تاریخ انتشار: ۱۹ تیر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
دکتر گلاس ـ بخش دهم

ترسِ لمسِ بدنِ برهنه‌ی او

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۹ ژوئیه
مدام باران می‌بارد. روزهایی مثلِ امروز با زهرِ پنهانِ روحم قرابت دارند. همین چند لحظه پیش که از ملاقاتِ بیمارانم برمی‌گشتم خانه، در پیچِ خیابان، با مردی احوال‌پُرسی کردم که دوست ندارم با او روبرو شوم. یک بار، در وضیعتی که امکانِ تلافی نداشتم، به‌شدّت ولی مؤدبانه به من توهین کرد.

از این‌جور آدم‌ها هیچ خوشم نمی‌آید؛ حالم را به‌هم می‌زنند.

***

نشسته‌ام پشتِ میز تحریرم. کشوهای آن را یکی‌یکی بیرون می‌کشم و کاغذها و خِرت و پِرت‌های قدیمی را نگاه می‌کنم. بُریده‌روزنامۀ زردشده‌ای می‌افتد روی دستم:

آیا بعد از این، زندگی دیگری وجود دارد؟
نوشته: ح. کرِمِر1، دکتر در الهیّات
قیمت: ۵۰ اوره

مکاشفاتِ یون بونیان2
شرحی راجع‌به حیاتِ آینده، نعماتِ بهشت و عذاب‌های دوزخ
قیمت: ۷۵ اوره

توانایی ذاتیِ انسان
راهِ درستِ متشخص و ثروتمند گشتن
نوشته: اس. اسمایلز3
قیمت با جلدِ معمولی: 5/3 کرون. با جلدِ زرکوب: ۲۵/۴ کرون

این آگهی‌های قدیمی را برای چه نگه‌داشته‌ام؟

یادم است چهارده سالم که بود، وقتی ثروتِ پدرم دود شد رفت هوا، این‌ها را بُریدم. پول‌توجیبی ناچیزم را جمع کردم و بالاخره کتابِ آقای اسمایلز را خریدم؛ البته با جلدِ معمولی. تا آن را خواندم، بُردم به یک کتاب‌فروشی دستِ دوم فروش فروختمش. به‌نحوِ اغراق‌آمیزی مسخره بود. اما آگهی‌اش را هنوز دارم؛ از خودِ کتاب ارزشمندتر است.


«ماریه بو»، حالا «سوفیه لوند» نامیده می‌شود

و این عکسِ قدیمی، عکسِ خانه‌ای روستایی است که چند سالی مالِ ما بود و نامِ مادر را به آن داده بودیم و اسمش را گذاشته بودیم «ماریه بو»4. عکس زرد و رنگ‌پریده شده، طوری که انگار روی خانۀ سفید و جنگلِ صنوبرِ پشتِ آن مِه نشسته است. بله، روزهایی که هوا بارانی و گرفته بود، به‌همین شکل درمی‌آمد. آن‌جا، هیچ‌وقت واقعاً خوش نبودم. تابستان‌ها، از پدرم خیلی کتک می‌خوردم. گویا وقتی درس و مشق نداشتم، بچۀ سرکشی می‌شدم.

یک بار مرا بی‌دلیل کتک زد؛ با این‌همه، یکی از شیرین‌ترین خاطراتِ کودکی‌ام است. طبیعتاً دردم آمد، ولی روحم را نوازش داد. بعد رفتم کنارِ دریاچه. هوا نسبتاً طوفانی بود. کفِ موج‌های دریا آن‌قدر می‌آمد بالا که می‌خورد به صورتم. نمی‌دانم آیا بعد از آن، هیچ‌گاه چنان احساسِ دلنشینی، سرشار از احساساتِ پاک، داشته‌ام یا نه.

پدرم را بخشیدم. مردِ تندخویی بود و خیلی نگرانی داشت. بخشیدنِ او به‌خاطرِ دفعاتی که کتک خوردنم دلیل داشت، مشکل‌تر بود. مطمئن نیستم حالا هم واقعاً بخشیده باشمش. مثلِ آن موقع که ناخن‌هایم را جویدم، درحالی‌که او اینکار را اکیداً ممنوع کرده بود. خیلی بدجوری کتکم زد! ساعت‌ها پس از آن، زیرِ رگبار، در آن جنگلِ صنوبرِ ملال‌انگیز، این‌طرف و آن‌طرف رفتم، گریه کردم و فحش دادم.

پدرم هرگز واقعاً آرامش نداشت. به‌ندرت خوشحال بود. وقتی هم خوشحال نبود، خوشحالی دیگران را نمی‌توانست تحمل کند. اما از جشن خوشش می‌آمد. از آن ولخرج‌های افسرده بود. ثروتمند زندگی کرد و فقیر مُرد. نمی‌دانم آیا واقعاً آدمِ درستکاری بود یا نه. در هر صورت، معاملاتِ بزرگی انجام می‌داد.

بچه که بودم، وقتی شنیدم این کلماتِ نیشدار را بارِ یکی از دوستانِ بازاری‌اش می‌کند، به‌شدّت به فکر فرورفتم:
ـ آره، گوستاوِ عزیز! برای ما که خوب پول درمی‌آوریم، درستکار بودن کارِ ساده‌ای نیست...

اما تا جایی که به دیگران مربوط می‌شد، آدمِ سختگیر و منضبطی بود و در موردِ وظیفه، نظراتی کاملاً روشن و مشخص داشت.

آدمیزاد همیشه می‌تواند برای خودش وضیعتی فراهم کند تا بهانه‌ای داشته باشد برای استثنا قائل شدن. اما از همه بدتر آن بود که از تماسِ بدنی با او قویاً احساسِ بیزاری می‌کردم. بچه که بودم، چه زجری می‌کشیدم وقتی همراهش می‌رفتم شنا و او می‌خواست شنا یادم بدهد! با آن‌که بارها می‌دیدم دارم غرق می‌شوم، ولی مثلِ مارماهی از لای دست‌هایش می‌لغزیدم بیرون؛ چون از لمس کردنِ بدنِ برهنۀ او همان‌قدر می‌ترسیدم که از مرگ.

مسلماً نمی‌توانست حدس بزند که به‌خاطرِ بیزاری از تماسِ بدنی، وقتی ازش کتک می‌خوردم، دردم چقدر بیش‌تر می‌شد! و حتی مدت‌ها بعد، وقتی مجبور بودم در سفر یا به‌دلایلِ دیگر، با او در یک اتاق بخوابم، برایم عذاب‌آور بود.

با این‌همه دوستش داشتم؛ شاید بیش‌تر برای آن‌که از باهوش بودنِ من احساسِ غرور می‌کرد. شاید هم برای آن‌که همیشه خوش‌پوش بود. مدتی هم از او متنفر بودم، چون با مادرم مهربان نبود. مادر بعد مریض شد و مُرد. آن‌گاه بود که متوجه شدم پدرم، بیش‌تر از من که پسربچه‌ای بودم پانزده‌ساله، عزادارِ مرگِ اوست. طبعاً دیگر نتوانستم از او متنفر باشم.

حالا هر دوشان مُرده‌اند. همه، همۀ آن‌ها که به خانۀ دورانِ کودکی‌ام رفت و آمد داشتند، مُرده‌اند. البته همه‌شان نه، آن‌ها که برایم به‌نوعی اهمیت داشتند. برادرم ارنست5 که آن‌قدر قوی، مهربان و خُل و چِل بود و در تمامِ حوادثِ ماجراجویانۀ دورانِ بچگی یار و پشتیبانم بود، رفته است... رفت استرالیا و معلوم نیست زنده است یا مُرده...

و دختردایی زیبایم، آلیس، که با آن رنگِ پریده و چشمانِ خوابالود، عادت داشت شَق و رَق بایستد کنارِ پیانو و با صدایی آواز بخواند که موجبِ لرزش و خراشِ دلِ آدم می‌شد؛ چنان آواز می‌خواند که من کُنجِ ایوان تنم می‌لرزید؛ چنان آواز می‌خواند که دیگر نمی‌خواهم آوازِ کسِ دیگری را بشنوم. او چه شد؟ با معلمِ شهرستانی فقیری ازدواج کرد که آن موقعش هم پیر، مریض و از کار افتاده بود. کریسمسِ گذشته، وقتی او را در خانۀ مادرش دیدم، ناگهان گریه‌ام گرفت. گریۀ من به او هم سرایت کرد و هر دو باهم گریستیم...

و خواهرش انا6 که گونه‌هایش همیشه برافروخته بود و همان تب و تابِ خواهرش در آواز خواندن را او در رقصیدن داشت. او از دستِ شوهرِ رذلش به رذلِ دیگری پناه بُرد و طرد شد. می‌گویند حالا در شیگاگوِ امریکا، از راهِ تن‌فروشی، روزگار می‌گذراند.

و پدرشان، دایی اولریکِ7 زبر و زرنگ، مهربان و خوش‌قیافه که همیشه می‌گفتند من شبیهِ اویَم، گرچه به‌شکلِ زشتی به او شباهت دارم، او را همان ورشکستی‌ای درهم شکست که پدرم را خُرد کرده بود و مثلِ او در فقر مُرد.

چه طاعونی بود که همۀ آن‌ها را راهیِ گورستان کرد یا به زندگی شبح‌واری در بدبختی راند؟ همه، همۀ آن دوستان و نزدیکانی که روزهای مهمانی، اتاقِ‌مان از آن‌ها پُر می‌شد... خدا می‌داند... به‌هرحال، همه‌شان مُرده‌اند.

و ماریه بو، اگر خطا نکنم، حالا سوفیه لوند8 نامیده می‌شود.

▪ ▪ ▪


پانوشت‌ها:

1- H. Cremer
2- John Bunyan
3- S. Smiles
4- Mariebo(به‌معنای محلِ زندگی یا زیستگاهِ ماری [نامی زنانه. نامِ مادرِ راوی])
5- Ernest
6- Anna
7- Ulrik
8- Sofielund


بخش‌های پیشین

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)