لوّکه کند و برسد نزدیک بینی‌ام.

گفتم - «این صخره‌ی شیطان را ببر عقب تا نزدی این یکتا دماغ عجیب و تابناک ما را ناکار نکرده ای! لازم است خیمه بزنی رو نفس من که حرفهات را بشنوم؟ آن سوتر که باشی باز می‌شنوم، خوب هم می‌شنوم. نکند قصد کرده‌ای با کله، ببخشید، با این صخره‌ی گنده و ابلیسی واقعاً بزنی دماغمان را صاف و صوف کنی؟ تو که می‌دانی مائیم و همین یک دماغ شاهانه! جای همه چیزمان را گرفته؟!»

در محوی تاریک روشن کافه، لابد سر را کنار کشید. چون صدایش از دورتر آمد و آرامتر و مشتاق‌تر هم. چون نیازی نبود، گلو پاره کند مثل اول شب‌ها. تا با سختی بر هیاهوی هراس آور وزاوز ممتد و خسته کننده‌ی آدم‌های توی میخانه فایق آید: - «حالا سِر ما شد صخره‌ی شیطان؟ بگو! خجالت نکش، این سر را مفتخرکن به القاب دیگر، تو که عادت داری؟ خوب هم واژه و اصطلاح می‌سازی؟ بگو دیگر: بگو سنگ جهنم، سنگِ سنگ قلابِ یاجوج و ماجوج، حَجَر گداخته‌ی برگشت خورده‌ی جهنم! اصلاً بگو سنگی از جنس و جَنَم همسر لوط که در سنگ شدنش به کار رفته.
ببینم ، واقعاً خبر مبری است که اینقدر به دماغ خودت ارادت داری؟ نکند تو با دماغت نفس نمی کشی، چیز می نویسی با آن؟ پینک پنگ بازی می کنی؟ ها؟ عشق چه؟ راستش را بگو نکند اعضای تو جا به جا شده اند. ها؟ با این دماغ، ببخش! با این ستون جادویی، شاید ... چطور بگویم! انگار تویی و همین یک عضو فعّال!»

ازدماغ من و سر محکم هاسمیک شروع شد و به کشف هم رسیدیم در خلوتی میکده و میز کهنه‌ی قدیمی دو نفره با دو صندلی لهستانی دورش.

حالا، همین که وارد می‌شوم، با نگاه نخست درمی‌یابد هاسمیک، که از شب پیش ویران‌ترم یا آبادتر من اما انگار، پا برهنه بر آهن گداخته ایستاده‌ام، پاها را که جا به جا می‌کنم، انگار آب اشباع شده از نمک بر زخم‌های ناسور برآماسیده‌ام می‌ریزند. ریختن تعبیر نادرستی است. تو گویی پاهای لخت جر و واجرم را به زور فرو می‌کنند توی دریاچه‌ای از نمک سیال لیچ افتاده.

زوزه‌ام، هاسمیک را متوحش می‌کند. لیوان آب را پر می‌کند و چند قلپ می‌نوشد. صدای کوبش در میکده، عین جر خوردن ورقه‌ای ازحلبی، فضا را مغشوش می‌کند. نفس را تند می‌دهد بیرون، نفس بیرون دادن خشمش را می شناسم. به ارمنی چیزی می‌گوید، وسط‌هایش متوجه می‌شود یک کلمه ارمنی نمی‌دانم، خودش را تصحیح می‌کند: - «به مولا علی! به مسیح، کور مادرزاد هم بسته بودن در را می‌فهمد.»

آن که پشت در است، محکم‌تر می کوبد. انگار حالا لگد می پراند به در. ناچار هاسمیک سر می‌گرداند به طرف در بسته - «آقا جان! تعطیل است، می‌بینی که؟ خب چرا حساب آسایش مردم را نمی‌کنید! می‌دانید چه وقتی است؟ پدرجان هر کس هستی برو پیش زن و بچه‌ات، نداری؟ پدر و مادر که داری! یک امشب را زودتر برو خانه زبانم لال قبله که کج نمی‌آید؟ برو زن و بچه‌ات را خوشحال کن!»

صدای مرد پشت در، کلفت و گلو می آید. صدای خود مرد، شنیع‌تر از صدای مشت و لگدی است که به در می‌کوبد - «هاسمیک جان! پدر جان! حالا وقت بستنه؟ بابا سر شبه حالا کو تا صبح؟ واز کن گلوم از خشکی ورم کرده!»

می‌گوید - «تعطیل است آقای من! خب برو بندر، برو جایی که بازباشه!»
- « بندر تانبولا بوده، زودتر تعطیل کرده! هتل آبادان و خلیج که جای ماها نیس! حسن عرب واس یه پنج سیری و دوتا آبجو که راه ما نمی‌ده، با اینکه خودت می‌دونی قیمتاش سر به جهنم می‌زنه!»

من به جای هاسمیک جوش می‌آورم - «آقا جان چرا مزاحم می‌شی! تعطیله این بنده‌ی خدا هم زندگی داره، می‌خواد دم صبحی به زن و بچه‌ش برسه!»
صدای مرد اوج می‌گیرد - «این صدا، صدای مهراب خودمونه! کا احسنت! جای تشر به مو واسطه شو، رو بنداز به هاسمیک، رفیقته روتو نمی‌اندازه زمین!»

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)