تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطرات بونوئل ـ فصل سی و نهم

دوباره در آمریکا- از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۶

برگردان: علی امینی نجفی

در سال ۱۹۳۹ در دامنه سفلای کوهستان پیرنه در شهر بایون بودم. به عنوان مدیر امور تبلیغاتی وظیفه داشتم که بادکنک‌های پر از اعلامیه را از بالای کوهستان به اسپانیا بفرستم. دوستان کمونیستم، که بعداً همگی به دست نازی‌ها تیرباران شدند، باید این بادکنک‌ها را هر وقت که باد مساعد می‌وزید به هوا می‌فرستادند.

به نظر من این کاری مسخره بود، چون بادکنک‌ها به امان خدا رها می‌شدند و اعلامیه‌ها غالباً در دشت و جنگل پایین می‌آمدند، و تازه تکه کاغذی که معلوم نبود از کجا آمده، چه تأثیری می‌توانست بر مردم داشته باشد؟! این سیستم پخش اعلامیه را یک روزنامه‌نگار آمریکایی ابداع کرده بود که با تمام وجود برای جمهوری اسپانیا کار می‌کرد.

نزد سفیر اسپانیا در پاریس رفتم: مارسلینو پاسکوا، آخرین سفیر ما در فرانسه که قبل از آن مدیرکل اداره بهداشت همگانی بود. شک و تردیدهای خود را با او در میان گذاشتم و خواهان مأموریت مناسب‌تری شدم.


بونوئل در میان همکارانش در موزه هنر مدرن نیویورک

در آن زمان در آمریکا فیلم‌هایی درباره جنگ داخلی اسپانیا ساخته می‌شد. مثلاً هنری فوندا [1] در یکی از این فیلم‌ها بازی کرده بود. در هالیوود فیلم تازه‌ای در دست تهیه بود به اسم "محموله بی‌گناهان" [2]، که داستان آن از ماجرای تخلیه شهر بیلبائو گرفته شده بود.

این فیلم‌ها در نمایش اوضاع داخلی اسپانیا، خطاهای فاحشی مرتکب می‌شدند. به همین دلیل بود که پاسکوا پیشنهاد کرد من به آمریکا بروم و به عنوان مشاور فنی یا تاریخی مشغول کار شوم.

از پولی که در سه سال گذشته دریافت کرده بودم هنوز اندکی باقی مانده بود. تنی چند از دوستانم از جمله سانچز ونتورا و یک خانم آمریکایی که خدمات ارزنده‌ای به جمهوری اسپانیا کرده بود، کسری هزینه سفر من، همسر و پسرم را تأمین کردند.

فرانک دیویس کارفرمای سابق من در هالیوود، تهیه کننده فیلم محموله بی‌گناهان بود. او بی‌درنگ مرا به عنوان مشاور تاریخی استخدام کرد و در جا توضیح داد که این سِمَت برای آمریکایی‌ها اهمیت زیادی ندارد. او سناریوی فیلم را که تازه نوشته شده بود به من داد، اما هنوز کارم را به طور جدی شروع نکرده بودم که امریه‌ای از واشنگتن رسید. انجمن تهیه‌کنندگان آمریکا، که طبعاً گوش به فرمان دولت ایالات متحده بود، تهیه هرگونه فیلم درباره جنگ اسپانیا را به کلی ممنوع اعلام کرد، هر فیلمی با هر گرایش و انگیزه ای، خواه به سود جمهوری‌خواهان باشد یا فاشیست‌ها.

چند ماه دیگر هم در هالیوود ماندم تا کم کم پولم ته کشید. از آنجا که هیچ راهی برای بازگشت به اروپا به عقلم نمی‌رسید، سعی کردم معاشم را همانجا تأمین کنم.

از چارلی چاپلین وقت گرفتم تا چند لطیفه به او بفروشم، اما سر قرار نیامد و مرا قال گذاشت. همان روز چاپلین از امضا کردن فراخوانی در دفاع از جمهوری اسپانیا خودداری کرده بود، در حالی که در جبهه مقابل ما، جان وین کمیته هواداری از ژنرال فرانکو تشکیل داده بود.

گفتنی است که یکی از لطیفه‌هایی که قصد داشتم به چاپلین بفروشم ماجرای تفنگی بود که از دهانه آن گلوله‌ای نرم و آهسته بیرون می‌آمد و به زمین می‌افتاد. عین این لطیفه را، که من از یکی از خواب‌هایم گرفته بودم، در فیلم "دیکتاتور بزرگ" می‌بینیم: یک گلوله توپ از دهانه یک جنگ‌افزار غول‌پیکر آهسته به زمین می‌افتد. البته این تشابه یک تصادف محض بود و چاپلین از ایده من هرگز مطلع نشد.

از ناچاری سراغ رنه کلر رفتم که در آن روزگار یکی از مهم‌ترین فیلمسازان دنیا به شمار می‌رفت. او همه پیشنهادهایی را که برای ساختن فیلم به او کرده بودند، رد کرده بود. با اینکه هیچ ایده مناسبی پیدا نکرده بود، اما می‌گفت که ناچار است تا سه ماه دیگر فیلمی شروع کند، و گرنه اسمش به عنوان یک "بلوف اروپایی" سر زبان‌ها می‌افتد. او بالاخره فیلمی ساخت به نام "من با ساحره‌ای ازدواج کردم" که به نظرم فیلم بدی نیست. او تا پایان جنگ مجبور شد به کار در هالیوود ادامه دهد.

من خودم پاک مأیوس و درمانده شده بودم، آنوقت خانم و آقای نوآی در نامه‌ای از پاریس از من می‌خواستند که کار مناسبی برای آلدوس هاکسلی [3] دست و پا کنم. عجب خوش‌خیال‌هایی‌! آخر آدم گمنام و بی‌پناهی مثل من چطور می‌توانست دست یک نویسنده مشهور را بگیرد؟


بونوئل در سالن نمایش موزه هنر مدرن

در این میان اطلاع پیدا کردم که دولت اسپانیا مشمولان رده سنی مرا به جبهه احضار کرده است. در نامه‌ای به سفیر اسپانیا در واشنگتن، آمادگی خود را برای خدمت اعلام کردم و از او خواستم که من و خانواده‌ام را به میهن برگرداند. جواب رسید که در اوضاع مبهم کنونی موجبی برای بازگشتم وجود ندارد و هر وقت که به وجودم نیاز پیدا شد، خبرم خواهند کرد.

چند هفته بعد جنگ داخلی به پایان رسید.

وقتی از پیدا کردن کار در هالیوود به کلی نومید شدم، راهی نیویورک شدم تا شاید آن‌جا شغلی بیابم. دوران تیره و تاری بود و من برای هر کاری آماده بودم.

نیویورک از قدیم به عنوان یک شهر مهمان‌نواز و روزی‌رسان شهرتی - شاید کاذب - به هم زده بود. با تکنیسینی به اسم گالی [4] آشنا شدم که اهل کاتالان بود. او در سال ۱۹۲۰ همراه دوست ویولن‌نواز خود به نیویورک رفته و هر دو نفر روز دوم سر کار رفته بودند. خود او به عنوان رقصنده در هتل بزرگی استخدام شده بود و دوستش در ارکستر فیلارمونیک.

اما زمانه عوض شده بود. گالی مرا به شخص بزن‌بهادری معرفی کرد که او هم اهل کاتالان بود و با آدم نیمچه گانگستری که رئیس سندیکای آشپزهای نیویورک بود، حشر و نشر داشت. به من توصیه‌نامه‌ای داد تا در هتلی استخدام شوم. این پارتی به قدری کلفت بود که حتماً در آشپزخانه کاری می‌گرفتم.

اما بالاخره سر این کار نرفتم. با بانویی به اسم آیریس بری [5] آشنا شدم که خیلی به او مدیون هستم. این خانم انگلیسی با دیک ابوت [6] معاون مدیر "موزه هنر مدرن نیویورک" ازدواج کرده بود. از او تلگرافی دریافت کردم که در آن قول داده بود کار مناسبی برایم پیدا کند. فوراً نزد او رفتم.

خانم بری مرا در جریان پروژه بزرگی قرار داد: نلسون راکفلر [7] قصد داشت برای کشورهای آمریکای لاتین یک موسسه تبلیغاتی تأسیس کند به عنوان "شورای هماهنگی سراسر آمریکا". تنها چیزی که باقی مانده بود، جلب موافقت دولت آمریکا بود که همیشه نسبت به تبلیغات، به ویژه در حوزه سینما سخت بی‌علاقه بود. در همین بین در اروپا جنگ جهانی دوم در گرفت.

آیریس بری پیشنهاد کرد که با موسسه مذکور که در شرف تاسیس بود همکاری کنم. وقتی قبول کردم، گفت:
- حالا برای اینکه آشنایی بیشتری با کارتان پیدا کنید یک خواهشی از شما دارم: دبیر اول سفارت آلمان دو فیلم تبلیغاتی آلمانی را مخفیانه به دست ما رسانده است. (او از من قول گرفت که هرگز این راز را فاش نکنم.) یکی از دو فیلم "پیروزی اراده" به کارگردانی لنی ریفن‌شتال [8] است و دومی فیلمی که اشغال لهستان توسط ارتش آلمان نازی را نشان می‌دهد. می‌دانید که دولتمردان آمریکایی، برخلاف آلمان‌ها، به تأثیر فیلم‌های تبلیغاتی اعتقادی ندارند، و ما باید به آنها نشان دهیم که اشتباه می‌کنند. شما این دو فیلم را بردارید و از نو مونتاژ کنید. آنها در شکل فعلی زیادی طولانی هستند. اگر بتوانید مدت آنها را نصف کنید، ما آنها را به مسوولان امور نشان می‌دهیم تا به قدرت نفوذ فیلم‌های تبلیغاتی پی ببرند.


نمایی از فیلم راه شیری محصول سال ۱۹۶۸

کارم را با همکاری یک خانم دستیار که آلمانی بود، شروع کردم. قبلا با گذراندن یک دوره کلاس فشرده شبانه، انگلیسی یاد گرفته بودم، اما از زبان آلمانی هیچ اطلاعی نداشتم، اما باید بگویم که در خود، کشش خاصی نسبت به این زبان احساس می‌کنم. باری، باید فیلم‌ها را طوری کوتاه و از نو تدوین می‌کردم که نطق‌های هیتلر و گوبلز تداوم خود را از دست ندهد.

دو سه هفته در اتاق مونتاژ روی این دو فیلم کار کردم. فیلم‌ها از نظر ایدئولوژیک وحشتناک بودند، اما ساخت موثر و استادانه‌ای داشتند. در جریان کنگره حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان، چهار ستون عظیم به پا کرده بودند، تنها برای این که بتوانند دوربین‌های فیلمبرداری را روی آنها قرار دهند.

آن دو فیلم را با ساختاری تازه از نو مونتاژ و آماده کردم. نسخه‌های کوتاه شده را به عنوان نمونه‌ای از تبلیغات آلمان نازی برای شخصیت‌های گوناگونی مانند سناتورها و کنسول‌ها نمایش دادند.

در یکی از جلسات نمایش فیلم، چاپلین و رنه کلر هم حضور داشتند، اما واکنش‌ آنها به کلی متفاوت بود. رنه کلر که از نیروی تأثیر فیلم‌ها وحشت کرده بود، به من گفت: ”اینها را جایی نشان ندهید و گرنه ما نابود می‌شویم!“ اما چاپلین موقع تماشای فیلم از خنده ریسه رفته بود. چنان قهقهه‌ای سر داده بود که حتی از صندلی به زمین افتاد. تا امروز علت خنده دیوانه‌وار او را نفهمیده‌ام؛ شاید موقع تماشای فیلم به "دیکتاتور بزرگ" خودش فکر می‌کرد.

در این بین نلسون راکفلر موفق شد، موافقت دولت آمریکا را برای تأسیس موسسه مزبور کسب کند.

همان روزها موزه هنر مدرن ضیافت بزرگی به پا کرد. آیریس بری به من توضیح داد که در آنجا با میلیاردری از نزدیکان راکفلر آشنا می‌شوم که سرنوشت مرا در دست دارد.

این جشن شاهانه در یکی از سالن‌های موزه برای آن آقای میلیاردر حکم مجلس تاجگذاری را داشت. همه برای شرفیابی به حضور آقا صف بسته بودند.

خانم بری که خیلی سرش شلوغ بود و مدام از جمعی به جمعی دیگر می‌رفت، به من گفت:
- هر وقت اشاره کردم شما هم وارد صف بشوید.

من همراه چارلز لافتون [9] و همسرش، الزا لنچستر [10]، که با هم معاشرت داشتیم، در گوشه‌ای از آن مراسم اسرارآمیز به انتظار ایستاده بودم. با اشاره خانم بری من هم وارد صف شدم و سرانجام در برابر جناب میلیاردر قرار گرفتم.
پرسید:

- شما از کی اینجا هستید، آقای بونوئل؟

- از حدود شش ماه پیش.

- عالیه!

اما بعد از ختم ضیافت، در بار هتل پلازا گفتگوی جدی‌تری با او داشتم که آیریس بری هم حضور داشت. از من پرسید که آیا کمونیست هستم. جواب دادم که یک جمهوری‌خواه اسپانیایی هستم. بعد از این ملاقات به استخدام موزه هنر مدرن در آمدم. از روز بعد یک دفتر کار، بیست تایی کارمند و پستی به عنوان سردبیر [11] داشتم.

کارم این بود که به کمک آیریس بری فیلم‌های ضدنازی را گردآوری کنیم و آنها را به سه زبان انگلیسی و اسپانیایی و پرتغالی پخش کنیم. این فیلم‌ها برای کشورهای آمریکای شمالی و جنوبی در نظر گرفته شده بود. در جریان همین کار با جوزف لوزی [12] آشنا شدم که فیلم کوتاهی برای ما آورده بود. در این مدت خودمان هم دو فیلم تهیه کردیم.

خانه ما در تقاطع خیابان ۸۶ و بزرگراه دوم یعنی در دل منطقه نازی‌ها قرار داشت. در آغاز جنگ بیشتر اوقات در خیابان‌های نیویورک به هواداری از آلمان نازی تظاهرات می‌شد، که غالباً به برخوردهای خشنی می‌کشید. همین که آمریکا با آلمان وارد جنگ شد، این هواداران هم ناپدید شدند.

در نیویورک از ترس بمباران شب‌ها مقررات خاموشی برقرار بود. در موزه هنر مدرن هم مثل همه جا آژیرهای خطر را هر روز بیشتر می‌کردند.

الکساندر کالدر [13] دوست نازنینی که به ما در خانه‌اش جا داده بود، به ایالت کانتی‌کات اسباب‌کشی کرد. ما برای خودمان اسباب اثاثیه خریدیم و در خانه اجاره‌ای او ماندگار شدیم.

در این میان بسیاری از سوررئالیست‌ها را دوباره پیدا کرده بودم: آندره برتون، ماکس ارنست، مارسل دوشان و کورت زلیگمان [14]. حتی آشفته‌ترین و ولنگارترین عضو گروه یعنی ایو تانگی هم با زلف‌های پرپشتش به نیویورک آمده و آنجا با یک شاهزاده خانم واقعی ایتالیایی ازدواج کرده بود که تلاش می‌کرد نقاش ما را از مشروب‌خواری باز دارد. به افتخار ورود آنها یک طاق نصرت درست کردیم. ما همه سعی داشتیم در گیرودار جنگ تا حد امکان به کار و فعالیت هامان ادامه دهیم.

یک بار قرار بود با مارسل دوشان و فرنان لژه، که او هم به نیویورک آمده بود، روی بام یک آسمان‌خراش فیلم پورنوگرافی بسازیم، اما این ماجراجویی را کنار گذاشتیم چون فهمیدیم برایمان خیلی گران تمام می‌شود: ده سال زندان.

در نیویورک با آنتوان سنت اگزوپری [15] دیدار داشتم که از قبل او را می‌شناختم. با شعبده‌بازی‌هایش چشم همه را خیره می‌کرد. با کلود لوی اشتراوس [16] هم آشنا شدم که گهگاه به محافل سوررئالیستی ما می‌آمد.

لئورا کارینگتون [17] را هم می‌دیدم که از آسایشگاهی در اسپانیا که خانواده انگلیسی‌اش او را در آنجا زندانی کرده بودند، تازه بیرون آمده بود. لئونورا که همان اواخر از ماکس ارنست جدا شده بود، حالا با رناتو لدوک [18] نویسنده مکزیکی زندگی می‌کرد. یک روز به خانه‌ای که ما دور هم جمع بودیم وارد شد و یکراست به حمام رفت و با لباس دوش گرفت. بعد با لباس خیس به اتاق نشیمن آمد، روی مبل نشست و به من خیره شد. اندکی بعد دست مرا گرفت و به اسپانیایی گفت:
- شما قیافه قشنگی دارید. مرا یاد سرایدارمان می‌اندازید!

بعدها که فیلم "راه شیری" را کارگردانی می‌کردم، دلفین سریگ [19] برایم تعریف کرد موقعی که دختربچه کوچکی بوده، در یکی از این شب‌نشینی‌ها روی زانوی من نشسته است.

----

یادداشت‌ها:
1- H. Fonda (بازیگر آمریکایی)

2. Cargo of Innocents

3- (Aldous Huxley (۱۸۹۴- ۱۹۶۳نویسنده انگلیسی

4. Gali

5. Iris Barry

6. Dick Abbot

7- N. Rockefeller سرمایه دار معروف آمریکایی

8- فیلم Triumph des Willens محصول سال ۱۹۳۵ به کارگردانی Leni (Riefenstahl (۱۹۰۲- ۲۰۰۳

9- (C. Laughton (۱۸۹۹- ۱۹۶۲ بازیگر انگلیسی تئاتر و سینمای آمریکا

10- (C. Lanchester (۱۹۰۲- ۱۹۸۷ بازیگر آمریکایی

11- در متن به انگلیسی: Chief Editor

12- (J. Losey (۱۹۰۹- ۱۹۸۴ سینماگر امریکایی که در گریز از مک کارتیسم به بریتانیا مهاجرت کرد.

13- (A. Calder (۱۸۹۸- ۱۹۷۶ طراح و مجسمه ساز معروف آمریکایی

14- (K. Seligmann (۱۹۰۰- ۱۹۶۱ طراح و نقاش سویسی

15- (Anton de Saint-Exupéry (۱۹۰۰- ۱۹۴۴ نویسنده فرانسوی، آفریننده "شازده کوچولو"

16- C. Lévi-Strauss (متولد ۱۹۰۸) قوم شناس و فیلسوف فرانسوی

17- Leonora Carrington (متولد ۱۹۱۷) نقاش سوررئالیست که اکنون در مکزیک زندگی می‌کند. دختر سرکش یکی از بانفوذترین خانواده های اشرافی انگلیس.

18. R. Leduc

19- (Delphine Seyrig (۱۹۳۲- ۱۹۹۰ بازیگر سینما و تئاتر فرانسه

نظرهای خوانندگان

در چند قسمت آخر خاطرات بونوئل یادداشت های آخر متن به هم ریخته است. ممنون می شوم اگر نظم سابق را رعایت کنید تا خواندن متن برای خواننده راحت تر باشد. با سپاس فراوان

-- بدون نام ، Jan 31, 2008 در ساعت 05:41 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)