تاریخ انتشار: ۹ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
صد و دوازدهمین قسمت

‌من همانم که يه روز، می‌خواستم دريا بشم

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

... يک يا دو هفته بعدش است که او و چند نفر ديگر از زنداني ها را، جلوی ديوار سيمانی رديفشان می کنند و بعد هم ، صدای الله و اکبر است و صدای رگبار مسلسل و....
( خلاصه، اعدامشان می کنند).

بلی. حتا صدای تير خلاصی را هم که به شقيقه اش شليک کرده اند، شنيده است و موقع اصابت گلوله و فرورفتن آن به درون مغز، گرمای آن را هم احساس کرده است و هنوزهم پس از گذشتن اين همه سال، وقتی که به آن لحظه فکر می کند.....).

(کوتاهش کنيد).

بلی... بعدش، ديگر چيزی نمی فهمد تا چشم که بازمی کند، خودش را توی اتاقی می بيند که روی تختی دراز کشيده است و احمد پسر عمو هم، بالای سر او نشسته است و دارد غش غش می خندد که ناگهان، يکی از پاهايش، مثل فنر، باز و بسته می شود و می خورد به صورت احمد پسرعمو ...

( ولی، متهم، قبلن، دربخشی ازاعترافاتش که بعدها در سايت " ايران ديروز" هم، منتشر شده است، صحنه ی اعدام و بهوش آمدن پس از اعدامش را، به گونه ی ديگری تشريح کرده است! به طور مثال، در آنجا، گفته است که او را به همراه چند نفر ديگر از"هم سلولی هايش"، برای اعدام، جلوی ديوار سيمانی رديفشان کرده اند، اما شما، در اينجا، اشاره ای به "هم سلولی ها"ی او نمی کنيد و فقط می گوئيد که با چند نفر ديگر "از زندانی ها!". و يا درآنجا، ايشان فقط از شنيدن صدای تير خلاصی که به سوی شقيقه اش شليک شده است صحبت کرده است، اما در اينجا، شما، می گوئيد که علاوه بر شنيدن صدای تير خلاص، موقع اصابت گلوله و فرو رفتن آن به درون مغزش، گرمای آن را هم احساس کرده بوده است! و يا در آنجا، ايشان، گفته است، بعد از آنکه پس از اعدام شدنش، چشم هايش را باز کرده است، چشمش به احمد پسرعمويش افتاده است که بالای سر او نشسته بوده است، اما شما در اينجا می گوئيد که احمد، غش غش می خنديده است و.....).

(بلی. صحيح می فرمائيد. از اين تفاوت های کوچک ...).

(ظاهرن، تفاوت ها، کوچک به نظر می رسند، اما همين تفاوت های کوچک، در پايان، ممکن است نقش های بسيار بزرگی را بر عهده بگيرند! به طور مثال، همان "غش غش خنديدن احمد" که در يک جا به آن اشاره شده است و در يک جا، به آن اشاره ای نشده است! اگر ما بخواهيم به دنبال اين باشيم که چرا ايشان، پس از بهوش آمدنش، با ديدن احمد پسر عمو، "بی اراده" يک پايش مثل فنر، باز و بسته می شود و می خورد به صورت احمد، اگر "غش غش خنديدن احمد" را لحاظ نکنيم، بکار بردن واژه ی "بی اراده" تا حدودی قابل قبول به نظر می آيد، اما اگر غش غش خنده ی احمد را لحاظ کنيم، در اين صورت، کوبيده شدن پای ايشان به صورت احمد، ديگر نمی تواند چندان " غير ارادی" به نظر بيايد و معلوم می شود که ايشان برای پرتاب کردن لگدش به صورت احمد، بدون انگيزه هم نبوده است!).
(ولی، در صورت غش غش نخنديدن احمد هم، ايشان انگيزه ی کافی برای چنان عملی داشته است!).

(چه انگيزه ای؟).

(چه انگيزه ای قوی تر از اين که احمد، گيرنده ی حکم اعدام او و اجراکننده ی آن بوده است!).

(مثل اينکه متهم، می خواهد چيزی بگويد قربان!).

(بسيارخوب. اگر توجيه شده است، می توانيد دهانش را بازکنيد).

(حرکات صورت و چشم ها و دست هايش که ظاهرن، خبر از توجيه شدنش می دهند!).

(بسيارخوب. دهانش را بازکنيد).

(اطاعت می شود).

(خوب! بفرمائيد. مثل آنکه می خواستيد چيزی بگوئيد).

(بلی. فقط اگر ممکن است، اول به من بفرمائيد که چه ربطی ميان ماده ی تزريقی و توجيه شدن من وجود دارد؟).

(البته، اگرچه اينجا، نه جای پاسخ دادن به چنين سؤالی است و نه پاسخ دادن به اين سؤال، در حد مسئوليت و تخصص من است، اما، چون خود طرح چنين سؤالی از جانب شما، نشانه ی پيشرفتتان در امر توجيه شدن است، به طور بسيار خلاصه می توانم بگويم که آن ماده ی تزريقی، ماده ای است "ضد توهم". يعنی ماده ای است که وقتی به کسی تزريق می شود، "يون" های اطلاعاتی توهم زای او را که از طريق شبکه های "حاضر" و يا "غايب"ی، تا آن لحظه، نسبت به خودش و جهان پيرامونش، دريافت کرده است، خنثی می کند و به او اجازه می دهد که با نگاهی جديد، يعنی با چشم ها و گوش های تميز شده از آن توهمات، يک بار ديگر، خودش را و جهان پيرامونش را از زير نظر بگذراند. البته، برای توجيه کردن، علاوه بر اين روش های شيميائی، متاسفانه، هنوز هم روش های فيزيکی مورد استفاده واقع می شود که اميدواريم در آينده، نه تنها از به کار گرفتن روش های فيزيکی اکيدن جلوگيری شود، بلکه بتوانيم روش "کوانتومی" را که روش بسيار پيشرفته ای است ، جايگزين روش های فيزيکی و شيميائی امروز کنيم. بسيارخوب! اميدوارم با اين توضيح بسيار فشرده ی من تا حدودی توجيه شده باشيد و حالا ، سؤال اصلی تان را بفرمائيد).

(بسيار از توضيح شما تشکرمی کنم. سؤال خاصی نداشتم. فقط چون شما فرموديد که قبلن بخشی از اعترافاتم را در سايتی بنام "ايران ديروز" منتشر کرده ام، می خواستم عرض کنم که خلاف به عرضتان رسانده اند. من، چنين کاری نکرده ام).
(مگر شما، سيروس سيف نيستيد؟).

(خير).

( قاسم سيف؟).

(خير. قاسم سيف هم نيستم).

(سيروس"قاسم" سيف چطور؟).

(خير. نيستم. و هيچکدام از اين هائی را هم که نام برديد، نمی شناسم).

(چرا به ايشان تفهيم نشده است که امروز قرار است چه کسی باشند؟!).

(من همانم که يه روز، می خواستم دريا بشم. می خواستم....).

(بازکه شروع به آوازخواندن کرديد؟!).

(ببخشيد. معذرت ميخوام).

(به سؤال من جواب بدهيد! اگر شما، آنهائی را که نام بردم، نيستيد، پس چه کسی هستيد؟).

(حقيقتش را بخواهيد، نمی دانم. يعنی در واقع، هنوز روشن نشده است. اما، ازلا به لای صحبت های وکيلم....).

( ايشان، وکيل شما نيستند).

(مهم، وکيل بودن يا وکيل نبودن ايشان نيست. مهم اين است که به هر حال، ايشان هستند و به گمانم که وجود هم داشته باشند. و اگر ايشان وجود داشته باشند، شما هم وجود داريد و اگر شما وجود داشته باشيد، ما هم وجود داريم. و اگر ما، وجود داشته باشيم، آنها هم وجود دارند. و اگر آنها وجود داشته باشند، پس معلوم می شود که خداوند هم وجود دارند. و اگر خداوند وجود داشته باشند...).
(ساکت!).

(چشم).

(اجازه؟ می خوام برم دستشوئی).

(ايشان را ببريد دستشوئی).

(اطاعت می شود).

(تا ايشان را برگردانند، شما می توانيد به صحبتتان ادامه دهيد).

بلی.....در گرگ و ميش صبح، با چند نفر ديگر از هم سلولی هايش، جلوی ديوار سيمانی ای رديف کرده بودند و چشم هايشان را بسته بودند و بعد هم صدای الله و اکبر بود و صدای رگبار مسلسل. حتا، حالت افتادن و رطوبت زمين زير تنش و صدای تيرخلاصی که شقيقه اش را سوراخ کرده بود را، هنوز به خاطر می آورد و بعد هم سردش شده بود و ديگر چيزی نفهميده بود تا دوباره که چشم هايش را بازکرده بود، خودش را درون اتاقی ديده بود، زير پتو و احمد پسر عمويش هم بالای سرش بود که در همان لحظه، بی اراده، يکی از پاهايش، مثل فنر، باز و بسته شده بود و خورده بود به صورت احمد و ديگر چيزی نفهميده بود تا با شنيدن صدای همهمه و ولوله ی پيرامونش، چشم هايش را باز کرده بود و در همان لحظه، نيمرخ احمد را ديده بود که دارد رو به افرادی در اتاق کناری، فرياد می زند و می گويد : " اگر همين حالا، همه تان خفه خون نگيريد، اين کافر زنديق را، دوباره، برش ميگردانم به پايگاه! فهميديد؟!". و متعاقب آن، ولوله و همهمه ی اتاق کناری، فروخفته بود و چون اراده کرده بود که از جايش بلند شود، متوجه شده بود که دست هايش با دستبند به ميله های بالای تختی که روی آن دراز کشيده بود، بسته شده اند و در همان لحظه هم، احمد، از اتاق کناری روی برگردانده بود و به طرف پاهای او رفته بود و پس از آنکه آنها را هم، محکم به ميله های پائين تخت، بسته بود، با هفت تيری در دست، پريده بود روی سينه اش و گلوی او را گرفته بود و به شدت فشرده بود و درهمان حال که لوله هفت تير را، روی پيشانی او گذاشته بود، فرياد زده بود که :" کثافت بيدين! جواب محبت های منو، اينجوری ميدی! آره؟!" و.... او هم، با اندک نفس و صدائی که برايش باقی مانده بود، خيره به چشم های از حدقه در آمده ی احمد، نگاه کرده بود و گفته بود : " نامردی اگه شليک نکنی!" و.... احمد هم،.... شليک کرده بود و.......

(فکر می کنيم که اين چيزها را، يک بار ديگر هم گفته ايد!).
(لی. همين چند دقيقه پيش...).

(منظورم چند دقيقه پيش نيست. منظورم همين قسمتی است که پسر عمويش، لوله ی هفت تير را می گذارد روی پيشانی متهم و شليک می کند!).

(خير. اين قسمت را، بنده برای اولين دفعه است که در اينجا مطرح می کنم. يکی از دوستان هم می گفت که اين صحنه به نظرش آشنا می آيد. بعدن معلوم شد که بخش هائی از اين پرونده که به بيرون درز کرده است، به وسيله ی کسانی به سرقت رفته است که البته ايشان به دادگاه شکايت کرده است و از قرار معلوم، چندتا از اين کانال های تلويزيونی هم، بر اساس آن قسمت ها، صحنه هائی را بازسازی کرده اند.....).

(بسيارخوب. می توانيد ادامه بدهيد).

بلی... به هرحال، پس از شليک کردن احمد پسر عمو، بيهوش می شود و چون بهوش می آيد، می بيند که در همان اتاق است و احمد پسر عمو هم بالای سر او نشسته است و دستش را هم گذاشته است روی پيشانی او. می خواهد از جايش بلند شود و حساب احمد پسر عمو را برسد که متوجه می شود دست ها و پاهايش را به ميله های بالا و پائين تخت بسته اند. آنوقت، آب دهانش را جمع می کند و پرتاب می کند به صورت احمد پسر عمو. احمد پسر عموهم با سيلی، محکم می خواباند توی صورت او و سرش داد می کشد و می گويد:" ای کثافت! حقت اين بود که ميگذاشتم اعدامت می کردند!". در همين لحظه، صدای پدرش را می شنود که از اتاق ديگر، احمد پسرعمو را مخاطب قرار می دهد و می گويد:" ای عموجان! از قديم گفته اند که کارد، دسته ی خودش را نمی برد!". احمد پسر عمو جواب می دهد که:" ای عموجان! کدوم دسته، کدوم کارد؟! با اين کاری که کردم و اين بی دين را از اعدام نجاتش دادم، جهنم را برای خودم خريدم!". آنوقت، صدای مادرش را می شنود که از سوی اتاق ديگر می آيد که احمد پسر عمو را مخاطب قرار می دهد و می گويد: " از کجا معلوم که با اين کارت، بهشت را برای خودت نخريده باشی حاج احمد آقا جان!"....
داستان ادامه دارد...


قسمت‌های پیشین

نظرهای خوانندگان

شما هم باید دست از سر ما بردارید و این تیتر رمان نیست

-- بدون نام ، Feb 28, 2008 در ساعت 01:12 PM

با سلام به شما دوست عزيز- البته، اگر مرا لايق دوستی بدانيد-
1- جمله ای که نوشته ايد، بسيار نامهربان، مهاجم و عصبانی است! چرا؟!مگر من با شما چه کرده ام؟ آيا در متن اين رمان، حرفی، سخنی، معنائی، چيزی است که با عث رنجش شما شده است؟ اگر چنين است، چرا آن را مطرح نمی کنيد؟
2- اگر ناراحتی و عصبانيت شما، هيچ ما به اذای ديکری نداشته باشد و فقط به خاطر " تيتر" ی باشد که زيبنده ی يک رمان نيست، خوب! می توانستيد محبت کنيد و آن را با بيانی مهربان به من تذکر بدهيد و دلايلش را هم بگوئيد. آنوقت، من هم دلايل خودم را خدمتتان عرض می کردم و احتمالن به نتيجه ای بهتر از اينی که رسيده ايم، می رسيديم؛ يعنی نتيجه ای که هدف همه ی اين نوشتن ها و خواندن ها و گفتن ها و شنيدن ها، برای رسيدن به چنان نتيجه ای است؛ يعنی يک گفتگوی سازنده ميان من و شما و "ما" و " ايشان". در غير اينصورت همين می شود که هست. يعنی نقد و نظرها، ارجاعاتش به خود اثر نيست، بلکه به صاحب اثر است که تا چه اندازه، به "ما" و گذشته و اکنون "ما"، دور ، و چه اندازه، نزد يک است. با همه ی اين ها، آن طور نقد و نظرها، به اين دليل، جوانمردانه است، چون ناقدينشان، با اسم و رسم واقعی شان، زير نوشته شان را امضاء می کنند و به خواننده يا شنونده شان اين امکان را می دهند که به هنگام خواندن يا شنيدن آن نقد، به دخالت دادن آکاهانه و نا آکاهانه ی فاکتورهای، " حب و بغض" و "ترس و طمع" آنها، نسبت به نقد اثر توجه داشته باشند، ولی در تاريکی ايستادن و بدون نام، در باره ی کسی يا چيزی سخن گفتن!
3- منتظر راهنمائی های شما دوست عزيز هستم.
شاد باشيد
با احترام
سيروس"قاسم" سيف

-- سيروس"قاسم" سيف ، Feb 29, 2008 در ساعت 01:12 PM

جناب آقای سیف
شما به جای نوشتن رمان های خیلی مدرن و نوآوری های ادبی (مثلا نوشتن احتمالا به شکل احتمالن) بد نیست یک کمی فارسی یاد بگیرید تا کلمه ما به ازا را با ذال ننویسید. شما هم شاد باشید

-- مهدی ، Mar 3, 2008 در ساعت 01:12 PM

آقا مهدی عزيز. سلام. از تذکری که داده ايد، سپاسگذارم.
ا- نوشته ايد که بهتر است به جای نوشتن رمان های مدرن، بروم و کمی هم فارسی ياد بگيرم.
پاسخ:
آقا مهدی عزيز. متاسفانه، نوشتن را نمی توانم کنار بگذارم و به جای آن بروم و کمی فارسی ياد بگيرم. اما، اگر فارسی ياد گرفتن، همزمان با نوشتن، منافاتی نداشته باشد، بنده، مخلص شما هم هستم و از همين امروز ، شروع می کنم. شما معلم و من هم شاگرد. غلط های املائی و دستوری و حتا فکری و سياسی و ايدئولوزيکی و هنری و... حقير را به همراه دليل غلط بودن آن بفرمائيد تا آنها را اصلاح کنم.
2- در مورد نوشتن " احتمالن" به جای "احتمالآ"، اگر دليلی بر غلط بودن نوشتاری آن، و واژه های ديگری مثل "اولن، ثانين، دوومن، ثالثن و..... روحن، جانن،وجدانن، قلبن، منطقن، تحقيقن و..." داريد، بفرمائيد تا آن را اصلاح کنم.
3- در مورد واژه ی " ما به ازا" که من، آن را به اشتباه، "ما به اذاء"نوشته ام، حق با شما است، اما بالا غيرتن، شما را به وجدانتان قسم، گر من، از خودی ها بودم، شما بازهم مرا به خاطر چنين اشتباهی، متهم به بيسوادی در امر فارسی نويسی می کرديد؟!
4- آقای مهدی عزيز. واژه ی "... بد نيست يک کمی فارسی ياد بگيرید..." ی که خطاب به من نوشته ايد، توهين آميز است. و اين توهين، بايد يک ما به ازائی خارج از متن داشته باشد. چرا که اگرنداشت، منطقن آدم انتظار دارد که شما مثلن، حتا در نامهربان ترين حالت، می نوشتيد که:" آقای نويسنده! واژه ی "احتمالن" که شما نوشته ايد، غلط است. درست آن " احتمالا" است. " ما به اذا" غلط است. درست آن، "ما به ازا" است. آنوقت، در پايان يک نامه ی توهين آميز، برای من آرزوی شادی می کنيد؟!
5- بازهم منتظر راهنمائی های مهربانانه ی شما هستم. يادتان نرود که حرف معلم گر بود، زمزمه ی محبتی، جمعه به مکتب آورد، طفل گريز پای را.
شادباشيد.
سيروس"قاسم" سيف

-- سيروس"قاسم" سيف ، Mar 6, 2008 در ساعت 01:12 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)