تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
صد و چهاردهمین قسمت

«‌خواب چیست و بیداری کدام است؟»

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

... از اینکه او را در آغوش گرفته اند و می‌بوسند و می‌بویند و گریه می‌کنند، نفسش می‌گیرد. با فریاد، پسشان می زند. پس می نشینند. از گریه دست می کشند. دور تخت می ایستند و با تعجب به او نگاه می کنند. احمد پسرعمو، به جلو می آید. با حرکت چشم و لب و ابرو، به آنها حالی می کند که امیر هنوز کاملن بهوش نیامده است. وقت حال و احوالپرسی نیست. بهتر است بروند و در اتاق کناری منتظر شوند. بی آنکه سخنی بگویند، همزمان، حول محوری نیمدایره می چرخند رو به در، و با همدیگر از اتاق خارج می شوند و او می می ماند و احمد پسرعمو که می آید روی لبه ی تخت می نشیند و سرش را می برد کنارگوش او و پچپچه کنان می گوید:" من وقت زیادی ندارم. جلسه دارم و باید دیگه برم. خوب گوشاتو وازکن ببین چی میگم امیر! میدونم که صدامو میشنفی.

من، قبل از اونکه توی زندان بیام دیدنت و تو از من قول بگیری که مرد و مردونه و شرافتمندونه، حکم اعدامتو بگیرم و با دست های خودم هم اونو اجرا کنم، به عمو و زن عمو و طاهره خانم، قول داده بودم که بالاخره، یه روز، تورو، زنده و سالم، از زندون بیرون میارم و تحویلشون میدم. خب! در مورد تو، به قولم وفاکردم و هم حکم اعدامتو گرفتم و همم با دست های خودم اون حکم رو اجرا کردم. بنا براین، تو الان زنده نیستی. توی رادیو و تلویزیون هم اسمت رو خوندن و توی روزنامه هاهم نوشتن که اعدام شدی و رفتی پی کارت. تشکیلاتت هم، اعلامیه پخش کرده وو با افتخار، مرگ قهرموناشونو که یکی از اونا، خود تو باشی، اعلام کرده وو یکی از اون اطلاعیه ها رو هم انداختن توی خونه و یکی هم توی مغازه ی عمو. حرف هائی هم که توی اطلاعیه شون نوشتن که با شجاعت و شهامت تا آخر خط رفتی، دروغ نیس.

حد‌اقل در مورد تو که خودم شاهدش بودم و اگه یه روزی از من بپرسن، می تونم شهادت بدم که با صداقت در راه آرمان تشکیلاتت جنگیدی و قهرمانانه هم، دوران زندانتو پشت سر گذاشتی و قهرمانانه هم جلوی جوخه اعدام واستادی. از وقتی هم که تو را به رگبار بستم، تا همین لحظه هم، هنوز زنده باد آزادی و زنده باد عدالت ومرگ برجلادت که توی لحظه ی آخر، فریاد زدی، توی گوشم می پیچه وو اشک توی چشام جمع میشه. اینائی که گفتم، همه اش واقعیه. ویدیوش، توی آرشیو پایگاه، موجوده. برای تکمیل شدن پرونده و بستنش، باس فیلم صحنه ی قبل و بعد از اعدام شدن زندونی، ضمیمه ی پرونده بشه. آره. منظورم اینه که اگه شک داری که اعدام شدی، فیلم اعدام شدنتو دارم. بعدن، میتونم بهت نشون بدم. منظورم اینه که تو، به چیزی که می خواستی، یعنی همون اعدام شدنت، رسیدی. اما من به اون چیزی که می خواستم ، یعنی تحویل دادن صحیح و سالمت به خونوادت نرسیدم. چرا؟! چون، این حرکت هائی که داری از خودت نشون میدی، معلوم میشه که از اعدام، جون بدر بردی. اما جون سالم بدر نبردی. یعنی داری نشون میدی که توی رفتن به اون دنیا و برگشتنت، ماخلق الله هت تکون خورده وو اون وسط مسطا، یه جائی توی برزخ گیرکردی.

چون، خودم توی جبهه، بعد از اون که خمپاره خورده بودم، مثل اونکه از دروازه ی مرگ، یه چند قدمی اونورتر رفته بودم وتا به این دنیا برگردم، یه مدتی رو هم توی برزخ گذرونده بودم. بنابراین، حال و روز الانتو میتونم حدس بزنم. میدونم که حال روز خوبی نیست و آدم حاضره که برای بیرون اومدن از اون حالت، هر قیمتی رو بپردازه، حتا اگه قیمتش مرگ باشه. خب! اگه تورو با این حالتت تحویل خونواده ات بدم، یعنی که به قولم عمل نکردم! اونوخت، چطو میتونم سرمو جلوی اونا بلند کنم. بخصوص جلو طاهره خانم دخترعمو؟! میدونی طاهره خانم، اون روزی که می خواستیم نامزد بشیم، چه شرطی جلوی پام گذاشت؟! شرط اینکه تورو صحیح و سالم از زندون بیرون بیاورم و تحویل اون بدم.

به عمو و زن عمو سفارش کرده بود که با نامزدی موافقه، اما ازدواج ما، میمونه به وقتی که داداش امیر، صحیح و سالم از زندون بیرون بیاد. خب! حالا، تو خودتو بذارجای من. می تونم تورو اینجوری تحویلشون بدم؟! شنیدی که بهشون گفتم فعلن برن توی اتاق بغلی، چون هنوز خوب خوب بهوش نیومدی و حالت، رو به راه نیس. ولی تا کی میتونم اونارو توی اون اتاق منتظر بذارم! ها؟! حالا، عمو و زن عمو به کنار که تا آخر عمرشون، منو نخواهند بخشید، با طاهره خانم چیکار کنم؟! طاهره خانم رو که خودت بهتراز من میشناسی. یکدندگیشون به خود تو رفته. خب! تورو که با این مریض احوالیت بذارم رو دستشون، میدونی چی به من میگن؟! میگن، باشه پسر عموجان! خیلی ممنون. اما قرار ازدواج ما، به این بوده که داداشمو صحیح و سالم تحویلم بدی، نه مریض احوال و خل و چل! و این یعنی چی؟! یعنی ازدواج مالیده.

و اونروزهم، توی زندون بهت گفتم که بعد از خدا و پیغمر و چهارده معصوم، زندگی من به طاهره خانم بستگی داره و بدون طاهره خانم، یعنی مرده ام و تموم شدم! و اونوقت، خدای نخواسته ممکنه اون روم بالا بیاد و دست به کاری بزنم که همه با هم، تو وو منو عمو و زن عمو وو طاهره خانم، دسته جمعی، راهی دیار عدم بشیم و خسرالدنیا ولآخره! اینارو بهت گفتم که بدونی سکوت کردنت و ادا وادفارارو در آوردنت ممکنه به چه قیمتائی تموم بشه! و چون آدم مسئولی هستی وو به خاطر همون مسئول بودنت تا آخر خط رفتی، فکر نمیکنم که این چیزائی رو که گفتم، پشت گوش بذاری و همینجوری توی اون دنیای برزخ و خل و چلیت بمونی!

حالا خودت به کنار که عاشق مرگی و من به کنار که میخوای سر به تنم نباشه، اما عمو و زن عمو و طاهره خانم و شاید هم اعضای دیگه ی تشکیلاتت که الان توی زندون رو خط اعدام هستن چی؟! شایدهم، همه ی زندونو به آتیش بکشم! اینارو بهت گفتم که بدونی سلامتی ات و بهوش اومدنت چقدر برام مهمه! و میدونم که اگه بخوای، بهوش میای. منظورم بهوش اومدن کاملته! اگرنه بهوش اومدی و گرنه صدای منو نمیشنیدی. و من میدونم که داری میشنفی صدامو. فقط یک پات توی برزخ گیر کرده هنوز. فقط باس انگیزت برای بیرون پریدن از اون برزخه، قوی باشه. عشق به چیزائی یا به کسائی، اگه داشته باشی، میتونه کمکت کنه. نداشته باشی، به نفرت فکر کن! نفرت داشتن از کسائی یا چیزائی هم، قدرتش کمتر از عشق نیست.

فکر کن به انتقام. اصلن فکر کن به انتقام گرفتن از من!. میدونم که خیلی ازم متنفری امیر. عشق، نفرت، انتقام! خلاصه، باس یه چیزی برای خودت پیدا کنی. خب! حالا، تا بیست میشمرم. اگه اون انگیزه رو پیداکردی و به خاطر اون، از برزخ زدی بیرون و افتادی توی این دنیا وو گفتی "سلام"، معلوم میشه توهم و خیالاتت ریخته وو می خوای به زندگیت برگردی. به خاطر چی وو کی اش دیگه به خودت مربوطه. اونوخت، منهم دست و پاتو واز می کنم و میگم بیان تو وو میسپرمت دست اونا وو همه چیز هم به خوبی وخوشی به پایون میرسه وو منهم میروم که برسم به جلسه ام. اما، اگه بعد از شماره ی بیست، بازهم سکوت کنی و چیزی نگی، لوله ی هفت تیرو میگذارم روی شقیقه ات و این دفعه با ولتاژی شلیک می کنم که وقتی پات رسید توی اون دنیا، دیگه هوس برگشتن به سرت نزنه! بسیارخوب! حالا شروع می کنم به شمردن:... یک.... دو..... سه...

( آنوقت، شما بهوش آمدید؟!).
( نه. صبرکردم تا برسه به شماره ی بیست).

( مگه شما بیهوش نشده بودید؟!).

(خیر).

(منظورتان این است که شما، پدر و مادر و خواهرتان را، درحالتی که کاملن بهوش آمده بودید، آگاهانه و با خشونت از خودتان راندید؟).

(راندنشان از خودم، یک عکس العمل بود. سه نفری افتاده بودند روی من وهی زار می زدند و ملچ و مولوچ می کردند. جلوی دهان و دماغم را گرفته بودند. نمی توانستم نفس بکشم. داشتم خفه می شدم!).

(بالاخره، خانواده تان بودند. پدر، مادر، خواهر، پس از آنهمه سال دوری از شما، آنهم پس از آنکه ازاعدام نجات پیداکرده بودید، حتا اگر راه نفس کشیدنتان را برای لحظه ای...).

( من، همه اش را در آنجا توضیح داده ام. گفته ام که چه احساسی در آن لحظه داشته ام).

( می دانیم. اما بعضی وقت ها لازم است که آن لحظه ها را، از دهان خودتان و با احساس خودتان بشنویم. به طور مثال همین زارزدن و ملچ و ملوچ کردن که می فرمائید. آنها، شما را با همه ی احساس و عاطفه شان در آغوش گرفته اند و می بوسیده اند و گریه می کرده اند، آنوقت شما، وقتی دارید آن لحظه را به خاطر می آورید، بدون هیچ گونه احساسی با واژه هائی مثل زارزدن و ملچ و ملوچ کردن توصیف می کنید!).

( چون، من در لحظه ی بهوش آمدن، هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز و هیچ کس نداشتم!).

( چرا داشته اید. پراندن لگد به صورت احمد پسر عمویتان و بعدهم تف انداختن به صورتش، بعد از بهوش آمدنتان بوده است! نبوده است؟!).

(من، بعدش توضیح داده ام که بهوش آمده بودم، اما احساساتم، نسبت به آن چیزهائی که می دیدم و یا می شنیدم، مثل آدمی بود که تازه از خواب بسیار عمیقی بیدار شده باشد و یا مثل آدمی که....... نمی توانم ادامه بدهم. نمی توانم!.... بیاد آوردنش برایم خیلی سخت شده!).
( بیاد آوردنش یا توضیح دادن آنچه بیاد می آورید؟).

( هر دو. اما توضیح دادنش خیلی سخت تر از بیاد آوردنش شده!).

( تلاش خودتان را بفرمائید. مهم است. هم برای شما و هم برای ما).

( گفتم مثل بیدار شدن از یک خواب بسیار عمیق بود که بعدش ببینی، داره توی واقعیت هم، همونطور ادامه پیدا می کنه. منتها اون احساساتی رو که توی خواب نسبت به او چیزها داشتی، ببینی که توی بیداری نداری!).

(کدام احساسات. می توانید مثالی بزنید؟).

(بلی. مثلن، توی خواب، ازیک چیزی می ترسیدی یا بدت میومده یا عاشقش بودش، بعدش بیدار می شوی و می بینی که نه، نسبت به آن چیز یا آن شخش، آن احساسی را که توی خواب داشتی، حالا توی بیداری، آن احساس رو نداری!).

(می توانید مثالتان را روشن تر کنید؟).

(روشن تر: مثلن خواب می بینی که جلوی یه بستنی فروشی ایستاده ای و داری بستنی می خوری که یکدفعه بیدارمی شوی و می بینی هنوزهم جلوی همان بستنی فروشی ایستاده ای و در حال خوردن همان بستنی هستی. اما مزه اش را، مثل وقتی که توی خواب احساس می کردی، دیگه احساس نمی کنی!).
( می توانید در مورد تفاوت احساساتتان نسبت به انسان یا....).

(بلی. داشتم به همان فکر می کردم. مثل آنکه در خواب هستی و داری با شخصی عشق بازی می کنی و توی همان لحظه یک دفعه بیدار می شوی و می بینی که مثل همان زمان خوابت، با همان شخص مشغول عشق بازی هستی، اما آن احساسی را که توی خواب داشتی و از آن لذت می بردی، دیگه نداری و.....).

( راجع به احساسات عاطفی تان چطور؟).

( احساسات عاطفی: نمونه اش همان صحنه ی بهوش آمدنم و دیدن خانواده ام. یادم میاد که داشتم خواب می دیدم که توی اتاقی هستم و دست و پاهایم را به بالا و پائین تخت بسته اند و... خلاصه همان چیزهائی که می دانید. تا وقتی که لگدم را به طرف صورت احمد پسرعمویم نپرانده بودم، داشتم همه ی آن قضایا را خواب می دیدم و در آن خواب، به شدت از آنکه می دیدم احمد پسر عمو، به من کلک زده است و مرا از اعدام نجات داده است، عصبانی بودم و دنبال فرصتی می گشتم که انتقامم را از او بگیرم که در همان لحظه هم بیدارشدم و برای آن انتقام گرفتن هم، لگدم را به سوی صورت احمد پسر عمو، پرتاب کردم، اما بر خلاف زمان خوابم، نه از دستش عصبانی بودم و نه ازش نفرتی داشتم! یعنی در مغزم می فهمیدم که باید از دستش عصبانی باشم، نفرت داشته باشم و به دنبال گرفتن انتقام باشم و از اینجور چیزها. اما، از نظر احساسی، نه عصبانیتم، آن نوع عصبانیتی بود که توی خواب بودم و نه نفرت داشتنم آن نوع نفرتی بود که توی خواب داشتم و نه انتقام گرفتنم، همان معنائی را داشت که توی خواب داشت و.......).
( شما، الان، به نظر خودتان بیدار هستید یا دارید خواب می بینید).

(شما خودتان چطور؟ این خانم ها و آقایانی که الان دارند به من و شما نگاه می کنند، چطور؟ خواب هستند یا بیدار؟!).

داستان ادامه دارد...


قسمت‌های پیشین

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)