دکتر گلاس ـ بخش یازدهم
مصائبِ بیرونی
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۱۰ ژوئیه
نشستهام پشتِ میز تحریرم. وسوسه میشوم فنری را فشار بدهم که کشوِ مخفیِ کوچک را باز میکند. البته میدانم که توی آن چیست: یک قوطیِ گِردِ کوچک با چندتا قُرص در آن. نمیخواهم آن را بگذارم توی کُمدِ داروهایم؛ ممکن است بهطورِ اتفاقی، قاطیِ داروهای دیگر شود که در آن صورت، اتفاقِ خوبی نیست! این قُرصهای حاویِ اندکی سیانورِ پُتاس را چند سال پیش، خودم درست کردم. آن زمان که اینها را درست میکردم، به فکرِ خودکشی نبودم، اما باور داشتم آدمِ عاقل همیشه باید آماده باشد.
اگر کسی قُرصِ حاویِ سیانورِ پُتاس را با یک لیوان شراب یا نوشیدنیای شبیهِ آن بخورد، جابهجا میمیرد، لیوان از دستش میافتد زمین و برای همه روشن است که طرف خودش را کشته. و این همیشه چیزِ مطلوبی نیست.
اما در صورتی که کسی یکی از این قُرصهای مرا با یک لیوان آب بخورد، یکی دو دقیقه طول میکشد تا حل شود و اثر کند. طرف فرصت دارد لیوانش را آرام بگذارد تو سینی، بنشیند روی صندلی راحتیِ مقابلِ بُخاریِ دیواری، سیگاری روشن کند و شروع کند به روزنامه خواندن. اما ناگهان سرنگون میشود.
پزشک اظهار خواهد کرد که شخص دچارِ حملۀ قلبی شده. طبعاً اگر کالبدشکافی انجام شود، مادۀ سمّی تشخیص داده خواهد شد. اما اگر کسی مشکوک نشود یا از نظرِ پزشکی، وضعیتِ بهطورِ خاص کنجکاویبرانگیزی پیش نیاید، کالبدشکافی انجام نخواهد شد. و اگر کسی درحالِ روزنامه خواندن و سیگار کشیدنِ پس از ناهار، دچارِ حملۀ قلبی شود، نمیتوان گفت چنین وضعیتی بهوجود خواهد آمد.
بههمین دلیل، وقتی میدانم این گلولههایِ کوچکِ ساچمهمانند اینجا قرار دارند و منتظرِ روزیاند که موردِ احتیاج باشند، احساسِ آرامش و آسودگی میکنم. درونِ این قُرصها نیرویی نهفته است؛ نیرویی که بهخودیِ خود، شیطانی است و نفرتانگیز و از آغاز، دشمنِ بشر و تمامِ موجوداتِ زنده بوده است. این نیرو زمانی آزاد میشود که شخص، با میل و رغبت، بخواهد خود را از شرِّ بزرگتری برهاند.
وقتی این قُرصهایِ کوچکِ سیاه را برای خودم درست کردم، بیش از همه در فکرِ چه بودم؟ خودکشی بهدلیلِ عشقِ نافرجام چیزی است که هرگز نمیتوانم تصورش را هم بکنم. خودکشی بهسببِ فقر برایم بیشتر قابلِ تصور است. از میانِ همۀ آنچه بهاصطلاح «مصائبِ بیرونی» خوانده میشوند، مصیبتِ فقر از همه بیشتر جنبۀ درونی دارد. اما بهنظر میرسد فقر مرا تهدید نمیکند. شخصاً خود را مُرفه میدانم و جامعهشناسان امکان دارد مرا در میانِ قشرهای مُرفهِ جامعه جای دهند.
بیشتر از همه، به بیماری فکر میکردم؛ بیماریهای طولانی، سخت و لاعلاج. چنین بیماریهایی را بسیار دیدهام... سرطان، کوری، فلج... بیمارهای بسیاری دیدهام که اگر منهم مثلِ هر آدمِ محجوبِ دیگری بهنفعِ شخصی و به قانون بیشتر از ترحم اهمیت نمیدادم، بدونِ هیچ تردیدی، یکی از این قُرصها را برایشان تجویز میکردم. در عوض، چقدر لاشههای فرسوده، ناامید و بهدردنخورِ انسانی را که در جریانِ انجاموظیفهام حفظ نکردم و حتی از گرفتنِ حقالعلاج هم شرمسار نشدم!
اما رسم چنین است و در مواردی که عمیقاً یا شخصاً ما را تحتِ تأثیر قرار نمیدهند، شاید پیروی از رسوم کارِ درستی باشد. و من چرا خودم را قربانیِ نظری کنم که امروز جنایت محسوب میشود، ولی دیر یا زود بهصورتِ نظرِ مردمِ متمّدن درخواهد آمد؟
آن روز فراخواهد رسید و باید فرابرسد که حقِ مُردن بهرسمیّت شناخته شود و آن را مسلمتر و مهمتر از انداختنِ برگِ انتخاباتی در صندوقِ رأی بدانند. و هنگامی که زمان برای چنین امری فرارسد، هر بیمارِ لاعلاج ـ و هر «جنایتکار»ی هم ـ که بخواهد آزاد شود، میتواند حق داشته باشد از پزشک کمک بگیرد.
چیزی زیبا و باشکوه در آن جامِ زهر وجود داشت که اهالی آتن، وقتی به این باور رسیدند که زندگی سقراط برای کشور خطرناک است، اجازه دادند طبیب به او بدهد. اگر در زمانِ ما بههمان مجازات محکوم میشد، در انظارِ عمومی، او را به تیرِ کثیفی میبستند و سرش را با تبر از تن جدا میکردند.
***
خدانگهدار، ای قدرتِ شیطانی! در این قوطیِ گِرد، آرام بخواب تا زمانی که به تو احتیاج پیدا کنم. تا آنجا که به من مربوط میشود، بیموقع بیدارت نخواهم کرد. امروز باران میبارد، اما شاید فردا هوا آفتابی باشد. اگر روزی، صبح بدمد و خورشید طلوع کند، اما حتی تابشِ خورشید هم برایم مسمومکننده و غمافزا باشد، در آن روز، بیدارت خواهم کرد تا خود برای همیشه بخوابم.
۱۱ ژوئیه
نشستهام پشتِ میز تحریرم. هوا گرفته و بارانی است.
چند لحظه پیش، در یکی از کشوهای کوچک، تکّهکاغذی پیدا کردم که روی آن، چند کلمه بهخطِ خودم نوشته شده. بهنظر میرسد مالِ چند سال پیش باشد، چون دستخطِ آدم بیوقفه تغییر میکند؛ هر سال، یک ذرّه؛ شاید آدم خودش متوجه نشود، اما تغییرِ دستخط بههمان اندازه حتمی و غیرِقابل اجتناب است که تغییرِ چهره، طرزِ ایستادن، حرکات و روح.
روی کاغذ نوشته شده:
«هیچچیز انسان را بیش از این خُرد و حقیر نمیکند که بداند به او عشق ورزیده نمیشود.»
این را کِی نوشتم؟ آیا مالِ خودم است یا از جایی نقل کردهام؟
یادم نمیآید.
جاهطلبها را میتوانم درک کنم.
کافی است بنشینم کنجِ سالنِ اُپرایی و گوش بسپارم به مارشِ تاجگذاریِ اُپرای «پیامبر» تا احساسِ گرمِ (گرچه گذرایِ) اشتیاق به حکمروایی بر انسانها بهمن دست دهد و حتی مشتاق شوم در یک کلیسای جامعِ قدیمی تاجگذاری کنم.
اما این جاهطلبی تا زندهام، باید باشد؛ پس از آن، بگذار در سکوت بگذرد. هرگز کسانی را که در پیِ نامِ فناناپذیرند، درک نکردهام. حافظۀ بشر نامنصف و ناقص است و ما بزرگترین و قدیمیترین نیکوکارانمان را فراموش کردهایم. ارابه را چهکسی اختراع کرد؟ پاسکال چرخِدستی را اختراع کرد و فولتون لکوموتیو را، اما چهکسی ارابه را اختراع کرد؟ هیچکس نمیداند.
در عوض، تاریخ نامِ ارابهرانِ خشایارشاه را ثبت کرده: پیترامفِس ، پسرِ اوتانس ، ارابۀ شاهنشاه را میرانده است! و همینطور کلهخرِ خرِفتی که معبد دیانا در اِفسوس را آتش زد تا مردم نامش را فراموش نکنند. برای رسیدن به هدفش، مسلماً اقدامِ موفقیتآمیزی انجام داده، زیرا میتوانید نامش را در دانشنامۀ آلمانی بروک هاوز پیدا کنید.
***
انسان میخواهد موردِ عشق و محبت قرار بگیرد. اگر توفیق نیابد، میخواهد موردِ تحسین واقع شود. اگر بازهم موفق نشود، میخواهد دیگران را بهراساند و اگر نتواند بهراساند، موردِ تنفر و تحقیر آنها قرار گیرد. انسان دوست دارد بهنوعی در دیگران احساسی برانگیزد. روحِ انسان در خلاء، احساسِ بیم و انزجار میکند و بههر قیمت میخواهد با دیگران ارتباط برقرار سازد.
۱۳ ژوئیه
روزهای گرفته و لحظههای تیرهای دارم.
شادمان نیستم، با اینهمه نمیخواهم جایِ کسِ دیگری باشم. وقتی فکر میکنم ممکن است بهجای این یا آن فرد از آشنایانم باشم، قلبم میگیرد. نه، نمیخواهم کسِ دیگری باشم.
اوایلِ جوانی، بهخاطرِ خوشقیافه نبودنم، رنجِ زیادی کشیدم. من که اشتیاقِ سوزانی داشتم که زیبا باشم، خودم را هیولایی زشت تصور میکردم. البته حالا میدانم تقریباً همان چهرهای را دارم که بیشترِ مردم دارند. و اینهم البته چندان خوشحالم نمیکند. چندان شیفتۀ خودم نیستم؛ نه روحاً، نه جسماً. اما نمیخواهم جایِ کسِ دیگری باشم.
۱۴ ژوئیه
خورشید خجسته قدرتِ آن را دارد که ما را حتی در گورهایِ زیرِ درختان بجوید... آری، چند لحظه پیش، آفتاب بود، اما اکنون هوا تاریک شده. تازه از قدم زدنِ شبانهام برگشتهام. شهر گویی در بستری از گُلِ سرخ آرمیده بود و مِهِ نازکِ سرخی ارتفاعاتِ جنوب را فراگرفته بود.
درحالیکه در پیادهروِ مقابلِ گراندهتل، پشتِ میزی، تنها نشسته بودم و لیموناد مینوشیدم، دیدم دوشیزه مِرتنس رد میشود. بلند شدم و سلام کردم. برخلافِ انتظارم، ایستاد، با من دست داد و چند کلمهای دربارۀ بیماری مادرش و شبِ زیبا حرف زد. در حالِ حرف زدن، کمی سرخ شد؛ انگار کاری غیرِعادی میکرد که امکان داشت بد تعبیر شود.
بههرحال، من این حرکتش را بد تعبیر نکردم. بارها متوجهِ رفتارِ دوستانه و ظریفِ او شدهام که به تشریفات آغشته نیست. تقریباً با همه همینطور رفتار میکند و من همواره چنین شیوۀ رفتاری را میپسندم.
اما، راستی، چقدر میدرخشید! آیا عاشقِ کسی است؟
خانوادهاش یکی از آن خانوادههای بیشماری بود که از ورشکستی پدرم متضرر شدند. در سالهای اخیر، خانم سالخوردۀ سرهنگ بیمار شده و اغلب میآید مطبم. من هرگز ازشان پولی دریافت نمیکنم. البته دلیلش را میفهمند.
اسبسواری هم میکند. اخیراً، وقتی صبحها میروم اسبسواری، چندبار او را دیدهام. در حقیقت، آخرین بار، دیروز دیدمش. شادمان، «صبح بهخیر»ی گفت و بهسرعت از کنارم گذشت. از فاصلۀ دور دیدمش که در پیچِ جاده آهسته کرد و مدتی مُوَرَب راند و دهنۀ اسب را شُل کرد. انگار خواب میدیدم... من سرعتِ یکنواختم را حفظ کردم. بهاین ترتیب، در مدتیِ کوتاهی، چندبار از کنارِ هم رد شدیم.
***
زیباییِ خاصی ندارد، اما چیزی در وجودش هست که بهشکلِ بسیار ویژهای با رؤیایی که من سالها و حتی تا همین اواخر از «زن» داشتم، پیوند خورده است. چنین چیزهایی را نمیتوان توضیح داد.
زمانی، باید دو سه سال پیش باشد، پس از دردِسرِ فراوان، توانستم ترتیبی بدهم تا به خانۀ خانوادهای دعوت شوم که میدانستم با او رابطۀ دوستانهای دارند؛ فقط بهاین خاطر که ببینمش.
در حقیقت، او هم آمد، ولی آنموقع، توجهِ چندانی به من نکرد و باهم زیاد حرف نزدیم. و اکنون، او را خوب میشناسم. همان است که آن زمان بود. کسی را که نمیشناسم، خودمم.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Le prophète این اپرا ساختۀ آهنگساز یهودی آلمانی ـ فرانسوی، ژیاکومو میربر (۱۸۶۴-۱۷۹۱) Giacomo Meyerbeer است. 2- Fulton 3- Patiramfes 4-Otanes 5- Efesus 6- Brockhaus 7- Mertens
بخشهای پیشین
|