تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطرات بونوئل ـ فصل بیست و هفتم

سرانجام سورئالیسم

برگردان: علی امینی نجفی

در جوار سوررئالیسم به نویسندگان و هنرمندان دیگری برخوردم و از نزدیک با آن‌ها آشنا شدم. خیلی‌ها بودند که برای مدت کوتاهی با جنبش رابطه برقرار می‌کردند؛ مدتی مجذوب می‌شدند؛ اما سپس به تدریج از آن فاصله می‌گرفتند؛ دور می‌شدند و سرانجام از آن می‌بریدند و به راه خود می‌رفتند. کسانی هم بودند که راه و روش فردی خودشان را داشتند.

در مون‌پارناس با فرنان لژه۱ آشنا شدم و اغلب او را می‌دیدم. آندره ماسون۲ هیچ وقت به جمع ما نیامد؛ اما با اعضای ما روابطی دوستانه داشت. نقاشان سوررئالیست واقعی عبارت بودند از: دالی، تانگی، خوآن میرو۳، آرپ، رنه ماگریت و ماکس ارنست.

ماکس ارنست که با او دوستی نزدیک داشتم، قبلاً عضو مکتب دادائیسم پیوسته بود. هنگامی که ندای سوررئالیسم در جهان پراکنده شد، در آمریکا به مان ری رسید و در آلمان به ماکس ارنست.

از ارنست شنیدم که یک بار پیش از پیدایش گروه سوررئالیست‌ها، او به همراه آرپ و تزارا در مراسمی که به مناسبت گشایش نمایشگاهی در زوریخ برپا شده بود، آن‌ها به دختربچه‌ای یک مشت عبارات مستهجن یاد داده بودند که اصلاً معنای آن‌ها را نمی‌فهمید. بعد دخترک را وا داشته بودند که با جامه مراسم کلیسا و شمع به دست به میان جمع برود و آن حرف‌ها را تکرار کند. برای هنرمندان مدرن، گول زدن بچه‌ها وسوسه‌ای قوی بود. به هرحال این ماجرا در زوریخ سر و صدای زیادی به پا کرده بود.

ماکس ارنست به زیبایی یک عقاب بود. او ماری برت خواهر ژان اورانش۴ فیلم‌نامه‌نویس را از راه به در برده و با او ازدواج کرده بود. این زن نقشی کوتاه در صحنه ضیافت فیلم عصر طلایی ایفا کرده است.

یک بار ماکس، یادم نیست که قبل یا بعد از ازدواجش، برای گذراندن تعطیلات تابستانی به روستایی رفته بود که اورتیس هم همان جا اقامت داشت. این اورتیس زن‌باز قهاری بود و «فتوحات» بی‌شماری در کارنامه‌اش به ثبت رسیده بود. در آن تابستان، هر دوی آن‌ها به زنی دل باختند و این اورتیس بود که سرانجام در رقابت برنده شد.

چندی پس از این ماجرا، برتون و الوار روزی به خانه من در خیابان پاسکال آمدند و خبر دادند که از طرف ماکس ارنست می‌آیند که پایین گوشه خیابان ایستاده است. ماکس، نمی‌دانم به چه دلیل، مرا متهم کرده بود که با دخالت در این ماجرا به پیروزی اورتیس کمک کرده‌ام. حالا برتون و الوار آمده بودند که از من توضیح بخواهند. به آن‌ها اطمینان دادم که قضیه هیچ ربطی به من ندارد و من هرگز مشاور زن‌بازی‌های اورتیس نبوده‌ام. آن‌ها قانع شدند و رفتند.

آندره دورن۵ هیچ کاری به سوررئالیسم نداشت. او که دست کم 35-30 سالی از من بزرگ‌تر بود، اغلب از رویدادهای کمون پاریس برایم تعریف می‌کرد. از زبان او بود که شنیدم در جریان سرکوب وحشیانه هواداران کمون، تفنگداران کاخ سلطنتی، کارگران را از روی دست‌های زبر و پینه‌بسته‌شان شناسایی می‌کردند و به جوخه‌های اعدام تحویل می‌دادند.

آندره دورن آدمی درشت‌اندام و قوی‌هیکل بود و بسیار دوست‌داشتنی. یک شب از من و تابلوفروشی به اسم پیر کوله۶ دعوت کرد که با او به عشرتکده برویم. خانم رییس به طرف ما آمد و گفت:

«سلام مسیو آندره! در چه حالید؟ چه عجب این طرف‌ها؟! ببین چی می‌گم: یک دختر نازی دارم که باید با چشم خودتون ببینید. این کوچولو لنگه نداره! اما باید خیلی مواظب رفتارتون باشید که مبادا ناراحتش کنید ...»

بعد موجودی با جوراب سفید و سرپایی وارد شد، با دو رشته موهای بافته. با روروکی دور می‌گشت و می‌خندید. عجب کلکی: یک کوتوله ۴۰ ساله!

در میان نویسندگان با روژه ویتراک۷ بسیار صمیمی بودم؛ اما هیچ وقت نفهمیدم که چرا برتون و الوار ارزش زیادی برایش قائل نیستند.

آندره تیریون۸ هم به گروه ما تعلق داشت و تنها سیاسی‌کارِ واقعی گروه بود. یک بار که از یک گردهمایی بر‌می‌گشتیم، پل الوار به من گفت: «این بشر فقط به سیاست علاقه دارد.»

تیریون که خود را کمونیست انقلابی می‌نامید، یک بار با نقشه بزرگ اسپانیا به خانه‌ام در خیابان پاسکال آمد. آن روزها که وسوسه کودتا به جان همه افتاده بود، او هم یک نقشه کودتایی را برای سرنگون کردن سلطنت در اسپانیا با تمام جزئیاتش طراحی کرده بود و حالا از من اطلاعات جغرافیایی مفصلی درباره تنگه‌ها و گذرگاه‌های کشور می‌خواست تا توی نقشه‌اش وارد کند. اما من نتوانستم کمک زیادی به او بکنم.

او کتابی هم درباره آن روزگار نوشته به عنوان «انقلابی‌های بدون انقلاب۹» که خیلی جالب است. طبیعی است که بهترین نقش را به خودش داده (و این کاری است که همه ما کمابیش ناآگاهانه انجام می‌دهیم.) به علاوه جزئیاتی از زندگی خصوصی افراد را در کتابش آورده که به نظر من هیچ لزومی نداشته است، اما آن‌چه درباره آندره برتون نوشته، دربست تأیید می‌کنم.

به یاد دارم که پس از پایان جنگ جهانی، یک بار ژرژ سادول به من گفت که تیریون از بیخ «خائن» شده و به خدمت گلیست‌ها در آمده و افزایش قیمت بلیت مترو در فرانسه، زیر سر او است.

ماکسیم الکساندر به مذهب کاتولیک گرایش پیدا کرد. ژاک پره‌ور مرا با ژرژ باتای۱۰ آشنا کرد. او کتاب داستان چشم۱۱ را نوشته بود و با دیدن چشم دریده شده‌ی فیلم سگ آندلسی، اظهار تمایل کرده بود که با من آشنا شود. همه با هم برای صرف شام بیرون رفتیم.

سیلویا همسر باتای که بعدها با ژاک لکان۱۲ ازدواج کرد، و همسر رنه کلر، زیباترین زنانی هستند که در زندگی دیده‌ام. برتون از باتای خیلی خوشش نمی‌آمد و او را خودبین و مادی می‌دانست. چهره‌اش همیشه سخت و جدی بود و هرگز خنده به لب نمی‌آورد.

با آنتونن آرتو آشنایی زیادی نداشتم و روی هم تنها دو یا سه بار او را دیدم. به یاد دارم که روز ششم فوریه سال ۱۹۳۴ او را در ایستگاه مترو دیدم که برای خرید بلیت توی صف، درست جلوی من ایستاده بود. با خودش حرف می‌زد و دستانش را با حرارت تکان می‌داد. دلم نیامد مزاحمش بشوم.

اغلب از من سؤال می‌کنند که کار سوررئالیسم به کجا کشید؟ درست نمی‌دانم چه جوابی باید بدهم. گاهی با خودم فکر می‌کنم که این جنبش در جنبه‌های فرعی به پیروزی رسید؛ اما در جبهه اصلی شکست خورد.

برتون، الوار و آراگون در شمار بهترین نویسندگان فرانسوی قرن بیستم در آمده‌اند و در همه کتابخانه‌ها جایگاهی ویژه دارند. امروزه مارکس ارنست، سالوادور دالی و رنه ماگریت از نام‌دارترین نقاشان هستند و آثارشان در همه موزه‌ها به نمایش گذاشته می‌شود.

اما موفقیت فرهنگی و پیشرفت هنری برای بیشتر ما اهمیت زیادی نداشت. جنبش سوررئالیسم هدفش این نبود که نامش در کتاب‌های تاریخ هنر و ادبیات جاودانه شود. هدف اصلی این جنبش، آرزوی بلندپروازانه و البته ناممکن آن، شکافتن سقف فلک بود و در انداختن طرحی نو در زندگی. تنها نگاهی به پیرامون کافی است به ما نشان دهد که ما در این هدف که برای ما اصل و اساس بود، شکست خورده‌ایم.

طبیعی است که ما نمی‌توانستیم سرانجام دیگری داشته باشیم. به خوبی می‌توان دید که سوررئالیسم در قیاس با نیروهای بی‌کران و تجدید شونده‌ی واقعیت تاریخی، چه نقش ناچیزی در تاریخ جهان داشته است. رؤیاهای ما به عظمت کائنات بود؛ اما خودمان چه بودیم؟ یک مشت روشنفکر عاصی و پرخاش‌جو که توی کافه با هم جر و بحث می‌کردیم و یک نشریه بیرون می‌دادیم. یک فوج ایده‌آلیست که همین که پای اقدام و عمل به میان می‌آمد، به سرعت از هم می‌پاشید.

با همه این حرف‌ها من از حشر و نشر سه ساله‌ام با جمع پرجوش و آشفته سوررئالیست‌ها برای سراسر زندگی تجربه اندوختم. مه‌مترین درسی که برایم مانده، توان‌ نفوذ به اعماق وجود است؛ ما این قدرت را می‌شناختیم و به آن پر و بال می‌دادیم. این فراخوانی بود برای توجه به پدیده‌های گنگ و غیرمنطقی، به تمام خلجان‌هایی که از ژرفای نهاد آدمی بر می‌خیزد. فراخوانی بود که برای اولین بار توسط ما با قدرت و تهوری بی‌نظیر سر داده شد؛ و در قالب سرکشی‌، بازیگوشی و پیکار با هر آن‌چه نادرست می‌دانستیم، جلوه‌گر شد. من از این چیزها سر سوزنی عقب ننشسته‌ام.

ناگفته نماند که بیشتر برداشت‌های سوررئالیست‌ها درست و واقع‌بینانه بود. مثلاً کار را در نظر بگیرید که یکی از ارزش‌های مقدس جامعه سرمایه‌داری است و احدی حق ندارد در اهمیت آن تردید کند. سوررئالیست‌ها اولین کسانی بودند که بی‌وقفه به این ارزش حمله کردند، هاله تقدس آن را از بین بردند و اعلام کردند که کار مزدوری امتیاز نیست؛ ننگ است.

رگه‌ای از این برداشت را می‌توان در فیلم تریستانا از زبان دون لوپه شنید که به آن پسرک لال می‌گوید «کارگرهای بیچاره! هم فریبشان می‌دهند و هم توی سرشان می‌زنند. کار یک لعنت ابدی است. نفرین بر آن کاری که آدم مجبور باشد به خاطر معاش انجام دهد. همچو کاری، بر خلاف آن‌چه معروف است، اصلاً مایه افتخار نیست؛ بلکه فقط برای پر کردن شکم آن خوک‌هایی است که ما را استثمار می‌کنند.

فقط کاری مایه سرافرازی آدم است که آن را با شوق و لذت انجام دهیم. همه باید این طور کار کنند. به من نگاه کن: من کار نمی‌کنم؛ حتی اگر دارم بزنند، باز هم کار نمی‌کنم. و می‌بینی که با وجود این، دارم زندگی می‌کنم. البته قبول دارم که خیلی خوب زندگی نمی‌کنم؛ اما هرچه باشد بدون این‌که کار کنم، دارم زندگی می‌کنم.»

برخی از فرازهای این گفتار در رمان گالدوس وجود دارد، اما با مفهومی کاملاً متفاوت. در رمان خودداری دون لوپه از کار کردن، عیب او تلقی شده و مورد انتقاد قرار گرفته است.

سوررئالیست‌ها با حس شهودی خودشان، نخستین کسانی بودند که دریافتند پایه‌های سست کار به عنوان ارزشی اجتماعی، لق شده است. اینک بعد از ۵۰ سال تقریباً همه از زوال این ارزش صحبت می‌کنند، در حالی که زمانی ابدی تلقی می‌شد. همه می‌گویند: مگر ما به دنیا آمده‌ایم که کار کنیم!؟ ما در آستانه یک تمدن فراغت‌پرور قرار گرفته‌ایم. حتی در فرانسه «وزارت اوقات فراغت» تأسیس شده است.

دستاورد دیگری که از سوررئالیسم برایم مانده، تضاد شدیدی است که درون خودم، میان اخلاق شخصی خود و تمام اصول اخلاقی مسلط در جامعه کشف کرده‌ام که از غریزه و تجربه سازنده خودم برخاسته است. پیش از رابطه با سوررئالیسم، فکرش را هم نمی‌کردم که به چنین تعارضی دچار شوم؛ و تصور نمی‌کنم کسی از چنین تضادی در امان باشد.

اما آن‌چه فراتر از تمام مکاشفات هنری و بالاتر از همه دستاوردهای فکری و ذوقی از آن دوران برایم باقی مانده، یک تعهد اخلاقی روشن و خدشه‌ناپذیر است که کوشیده‌ام با وجود تمام فراز و نشیب‌های زندگی به آن وفادار بمانم. این وفاداری به یک اخلاق برگزیده، به هیچ وجه ساده و آسان نیست؛ زیرا پیوسته با خودخواهی‌ها، راحت‌طلبی‌ها، آزمندی‌ها، خودنمایی‌ها، آسان‌پسندی‌ها و سهل‌انگاری‌های ما برخورد می‌کند.

گاهی به خاطر چیزهای جزئی و کم‌اهمیت، به یکی از این ضعف‌ها و لغزش‌ها تسلیم شده و اصول اخلاقی خود را زیر پا گذاشته‌ام؛ اما این گذار من از قلب سوررئالیسم بود که به من یاری داد تا در اکثر موارد مقاوم بمانم. و این شاید همان نکته اساسی باشد.

در اوایل ماه مه سال ۱۹۶۸ در پاریس با دستیارانم کار تدارکات و مقدمات فیلم‌برداری «راه شیری» را تازه شروع کرده بودیم که ناگهان به سنگربندی دانشجویان در محله کارتیه لاتن برخوردیم. زندگی در پاریس ظرف چند روز به کلی از مدار عادی خارج شد.

من پیش‌تر نوشته‌های هربرت مارکوزه را خوانده و نظرات او را ستوده بودم. من هم مانند او و دیگران به این اعتقاد رسیده بودم که جامعه مصرفی امروز، به زندگی سترون و خطرناکی رسیده؛ و تا دیر نشده باید آن را دگرگون کرد. مه ۱۹۶۸ لحظات پرشکوهی تجربه کرده است. آن روزها در خیابان‌های آشوب‌زده قدم می‌زدم و با حسرت روی در و دیوار برخی از شعارهای سوررئالیستی خودمان را می‌دیدم: «ممنوعیت، ممنوع!»

کار تهیه فیلم راه شیری مثل همه فعالیت‌های دیگر متوقف شده بود و نمی‌دانستم به تنهایی در پاریس چه کنم. توریستی کنجکاو بودم که کم‌کم نگران می‌شدم. هر شب پس از اغتشاشات خیابانی به بولوار سن‌میشل می‌رفتم؛ چشمانم از گاز اشک‌آور می‌سوخت.

از خیلی چیزها هیچ سر در نمی‌آوردم: مثلاً نمی‌دانستم چرا تظاهرکنندگان مدام فریاد می‌زدند: «مائو، مائو!» یعنی واقعاً آن‌ها خواهان برقراری نظامی مائوئیستی در فرانسه بودند!؟

حتی آدم‌های معقول و حسابی، آن روزها عقلشان را از دست داده بودند. مثلاً دوست بسیار عزیزم لویی مال۱۳ در رأس یک دسته عملیاتی افرادش را به میدان جنگ کشانده بود و به پسر من ژان لویی دستور می‌داد که به هر پلیسی که در خیابان دید، شلیک کند. اگر پسرم از او اطاعت کرده بود، قطعاً تنها انقلابی آن حوادث بود که بعداً سرش زیر گیوتین می‌رفت.

در کنار جدل‌ها و مجادلات فراوان، آشوب هم روز به روز بیشتر می‌شد. هر کس با فانوس کوچکش انقلاب خود را جست‌و‌جو می‌کرد. من مدام با خود می‌گفتم: «اگر این‌جا مکزیکو بود، همه چیز ظرف دو ساعت تمام می‌شد و ۳۰۰ کشته به جا می‌گذاشت!» از قضا در ماه اکتبر همان سال ماجرای مشابهی تقریباً با همین تعداد قربانی در «میدان فرهنگ» مکزیکو پیش آمد.

سرژ سیلبرمن تهیه‌کننده فیلم ما، مرا با خود به بروکسل برد تا از آن‌جا بتوانم به راحتی با هواپیما به خانه و زندگی خود برگردم. اما چند روز بعد به پاریس برگشتم. دیدم که «نظم» دوباره برقرار شده و جشن پرشکوهی که خوشبختانه زیاد خونین نبود، به پایان رسیده است.

از شعارها که بگذریم، ماه مه ۱۹۶۸ شباهت‌های زیادی به سوررئالیسم داشت: همان مضامین ایدئولوژیک، همان انگیزش‌ها، همان دسته‌بندی‌ها، همان خیال‌پردازی‌های بی‌انتها و همان سرگردانی میان حرف و عمل. دانشجویان ماه مه هم مثل ما بیشتر حرف زدند و کمتر عمل کردند. اما آن‌ها را به هیچ وجه سرزنش نمی‌کنم. اگر آندره برتون زنده بود، باز می‌گفت: «دیگر عمل هم مثل رسوایی ناممکن شده است.»

یکی دیگر از نقاط تشابه ما در علاقه به تروریسم بود که بعضی از جوانان هم آن را انتخاب کردند. در این‌جا هم رد و نشانی از هواهای دوره جوانی ما دیده می‌شود، مثلا آندره برتون می‌گفت: «ساده‌ترین عمل سوررئالیستی این است که هفت‌تیر برداریم و به خیابان برویم و بی‌هدف به مردم شلیک کنیم.» فراموش نکنیم که من هم یک بار درباره فیلم سگ آندلسی گفته‌ام که این فیلم چیزی نیست جز دعوت به قتل و کشتار.

نماد تروریسم که از ویژگی‌های اجتناب‌ناپذیر قرن ماست، همواره مرا جذب کرده است. اما من به تروریسم تام و تمام گرایش دارم که نابودی جامعه و تمام نوع بشر را هدف می‌گیرد. از کسانی که از تروریسم به عنوان سلاحی سیاسی در راه رسیدن به یک هدف مشخص استفاده می‌کنند، نفرت دارم. از کسانی که مثلاً در مادرید مردم را لت و پار می‌کنند تا به خیال خودشان توجه جهانیان را به مشکلات ارمنستان جلب کنند. به چنین تروریست‌هایی نه تنها علاقه ندارم، بلکه از آن‌ها بیزارم.

من از باند بونو۱۴ حرف می‌زنم که همیشه او را ستایش می‌کردم؛ از کسانی مانند اسکاسو و دوروتی که قربانیانشان را به دقت انتخاب می‌کردند؛ از آنارشیست‌های فرانسوی اواخر قرن نوزدهم، و از همه کسانی که این دنیا را قابل زندگی نمی‌دانستند و دلشان می‌خواست آن را به هوا پرتاب کنند و خودشان را هم با آن. این افراد یاغی را درک می‌کنم و با آن‌ها هم‌دلی دارم.

اما مسأله این است که برای من هم مثل بیشتر مردم، میان نظر و عمل دره‌ای عمیق وجود دارد. من هیچ وقت اهل اقدام عملی و بمب‌گذاری نبوده و نیستم. نمی‌توانم دنبال کسانی بروم که گاه خود را به آن‌ها بسیار نزدیک احساس می‌کنم.

رابطه‌ام با شارل دو نوآی را تا آخر حفظ کردم. هر وقت به پاریس می‌آمدم، ناهار یا شامی با هم می‌خوردیم.

او آخرین بار مرا به کاخی دعوت کرد که ۵۰ سال قبل هم به آن‌جا رفته بودم، اما حالا مثل دنیای دیگری بود. خانم نوآی فوت کرده بود. روی دیوارها و تاقچه‌ها از آن همه گنج و ثروت چیزی باقی نمانده بود.

شارل مثل من کر شده بود و ما به زحمت حرف هم را می‌فهمیدیم. دو نفری نشستیم و غذایی خوردیم و حرف زیادی با هم نزدیم.


۱- F. Léger (تولد: ۱۸۸۱، مرگ: ۱۹۵۵) طراح و نقاش و سینماگر فرانسوی
۲- A. Masson (تولد: ۱۸۹۶، مرگ: ۱۹۸۷) طراح و نقاش فرانسوی
۳- Juan Miro (تولد: ۱۸۹۳، مرگ: ۱۹۸۳) طراح و نقاش اسپانیایی
۴- J. Aurenche
۵- A. Derain (تولد: ۱۸۸۰، مرگ: ۱۹۵۴) نقاش فرانسوی
۶- P. Collé
۷- Roger Vitrac (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۵۲) نویسنده فرانسوی
۸- A. Thirion (متولد ۱۹۰۷)
۹- Révolutionnaires sans Révolution
۱۰- G. Bataille (تولد: ۱۸۹۷، مرگ: ۱۹۶۲) نویسنده فرانسوی
۱۱- Histoire de l’oeil
۱۲- J. Lacan (تولد: ۱۹۰۱، مرگ: ۱۹۸۱) روانشناس فرانسوی
۱۳- L. Malle (تولد: ۱۹۳۲، مرگ: ۱۹۹۵) سینماگر فرانسوی
۱۴- Jules Bonnot (تولد: ۱۸۷۶، مرگ: ۱۹۱۲) سردسته باندی با گرایش‌های آنارشیستی که در سال‌های ۱۹۱۱ و ۱۹۱۲ در فرانسه به عملیات تروریستی دست زدند.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)