خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > خداحافظی با دالی | |||
خداحافظی با دالیبرگردان: علی امینی نجفیدالی هم که حالا نقاش مشهوری شده بود، در نیویورک زندگی میکرد. سالها بود که راه ما از هم جدا شده بود. یک روز در فوریه سال ۱۹۳۴ که ناآرامیهای اسپانیا تازه شروع شده بود در پاریس به دیدن او رفتم. از سیر حوادث سخت پریشان بودم. دالی که تازه با گالا ازدواج کرده بود، زن لختی را روی زمین دولا نگه داشته بود و سعی میکرد سرین او را هرچه عظیمتر نقاشی کند. واکنش او در برابر آشفتگی و نگرانی من، بیتفاوتی مطلق بود. دالی در جریان جنگ داخلی در موارد متعددی هواداری خود را از فاشیستها نشان داد. حتی پس از پایان جنگ داخلی، طرح یک بنای یادبود را به فالانژها پیشنهاد کرد که سخت جنونآمیز بود. اول باید استخوان همه کشتهشدگان در جنگ را ذوب میکردند، بعد در فاصلههای معینی بین مادرید تا اسکوریال حدود پنجاه پایه قرار میدادند، و سپس روی این پایههای سنگی اسکلتهایی از جنس استخوان آدم نصب میکردند. اسکلتها بایستی به تدریج بزرگتر و بزرگتر میشدند، یعنی مثلاً اسکلتی که در نزدیکی مادرید بود، بیشتر از چند سانتیمتر ارتفاع نداشت، درحالیکه بلندی اسکلت آخری که باید نزدیک اسکوریال نصب میشد، به سه چهار متر میرسید. این ایده هنری همان طور که انتظار میرفت، رد شد. دالی در کتابی که درباره زندگی خصوصی خود نوشته بود، از من به عنوان آدمی بیدین یاد میکرد، که گویا اتهامی سنگینتر از کمونیست بودن است.
موقع انتشار کتاب، فردی که در پایتخت ایالات متحده، حافظ منافع کاتولیکها بود، دوایر دولتی را زیر فشار گذاشت که مرا از موزه هنر مدرن اخراج کنند. خود من از این تحریکات بیخبر بودم. دوستان و همکارانم توانستند یک سالی غائله را بخوابانند و در این باره با من حرفی نزدند. یک روز که در نیویورک به دفتر کارم رفتم، هردو منشیام را گریان دیدم. آنها مقالهای را در مجله "موشن پیکچرز هرالد" نشانم دادند که در آن آمده بود که آدم ناجوری به اسم لوئیس بونوئل که فیلم بینهایت ننگینی به اسم عصر طلایی ساخته، اکنون در موزه هنر مدرن پست مهمی گرفته است. موضوع را جدی نگرفتم، چون دیگر به فحش خوردن عادت کرده بودم، اما منشیها گفتند که نباید قضیه را دست کم بگیرم. به سالن نمایش رفتم و در آنجا آپاراتچی ما که او هم مقاله کذایی را خوانده بود، انگشتش را تهدیدکنان به طرفم تکان داد و گفت: "پسر بد!" نزد آیریس بری رفتم. او هم داشت اشک میریخت. انگار که من به صندلی الکتریکی محکوم شده باشم. او فاش کرد که دولت از یک سال پیش یعنی از موقع انتشار کتاب کذایی دالی و زیر فشار موسسه کاتولیکها، خواهان اخراج من بوده و حالا با نشر این مقاله، موضوع علنی و رسمی شده است. این ماجرا درست همان روزی اتفاق افتاد که ناوگان آمریکا در سواحل آفریقا کناره گرفت. آیریس به مدیر موزه آلفرد بار تلفن زد و او به من توصیه کرد تسلیم این جوسازیها نشوم. ترجیح دادم از کارم در موزه استعفا بدهم، و به فاصلهی یک روز در خیابانها در به در شدم. دوران سیاه دیگری شروع شد. درد سیاتیک کمرم نیز عود کرد به حدی که ناچار شدم با چوب زیر بغل راه بروم. سرانجام به کمک ولادیمیر پوزنر (۱) شغل تازهای پیدا کردم: باید روی فیلمهای مستند ارتش آمریکا گفتارهایی درباره هیئت مهندسی، توپخانه و چیزهای دیگر ضبط میکردم. این فیلمها در سراسر آمریکای لاتین به نمایش در میآمد. حالا من چهل و سه سال داشتم. بعد از استعفا از موزه، یک روز در باری با دالی قرار گذاشتم. سر وقت آمد و فوری شامپانی سفارش داد. به قدری عصبانی بودم که دلم میخواست کتکش بزنم. به او گفتم که آدم کثافتی است و من به خاطر حماقت او بیکار شده و از زندگی افتادهام. جملهای که در جوابم گفت را هرگز فراموش نمیکنم: از کتک زدن او منصرف شدم. شامپانی، به همراه احساسات و خاطرات قدیم، تأثیرش را گذاشت و تقریباً دوستانه از هم جدا شدیم. جدایی ما اما، عمیق بود. بعد از این ملاقات تنها یک بار دیگر او را دیدم. پیکاسو چیزی نبود مگر یک نقاش. اما دالی چیزی فراتر از یک نقاش بود. برخی از جنبههای شخصیت او چندشآور است: جنون جنجالآفرینی و خودنمایی، و تقلای دیوانهوارش در ابداع اداها و حرفهای مثلا بکری که به نظر من به اندازه جمله ”همدیگر را دوست بدارید“ کهنه و پوسیده و مبتذل هستند. با وجود این او را هنرمندی نابغه، نویسنده، سخنران و اندیشمندی بیمانند میدانم. ما مدتی دراز با هم دوستی صمیمانه داشتم و همکاری ما در نوشتن فیلمنامه سگ آندلسی برای من یادآور نوع کاملی از یگانگی ذوق و سلیقه است. شاید کمتر کسی بداند که دالی تنبلترین و بیدست وپاترین آدم دنیاست. همه فکر میکنند به خاطر پول است که خودش را این جور به آب و آتش میزند. اما در حقیقت قبل از آشنایی با گالا هیچ شناختی از پول نداشت. مثلاً اگر قصد مسافرت داشت، از همسر من ژان میخواست که برایش بلیت بخرد. یک بار که در مادرید دور هم جمع بودیم، لورکا از او خواست که برای یک اپرت از گیشه تالار آپولو در آن طرف خیابان چند بلیط بخرد. دالی رفت و نیم ساعت بعد دست خالی برگشت و گفت: ”من وارد نیستم. نمیدانم چه جوری بلیط بخرم.“
در پاریس خالهاش دست او را میگرفت و از خیابان عبورش میداد. موقع خرید همیشه فراموش میکرد بقیه پولش را از فروشنده پس بگیرد. گالا بود که روح او را دزدید و او را از یک قطب افراطی به قطبی دیگر انداخت؛ تا آن جا که پول، یا بیش از آن طلا، مثل خدا بر زندگی او چنگ انداخت؛ اما اطمینان دارم که هنوز هم از کارها و مسائل عملی کمترین شناختی ندارد. یک بار که به هتل محل اقامت او در محله مونمارتر رفته بودم، دیدم که روی کمر برهنهاش نوار پانسمان بسته است. از آنجا که خیال میکرده ساس یا حشره دیگری روی کمرش راه میرود، با تیغ به جان پوست بدنش افتاده و آن را غرق خون کرده است. بعد سرپرست هتل نگران شده و دکتر خبر کرده بود. در واقع کمرش تنها جوش کوچکی زده بود، و تمام این دردسرها به خاطر یک ساس خیالی بود. دالی تاکنون دروغهای زیادی به هم بافته، اما او حتی دروغگوی خوبی هم نیست. مثلاً برای این که چشم آمریکاییها را خیره کند، در کتابش نوشته که یک بار از مشاهده اسکلت یک دایناسور در موزه تاریخ طبیعی به حدی تحریک شده که مجبور شده همان جا در یکی از راهروهای موزه با گالا مشغول شود، آن هم از عقب! این حرف مسلماً دروغ است، اما او به حدی خودشیفته است، که هر حرفی میزند، آن را با واقعیت عوضی میگیرد و دستکم خودش کاملاً آن را باور میکند. دالی اصلاً زندگی جنسی نداشت، تنها خیالباف بود، آن هم خیالبافی تا حدی دگرآزار. در جوانی صد در صد خنثی بود و همیشه دوستان خود را که دنبال خوش گذرانی بودند، دست میانداخت. تا روزی که گالا چشم و گوش او را باز کرد. آنوقت بود که نامه شش صفحهای بلندبالایی به من نوشت و در آن لذت همآغوشی را به سبک خودش برای من تشریح کرد. گالا تنها زنی است که دالی واقعاً با او عشقبازی کرده است. البته چندتایی از زنان میلیاردر آمریکایی را هم از راه به در برده، اما حداکثر هنرش این بوده که مثلاً آنها را در آپارتمان لخت کند، دو تخم مرغ نیمرو را روی شانههاشان بگذارد و بعد بدون یک کلمه حرف آنها را روانه کند. در اوایل دهه ۱۹۳۰ که برای اولین بار به کمک یکی از تابلوفروشها به نیویورک رفت، با شوق و ذوق خدمت میلیاردرهایی رسید که در مجالس رقص آنها شرکت میکرد. آمریکاییها از ماجرای تکاندهنده قتل فرزند چارلز لیندبرگ (۲) خلبان معروف کشورشان، هنوز متاثر بودند. یک شب گالا با لباس بچگانه و لکههای خون روی صورت و بدن وارد سالن رقص شد، و دالی او را با این عبارت به حاضران معرفی کرد:
هیچ کس از این حرف خوشش نیامد. این موضوع به کسی مربوط میشد که در آن روزگار مقام بلندی داشت، و خود ماجرا هم به حدی تراژیک بود که کسی حق نداشت با آن شوخی کند. دالی همین که با واکنش منفی جمعیت روبرو شد، بلافاصله عقبنشینی کرد و با ردیف کردن مشتی قلمبهگوییهای روانکاوانه به روزنامهنگاران توضیح داد که در طراحی لباس ضیافت گالا از عقده ایکس و مفاهیم فرویدی الهام گرفته است. پس از بازگشت دالی به پاریس، اعضای گروه ما حسابی او را مؤاخذه کردند. او با انکار یک اقدام سوررئالیستی، در واقع خطایی نابخشودنی مرتکب شده بود. آندره برتون بعدها برایم تعریف کرد که دالی، در جلسه ای که من حضور نداشتم، دست به سینه و با چشمان گریان به زانو افتاده و قسم خورده بود که روزنامهنگاران از قول او دروغ نوشته اند و گرنه او در حضور آنها هم بار دیگر تکرار کرده است که لباس گالا را از ماجرای قتل پسر لیندبرگ الهام گرفته است. در سال های دهه ۱۹۶۰ که دالی در نیویورک زندگی میکرد، روزی سه نفر مکزیکی که در کار تهیه فیلمی بودند به سراغ او رفتند: کارلوس فوئنتس (۳) که فیلمنامه را نوشته بود، خوان ایبانس (۴) که قرار بود فیلم را کارگردانی کند و تهیه کننده آنها امریگو.(۵) آنها از دالی تنها یک خواهش داشتند: اجازه بدهد وقتی طبق معمول بچه پلنگی را با زنجیر و قلاده طلا به دنبال میکشد و وارد بار میشود و سر میز مخصوصش مینشیند، از او فیلمبرداری کنند. آنها در بار به ملاقات دالی رفتند، و او آنها را یکراست پیش گالا فرستاد، با این استدلال که: ”گالا به این قبیل کارها رسیدگی میکند.“ گالا این سه نفر را به حضور پذیرفت، رو بهروی آنها نشست و پرسید: آنها خواهش خود را تکرار میکنند. گالا بیمقدمه میپرسد: آنها یک کمی جا خوردند، و هر سه به خیال این که خانم قصد دارد آنها را به ناهار دعوت کند، جواب مثبت میدهند. و گالا ادامه می دهد: دالی در جایی نوشته است که برای او هیچ چیز هیجان انگیزتر از منظره یک قطار درجه سه نیست که تمام سرنشینان آن کارگر باشند و بر اثر تصادفی مهیب جان بدهند. دالی هم مثل لورکا از درد جسمانی و مرگ به شدت میترسد. او مرگ را با مردن یک شاهزاده کشف کرد. یک بار شاهزادهای بسیار شیک پوش از آشنایان او، به دعوت سرت (۶) نقاش به کاتالان آمد، و در همان روز ورود در تصادفی جان سپرد. سرت و بیشتر مهمانان او برای قایقرانی به دریا رفته بود، و دالی برای کار در پالاموس مانده بود که خبر مرگ شاهزاده را برایش آوردند. او بی درنگ به محل تصادف رفت و از دیدن اجساد حالش منقلب شد. میتوان گفت که قتل شاهزاده برای او مرگی واقعی بود و با قطار انباشته از اجساد کارگران هیچ شباهتی نداشت. ما حالا سی و پنج سال است که دیگر همدیگر را ندیدهایم. در سال ۱۹۶۶ که در مادرید با ژان کلود کاریر روی فیلمنامه بل دو ژور کار می کردیم، از او تلگراف عجیب و غریبی دریافت کردم که از کاداکس فرستاده بود. با عبارات قلمبه و زبان فرانسه – اوج خودنمایی – دعوت کرده بود که هرچه زودتر به نزد او بروم تا با هم روی ادامه فیلم سگ اندلسی کار کنیم. در تلگراف گفته بود: ”ایدههایی دارم که تو را از خوشی به گریه میاندازد“؛ و اگر من نتوانم نزد او بروم، خودش حاضر است فوری به مادرید بیاید. من تنها با یک ضربالمثل اسپانیایی جوابش را دادم که چنین مضمونی دارد: آب رفته به جوی بر نمیگردد. چندی بعد که فیلم بل دو ژور جایزه بزرگ جشنواره ونیز را برنده شد، برایم تلگراف دیگری فرستاد و موفقیت فیلم را تبریک گفت و ضمنا از من خواسته بود که با نشریهای به عنوان رینوسرو (۷) که قصد داشت منتشر کند، همکاری کنم. این بار به تلگرام او جواب ندادم. یک بار در ۱۹۷۹ به مناسبت برگزاری نمایشگاه بزرگی از مجموعه آثار دالی در موزه بوبورگ در پاریس قبول کردم پرترهای را که در دوره دانشجویی در مادرید از من کشیده بود، در اختیار نمایشگاه قرار دهم. این تابلوی بسیار دقیقی است و دالی برای کشیدن آن بوم را چارگوشبندی کرد و اجزای صورتم مثل دهان و بینی را دقیقا اندازه گرفت. به تقاضای خودم چند باریکه ابر دراز را هم که در یکی از نقاشیهای مانته نیا (۸) دیده و پسندیده بودم، به بالای تابلو اضافه کرد. قرار شده بود به مناسبت این نمایشگاه با هم ملاقات کنیم، اما از آنجا که این دیدار در ضیافت رسمی و با حضور عکاسان و تبلیغاتچیها انجام میگرفت، از رفتن صرف نظر کردم. وقتی به او فکر میکنم میبینم که با وجود تمام خاطرات مشترک دوران جوانی و به رغم علاقهای که هنوز به برخی از کارهای او دارم، چند چیز را هرگز نمیتوانم به او ببخشم: خودشیفتگی جنونآمیز و بیکرانش، هواداری بیشرمانه او از فاشیسم فرانکو، و به ویژه بیاعتنایی مطلق او به پیوندهای دوستانه. چند سال پیش در مصاحبهای گفته بودم که به هرحال بدم نمیآید، پیش از مردن گیلاسی شامپانی با او بنوشم. مصاحبه را خوانده و گفته بود: ”من هم همین طور، اما من دیگر مشروب نمیخورم.“ یادداشتها: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
این بخش از کتاب بونوئل فصل چهلم است لطفا تصحیح بفرمایید. با تشکر
-- بدون نام ، Feb 3, 2008 در ساعت 02:02 PM