خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > از علایق شخصی بونوئل | |||
از علایق شخصی بونوئلبرگردان: علی امینی نجفیدر دوره سوررئالیسم ما عادت داشتیم که میان خوب و بد، درست و نادرست یا زشت و زیبا خط قاطعی بکشیم. کتابهایی بود که باید حتما میخواندیم و کتابهایی بود که نباید میخواندیم. کارهایی بود که باید میکردیم و کارهایی که نباید هرگز میکردیم. حالا در این فصل از کتاب که قصد دارم از علایق و سلایق، از دلخوشیها و بیزاریهای خودم حرف بزنم، به یاد آن بازی قدیمی افتادهام. در اینجا قلم را به دست تصادف میسپارم و تنها از میل و ذوق خود پیروی میکنم. به شما هم توصیه میکنم یک وقتی همین کار را انجام بدهید. کتاب «خاطراتی از حشرهشناسی» نوشته فابر1 را خیلی دوست دارم. کتابی بینظیر است که در آن شور مشاهده و عشق بیکران به موجودات زنده به مراتب از تورات بالاتر میرود. قدیمها میگفتم که اگر قرار باشد به جزیرهای متروک بروم، این تنها کتابی است که با خود میبرم، اما حالا تغییر عقیده دادهام: هیچ کتابی با خود نخواهم برد. مارکی دو ساد را همیشه دوست داشتم. وقتی برای اولین بار در بیست و پنج سالگی در پاریس آثارش را خواندم برایم حتی بیش از نظریات داروین تکاندهنده بود. کتاب «صد و بیست روز سودوم»2 برای اولین بار در تیراژی بسیار محدود در برلین منتشر شد. یک روز نسخهای از این کتاب را نزد رولان توال دیدم که با روبر دسنوس3 به دیدنش رفته بودیم. این کتاب نایاب دست به دست گشته بود، مارسل پروست و خیلیهای دیگر آن را خوانده بودند. من هم آن را قرض گرفتم و خواندم. تا آن موقع هیچ چیز از ساد نمیدانستم. با خواندن این کتاب سخت یکه خوردم. در دانشگاه مادرید ما را با همه شاهکارهای ادبی جهان آشنا کرده بودند: از کاموئس4 تا دانته، از هومر تا سروانتس. پس چرا از این اثر چیزی به ما نگفته بودند؟ این کتاب جامعه را از همه جوانب و با ژرفبینی فراوان بررسی میکرد و طرح فرهنگی تازهای ارائه میداد. آن روز به کشف دردناکی رسیدم: دانشگاه ما را گول زده بود. آن «شاهکارهای ادبی» ناگهان تمام ارزش و گیرایی خود را از دست دادند. سعی کردم «کمدی الهی» را دوباره بخوانم. دیدم که جنبه شعری آن از هر کتابی، حتی از تورات هم ضعیفتر است. وقتی کمدی الهی چنین باشد، دیگر از لوسیاد5 و اورشلیم آزاد6 چه انتظاری باید داشت؟ به خود گفتم که قبل از هر چیز باید مطاله آثار ساد را به ما توصیه میکردند، اما به جای آن چه اباطیلی به خوردمان دادند! بیدرنگ بر آن شدم که تمام آثار ساد را بخوانم. اما کتابهای او ممنوع بود و از همان قرن هجدهم دیگر تجدید چاپ نشده بود. به راهنمایی برتون و الوار به یک کتابفروشی در خیابان بناپارت رفتم، صاحب مغازه اسم مرا در لیست خود وارد کرد تا رمان ژوستین را برایم تهیه کند، اما هرگز به عهد خود وفا نکرد. در عوض دستنوشته اصلی «صد و بیست روز سودوم» به دستم افتاد و چیزی نمانده بود که آن را بخرم، اما آن طومار قطور بالاخره نصیب خانواده نوآی شد. از دوستانم کتاب «فلسفه در اتاق خواب» را قرض گرفتم و خواندم و خیلی لذت بردم؛ و بعد کتابهای دیگری از راه رسیدند: گفتوگوی کشیش با مرد محتضر، ژوستین و ژولیت. در این کتاب آخر به ویژه از صحنه ملاقات ژولیت با پاپ کیف کردم که پاپ بیایمانی خود را رو میکند. در ضمن نوهای هم به اسم ژولیت دارم، اما نه من بلکه پسرم ژان لویی برای این نامگذاری مسئول است.
برتون و رنه کرول هر کدام نسخهای از کتاب ژوستین داشتند. وقتی خبر خودکشی کرول پخش شد، دالی اولین کسی بود که در خانه او حضور یافت، و پس از او آندره برتون بود که پیش از سایر اعضای گروه به آنجا رسید. چند ساعت بعد خانمی از دوستان کرول از لندن با هواپیما وارد شد و او بود که در آن گیرودار متوجه شد که کتاب ژوستین از کتابخانه کرول ناپدید شده است. یک نفر کتاب را دزدیده بود. دالی؟ غیرممکن است. برتون؟ محال است، چون خودش کتاب را داشت. به هرحال یکی از نزدیکان کرول که با کتابخانه او آشنایی کامل داشت کتاب را کش رفت و تا امروز هم قسر در رفته است. از خواندن وصیتنامه ساد هم خیلی لذت بردم. او درخواست میکند که جسدش را آتش بزنند و خاکسترش را دور بریزند. بشریت باید تمام آثار و حتی نام او را فراموش کند. کاش من هم میتوانستم درباره خودم چنین وصیتی بکنم. این مراسم بزرگداشت و بناهای یادبودی که برای بزرگان برپا میشود کاری بیهوده و خطرناک است. آخر این کارها به چه درد میخورد؟ زنده باد فراموشی! هیچ مقامی بالاتر از نیستی وجود ندارد. هر چیزی زمانی دارد و عشق و علاقه من هم به ساد کهنه شده است، اما هرگز نقش او را در تحول جهانبینیام از یاد نمیبرم. او زندگی مرا زیر و رو کرد. وقتی فیلم عصر طلایی به همراه نقل قولهایی از ساد به نمایش درآمد، «موریس هن» مقالهای علیه من نوشت و ادعا کرد که اگر مارکی مقدس زنده بود، با فیلم من مخالفت میکرد، زیرا او برخلاف من، نه تنها با مسیحیت بلکه اصولا با هر دینی مخالف بود. به او جواب دادم که کار من فیلم ساختن است و نه پاسداری از عقاید یک نویسنده مرده. ریشارد واگنر را دوست دارم و موسیقی او را خوب میشناسم. در بسیاری از کارهایم، از اولین فیلم یعنی سگ اندلسی تا آخرین فیلم یعنی «موضوع مبهم هوس»، موسیقی واگنر را به کار بردهام. این آخر عمری یکی از غم و غصههای بزرگ من این است که دیگر نمیتوانم موسیقی گوش کنم. شاید بیش از بیست سال است که گوشم نمیتواند نتهای موسیقی را از هم تفکیک کند. درست مثل متنی که حروف آن درهم ریخته و ناخوانا شده باشد. اگر معجزهای روی میداد و شنواییام برمیگشت، از عذاب پیری نجات پیدا میکردم. موسیقی میتوانست مثل مخدری ملایم مرا با مهر و رافت به دست مرگ بسپارد. اما حالا هیچ چارهای برایم باقی نمانده جز آنکه بروم به زیارت قدیسه لورد! در جوانی ویولن و بعدها در پاریس بانجو مینواختم. بتهوفن، سزار فرانک، روبرت شومان، کلود دبوسی و خیلیهای دیگر را دوست دارم. در روزگار ما رابطه با موسیقی چیز دیگری بود: در اسپانیا وقتی میشنیدیم ارکستر سمفونیک مادرید که اعتبار بالایی داشت، برای اجرای برنامه به ساراگوسا میآید، از چند ماه قبل با شوق و هیجانی توصیف ناپذیر انتظار میکشیدیم. از پیش خودمان را برای هر برنامهای آماده میکردیم و آهنگهای آن را به خاطر میسپردیم. بالاخره شب کنسرت فرا میرسید و ما در لذت غرق میشدیم. امروزه میتوان تنها با فشار دادن یک دکمه بهترین موزیکهای دنیا را به خانه آورد. برای من روشن است که ما در این میان چیزی را از دست دادهایم، اما به جای آن چه چیزی به دست آوردهایم؟ به نظر من برای رسیدن به زیبایی همیشه سه چیز لازم است: امید، مبارزه و پیروزی. دوست دارم سر موقع غذا بخورم. شبها زود میخوابم و صبحها هم زود بیدار میشوم. از این نظر اصلا به اسپانیاییها شباهت ندارم. از شمال، سرما و باران لذت میبرم. از این جهت اسپانیایی هستم و چون در منطقه خشکی دنیا آمدهام برایم هیچ چیز از چشمانداز گسترده جنگلهای مرطوب و مهآلود زیباتر نیست. همان طور که قبلا گفتم وقتی تابستانها با خانوادهام به سانسباستین در شمالیترین نقطه اسپانیا میرفتیم، از تماشای سرخسها و شاخسارهای خزهبسته سیر نمیشدم. کشورهای اسکاندیناوی را دوست دارم، هرچند که چیز زیادی درباره آنها نمیدانم. روسیه را هم دوست دارم. در هفت سالگی داستانی چند صفحهای نوشته بودم که ماجرای آن در قطار راه آهن سیبری روی میداد که از میان استپهای برفپوش عبور میکرد. صدای باران را دوست دارم. یکی از زیباترین صداهایی است که به خاطرم مانده است. هنوز هم گاهی با سمعک به صدای باران گوش میدهم، اما به زیبایی ترنم طبیعی آن نیست. ملتهای بزرگ از باران زاده شدهاند. سرما را واقعا دوست دارم. در سراسر جوانی حتی شدیدترین زمستانها را با یک لا پیراهن و کتی ساده سر میکردم. سرما به بدنم فشار میآورد، اما مقاومت میکردم و از همین لذت میبردم. دوستانم مرا «بی پالتو» لقب داده بودند. یک بار لخت و عور وسط برف ایستادم و دوستانم از من عکس گرفتند. روزی در یکی از زمستانهای سخت پاریس که رودخانه سن یخ زده بود، به دنبال دوستم خوان ویسنس که از مادرید وارد میشد، به ایستگاه قطار اورسی رفتم. هوا به قدری سرد بود که من برای گرم کردن خودم روی سکوی ایستگاه میدویدم. عاقبت سینه پهلوی بدی کردم و وقتی از بستر بلند شدم، اولین لباسهای گرم زندگیام را خریدم. در سالهای دهه ۱۹۳۰ زمستانها با پپین بلو و دوست دیگری به نام لوئیس سالیناس که سروان توپخانه بود به کوهستان گواداراما میرفتیم. در واقع هدف ما ورزش و کوهنوردی نبود. تا میرسیدیم صاف به درون پناهگاهی میخزیدیم، آتش بزرگی درست میکردیم و بساط عیش و نوش راه میانداختیم. گاهی هم برای هواخوری چند دقیقهای از اتراقگاه بیرون میرفتیم. دور سر و گردنمان از آن شالهای بزرگی میپیچیدیم که فرناندو ری در فیلم تریستانا تا بالای دماغش را با آن میپوشاند. ورزشکاران واقعی با تحقیر و تمسخر به ما نگاه میکردند. مناطق گرمسیر را دوست ندارم و این نتیجه منطقی عشق من به سرماست. این که حالا در مکزیک زندگی میکنم یک تصادف محض است. از بیابان و شنزار، از تمدنهای عربی، هندی و به خصوص ژاپنی هیچ خوشم نمیآید. در این مورد گویا از گرایش زمانه دور ماندهام. در واقع تنها با تمدن یونانی- رمی - مسیحی که در دامن آن بزرگ شدهام احساس راحتی میکنم. از سفرنامههایی که سیاحان انگلیسی و فرانسوی در قرنهای هجدهم و نوزدهم درباره اسپانیا نوشتهاند خیلی لذت میبرم. حالا که صحبت به اسپانیا کشید باید بگویم که از رمان های پرماجرای بازاری هم خیلی خوشم میآید: به خصوص از رمان عصاکش تورمس و رمان کلاهبردار، نوشته کهودو7. ژیل بلاس نوشته لوساژ را هم دوست دارم. با این که اصل این رمان فرانسوی است، اما با ترجمه فوق العادهای که کشیش ایسلا در قرن هجدهم از آن به دست داده، یک اثر اسپانیایی شده است. به نظر من این رمان تصویر درخشانی از اسپانیا عرضه کرده است. دستکم ده بار آن را خواندهام. از کورها زیاد خوشم نمیآید. از بیشتر کرها هم همینطور. یک بار در مکزیکو دو مرد کور دیدم که کنار هم نشسته بودند و یکی داشت با دست نفر دوم را ارضا میکرد. از دیدن این صحنه سخت یکه خوردم. بعضیها عقیده دارند که کورها از کرها خوشبختترند، اما من باور نمیکنم. در اسپانیا با کور فوقالعاده ای آشنا بودم به اسم لاس هراس. او در هجده سالگی بینایی خود را از دست داده و به همین خاطر چند بار دست به خودکشی زده بود. پدر و مادرش به ناچار پنجره اتاقش را میخکوب کرده بودند. لاس هراس به تدریج به وضع تازه خود خو گرفت. در سال های ۱۹۲۰ اغلب او را در مادرید میدیدم که هر هفته به کافه پومبو که پاتوغ گومس دلاسرنا بود میآمد. خودش هم اهل قلم بود و شبها با ما بیرون میآمد. یک بار که در پاریس در میدان سوربن زندگی میکردم صبح زود زنگ خانه را شنیدم. در را که باز کردم از دیدن لاس هراس دهانم باز ماند. او را به داخل خانه بردم. گفت که تک و تنها برای کسب و کار به پاریس آمده است. فرانسه را هم افتضاح حرف میزد. او را به ایستگاه اتوبوس رساندم، سوار شد و رفت. یکه و تنها در شهری که نه آن را میشناخت و نه میتوانست آن را ببیند. حیرتانگیز بود. چه کور معرکهای! از میان کورهای دنیا از یکی که اصلا خوشم نمیآید خورخه لوئیس بورخس است. البته او بیتردید نویسنده خوبی است، اما نویسنده خوب در دنیا فراوان است. وآنگهی من به هیچ کس فقط به خاطر اینکه نویسنده خوبی است، احترام نمیگذارم. برای من انسانها باید فضایل دیگری داشته باشند. شصت سال پیش دو سه بار بورخس را دیدم و به نظرم خودپسند و از خودراضی آمد. در حرفها و حالتهای او نوعی خودنمایی و فضلفروشی احساس کردم. از لحن ارتجاعی برخی از آرا و عقاید او و همچنین از ضدیت او با اسپانیا خوشم نمیآید. بورخس مثل خیلی از کورها سخنران خوبی است و دیدم که در صحبت با روزنامهنویسها مدام به جایزه نوبل گریز میزند. کاملا آشکار است که همیشه در آرزوی این جایزه بوده است. در عوض به ژان پل سارتر احترام میگذارم. وقتی او جایزه نوبل را رد کرد، عمیقا تحت تأثیر قرار گرفتم. همین که خبر را در روزنامه خواندم فوری تلگرام تبریکی برایش فرستادم. این احتمال وجود دارد که اگر امروز با بورخس روبهرو شوم، درباره او جور دیگری نظر بدهم. نمیتوانم از کورها حرف بزنم و جملهای از بنژامن پره را به یاد نیاورم. حرف او را مثل خیلی چیزهای دیگر صرفا از حافظه نقل میکنم. پره گفته است: «آیا مورتادلا را کورها درست نکردهاند؟» به نظر من این حرف حقیقتی ناب را بیان میکند. البته بعضیها ممکن است بین کورها و مورتادلا هیچ رابطهای نبینند، اما به نظر من این سخن نمونهای از پیامی یکسره غیرعقلانی است که به نحوی اسرارآمیز نور حقیقت بر آن تابیده است. از گندهگویی و فضلفروشی خیلی بدم میآید. گاهی از خواندن بعضی از مقالات ماهنامه کایه دوسینما از خنده رودهبر میشوم. یک بار به عنوان رئیس افتخاری «مرکز مطالعات سینمایی» که در واقع دانشکده فیلمسازی مکزیک است، به آنجا دعوت شده بودم. چهار پنج استاد دانشکده را به من معرفی کردند که یکی از آنها جوانی شیک و آراسته بود که از کمرویی سرخ شده بود. وقتی از او پرسیدم چه درسی میدهد، جواب داد: «نشانهشناسی تصاویر مرتعش». میتوانستم در جا او را بکشم. گندهگویی و مغلقنویسی یک پدیده خالص پاریسی است که با ورود به کشورهای عقبمانده، زیانهای بزرگی بار آورده است. این را نمونه روشنی از استعمار فرهنگی میدانم. از جان استاینبک تا سرحد مرگ متنفرم؛ به ویژه به خاطر مقالهای که در دیدارش از پاریس نوشته بود. در مقاله با لحنی بسیار جدی شرح میداد که پسربچهای را دیده که هنگام عبور از برابر کاخ الیزه با نان فرانسوی که در دست داشته، «پیش فنگ» کرده است. آقای استاینبک حرکت پسرک فرانسوی را «تکان دهنده» توصیف کرده بود. از خواندن این مقاله داشتم از عصبانیت دیوانه میشدم. آخر آدم چقدر میتواند بیشرم باشد؟ استاینبک بدون قدرت توپهای آمریکایی به هیچ جا نمیرسید. دوس پاسوس و همینگوی هم همینطور. اگر آنها در پاراگوئه یا ترکیه دنیا آمده بودند، کی کتابهاشان را میخواند؟ این قدرت آمریکاست که از آنها نویسندگان بزرگی ساخته است. رماننویس ما گالدوس اغلب با داستایفسکی پهلو میزند، اما خارج از اسپانیا کی اسم او را شنیده است؟ هنر رومی و گوتیک را دوست دارم، به ویژه کلیساهای سگوویا و تولدو که برای خود دنیای زنده کاملی هستند. در کلیساهای جامع فرانسه غیر از زیبایی بیروح فرمهای معماری چیزی نمیبینیم، در حالیکه در کلیساهای اسپانیا آرایش و تزئینات سرستونها خیرهکننده است. چشمانداز گستردهای با انشعابات فراوان در برابرمان باز میشود که نگاه بیننده در پیچ وخمهای بیکران و باروکوار آن گم میشود. صومعهها را دوست دارم و به دیر الپولار علاقهای خاص دارم. از میان جاهای خاطرهانگیزی که دیدهام، همیشه نسبت به این دیر در خود کشش ویژهای احساس کردهام.
یک بار که با ژان کلود کاریر برای نوشتن فیلمنامه به الپولار رفته بودیم، هر روز عصر سری به دیر آنجا میزدیم. این صومعه یک بنای گوتیک بزرگ و بدون ستون است که از چند عمارت همسان تشکیل شده که پنجرههای قوسی و بلندشان با دریچههای چوبی بسته میشود. بام عمارت با سفال رومی پوشیده شده، چارچوب پنجرهها پوسیده و روی دیوارهای آن علف سبز شده است. در این فضا سکون دورانهای گذشته حاکم است. در وسط صومعه روی یک سکوی کوچک و سنگفرش ساعتی قمری وجود دارد. به گفته راهبان دیر این ساعت پدیدهای نادر و نشانهایست از شبهای بسیار صاف و روشن آن حوالی. در میان سروهای کهنسال پرچینی قدیمی دیده میشود، و سه قبر که نگاه زایران را به خود میکشند: قبر اول که از دو قبر دیگر مجللتر است، به یکی از اولیای صومعه تعلق دارد که در قرن شانزدهم زندگی میکرده، و بیشک کراماتی هم به او نسبت داده شده است. در قبر دوم دو زن آرمیدهاند: مادر و دختری که طی سانحه اتومبیل در همان حوالی جان باختند و چون کسی به دنبالشان نیامد، آنها را در صومعه به خاک سپردند. روی قبر سوم را سنگ گور خیلی سادهای پوشانده که روی آن علف خشک روییده و بر آن اسمی آمریکایی حک شده است. به گفته راهبان دیر صاحب این گور در زمان بمباران اتمی هیروشیما یکی از مشاوران ترومن رئیس جمهور بوده است. او هم مثل خلبان آن بمبافکن مربوطه و خیلیهای دیگر که در آن عملیات شرکت داشتند، به بیماری روانی دچار شد. کار و زندگی خود را رها کرد، از وطن خود گریخت و چند سالی را در مراکش گذراند. سپس از آنجا به اسپانیا آمد. شبی از شبها در این صومعه را کوبید. راهبان از این مرد خسته و درمانده پرستاری کردند. مرد آمریکایی یک هفته بعد درگذشت و همانجا دفن شد. یک بار که در هتلی نزدیک صومعه اقامت داشتم، راهبان دیر من و کاریر را به ناهار دعوت کردند و ما در غذاخوری بزرگ دیر ناهار خوبی از گوشت بره و سیبزمینی خوردیم. پیش از صرف غذا یکی از راهبان فرقه بندیکت چند آیه از انجیل قرائت کرد. موقع خوردن کسی نباید حرف میزد. اما سپس به اتاق دیگری رفتیم که در آن تلویزیون بود و موقع صرف قهوه و کاکائو از هر دری حرف زدیم. راهبان که زندگی خیلی سادهای داشتند در صومعه پنیر و جین درست میکردند. البته جین را مخفیانه تولید میکردند و گرنه باید برای آن مالیات میپرداختند. آنها روزهای یکشنبه محصولات دیر را در کنار کارت پستالها و عصاهای کندهکاریشده به زایران میفروختند. مرشد پیر صومعه از شهرت کفرآمیز فیلمهای من چیزهایی به گوشش رسیده بود، اما تمام وقت فقط لبخند بر لب داشت و کمابیش با پوزش اعتراف کرد که در طول زندگی به سینما قدم نگذاشته است. از عکاسان مطبوعات نفرت دارم. یک بار که در نزدیکی صومعه الپولار قدم میزدم دو عکاس به معنای واقعی کلمه مرا به ستوه آوردند. من دلم میخواست تنها باشم، اما آنها دور و برم جست و خیز میکردند و یک ریز از من عکس میگرفتند. متأسفانه پیرتر از آن بودم که بتوانم حسابشان را برسم. تأسف میخوردم که چرا اسلحه همراهم نیست. از وقتشناسی خوشم میآید. این حساسیتی است که تقریبا بیمارگون شده است. در طول زندگی حتی یک مورد به خاطر ندارم که دیرتر از موعد به جایی رسیده باشم. گاهی که زودتر به سر قرار میرسم، کمی قدم میزنم و بعد به موقع به محل قرار میروم. از عنکبوت هم خوشم میآید و هم بدم میآید. با خواهران و برادارانم نسبت به عنکبوت احساسات مشابهی داریم که مخلوطی است از علاقه و نفرت. در دیدارهای خانوادگی مینشینیم و ساعتها درباره عنکبوت حرف میزنیم و داستانهایی به هم میبافیم که مو به تن آدم سیخ میکند. شیفته بار و مشروب و توتون هستم. اما این مبحث چنان اهمیتی برایم دارد که فصل خاصی از این کتاب را به آن اختصاص دادهام. از شلوغی بدم میآید؛ و شلوغی برای من یعنی هر جمعی که از شش نفر بیشتر باشد. عکس معروفی از ویجی را به خاطر میآورم که یکشنبهای را در سواحل جزیره ایسلند نشان میدهد. از دیدن چنین مناظری که برایم رازی حقیقی هستند، تنم به لرزه میافتد. از ابزارهای کوچک و ظریف مثل انبردست، قیچی، ذرهبین و پیچ گوشتی خوشم میآید. تعدادی از آنها را مثل مسواک به همه جا با خودم میبرم. در کشوی میزم از آنها به دقت نگهداری میکنم و گاهی به کارشان میبرم. کارگران را دوست دارم. مهارت و ورزیدگی آنها را دوست دارم و به آن رشک میبرم. از فیلمهای جادههای افتخار ساخته استنلی کوبریک، رم ساخته فدریکو فلینی، رزمناو پوتمکین به کارگردانی آیزنشتاین، فیلم شکمچرانی ساخته مارکو فرری که بنای یادبودی است بر عیاشیها و گوشتخواریهای دردناک ما، از فیلم گوپیمنروژ، ساخته ژاک بکر و بازیهای ممنوع اثر رنه کلمان خوشم میآید. همان طور که قبلا گفتم فیلمهای اولیه فریتس لانگ را خیلی دوست دارم. از باستر کیتون و براداران مارکس هم لذت میبرم. فیلم «دستنوشتهای از ساراگوسا» را که هاس8 بر پایه رمانی از پوتوسکی9 ساخته است خیلی دوست دارم. این فیلم از آثار معدودی است که آن را سه بار دیدهام و نسخهای از آن را از طریق مبادله با فیلم شمعون صحرا تهیه کردم و به مکزیک آوردم. فیلمهای قبل از جنگ ژان رنوار و پرسونا ساخته اینگمار برگمن را خیلی دوست دارم. از فیلمهای فلینی، از فیلم جاده، شبهای کابیریا و زندگی شیرین خوشم میآید. متأسفانه فیلم گاومیشها را ندیدهام، اما فیلم کازانووا را نتوانستم تا آخر تحمل کنم و ناچار شدم از سینما بیرون بزنم. از فیلمهای واکسی و اومبرتو ساخته ویتوریو دسیکا خوشم میآید. دسیکا در فیلم دزد دوچرخه موفق شده است از یک وسیله نقلیه یک هنرپیشه بیرون بیاورد. دسیکا را خوب میشناختم و خود را به او خیلی نزدیک احساس میکردم. آثار اریک فون اشتروهایم و یوزف فون اشترنبرگ را دوست دارم. از فیلم زندگی زیرزمینی10 خیلی خوشم آمده بود. از فیلم «از اینجا تا ابدیت»11 خیلی بدم آمد؛ به نظر من یک ملودرام ناسیونالیستی و جنگطلبانه بود که بیجهت سروصدای زیادی به پا کرد. آندرئی وایدا12 و فیلمهای او را دوست دارم. خود او را هرگز ندیدهام اما سالها پیش در فستیوال کن گفته بود که فیلمهای من او را به فیلمسازی سوق داده است. این گفته یادآور تأثیری است که فیلمهای اولیه فریتس لانگ در رشد هنری من داشت. در این تأثیرات پیوسته و پنهان که از فیلمی به فیلم دیگر و از کشوری به کشوری دیگر سرایت میکند، چیزی جالب و تکاندهنده وجود دارد. یک بار از وایدا کارت پستالی دریافت کردم که آن را با عبارت «مرید شما» امضا کرده بود، و این مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد وقتی از او فیلمهایی دیدم که واقعا فوقالعاده بودند. فیلم مانون اثر هانری ژرژ کلوزو و آتلانت ساخته ژان ویگو را دوست دارم. ویگو را موقع کارگردانی یکی از فیلمهایش دیده بودم. هنوز به خوبی به خاطر دارم که بسیار لاغر و جوان بود و بینهایت مهربان. از میان فیلمهای موردعلاقهام باید چند فیلم دیگر هم اسم ببرم: فیلم انگلیسی «مرده شب»13 که آمیزه ظریفی از چند داستان ترسناک بود؛ فیلم «سایههای سفید بر فراز دریاهای جنوب»14 که آن را بر فیلم تابو اثر مورناو ترجیح میدهم؛ فیلم تصویر جنی با بازیگری جنیفر جونز اثر شاعرانه رمزآمیزی است که ناشناخته مانده است. یک بار که به مناسبتی از این فیلم تعریف کردم، دیوید سلزنیک15 نامه تشکرآمیزی برایم فرستاد. از فیلم «رم شهر بیدفاع» بدم میآید. به نظرم آن تقابل سطحی میان کشیش شکنجهدیده و افسر نازی که در اتاق بغلی نشسته و زنی را روی زانوی خود نشانده و شامپانی میخورد، تهوعآور است. در فیلم «مویه بر یک راهزن» به کارگردانی کارلوس سائورا نقش یک جلاد را بازی کردهام. سائورا مثل من اهل منطقه آراگون است و از قدیم او را میشناسم. از آثار او از فیلمهای شکار و دخترعمه آنخلیکا خوشم میآید. فیلمهای قبلی او، به استثنای چندتایی از جمله «تغذیه کلاغها» را میپسندم. دو سه فیلم آخر او را ندیدهام. من راستش دیگر اصلا به سینما نمیروم. از فیلم گنجهای سیرامادره که جان هستون16 آن را در نزدیکی سانخوزهپوروآ ساخته است خوشم میآید. هستون سینماگری درخشان و انسانی نیکدل است. تا حد زیادی به خاطر تلاشهای او بود که فیلم ناسارین در جشنواره کن به نمایش درآمد. او فیلم را در مکزیک دید و بعد نصف روز وقت گذاشت تا با فرانسه تلفنی تماس گرفت و با گردانندگان جشنواره صحبت کرد. این لطف او را هرگز فراموش نمیکنم. راههای مخفی، کتابخانههای ساکت و خاموش، پلکانهای تودرتو و گنجینههای پنهان را دوست دارم. در خانه یک گنجینه دارم اما جای آن را نمیگویم. از اسلحه و تیراندازی خوشم میآید. در طول زندگی روی هم شصت و پنج تفنگ و تپانچه جمع کرده بودم که بیشترشان را در سال ۱۹۶۴ فروختم. چون یقین داشتم که همان سال میمیرم. در هر جایی تیراندازی میکردم، حتی توی دفتر کارم. روی یکی از قفسههای کتاب هدفی فلزی قرار میدادم و به آن شلیک میکردم. اما تیراندازی در فضای بسته کار درستی نیست. من در ساراگوسا یک گوشم را روی این کار گذاشتم. شگرد ویژه من در تیراندازی این بود که چند قدم به جلو بردارم، سپس ناگهان به عقب برگردم و با رولور به هدف معینی شلیک کنم. یک کمی شبیه فیلمهای وسترن. از عصا خوشم میآید و چندتایی دارم. از پیادهروی با عصا احساس اطمینان بیشتری میکنم. از آمار بدم میآید. این یکی از بدترین آفتهای دنیای ماست. در روزنامهها به ندرت صفحهای پیدا میشود که در آن ارقام و آمار نباشد، و تازه مطمئن باشید که همه آنها هم غلط هستند. از علایم اختصاری هم خوشم نمیآید. این هم یک بیماری جوامع مدرن و به ویژه آمریکاست. در متون قرن نوزدهم هیچ نشانی از این علایم وجود ندارد. به مار و به خصوص موش علاقه دارم. غیر از این چند سال آخر همیشه موش نگه میداشتم. آنها را رام میکردم و یک تکه از دمشان را میچیدم (دم موش چیز نفرتانگیزیست). موش حیوانی پرشور و ملوس است. یک بار که در مکزیکو موشهایم از چهل تا بیشتر شده بود، همه را به کوهستان بردم و رها کردم. از کالبدشکافی جانوران نفرت دارم. یک بار در دوران دانشجویی باید قورباغه زندهای را به صلیب میکشیدم، شکمش را با تیغ میدریدم و ضربان قلبش را تماشا میکردم. این تجربه را که هیچ فایدهای هم نداشت، هرگز فراموش نکردم و تا امروز نتوانستهام خود را ببخشم. یکی از برادرزادههایم که یک عصبشناس سرشناس آمریکایی و کاندیدای جایزه نوبل است، مطالعات خود را به خاطر خودداری از تشریح حیوانات متوقف کرده است. من از صمیم قلب او را تحسین میکنم. گاهی اوقات حال آدم از علم و دانش به هم میخورد. همیشه دوستدار پرشور ادبیات روسیه بودهام. زمانی که در جوانی به پاریس آمدم، آثار روسی را خیلی بهتر از آندره ژید و آندره برتون میشناختم. میان روسیه و اسپانیا پیوند اسرارآمیزی وجود دارد که از بالای اروپا، یا شاید هم از پایین آن، میگذرد. از تماشای اپرا لذت میبرم. اولین بار در سیزده سالگی با پدرم به اپرا رفتم. از اپراهای ایتالیایی شروع کردم تا به ریشارد واگنر رسیدم. در فیلمهایم دو بار از آهنگهای اپرا استفاده کردهام: از اپرای ریگولتو17 در فیلم فراموششدگان (در فصل مربوط به کیف) و از اپرای توسکا18 در فیلم «تب در الپائو بالا میرود» در فصلی از فیلم که موقعیتی مشابه را نشان میدهد. از مشاهده پوسترهای تبلیغاتی بالای سر در سینماها به خصوص در اسپانیا به وحشت میافتم. در این پوسترها گاه چنان خودنمایی وحشتناکی میبینم که از شرم عرق میریزم و به سرعت دور میشوم. شیرینیهای خامهای که در اسپانیا به آن پاستلاسو میگویند را خیلی دوست دارم. چند بار دلم میخواست در فیلمهایم صحنهای با پاستلاسو وارد کنم اما همیشه در آخرین دم منصرف شدم. حیف! از تبدیل قیافه خیلی خوشم میآید و این علاقهایست که از کودکی در من مانده است. در مادرید چند بار با جامه کشیشی به خیابان رفتم؛ اگر گیر میافتادم به پنج سال زندان محکوم میشدم. یک بار هم با سر و وضع کارگری بیرون رفتم و هیچکس متوجه نشد. نادیدهگرفته شدن احساس دلچسبی است. در مادرید با یکی از دوستانم خودمان را به شکل آدمهای دهاتی و غربتی در میآوردیم. با هم به میکده میرفتیم. من به صاحب مغازه چشمکی میزدم و میگفتم: «یک موز به رفیقم بدهید و تماشا کنید!» دوستم موز را میگرفت و آن را با پوست میخورد. یک بار که با لباس افسری به خیابان رفته بودم، دو سرباز توپخانه را که به من سلام نداده بودند توبیخ کردم و آنها را برای نگهبانی فرستادم. یک بار هم با لورکا تبدیل قیافه دادیم و بیرون رفتیم. در خیابان به شاعر جوان و مشهوری برخوردیم که چندی بعد در اوج جوانی درگذشت. لورکا او را به باد فحش گرفت اما او ما را نشناخت. سالها بعد که لویی مال برای کارگردانی فیلم «زنده باد ماریا» به مکزیک آمده بود، یک روز با کلاه گیس به استودیوی فیلمبرداری رفتم. آنجا همه مرا به خوبی میشناختند. از کنار مال رد شدم، ولی او مرا نشناخت. اصلا از آن جماعت هیچکس مرا به جا نیاورد، نه تکنیسینهایی که مرتب با آنها سروکار داشتم، نه ژان مورو که در فیلم من بازی کرده بود و نه حتی پسرم ژان لویی که در آن فیلم دستیار لویی مال بود. تبدیل قیافه کار هیجانانگیزی ست که آن را اکیدا به همه توصیه میکنم. با این کار شما میتوانید بهطور موقت زندگی دیگری را تجربه کنید. برای مثال اگر شما با قیافه کارگری وارد مغازهای بشوید، خود به خود ارزانترین کبریت را به شما میدهند. هیچکس نوبت شما را رعایت نمیکند. هیچ دختری به شما نگاه نمیاندازد؛ انگار که اصلا شما از این دنیا نیستید. از ضیافتها و مراسم توزیع جوایز تا سرحد مرگ بیزارم. بیشتر وقتها در این جشنها ماجراهای مضحکی پیش میآید. برای مثال در سال ۱۹۷۸ وزارت فرهنگ مکزیک به من «مدال ملی هنر» را اعطا کرد که لوح طلایی بزرگی بود که اسم مرا به صورت بونوئلوس روی آن حک کرده بودند، که در اسپانیایی به معنای کلوچه است. اما شب بعد این اشتباه را تصحیح کردند. یک بار در نیویورک در پایان یک ضیافت هولناک، سندی زرنشان را که به شکل طومار بود به من دادند که در آن آمده بود که من «بینهایت» به تکامل فرهنگ معاصر خدمت کردهام، اما آن کلمه را غلط نوشته بودند که بعد مجبور شدند آن را درست کنند. گاهی ناچار شدهام خود را در معرض تماشای مردم قرار دهم، و از این بابت بسیار متأسف هستم. برای مثال در فستیوال سانسباستین که برایم نوعی برنامه بزگداشت ترتیب داده بودند، روی سن رفتم. در همین فستیوال این هانری ژرژ کلوزو بود که خودنمایی را به اوج رساند. او روزنامهنگاران را دور خود جمع کرد تا تغییر مسلک خود را اعلام کند. از تکرار منظم چیزها و جاهایی که برایم آشنا هستند، خوشم میآید. هر بار که به تولدو یا سگوویا سفر میکنم، به همان مسیرهای همیشگی میروم، به همان جاهای آشنا سر میزنم، همان چیزهای قبلی را تماشا میکنم و همان غذاهای مالوف را میخورم. اگر از من بخواهند که به جایی دورافتاده مثلا شهر دهلی بروم، حتما دعوت را رد میکنم و میگویم: «آخر من ساعت سه بعد از ظهر در دهلی چه کار کنم؟» از شاه ماهی که به سبک فرانسوی طبخ شده باشد، و از ماهی ساردین به سبکی که در آراگون در روغن زیتون و سیر و آویشن میخوابانند، لذت میبرم. ماهی دودی و خاویار هم دوست دارم. اما به طور کلی در خورد و خوراک ذائقهای ساده دارم و زیاد سختگیر نیستم. از دو تخم مرغ نیمرو با سوسیس اسپانیایی بیشتر از تمام غذاهای دریایی و کبابهای شاهانه لذت میبرم. از اخبار و اطلاعات نفرت دارم. در روزگار ما هیچ چیز نگرانکنندهتر از خواندن یک روزنامه نیست. اگر دیکتاتور بودم همه نشریات را قدغن میکردم و تنها به یک مجله اجازه نشر میدادم، آن هم با سانسور شدید. البته از آزادی بیان و عقاید جلوگیری نمیکردم، اما نشر اخبار را به شدت کنترل میکردم. خبرسازی جراید ابعاد شرمآوری پیدا کرده است. وقتی به تیترهای درشت و تحریکآمیز روزنامهها نگاه میکنم، که در مکزیک از همه جا بدتر است، حالم به هم میخورد. تمام این کثافتکاریها فقط به خاطر آنست که ورقپارههاشان را کمی بیشتر بفروشند! همه خبرهاشان هم قلابی و ضد و نقیض است. یک بار در روزهای برگزاری جشنواره کن در روزنامه نیسماتن خبری خواندم که لااقل برای من خیلی جالب بود: یک نفر سعی کرده بود یکی از گنبدهای کلیسای سکرهکور را در مونمارتر منفجر کند. من که دلم میخواست بدانم کدام شیر پاک خوردهای به این فکر بکر افتاده، چه انگیزهای داشته و اهل کجا بوده، فردای آن روز باز همان روزنامه را خریدم، اما کمترین نشانی از خبر دیروز در آن ندیدم. انگار که سکرهکور ناگهان آب شده و به زمین فرو رفته بود. از آن جریان دیگر هیچ خبری نشد. از تماشای حیوانات، بهویژه حشرات لذت میبرم. اما باید بگویم که فقط رفتار و حرکات آنها را دوست دارم، و عملکرد فیزیولوژیک یا جزئیات اندامشناسی آنها برایم جالب نیست. از اینکه گاهی در جوانی به شکار رفتهام، خیلی متأسف هستم. از آدمهای خشکاندیش و متعصب در هر شکل و لباسی بدم میآید. آنها مرا کسل میکنند و به وحشت میاندازند. من به طرز تعصبآمیزی با تعصب مخالف هستم. با روانشناسی و روانکاوی میانهای ندارم. البته بعضی از بهترین دوستانم روانکاو هستند و از دیدگاه خودشان فیلمهای مرا هم تجزیه و تحلیل کردهاند، اما این به خودشان مربوط است. از طرف دیگر روشن است که اندیشهها و مطالعات فروید و کشف شعور ناخودآگاه از دوران جوانی تأثیر عمیقی بر من باقی گذاشته است. با این همه من روانشناسی را آموزهای بیبنیاد میدانم که در خلق نمونههای زنده به کلی ناتوان است، و کارایی و اعتبار آن در برابر رفتار متنوع انسان مدام متزلزل میشود. از سوی دیگر به نظر من روانکاوی منحصرا در خدمت درمان طبقه اجتماعی خاصی است که من کاری به کار آن ندارم. به جای شرح بیشتری در این باب به یک مثال اکتفا میکنم: در زمان جنگ جهانی دوم که در موزه هنر مدرن نیویورک کار میکردم، یک بار به فکر افتادم که فیلمی درباره بیماری اسکیزوفرنی بسازم و در آن دلایل، سیر رشد و درمان آن را تشریح کنم. این ایده را با پرفسور شلزینگر که از دوستداران موزه بود در میان گذاشتم و او گفت: «در شیکاگو انستیتوی روانکاوی فوقالعادهای هست که سرپرستی آن با دکتر الکساندر است که شاگرد خود فروید بوده. حاضرم با هم پیش او برویم.» بدین ترتیب راهی شیکاگو شدیم. انستیتوی کذایی سه چهار طبقه از عمارتی بزرگ و مجلل را اشغال کرده بود. دکتر الکساندر ما را به حضور پذیرفت و گفت: «امسال اعتبارات مالی ما به پایان رسیده، اما در تلاش هستیم که اعتبارهای تازهای کسب کنیم. طرح شما بسیار جالب است. کتابخانه و کارشناسان ما در اختیار شما هستند.» از آنجا که کارل گوستاو یونگ فیلم سگ آندلسی را دیده و آن را نمونه جالبی از تجلی جنون جوانی دانسته بود، به الکساندر پیشنهاد کردم نسخهای از فیلم را برایش بفرستم تا آن را تماشا کند. او از این پیشنهاد سخت استقبال کرد. در راه کتابخانه انستیتو اشتباهی در دیگری را باز کردم. از لای در اتاق، خانم بسیار ظریفی را دیدم که روی تخت دراز کشیده بود. روانپزشک او با عصبانیت به طرفم حملهور شد که من فوری در را بستم. از جایی شنیدم که تنها مردان میلیونر و همسرانشان هستند که به این انستیتو میروند. مثلا اگر یکی از این علیامخدرهها در باجه بانک اسکناسی کش برود، کارمند بانک اصلا به روی خودش نمیآورد، اما جریان را محرمانه به شوهر خانم اطلاع میدهد و آقا هم خانم را پیش روانکاو میفرستد. ما برگشتیم به نیویورک. چند روز بعد نامهای از دکتر الکساندر دریافت کردیم. او فیلم سگ آندلسی را دیده و درباره آن نوشته بود که از تماشای آن به «وحشت مرگ» افتاده است، دقیقا با همین لفظ! در نامهاش اطلاع داده بود که دیگر حاضر نیست اسم «این آقای بونوئل» را بشنود. میخواهم بپرسم که آیا این زبان علم پزشکی یا روانشناسی است؟ دیگر چه کسی رغبت می کند زندگی خود را به دست کسانی بسپارد که از تماشای یک فیلم به وحشت مرگ دچار میشوند؟ آیا چنین رشتهای را با این استادان میتوان جدی گرفت؟ معلوم است که من نتوانستم فیلمی درباره اسکیزوفرنی تهیه کنم. شوریدگی و شیدایی را دوست دارم و میدانم که از آن بیبهره نیستم، گهگاه اینجا و آنجا هم از آن حرف زدهام. شوریدگی به ما کمک میکند که به زندگی ادامه دهیم. برای کسانی که با شوریدگی و سودازدگی آشنا نیستند، سخت متأسفم. تنهایی را دوست دارم، به شرط آنکه هرازگاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم حرف بزنیم. از کلاههای مکزیکی به شدت بدم میآید. در واقع باید بگویم که از هر چیز سنتی وقتی به حالت رسمی و نمایشی در بیاید نفرت دارم. برای نمونه اگر یک گاوچران مکزیکی را در مزرعه ببینم از او خوشم میآید، اما اگر او را با کلاه عظیم و جامه زرنگار روی صحنه کاباره ببینم، حالم به هم میخورد. همین را میتوانم درباره رقصهای بومی منطقه آراگون هم بگویم. کوتولهها را دوست دارم و از اعتماد به نفس آنها خوشم میآید. به نظرم باهوش و دوستداشتنی هستند و از کار با آنها در سینما لذت میبرم. بیشتر کوتولهها از وضع خود راضی هستند. کوتولههایی دیدهام که به هیچ قیمت حاضر نبودند قد و قامت معمولی پیدا کنند. آنها نیروی جنسی فوقالعادهای دارند. کوتولهای که در فیلم ناسارین ظاهر میشود، در مکزیکو دو معشوقه داشت که به نوبت سراغشان میرفت، و هردوی آنها قد و قامت عادی داشتند. برخی از زنان از مردان کوتوله خوششان میآید، شاید به این خاطر که یک کوتوله میتواند در آن واحد نقش معشوق و فرزند را ایفا کند. از صحنه و منظره مرگ بدم میآید، اما در عین حال به آن کششی مرموز دارم. مومیاییهای گواناخواتو در مکزیک که به یمن جنس ویژه خاک به طرز عجیبی در گورستان سالم مانده است، مرا عمیقا تحت تأثیر قرار میدهد. ما کراواتها، دکمهها و چرک زیر ناخن مردهها را میبینیم و حس میکنیم میتوانیم با دوستی که پنجاه سال پیش مرده است، حرف بزنیم. پدر یکی از دوستان دوره جوانیام به نام ارنستو، سرپرست گورستان ساراگوسا بود. در آنجا خیلی از اجساد را روی هم در قبرهای دیواری چیده بودند. یک بار که در سال ۱۹۲۰ گورکنها برای باز کردن جا چند قبر را خراب کرده بودند، ارنستو دیده بود که اسکلت راهبه ای که هنوز تکههایی از ردای خود را در بر داشت با اسکلت مرد کولی عصا به دستی همآغوش شده است. دو جسد به زمین افتاده و باز هم درهم پیچیده باقی مانده بودند. از تبلیغات بیزارم و با تمام وجود از آن فرار میکنم. جامعهای که در آن زندگی میکنیم به شدت به تبلیغات آلوده است. لابد حالا میپرسید که پس چرا به نوشتن این کتاب دست زدهام؟ جوابم قبل از هر چیز این است که به اصرار دیگران دست به این کار زدم؛ به علاوه شاید این هم یکی از تضادهای فراوانی است که در طول زندگی با آنها زیستهام، بدون آنکه سعی کنم آنها را کنار بزنم و چندان آزاری هم از آنها ندیدهام. آنها بخشی از وجودم هستند، بخشی از پیچیدگیهای ناشناخته غریزی و اکتسابی من. از میان هفت گناه کبیره، گناهی که واقعا از آن بدم میآید، حسادت است. گناهان دیگر بیشتر امور شخصی هستند که به دیگران آزار زیادی نمیرسانند، غیر از شاید خشم، آن هم تنها در برخی موارد. ولی حسادت تنها گناهی است که ما را به جایی میکشاند که مرگ دیگران را آرزو کنیم، تنها به این خاطر که نمیتوانیم خوشبختی آنها را ببینیم. یک میلیونر را در نظر بگیرید که در لوسانجلس لم داده و نامهرسان فقیری هر روز برایش روزنامه میآورد. یک روز دیگر از نامهرسان خبری نمیشود. رئیس دفتر آقای میلیونر به او اطلاع میدهد که نامهرسان در بختآزمایی ده هزار دلار برنده شده و کار نامهرسانی را کنار گذاشته است. آقای میلیونر چنان کینهای از نامهرسان به دل میگیرد و به او چنان حسادتی میورزد که به خاطر ده هزار دلار مرگ او را آرزو میکند. در اسپانیا حسادت رایجترین گناه است. سیاست را دوست ندارم. چهل سال است که از این قلمرو به کلی امید بریدهام. دیگر سیاست را باور ندارم. دو سه سال پیش شعاری که تظاهرکنندگان چپگرا در خیابانهای مادرید حمل میکردند، توجهم را جلب کرد، روی آن نوشته بود: «زمان مبارزه با فرانکو بهتر بودیم.» پانوشت: |
لینکدونی
آخرین مطالب
|