تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطرات بونوئل ـ فصل پنجاه و پنجم

سه فیلم آخر

برگردان: علی امینی نجفی

بعد از فیلم تریستانا که متأسفانه در فرانسه به صورت دوبله به نمایش در آمد، دوباره به سیلبرمن روی آوردم و دیگر هرگز از او جدا نشدم. بار دیگر به پاریس آمده بودم. در هتل اگلون اقامت داشتم در مون‌پارناس، با پنجره‌ای که رو به گورستان باز می‌شد. هر روز سر وقت در کافه کوپل یا کافه قنادی گلوسری‌دلیلا ناهار می‌خوردم، به پیاده روی می‌رفتم و شب‌ها را به تنهایی می‌گذراندم. در مواقعی که فیلم‌برداری داشتیم، بیشتر شب‌ها برای خودم کمی آشپزی می‌کردم. پسرم ژان لویی، که با خانواده‌اش در پاریس اقامت دارد، اغلب با من همکاری می‌کرد.

همان‌طور که درباره فیلم فرشته فناکننده یادآوری کردم، من به کارها و حرف‌هایی که دایم تکرار می‌شوند، علاقه غریبی دارم. این بار به دنبال بهانه‌ای برای نمایش دادن یک چیز مکرر بودم که سیلبرمن موضوع جالبی تعریف کرد که برای خودش اتفاق افتاده بود: یک بار، مثلا در یک شب سه شنبه عده‌ای از دوستانش را به خانه دعوت کرده بود، اما فراموش کرده بود که موضوع را به همسرش بگوید، و از آن بدتر این که یادش رفته بود که آن شب خودش هم به مهمانی دیگری دعوت دارد و در خانه نیست. بدین ترتیب مهمان‌ها حدود ساعت نه یکی یکی با دسته گل‌هاشان از راه می‌رسند. خانم او که شامش را خورده و آماده خوابیدن شده، با پیراهن خانه در را به روی آنها باز می‌کند.

از همین ماجرا بود که اولین صحنه فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» پدید آمد. حالا باید این طرح ساده را گسترش می‌دادیم و به روالی منطقی و قابل‌قبول، موقعیت‌های داستانی دیگری به وجود می‌آوردیم تا ایده اصلی فیلم شکوفا شود: چند دوست مایل هستند در جایی با هم غذا بخورند اما هرگز موفق نمی‌شوند. پرورش این ایده کار ساده‌ای نبود. ما پنج فیلم‌نامه گوناگون نوشتیم. مشکل اصلی این بود که باید میان موقعیت‌هایی که معقول و منطقی بود با انبوه موانع غیرمنتظره‌ای که بر سر راه میل آدم‌های فیلم پیش می‌آمد، تعادل سنجیده‌ای برقرار شود. برای حل این مشکل به عالم رؤیا متوسل شدیم، و گاهی حتی به رؤیا در رؤیا. من از این بابت بسیار خشنود هستم که سرانجام توانستم مشروب دلخواهم یعنی مارتینی‌درای را در فیلم بگنجانم.

از زمان فیلم‌برداری این فیلم خاطرات دلپذیری برایم مانده است: از آنجا که در فیلم مدام از خوردن صحبت پیش می‌آمد، هنرپیشه‌ها و به ویژه استفان اودران1 هر روز با خود خوراکی‌های خوشمزه‌ای به استودیو می‌آوردند. دیگر عادت کرده بودیم که هر روز حدود ساعت پنج کار را تعطیل کنیم و چند دقیقه‌ای به خودمان برسیم.


نمایی از فیلم جذابیت پنهان بورژوازی

از سال ۱۹۷۲ که فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» را در پاریس کارگردانی کردم، به کار با تکنیک ویدیویی عادت کردم. به علت کهولت دیگر نمی‌توانستم مثل سابق حرکت هنرپیشه‌ها را با دقت گذشته از پشت دوربین فیلم‌برداری دنبال کنم. حال با استفاده از این شیوه تازه می‌توانستم روند فیلم‌برداری را عینا روی صفحه تصویرنما (مونیتور) ببینم و حالات و حرکات بازیگران را تصحیح کنم. به این ترتیب وقت و انرژی بسیار کمتری مصرف می‌کردم.

سوررئالیست‌ها این هنر را داشتند که از یک یا چند کلمه غیرعادی عنوان جالبی بیرون می‌آوردند که به آثار آنها بعد تازه‌ای می‌داد. من در چند مورد سعی کرده‌ام که این سنت را به سینما منتقل کنم: مثلا در عناوینی مانند سگ اندلسی، عصر طلایی و فرشته فناکننده.

موقع کار روی فیلم‌نامه هرگز به لفظ بورژوازی فکر نکرده بودیم. در آخرین روز کارمان در هتل مجللی در حومه تولدو، که درست با مرگ ژنرال دوگل مصادف شد، نشستیم که درباره عنوان فیلم تصمیم بگیریم. زیر تأثیر سرود کارمانیول2 دو عنوان به ذهن من رسیده بود که اولی این بود: «مرگ بر لنین یا مریم عذرا در طویله»، و دومی خیلی ساده‌تر بود: جذابیت بورژوازی. در گفتگویی که داشتیم کاریر متذکر شد که این عنوان اخیر یک صفت کم دارد و ما از میان هزار صفت کلمه «پنهان»3 را انتخاب کردیم. به نظر می‌رسید که این عنوان به فیلم بعد تازه‌ای می‌دهد و به آن معانی دیگری اضافه می‌کند.

یک سال بعد که کار روی فیلم تازه‌ای را شروع کرده بودم، جذابیت پنهان بورژوازی به هالیوود رفت و نامزد دریافت جایزه اسکار شد. یک روز چهار روزنامه‌نگار مکزیکی که با من آشنایی داشتند، رد مرا پیدا کردند و در ال‌پولار به سراغم آمدند. موقع صرف ناهار گپ می‌زدیم و آنها از حرف‌های من یادداشت بر می‌داشتند. معلوم است که بالأخره به این سؤال هم رسیدند که:

دون لوئیس، آیا گمان می‌کنید که جایزه اسکار را برنده خواهید شد؟

و من خیلی جدی جواب دادم:

بله، مطمئن باشید. من بیست و پنج هزار دلاری را که برای اعطای جایزه مطالبه کرده بودند به حساب آنها ریخته‌ام. آمریکایی‌ها عیب‌های زیادی دارند اما قولشان قول است.


آفیش فیلم شبح آزادی

چهار روزنامه‌نگار که هنوز به میزان بدجنسی من پی نبرده بودند، حرف مرا باور کردند. چند روز بعد این خبر در روزنامه‌های مکزیک منتشر شد که من جایزه اسکار را به بهای بیست و پنج هزار دلار برای فیلم‌ام خریده‌ام. در لوس آنجلس قشقرق راه افتاد. از اطراف و اکناف تلگراف روانه شد. سیلبرمن که از قضیه کلافه شده بود، از پاریس راه افتاد و به مکزیک آمد تا ببیند من چه مرگم شده است. به او گفتم که من تنها یک شوخی معصومانه کرده‌ام.

اوضاع دوباره آرام شد. سه هفته بعد فیلم واقعا جایزه اسکار را برنده شد، و حالا من باز به هرکس که می‌رسیدم، توضیح می‌دادم: دیدید؟ آمریکایی‌ها عیب‌های زیادی دارند، اما قولشان قول است.

شبح آزادی
عنوان فیلم شبح آزادی قبلا در گفتگوهای فیلم «راه شیری» به میان آمده بود: آنجا که گفته می‌شود: «آزادی شما شبحی بیش نیست.» این در واقع ادای احترامی است نسبت به کارل مارکس که در اولین جمله مانیفست حزب کمونیست گفته است: «شبحی اروپا را فرا گرفته است – شبح کمونیسم.»

اولین صحنه فیلم از یک رویداد واقعی گرفته شده است: مردم اسپانیا هنگام بازگشت خاندان سلطنتی بوربن‌ها، بر اثر نفرت از افکار آزادی‌خواهانه‌ای که ناپلئون با زور به کشورشان آورده بود، فریاد می‌زدند: «زنده‌باد زنجیر!» در این صحنه مراد از آزادی هنوز نوعی آزادی سیاسی و اجتماعی است اما به زودی تغییر ماهیت می‌دهد و به آزادی هنرمندان و آفرینش هنری بدل می‌شود که مثل هر آزادی دیگری موهوم است.

شبح آزادی فیلمی بود جسورانه، و ساختن آن هم برای من کاری شاق و توان‌فرسا بود. با این که برخی از بخش‌های آن ضعیف از آب در آمده، باز هم یکی از فیلم‌های محبوب من است. در فیلم صحنه‌های جالبی می‌بینیم، مانند عشق‌بازی عمه و برادرزاده اش در اتاق مسافرخانه؛ جستجوی دختربچه گمشده‌ای که پدر و مادرش دنبال او می‌گردند اما او تمام وقت پیش آنهاست (از مدت‌ها پیش دلم می‌خواست این ایده را فیلم کنم)؛ دیدار دو فرمانده پلیس از گورستان (که تا حدی یادآور مراسم مذهبی سن مارتین است)، و صحنه پایانی فیلم در باغ وحش: نگاه نافذ شترمرغی که انگار مژه‌های او مصنوعی است.

حالا که به این سه فیلم فکر می‌کنم به نظرم می‌رسد که راه شیری، جذابیت پنهان بورژوازی و شبح آزادی، با این که داستان‌ها و عناصر جداگانه‌ای دارند، مثل اجزای یک سه‌گانه (تریلوژی) هستند، یا به عبارت قرون وسطایی، با هم یک تثلیث می‌سازند. در هر سه فیلم تم‌های مشترک و گاه حتی جمله‌های مشابه وجود دارد.


بونوئل و سیلبرمن در فیلم شبح آزادی

هر سه فیلم از مباحث مشخصی سخن می‌گویند: جست‌و‌جوی حقیقت، که همین که گمان می‌کنیم آن را به کف آورده‌ایم، از چنگ ما فرار می‌کند؛ آیین‌ها و سنت‌های سرسخت اجتماعی، کاوش‌های خستگی‌ناپذیر، نیروی تصادف، اخلاقیات شخصی، و رمز و رازی که باید بدان حرمت گذاشت.

یک نکته را هم باید به اطلاع تاریخ‌نگاران برسانم: آن چهار اسپانیایی که اول فیلم شبح آزادی به دست سربازان فرانسوی تیرباران می‌شوند، عبارتند از: خوزه لوئیس باروس (مرد تنومند)، سرژ سیلبرمن (با نواری روی پیشانی)، خوزه برگامین (در نقش کشیش) و خودم که زیر ریش و خرقه راهبان پنهان شده‌ام.

موضوع مبهم هوس
پس از فیلم شبح آزادی که در سال ۱۹۷۴ و در هفتاد و چهار سالگی کارگردانی کردم، قصد داشتم خود را برای همیشه بازنشسته کنم. تنها به اصرار دوستانم، به ویژه سرژ سیلبرمن بود که دوباره به پشت دوربین فیلمبرداری برگشتم.

برای آخرین فیلم‌ام داستانی انتخاب کردم که از قدیم به خاطرم مانده بود: زن و عروسک4 نوشته پیر لویس5. فیلم «موضوع مبهم هوس» را در سال ۱۹۷۷ با بازیگری فرناندو ری، انژلا مولینا6 و کارول بوکه کارگردانی کردم. دو هنرپیشه اخیر نقشی واحد را در فیلم ایفا می‌کردند، اما خیلی از تماشاگران متوجه نشدند.

با الهام از پیر لویس که از «موضوع رنگ باخته هوس» سخن گفته بود، ما فیلم را «موضوع مبهم هوس» نام‌گذاری کردیم. سناریوی فیلم از ساختمان خوبی برخوردار بود. هر صحنه، شروع و رشد و پایان مناسبی داشت. با این که فیلم به کتاب وفادار است، اما به سبب عناصر فرعی بیشماری که وارد آن شده، لحنی به کلی متفاوت پیدا کرده است. آخرین صحنه فیلم، قبل از تصویر انفجار نهایی، آخرین نمایی است که من کارگردانی کرده‌ام.

در این پلان دست زنانه‌ای می‌بینیم که با دقت و ظرافت، پارگی یک لباس زیر خونین را با نخ و سوزن می‌دوزد. این نما، بی‌آنکه دلیلش را بدانم، مرا مجذوب می‌کند، شاید به این خاطر که برای همیشه اسرارآمیز باقی می‌ماند.

در فیلم «موضوع مبهم هوس» پس از سال‌ها بار دیگر به مضمون محوری فیلم عصر طلایی برگشته‌ام: تلاش بی‌حاصل برای تصرف بدن یک زن. در طول فیلم سعی کرده بودم حسی از وحشت و ناامنی را، به گونه‌ای که همه می‌شناسیم و در این دنیا تجربه کرده‌ایم، به تماشاگر منتقل کنم. این حس طی حادثه‌ای عملا تحقق پیدا کرد: در روز ۱۶ اکتبر ۱۹۷۷ در یکی از سینماهای نمایش‌دهنده فیلم در سانفرانسیسکو بمبی منفجر شد.

مهاجمان چهار حلقه فیلم را با خود بردند و روی دیوار سینما فحش و بد و بیراه نوشتند. کسی نوشته بود: «این دفعه دیگر زیادی دور برداشتی!» زیر یکی از شعارها امضای «میکی ماوس» دیده می‌شد. برخی از قراین و شواهد نشان می‌داد که این حمله را گروه متشکلی از همجنس‌گرایان ترتیب داده بود. به‌طور کلی باید بگویم که همجنس‌گرایان از این فیلم بدشان می‌آمد، و من هیچ‌وقت علت آن را نفهمیدم.


پاورقی:
1. S. Audran (متولد ۱۹۳۹) هنرپیشه فرانسوی

2. Carmagnole از ترانه‌های حماسی انقلاب کبیر فرانسه

3. discret واژه "محرمانه" ترجمه بهتری برای این کلمه است.

4. La femme et le pantin

5. P. Louys (۱۸۷۰- ۱۹۲۵) نویسنده فرانسوی

6. A. Molina

نظرهای خوانندگان

آقای محترم کار شما بسيار خوب است . خواهش می کنم ادامه دهيد. و ای کاش که نشانه ای می گذاشتيد بر پايان هر مقاله که بتوان با کليد زدن روی آنها به مقالات پيشين نيز دست يافت. نوروزتان بهترين.

-- بدون نام ، Mar 16, 2008 در ساعت 06:44 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)