تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
صد و چهارمین قسمت

هنگامی که فرشته‌ی عشق، اژدهای ازدواج می‌شود

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

(تعجب کرديد! نه؟! پس چرا، چند لحظه پيشترش که گفتم امير، من و مادرم را کشته بود و بعدش هم، من و مادرم، سوار ماشين علی شديم و رفتيم به خانه ی پدرم، تعجب نکرديد و نگفتيد که شماها که مرده بوديد، پس چطور، بعدش سوار ماشين برادرت شديد! مرده ها که سوار ماشين نميشن! ميشن؟!).
(ساکت! ما، هر وقت دلمان بخواهد، تعجب می کنيم؟!).

( باشه! از اين لحظه به بعد، من هم هر وقت دلم بخواد به سؤالات شما، جواب ميدم. خوب شد؟!).

( اين حق شما است. در شروع کارمان هم گفتيم. هر وقت ، نخواستيد به سؤالی پاسخ بدهيد، فقط بگوئيد، پاسخ نمی دهم. همين).

( معلومه! چون بعدش، خودتان می رويد و هرچی که دلتان خواست، به جای ما مينويسيد! درسته؟!).

( خير خانم! ما، حتا اگر بخواهيم هم، نمی توانيم چنين کاری بکنيم. چون، هرچی که در اينجا می گذرد، از رفتار ما گرفته تا گفتار ما، دارد در يک تلويزيون مدار بسته، ثبت وضبط می شود. بنابراين کسی نمی تواند به آنچه شما و ما می گوئيم، کلمه ای ويا حرکتی را اضافه و کم کند!).

( به غير از خود شما!).

( کافی است! می خواهيد به صحبتتان ادامه دهيد يا نه؟!).

( نخير. فعلن، صحبتی ندارم).

( بسيار خوب. شما، ادامه بدهيد).

بلی. امير، کلافه، روی صندلی می نشيند و سرش را ميان دست هايش می گيرد. طاهره، از جايش بر می خيزد. به طرف امير می رود و با مهربانی، دستش را روی سر او می گذارد و درحالی که موهای او را نوازش می کند، می گويد: " چی شده امير. حالت خوش نيست؟!". امير، دست او را می گيرد و می بوسد و بغض کرده ، می گويد: " چيزی نيست عزيزم. کلافه ام. دارم به کار امروزم فکر می کنم". طاهره می گويد:" وجدانت ناراحته؟!". امير می گويد: " آره".......

( وجدانش شوهرتان از چی ناراحت بود؟!).

( من، چه ميدونم! از آدم هائی که کشته بود، حتمن!).

(مگر، شوهر شما، آدم کشته بود؟!).

( من، چه ميدونم! شما، خودتان می گفتيد که در اون روز، چندتا آدمو کشته بوده! مگه نکشته بوده؟!).

( ما، چنين چيزی نمی گوئيم. مدارک می گويند!).

( خب! پس چرا ديگه ازمن می پرسيد؟!).

( چون، خود شما، يکی از همان مدارک هستيد!).

(اگه من، يکی از آن مدارک هستم، پس چرا از ران های بلوری من، خوشتان نمياد! چرا سرم داد می کشيد که پاهامو ببندم؟!).

( دهان ايشان را ببنديد).

(من، مادر شماها هستم! شماها، همه تون، از وسط همين پاها در اومديد.... آخ....آخ خخخخخخخخخخ!).

(اگر ايشان حرفی داشت. آن چراغ سبز را روشن کنيد..... شما، می توانيد ادامه بدهيد).

بلی.......، در همان لحظه، تلفن زنگ می زند. طاهره، گوشی را بر می دارد و می گويد:" الو... الو....". تلفن قطع می شود. گوشی را می گذارد و رو به امير می کند و می گويد:" امروز، اين دفعه ی چهارمه که تلفن ميزنه و گوشی رو ميگذاره!". امير می گويد: " کی؟!". طاهره، با دلخوری، راه می افتد به طرف هال و می گويد: " من چی ميدونم!". امير به دنبال طاهره، می رود به هال. طاهره روی مبل نشسته است و سرش را ميان دست هايش گرفته است. امير، کنار او می نشيند و گونه ی طاهره را می بوسد و می گويد: " معذرت ميخوام". طاهره، به امير، با سوء ظن نگاه می کند و می گويد: " معذرت برای چی! مگه ميشناسيش؟!". امير می گويد: " کيو؟!". طاهره می گويد: " همين مزاحم تليفونی رو!". امير می گويد:" منظورم به تلفن نيست! منظورم به قضيه ی خريدن خونه ايه که ميگفتی! حالا، خيلی کلافه ام. همه اش حالت آدمی رو دارم که احساس می کنه، يه چيزی رو گم کرده، اما هرچه به فکرش فشار مياره، نميدونه چيه! خيلی خسته ام. ميشه فردا در موردش صحبت کنيم؟!". طاهره، با عصبانيت، از جايش.......

( ايشان، می خواهد چيزی بگويد؟).

(بلی).

( دهانش را بازکنيد).

( خيلی ممنون! حالا، نميشه دستور بديد که اين صاب مرده رو، يه خورده شل تر ببنده!).

(معطل نکنيد! حرفتان را بفرمائيد خواهش می کنم!).

( باشه. چشم!...از دروغاش، ديگه کارد به استخونم رسيده بود.....)..

( دروغ های چه کسی؟).

( دروغ های شوهرم. دروغ های همين امير عشق آبادی!).

( ايشان، امير دولت آبادی هستند، نه امير عشق آبادی!).

(من، ديگه کاری به دولت آبادی وعلی آبادی و عشق آبادی و کوفت و زهر مارش ندارم. منظور من، به اونه! همونکه اونجا نشسته و داره با چشم های معصومش، به من نيگا ميکنه! همونکه با وجود اين همه شکست پی در پی، هنوز هم رو پاش واستاده! همونکه عاشق و کشته وو مرده شم! همونکه هزار ميل پاک رو، کفن کرده وو در سوک هر کدوم، گريسته! همونکه، حروف شناسنامه اش، به بار فشنگ.....).

(می خواهيد گريه کنيد؟).

( خير).

(پس، لطفن احساساتی نشويد).

(چشم..... بعله!..... از دروغ هائی که می گفت، ديگه، کارد به استخونم رسيده بود. از جام بلند شدم و رفتم و از روی يخچال، اون تکه ی کاغذی رو که چند روز، پيشش از توی جيب شلوارش در آورده بودم، آوردم و انداختم جلوش و گفتم، نکنه اون چيزی که گمش کردی، اين باشه؟! کاغذ رو ورداشت و نيگاهی بهش انداخت و گفت، خيلی ممنون! پاک فراموشش کرده بودم! گفتم، آدرس کيه؟! گفت، آدرس اون مردک بيچاره است که اونشب، با بچه ی مريضش، رسونده بودمشون به بيمارستان! گفتم، دروغ نگو امير! اونی که تو، به بيمارستان، رسونده بودی، يک دهاتی بيسواد بوده که توی کوره پزخونه های اطراف تهرون، کار می کرده! اما، اين دست خطی که من می بينم، دست خط يک خانمه! خنديد و گفت، خط شناسیت حرف نداره. حق با توئه! اين دست خط يک خانمه. مسئول اطلاعات بيمارستانه. گفتم، برای چی اون خانوم، آدرس اون بابارو به تو داده؟! گفت، برای اينکه وقتی اون مردک بيچاره رو ميرسوندم بيمارستان، گفت که کسی رو نداره و زن مريضشو توی خونه تنها گذاشته! بعدش هم، بهت که گفته بودم اون شبی که از بيمارستان به من تلفن زدند که برم اونجا، برای اين بود که ساواک اومده بود و اون مردک بيچاره رو، با خودش برده بود. وقتی که به بيمارستان رفتم و خانم صولت آبادی، قضيه رو به من گفت، آدرس اون بيچاره را هم روی کاغذ نوشت و داد به من که اگه خواستم، سری به اون زن بيچاره بزنم. گفتم، شايدهم اين مزاحم تليفونی، همون خانوم صولت آبادی عزيز و مهربونت باشه که ميخواد باهات قرار بذاره که باهمديگه برين پيش اون زن بيچاره ی اون کارگر بدبختی که شب زايمون من، بچه ی اونو بر بچه ی من خرده بورژوا، ترجيح دادی و عوض اونکه بيای خونه، رفتی و اون کارگر بدبخت وبيچاره رو، رسوندی بيمارستون! هنوز حرفم تموم نشده بود که از جاش برخاست و رفت به آشپزخونه وو درو محکم، پشت سر خودش بست. داشتم با خودم فکرمی کردم که چکارکنم و چکارنکنم که يکدفعه ديدم، تمام ساختمون شروع کرد به لرزيدن. فکر کردم که زلزله است. بلند شدم که ازهال بزنم بيرون که ديدم سر و صداهائی، داره از طرف آشپزخونه مياد. در آشپزخونه رو واز کردم. فکر می کنيد که چی ديدم؟! هيچی. امير، داشت، با اژدهاش کشتی ميگرفت. توی چنون وقت هائی نباس به اون نزديک می شدم. فورن، درو بستم و اومدم و سر جايم، روی مبل، نشستم که توی همون لحظه، در آشپزخونه واز شد و امير پريد بيرون و همينطور که دستگيره ی در آشپزخونه رو می کشوند طرف خودش که ببنده، ازلای در، کله ی اژدهاهه با اون دود و آتيشی که از دهنش بيرون ميزد، اومد بيرون که امير، رو به من، داد زد که طاهره! خواهش می کنم کمکم کن! از جام پريدم و خودمو رسوندم بهش و با همديگه در آشپزخونه رو به روی اژدهاهه، بستيم. در که بسته شد، امير تکيه داد به ديوار و گفت، حالا که توی مبارزه مون پيروز شديم، احتياج به يک بوس عالی دارم! همه اش میخواست بوس بکنه! شکست می خورد، بوس ميخواست! پيروز ميشد، بوس ميخواست! منم همونطور بودم! اونهم نه يک بوس معمولی ها! نه! بلکه منظورش، از همون بوس های فيش فيشی بود. گفت، لباساتو دربيار که دارم آتيش ميگيرم! خب، خود من هم دوست داشتم، اما روم نميشد که بگم! آخه، ميدونيد که اين مردا، ما زنها رو، از نظر تاريخی، خجالتی بارآورد ه اند. خب! دودش هم رفته توی چشم خودشون! برای همين هم، اين اونا هستند که باس پيشقدم بشن و تنور مارو.......).

( باز، داريد حاشيه می رويد!).

( ببخشيد! کجا بودم؟!).

( شوهرتان از آشپزخانه، آمدند بيرون و گفتند لباس هايتان را بپوشيد که......).

( بعله! يادم اومد! منهم، از خدا خواسته، فورن لباسامو در آوردم و لخت و عور، جلوش، روی زمين دراز کشيدم و پاهامو براش، اينطوری، واز کردم و گفتم بيا! بيا! ای اژدها! بيا . .......).

( فورن بگيريدش! فورن، دهان ايشان را ببنديد!).

( آره! آره! بگيريد! آره! ببنديد! همين بگير و ببند هاتون بود که آخ... آخخخخخخخخخخ!).

( يک شلواری، چيزی هم، تهيه کنيد و به ايشان بدهيد که بپوشند!...... شما، لطفن ادامه بدهيد. بفرمائيد).

بلی.....، امير، با عجله، از آشپزخانه بيرون می آيد و به طاهره می گويد: " پاشو!. پاشو! لباسهاتو بپوش. بزنيم بيرون!". طاهره، می گويد: " اينوقت شب؟!!بيرون؟! کجا؟!". امير می گويد: " هرجا، غير از اينجا! ". بعدهم، کتش را از روی صندلی بر می دارد و راه می افتد به طرف در خروجی و می گويد:" طاهره! خواهش می کنم پاشو! ما، داريم فرو می رويم! داريم می گنديم! پاشو! ساعت جهيدن از مردابه! پاشو!". بعدهم در را باز می کند و از آپارتمان می زند بيرون. طاهره، از جايش بر می خيزد. نرسيده به در می ايستد. نمی تواند تصميم بگرد. بلاتکليف، دور خودش می چرخد و.....

( می خواهد، حرفی بزند ايشان؟).

(بلی).

( دهان ايشان را بازکنيد).

(ممنون. ولی آخه، وقتی دهنمو می بندين، ديگه چرا اين آمپولو می چپونين تو کپلم؟!).

( به خاطر خودتان است. بفرمائيد!).

(کجا بودم؟!).

( در آنجا که شوهرتان، از آپارتمان بيرون رفتند و شما، بلاتکليف، دور خودتان ....).

( بعله! يادم اومد!......بی اراده دور خودم می چرخيدم. نميدونستم چه بايد بکنم. يا بايد با امير می رفتم و يا بايد با اون اژدها، توی خونه می ماندم!).

(اگر واقعن، چنين اژدهائی وجود داشته است، پس چرا شما، در اظهارات کتبی تان، اشاره ای به وجود چنان اژدهائی نکرده ايد!).

( من فکر می کنم که کرده ام! حالا، اصلن نکرده باشم. دليل نمی شود. به هر حال، اژدهائی، در آن مملکت، وجود داشته است. با خيلی از اونهائی هم که مصاحبه کرده اند، گفته اند که وجود داشته است. با چشم های خودشان هم ديده اند. حالا، گيريم که اونها هم نمی گفتند و با چشم های خودشان هم نديده بودند، آيا اين دليل بر اين ميشه که بگوئيم اژدهائی وجود نداره؟! نه. اژدها وجود داره. هر زن و مردی، با عاشق شدنشون، دارای يک فرشته ميشن. اما فرشته هاشونو، خودشون نمی بينن. فرشته ی مرد و، زن می بينه و فرشته ی زنو، مرد می بينه. بعد از اونکه ازدواج ميکنن، اون فرشته ها شون، دير يا زود، تبديل یه اژدها ميشن. اژدهائی که خودشون نمی بينن، اما، اون يکی می بينه! مثل انقلاب. وقتی در يک مملکت، انقلاب پيروز ميشه، همه ی انقلابيون، فرشته های همديگه رو می بينن و به خاطر پيروزيشون، شروع ميکنن به بوس کردن همديگه! ولی، اين بار، ديگه فيش فيش و آخ جون، آخ جونش را نميگم! چون مثل اينکه آمپوله اثر خودشو گذاشته! يعنی شما ميگيد که ديگه عاقل شده ام؟! بعله. اما، بعد از پيروزی و نون بيار کباب ببر و اينطور چيزهاشون، اونوقت، اژدها هاشون، از ......).

( داريد از موضوع خارج می شويد!).

( بعله. دارم، باز، از موضوع خارج می شوم. می بخشيد! من که گفتم ديوانه هستم).

( اشکالی ندارد).

( کجا بودم؟).

( در آپارتمانتان و داشتيد فکر می کرديد که...).

( بلی. داشتم فکر می کردم! فکر می کردم! فکر می کردم که پاشم و لباسامو بپوشم و هنوز که غيبش نزده و خودشو به اون خانوم اطلاعات بيمارستون، نرسونده، از خونه بزنم بيرون و خودمو بهش برسونم. مادرم، هميشه ميگفت: ميون دعوای زناشوئی، نباس به اونی که فورن از خونه ميزنه بيرون، اعتمادکنی! بعله! برای همين هم بود که فورن زدم بيرون. ديدم کنار ماشين واستاده. سوار که شديم، گفت، تا به مقصد برسيم، خواهش می کنم، با من حرف نزن! گفتم، مقصد کجا؟! جواب نداد و راه افتاد. با سرعت ميرفت و فقط به رو به روی خودش نيگاه می کرد. تا برسيم به خارج از تهرون، چند دفعه تصادف کرديم. چند دفعه رفتيم بيمارستون. چند دفعه، مرديم. دفعه ی آخر که معالجه مون کردند و بيرون اومديم و انداختيم توی جاده، جاده يکدفعه، پيچ خورد و رفت رو به قله ی دماوند و از اين جورحرف ها وو بعدش هم رسيديم به اونجائی که از اونجا، می شد همه ی تهرونو ديد، با چراغاش. مثل اينکه پارکينگ بود و از اونجا نميشد که با ماشين، بالاتر رفت. امير زد کنار. ترمزدستی رو کشوند و خاموش کرد و گفت، اينجا است! گفتم، کجا؟! جواب نداد. ماشينو خاموش کرد و و پياده شد و به من هم گفت پياده شم. بعدش هم رفت و يک گوشه ای روی يک تل خاک نشست و گفت، به به چه سکوتی!

داستان ادامه دارد.....

-------------------------
برای خواندن بخش‌های پیشین رمان به این صفحه بروید

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)