تاریخ انتشار: ۱ فروردین ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
صد و پانزدهمین قسمت

عيدت مبارک، پسر عموجان

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

به شدت از آنکه می‌ديدم احمد پسر عمو، به من کلک زده است و مرا از اعدام نجات داده است، عصبانی بودم و دنبال فرصتی می‌گشتم که انتقامم را از او بگيرم که در همان لحظه هم بيدارشدم و برای آن انتقام گرفتن هم، لگدم را به سوی صورت احمد پسر عمو، پرتاب کردم، اما بر خلاف زمان خوابم، نه از دستش عصبانی بودم و نه ازش نفرتی داشتم! يعنی در مغزم می‌فهميدم که بايد از دستش عصبانی باشم، نفرت داشته باشم و به دنبال گرفتن انتقام باشم و از اينجور چيزها. اما، از نظر احساسی، نه عصبانيتم، آن نوع عصبانيتی بود که توی خواب بودم و نه نفرت داشتنم آن نوع نفرتی بود که توی خواب داشتم و نه انتقام گرفتنم، همان معنائی را داشت که توی خواب داشت و...).

(شما، الان، به نظر خودتان بيدار هستيد يا داريد خواب می بينيد؟).
(شما خودتان چطور؟ اين خانم‌ها و آقايانی که الان دارند به من و شما نگاه می‌کنند، چطور؟ خواب هستند يا بيدار؟!).

(شما را به اينجا آورده‌اند که به سؤالات ما پاسخ بدهيد، نه آنکه از ما سؤال کنيد. تفهيم شد؟).

(بلی).

(بسيارخوب! حالا، بگویيد ببينم، الان که داريد با ما حرف می‌زنيد، در خواب هستيد يا در بيداری؟).

(خواب چيست و بيداری کدام است. مستی و هوشياری کدام است).

(شعر نخوانيد. لطفن به سؤالی که می شود، پاسخ بدهيد).

(گر حکم اين باشد که گفتيد. مختار و مجبور کدام است).

(احمد پسر عمويتان مدعی شده است که صحبت های شما در مورد وقايع پيش از اعدام و پس از اعدام شدنتان، حقيقت ندارد و ساخته و پرداخته‌ی خيالات شما در زندان و پس از زندان بوده است. شما چه می‌گویید؟).

(در کهکشان شيری ما....).

(ساکت!).

(چشم).

(به سؤال، جواب بدهيد).

(آن احمد پسرعموی بنده، سندی هم برای اثبات ادعايش دارد؟).

(حداقل در مورد خارج از زندان، ادعای ايشان، از طرف پدر و مادر و خواهر و همسرتان هم، مورد تأييد قرارگرفته است).

(مورد تأييد قرار گرفته است که من دروغ می گويم؟).
(آنها می‌گويند که احمد پسر عمويتان، پس از آنکه شما را، پس از اعدام، به خانه آورده است و صحيح و سالم، تحويل آنها داده است، نه تنها خواب يا بيهوش نبوده‌ايد، بلکه خيلی هم سر حال و قبراق...).

(ولی، همسر من در آن روز، آنجا نبود که ببيند...).

(می گويد که بوده است. می گويد که پدر و مادر و خواهرتان، بعدن آمده‌اند. می‌گويد که احمد پسر عمويتان، شما را تحويل او داده است و چون جلسه‌ی مهمی داشته است، نتوانسته است منتظر آنها بشود و فورن از خانه خارج شده است).

(چه کسی جلسه‌ی مهمی داشته است؟ همسرم؟).
(خير. احمد پسرعمويتان).

(جالب است. خيلی جالب است! درکهکشان شيری من، حتا آن ستاره‌ی کوچک هم.... آه!.... آه!....آه!.....).

(می‌خواهيد گريه کنيد؟).

(خير).

(می خواهيد فرياد بکشيد؟).

(خير).

(چائی، قهوه، نوشابه‌ای، چيزی؟).

(خير. اگر ممکن است، پلک‌هايم را، فقط برای چند دقيقه، روی هم بگذارم).

(می دانيد که نمی‌شود. ممنوع است).

(بلی ممنوع است. حق با شما است. باشد. قبول. سؤالتان چه بود؟).

(شما، اکنون که داريد با من حرف می‌زنيد، خواب هستيد يا بيدار؟).

(خواب می‌ديدم که دارم با شما حرف می‌زنم. حالا که بيدار شده ام، می‌بينم که اگرچه مثل توی خواب، دارم با شما حرف می‌زنم، اما احساسی که نسبت به شما دارم، همان احساسی نيست که در خواب داشتم).

(در خوابتان نسبت به ما چه احساسی داشتيد؟).

(نفرت).

(حالا که بيدار شده‌ايد، نسبت به ما چه احساسی داريد؟).

(احساسم نسبت به شما، هنوزهم همان احساس نفرت است، اما نفرت "ماضی" ).

(منظورتان از نفرت ماضی، نفرتی است که مربوط به گذشته است؟).

(بلی).

(چرا نمی‌گویید نفرت گذشته. چرا می‌گویید نفرت ماضی؟).

(چون مزه شان فرق می کند).

(مزه‌ی چه؟ مزه ی نفرت گذشته با نفرت ماضی؟).

(بلی).

(می‌توانيد بگویيد که نفرت گذشته، چه نوع مزه‌ای دارد).

(خاکستری).

(نفرت ماضی چطور؟).

(سياه).

(بسيار خوب. گفتيد که وقتی احمد پسرعمويتان، سر لوله‌ی هفت تيررا گذاشت روی شقيقه‌تان و شروع کرد به شمردن، شما صبر کرديد تا به شماره بيست برسد، آنگاه بهوش آمديد).
(من بيهوش نبودم که بهوش بيايم).

(بسيار خوب. خواب بوديد).

(نخير، خواب هم نبودم. وقتی که سر لوله‌ی هفت تير را گذاشت روی شقيه‌ام، بيدار بودم. قبلش بود که خواب بودم. خواب بودم و د اشتم خواب می‌ديدم که توی اتاقی هستم و دست و پاهايم را به بالا و پایين تخت بسته‌اند و... خلاصه همان چيزهایی که گفته شد. بلی. در آن خواب، به شدت از آنکه می‌ديدم احمد پسر عمو، به من کلک زده است و مرا از اعدام نجات داده است، عصبانی بودم و دنبال فرصتی می‌گشتم که انتقامم را از او بگيرم...).

(بلی. اين‌ها را گفته‌ايد. بعدش چه شد. بعد از آنکه هفت تير را گذاشت روی شقيقه‌تان و...).
(در آن وقت، بيدار بودم. بيدار بودم و می‌ديدم که سر لوله‌ی هفت تير را گذاشته است روی شقيقه ام و دارد به من می‌گويد که تا بيست ميشمرم. اگه تا قبل از شمردن شماره ی بيست، بهوش آمدی و گفتی سلام که هيچی، و اگر نه شليک می کنم که بروی آن دنيا و ديگه برنگردی. من هم صبرکردم تا برسه به شماره بيست، آنوقت گفتم: «سلام»).

(چرا تا شماره ی بيست، صبر کرديد؟).

(نمی‌دانم. حالا که به آن لحظات فکر می‌کنم، می‌بينم شايد دليلش ترديدی بوده است که داشته‌ام).
(ترديد درچه موردی؟).

(شايد، ترديد در اينکه زنده بمانم يا نه).

(و بالاخره، تصميم گرفتيد که زنده بمانيد).

(می‌گويم شايد. هنوز هم مطمئن نيستم. مطمئن نيستم که سلام گفتنم، به‌دليل تصميمی بوده است که آگاهانه برای ادامه زندگی گرفته‌ام. گفتم که اول در خواب بودم. بعدش هم بيدار شدم، همان خواب، در بيداری هم ادامه پيدا کرد، بدون آن احساس‌هایی که در خواب داشتم. حالا، يک وقت‌هایی که با خودم فکر می‌کنم، می‌رسم به آن ته‌ته حافظه‌ام. راجع به آن لحظه. می‌بينم که احساسم مثل احساس آدمی بود که توی يک مسابقه ی بيست سؤالی شرکت کرده. جواب هر بيست سؤال را می‌داند. اما، هر سؤالی را که مطرح می‌کنند، جواب نمی‌دهد، نمی‌دهد، نمی‌دهد تا برسد به آخرين ثانيه و حالا، جواب نوزده سؤال را همين‌طور داده است و رسيده است به جواب بيستمين سؤال و منتظر است که برسد به آخرين ثانيه و بگويد: جوابش اين است).

(با اين تفاوت که در آن مسابقه، بردن و باختن يک جايزه مطرح بود و در ارتباط با آن هفت تير، نه تنها مرگ و زندگی خود شما مطرح بود، بلکه به گفته‌ی خود شما، مرگ و زندگی پدر مادر خواهر برادر، همسر، تشکيلات...).
(مطمئن نيستم. نمی‌دانم. الان می‌شود اين‌طور گفت. يعنی اين طور که شما می‌گویید که احمد پسر عمويم، همه ی قضايای داخل و خارج از زندان و قبل و بعد از اعدام کردنم را منکر شده است و گفته است که ساخته و پرداخته ی خيالات من بوده است و.... گفتيد که پدر و مادر و خواهر و همسرم هم، حرف های او را تأييدکرده اند؟).

(بلی. تأييد کرده اند).

(مطمئن نيستم. مطمئن نيستم که بگويم مرگ و زندگی، در آن لحظه، چه مزه و رنگ و حجم و صدائی داشته است. الان هم مطمئن نيستم. مثل همان خواب. مثل همان بيداری. مثل آدمی که سرما خورده است. برای آدم سرما خورده، مزه ها، همان مزه های سابق نيستند. هستند؟ يا آدمی که تب دارد. يا آدمی که ده شب است نخوابيده است. متوجه هستيد که چه می خواهم بگويم. ببينيد...).
(بسيارخوب. احمد پسرعمويتان گفت : «بيست» و شما هم، فورن گفتيد «سلام». بعدش چه شد؟).

(بعدش، احمد پسرعمو، سر لوله‌ی هفت تير را از روی شقيقه‌ام برداشت و آن را گذاشت توی جا هفت‌تيری زير کتش يا توی جيبش. نمی‌دانم. يادم نيست. بعدهم صورتم را بوسيد و گفت: «عيدت مبارک پسر عمو جان.» بعدش هم، دست‌ها و پاهايم را که به بالا و پائين تخت بسته بود، بازکرد و بعدهم مثل دو برادر که پس از سال‌ها جدائی، به هم رسيده‌ايم، همديگر را بغل کرديم و سر و صورت همديگر را بوسيديم و بعد هم سربر شانه‌ی همديگر گذاشتيم و های های های های های گريه کرديم. گريه کرديم. گريه کرديم تا......).

داستان ادامه دارد...


شیوه نگارش و نشانه‌گذاری این مطلب، مطابق خواست نویسنده است.
قسمت‌های پیشین

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)