خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > سه بمب | |||
سه بمببرگردان: علی امینی نجفیدر این فصل ماجرایی را نقل میکنم که به سه بمب مربوط میشود. این ماجرای بسیار پیچیده، شیوه عملکرد پلیس فرانسه، و به طور کلی پلیس همه کشورها را به نحو جالبی نشان میدهد. روزی یک جوان آراسته و خیلی بانزاکت کلمبیایی به دفترم در پاریس آمد. او سراغ وابسته نظامی سفارت اسپانیا را گرفته بود، اما از آنجا که وابسته نظامی ما چندی قبل، مورد سوءظن قرار گرفته و برکنار شده بود، این جوان را نزد من فرستادند.
با حیرت از او میپرسم که چه میخواهد و برای چه بمبها را برای ما آورده است. توضیح میدهد که به هیچوجه قصد ندارد وابستگی خود به فاشیستها یا عضویتاش را در لژیون کوندور1 – که خودم حدس زده بودم– انکار کند، اما به دلیل آن که از رییس خود تا حد مرگ نفرت دارد، تصمیم گرفته است او را لو بدهد. بعد اضافه میکند: پس از رفتن او، بیدرنگ ماجرا را به سفیر اطلاع میدهم. سفیر هم به رییس اداره پلیس تلفن میکند. کارشناسان فرانسویِ مواد منفجره، فوری مشغول بررسی بمبها میشوند و تایید میکنند که بمبها، قدرت انفجار وحشتناکی دارند. روز بعد از پسر سفیر و خانم هنرپیشهای که دوستم بود دعوت میکنم که به کافه کوپول سری بزنیم. البته از موضوع چیزی به آنها نمیگویم. وقتی وارد میشویم بلافاصله جوان کلمبیایی را میبینم که با چند تن از دوستانش همان جلو نشسته است. دست راست او که قرار بود رییساش نشسته باشد، از قضای روزگار کسی را میبینم که آشنای من است: یک بازیگر آمریکای لاتینی. دوست هنرپیشه من هم او را میشناسد و ما هر دو سر راهمان با طرف دست میدهیم. از جوان آشنای ما هیچ حرکت ناجوری سر نمیزند. در بازگشت به سفارتخانه به رییس اداره پلیس، که عضو حزب سوسیالیست فرانسه بود، زنگ زدم. اسم و مشخصات سردسته این گروه تروریستی فعال را به او دادم و هتل محل اقامتش را هم ذکر کردم. به من اطمینان داد که فوری برای دستگیری طرف اقدام خواهد کرد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
چندی بعد همین رهبر گروه تروریستی را میبینم که با دوستانش با خیال راحت در کافه سلکت در خیابان شانزه لیزه نشسته است. دوستم سانچز ونتورا شاهد است که من آن روز از عصبانیت به گریه افتاده بودم. میگفتم آخر ما در چه دنیایی زندگی میکنیم؟ یک تروریست شناخته شده برای خودش در پاریس ول میگردد و پلیس عین خیالش نیست. آخر چرا؟ جوان کلمبیایی دوباره به دفتر من میآید و میگوید: این خبر هم درست درآمد. هنرپیشه آمریکای لاتینی که گذرنامه "سیاسی" داشت، به سفارتخانه آمد و به سادگی ویزا گرفت. برای انجام مأموریت ویژهای که ما هرگز از آن اطلاع پیدا نکردیم، راهی مادرید شد. پلیس جمهوری اسپانیا که توسط ما در جریان قرار گرفته بود، در پاسگاه مرزی دستگیرش کرد، اما او به زودی با دخالت دولت متبوعش آزاد شد. در مادرید ماموریت خود را به انجام رساند و به راحتی به پاریس برگشت. چرا او آسیبناپذیر بود؟ چه قدرتی از او حمایت میکرد؟ من در یاسی عمیق فرو رفته بودم. همان روزها باید به استکهلم میرفتم. در سوئد که بودم در روزنامه خواندم که در پاریس در نزدیکی میدان اتوال، بمبی بسیار قوی منفجر شده و ساختمان مقر یک سندیکای کارگری را ویران کرده است. یادم میآید که در مقاله تاکید شده بود که بمب چنان قوی بوده که تمام ساختمان فرو ریخته و بر اثر آن دو مامور پلیس به قتل رسیدهاند. من بیهیچ شک و شبههای دست آن هنرپیشه تروریست را در این جنایت میدیدم. باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. آن مرد همچنان به یمن بیاعتنایی پلیس فرانسه، که مثل پلیس خیلی از کشورهای اروپایی جانب زورمندان را گرفته بود، به فعالیتهای تروریستی خود ادامه داد. هیچ تعجب نکردم وقتی شنیدم که آن هنرپیشه آمریکای لاتینی پس از پایان جنگ، به عنوان عضو فعال شبکه ستون پنجم فاشیستها از دست ژنرال فرانکو مدال افتخار دریافت کرد. در همین روزگار بار دیگر از سوی دستراستیهای فرانسوی سخت مورد حمله قرار گرفتم. فیلم عصر طلایی فراموش نشده بود. مطبوعات راستگرا درباره "جنون هتاکی" و "عقده مقعدی" من گزارش چاپ میکردند. یکی از روزنامههای پاریس، فکر میکنم گرنگوار یا کاندید، در سرمقالهای که نیمی از صفحه اولش را پر کرده بود، خبر میداد که من از چند سال قبل برای "به انحراف کشیدن جوانان فرانسوی" به پاریس آمدهام. من باز هم با دوستان سوررئالیست رفت و آمد داشتم. یک روز، برتون به سفارتخانه تلفن کرد و گفت: سازمان پوم به خاطر گرایش های تروتسکیستی توجه برخی از سوررئالیستها را به خود جلب کرده بود. در واقع پره به بارسلون رفته بود و هر روز در جمع اعضای پوم در میدان کاتالونیا حاضر میشد. بنا به خواهش برتون شروع به تحقیق کردم و فهمیدم که پره به شهر هوسکا در بخش مرزی آراگون رفته و آنجا چنان تند و علنی از تندرویهای سازمان پوم انتقاد کرده که بعضی از افراد گروه او را تهدید به اعدام کردهاند. به برتون اطمینان دادم که جمهوریخواهان پره را تیرباران نکردهاند. در واقع چندی نگذشت که پره خودش به پاریس برگشت. هرازگاهی با دالی در رستوران پریگوردین در میدان سن میشل ناهار میخوردم. یک روز او پیشنهاد عجیبی کرد: به ملاقات این آقای انگلیسی که اسمش ادوارد جیمز [2] بود رفتم. او به تازگی مجموعه کارهای سال ۱۹۳۸ دالی را یک جا خریداری کرده بود. پس از آشنایی او گفت که یک فقره هواپیمای بمب افکن خیلی مدرن را که فعلاً در یکی از فرودگاههای چکسلواکی است، برای ما در نظر گرفته است. از آنجا که میداند ارتش جمهوریخواهان نیاز مبرمی به هواپیمای جنگی دارند، قصد دارد این بمب افکن را در عوض برخی از شاهکارهای نقاشی موزه پرادو به ما تحویل دهد. (او قصد داشت با آن تابلوها در پاریس و شهرهای دیگر نمایشگاه ترتیب دهد.) تابلوها باید زیر نظر دیوان عالی لاهه قرار میگرفت. بعد از جنگ دو حالت پیش میآید: اگر جمهوریخواهان پیروز شدند تابلوها به موزه پرادو برگردانده میشوند و اگر شکست خوردند، تابلوها به مالکیت دولت جمهوری در تبعید در میآیند.
این پیشنهاد بیسابقه را با الوارس دل وایو وزیرخارجه خودمان در میان گذاشتم. برایم توضیح داد که در اوضاع فعلی هیچ چیز به اندازه یک بمبافکن برای ما مهم نیست، اما به هیچوجه رضایت نمیدهد که آثار موزه پرادو به خارج برده شود: "آخر مردم چه میگویند؟ میدانید که روزنامهها چه مینویسند؟ خواهند گفت که ما به خاطر تامین اسلحه با میراث ملی خودمان معامله کردیم. نه آقا، دیگر از این پیشنهاد حرفی نزنید!" ادوارد جیمز هنوز زنده است. او در سراسر دنیا صاحب کاخهای زیادی است، و حتی در مکزیک مزرعه دارد. منشی من در سفارت، دختر صندوقدار حزب کمونیست فرانسه بود. پدرش در جوانی عضو باند بونو بود و منشیام به خاطر میآورد که وقتی دختربچه کوچکی بود ریمون لاسیانس [3] او را بغل کرده بود. خود من هم دو نفر از اعضای سابق باند بونو را میشناختم: ریرت مترژان [4] و آن کسی که در نمایش های کابارهای "محکوم بیگناه" صدایش میکردند. یک روز خوان نگرین، رییس شورای جمهوری به ما خبر داد که یک کشتی بزرگ از ایتالیا پتاسیم بار زده و حالا به طرف یکی از بندرهای زیر کنترل فاشیستها در حرکت است. او درخواست کرد که ما در این باره هرچه زودتر اطلاعاتی کسب کنیم. موضوع را با منشیام در میان گذاشتم و او هم به پدرش تلفن کرد. دو روز بعد پدرش به دفتر کارم آمد و گفت: "بیایید با هم به حومه شهر برویم. میخواهم شما را با یک نفر آشنا کنم." با ماشین از پاریس بیرون رفتیم و حدود چهل-پنجاه دقیقه بعد به محلی رسیدیم که حالا اسمش را از خاطر بردهام. وارد کافهای شدیم و در آنجا با جوان آمریکایی جدی و بانزاکتی آشنا شدم که فرانسوی را با لهجه ناجوری حرف میزد و بین سی و پنج تا ۴۰ سال داشت. به من گفت: او اطلاعات دقیقی درباره کشتی و مسیر آن به من داد. ما هم اطلاعات به دست آمده را برای نگرین گزارش کردیم. چند سال بعد آن آمریکایی را در ضیافت بزرگی در "موزه هنر مدرن" در نیویورک دیدم. من او را شناختم، او هم مرا شناخت، اما هیچیک به روی خود نیاوردیم. بعد از پایان جنگ جهانی یک بار دیگر با او برخوردم. با همسرش در کافه کوپول نشسته بود. این بار با هم حرف زدیم. این آمریکایی قبل از جنگ، مدیر کارخانهای در حومه پاریس بود. از جمهوری اسپانیا هواداری میکرد و به همین دلیل با پدر منشیام آشنا شده بود. آن روزها در محله مودون زندگی میکردم. شبها در راه خانه اتومبیل را کنار جاده متوقف میکردم، اسلحه به دست پشت سر را میپاییدم تا مطمئن شوم تعقیب نمیشوم. ما در فضایی آکنده از وحشت و توطئه و فشارهای نامفهوم زندگی میکردیم. ساعت به ساعت آخرین اخبار شوم را دریافت میکردیم و درمییافتیم که قدرتهای بزرگ، به جز آلمان و ایتالیا، ترجیح میدهند تا پایان بیطرف باقی بمانند. هر امیدی که داشتیم پیش چشم ما بر باد میرفت.
این واقعیت که جمهوریخواهان اسپانیایی مانند من، از پیمان دوستی اتحاد شوروی با آلمان استقبال کردند، نباید شگفتی کسی را برانگیزد. کشورهای غربی هنوز نسبت به اتحاد شوروی خصومت میورزیدند و از برقراری مناسبات جدی با آن خودداری میکردند. ما نیز از سیاست این کشورها در قبال جنگ داخلی اسپانیا چنان نومید شده بودیم، که اقدامات استالین را این طور تعبیر میکردیم که شوروی به دنبال کسب فرصت است تا بتواند نیروهای خود را برای درگیری بزرگی که در پیش است، آماده کند. حزب کمونیست فرانسه با اکثریت چشمگیری از این پیمان پشتیبانی کرد. این موضعگیری را آراگون با بانگ رسا اعلام کرد. یکی از معدود صداهای مخالف در درون حزب، به پل نیزان تعلق داشت، روشنفکر مارکسیست برجستهای که من در مراسم ازدواج او حضور داشتم و ژان پل سارتر هم شاهد مراسم بود. ما همه، با هر موضعگیری که داشتیم این را به خوبی احساس میکردیم که این پیمان دوامی نخواهد داشت و مثل همه پیمانها به زودی فسخ خواهد شد. تا اواخر دهه ۱۹۵۰ هوادار حزب کمونیست بودم، اما از آن پس هرچه بیشتر از آن فاصله گرفتم. من از تعصب و خشکاندیشی در هر جامهای که باشد بیزارم. ادیان و مذاهب ادعا میکنند که حقیقت در انحصار آنهاست، مارکسیسم هم همین طور. برای نمونه نظریهپردازان مارکسیست در سال های ۱۹۳۰ اهمیت ضمیر ناخودآگاه یا خلجانهای عمیق فردی را به کلی انکار میکردند. همه چیز باید با مکانیسمهای اجتماعی- اقتصادی تبیین میشد. چنین برخوردی به نظر من بیاعتبار است زیرا نیمی از هستیِ انسان را به فراموشی میسپارد. بگذارید از حاشیه به متن برگردیم. حاشیه رفتن برای من، همان طور که در رمانهای پرماجرای اسپانیایی رواج دارد، شیوه طبیعی روایتگری است. اما حالا که پیرانه سر حضور ذهنم را از دست دادهام، باید مواظب باشم که رشته سخن را از دست ندهم. غالباً داستانی را که شروع کردهام نیمه کاره رها میکنم تا یک نکته فرعی جالب را توضیح دهم، اما بعد جریان اصلی را دیگر به خاطر نمیآورم و سر در گم میشوم. به همین خاطر است که میان حرفهایم مدام از دوستانم میپرسم: "چه داشتم می گفتم که این را برای شما تعریف کردم؟" در پاریس، حساب خودگردان ویژهای در اختیارم بود که آزادانه از آن پول برداشت میکردم. ماموریتهایی که انجام میدادم به کلی با هم متفاوت بودند. مثلا یک بار به ابتکار خودم وظیفه حفاظت از نگرین را به عهده گرفتم. به همراه کوینتانیا [5]، نقاش سوسیالیست که مثل من مسلح بود، رییس دولت جمهوری را از لحظه پیاده شدنش در ایستگاه قطار اورسی زیر نظر گرفتیم، بدون آنکه لحظهای خودش متوجه بشود. چندین بار هم برای انتقال اسناد و مدارکی به اسپانیا سفر کردم. در یکی از همین سفرها بود که به همراه خوانتینو نگرین پسر رییس شورای جمهوری، برای اولین بار سوار هواپیما شدم. هنگامی که از فراز کوههای پیرنه عبور میکردیم مطلع شدیم که یک هواپیمای شکاریِ فاشیستها، از جزیره مایورکا به طرف ما به پرواز در آمده است. اما این شکاری، احتمالاً زیر فشار دفاع ضدهوایی بارسلون، در آسمان چرخی زد و برگشت. در جریان یکی دیگر از سفرهایم به اسپانیا پس از ورود به والنسیا، یکراست نزد فرمانده سرپرست سازمان آژیتپروپ رفتم و به او اطلاع دادم که از پاریس اسناد و مدارک مهمی با خود آوردهام که باید به آنها نشان بدهم. ساعت نه صبح روز بعد او مرا با ماشین به ویلایی در چند کیلومتری خارج والنسیا برد. در آنجا با یک مامور آگاهی روس آشنا شدم که با دقت و علاقه اسناد مرا وارسی کرد و سپس گفت که با مفاد آنها آشناست. چنین دیدارهایی ده باری تکرار شد. گمان میکنم که دشمنان فاشیست ما نیز با آلمانیها چنین تماسهایی داشتند. سرویسهای امنیتی هر دو طرف سرگرم تربیت افراد بودند. یک بار که رستههای جمهوریخواهان در آن سوی گاوارنی به محاصره افتاده بودند، داوطلبان فرانسوی از بالای کوهستان به آنها سازوبرگ جنگی رساندند. من و اوگارته که با ماشین به آن حوالی رفته بودیم، با یک لیموزین شیک تصادف کردیم. راننده خوابآلود راه را گم کرده بود. در تصادف اوگارته زخم برداشت و ما ناچار شدیم سه روز در محل توقف کنیم. در طول جنگ قاچاقچیهای کوهپایه پیرنه سرشان شلوغ بود. آنها فعالان سیاسی و اوراق تبلیغاتی را از مرز عبور میدادند. در منطقه سنژاندولوز یکی از افسران ژاندارمری فرانسه را میشناختم که در صورت برخورد با قاچاقچیهایی که اعلامیههای جمهوریخواهان را با خود داشتند، به آنها اجازه میداد که راحت از مرز عبور کنند. از آنجا که ارسال تقدیرنامه برای این افسر ژاندامری، که متاسفانه اسمش را فراموش کردهام، ممکن نبود؛ رفتم از مغازهای در نزدیکی میدان رپوبلیک در پاریس با پول خودم شمشیری گرانبها خریدم و به دستش رساندم. روی این هدیه حک شده بود: "برای خدمات شما به جمهوری اسپانیا". آخرین ماجرایی که تعریف میکنم به شخصی به نام گارسیا مربوط میشود. این ماجرا را برای این نقل میکنم تا دریابید روابط ما با فاشیستها، گاهی تا چه حد پیچیده میشد. گارسیا، صاف و ساده و یک راهزن بود. این آدمِ رذل و بی سروپا، خود را به سوسیالیستها چسبانده بود. در اولین ماههای جنگ در مادرید یک دسته آدمکش را دور خود جمع کرده و گروهی به اسم گارد سپیده دم [6] راه انداخته بود. آنها صبح زود به خانه افراد ثروتمند میریختند، مردها را با خود به "گشت" میبردند، به زنان تجاوز میکردند و هرچه به دستشان میافتاد چپاول میکردند. در پاریس بودم که روزی یک سندیکالیست فرانسوی که گمان میکنم در هتلی کار میکرد، آمد و خبر داد که یک نفر اسپانیایی با چمدانی پر از پول و جواهر به شهر آمده است و قصد دارد با کشتی به آمریکای جنوبی سفر کند. شستم خبردار شد که گارسیا ثروت کافی به هم زده و حالا با اسم جعلی از اسپانیا خارج شده است. او که فاشیستها شب و روز به دنبالش بودند، برای جمهوری اسپانیا هم مایه ننگ بود. سفیر را از جریان با خبر کردم. قرار بود که کشتی گارسیا در بندر سانتاکروز، که در دست فاشیستها بود، توقف داشته باشد. سفیر ما معطل نکرد و خبر را از طریق سفارتخانه کشوری بیطرف به فاشیستها رساند. موقعی که کشتی به سانتاکروز رسید، گارسیا بیدرنگ شناسایی، دستگیر و اعدام شد. یادداشت ها: |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|