تاریخ انتشار: ۷ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
صد و سومین قسمت

ما هر وقت که بخواهیم، تعجب می‌کنیم

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

... همسایه‌ی بیچاره، با ترس و لرز، پس از بستن و بازکردن چشم‌هایش، می‌بیند که علاوه بر آن سرگرد، سه تا سرگرد دیگر هم، که هم قیافه و هم لباس او هستند، پیدایشان شده است و کنار سرگرد اول، ایستاده‌اند! و همسر سرگرد هم، شده است چهار تا و پسر سرگرد هم شده است چهار تا! و همه‌شان دارند غش‌غش می‌خندند و می‌رقصند و دم‌ها و سم‌هایشان را به او نشان می‌دهند که... از جایش می‌جهد و فریاد‌ زنان، پا به فرار می‌گذارد و از خانه می‌زند بیرون و خودش را می‌رساند به کوچه که همسایه‌ها می‌آیند و دوره‌اش می‌کنند که چه شده است و چرا داد و قال راه انداخته است؟! قضیه را به آنها می‌گوید و آنها هم شروع می‌کنند به خندیدن و بعدهم، دم‌ها و سم‌های خودشان را به او نشان می‌دهند و می‌گویند: «این‌طوری بود؟!»

همسایه‌ی بدبخت، از ترسش همان‌جا می‌افتد روی زمین و بیهوش می‌شود و چشم که باز می‌کند، خودش را توی خانه‌شان می‌بیند و زن و بچه‌هایش که دورش راگرفته‌اند و دارند بر سر روی‌شان می‌کوبند و گریه می‌کنند و تا چشم‌شان به او می‌افتد که به هوش آمده است، دست از گریه بر می‌دارند و دورش را می‌گیرند که چه شده است و چرا در کوچه، بیهوش افتاده بوده است؟! و چون قضیه را به آنها می‌گوید، همه‌شان با تعجب به او نگاه می‌کنند و بعدش هم یک‌دفعه می‌زنند زیر خنده و باز هم، دم‌ها و سم‌هایشان را...

(و البته، در آن زمان، برای شما روشن بود که این چیزها، خرافات است و وجود موجوداتی به نام از ما بهتران، حقیقت ندارد!)
(خیر، روشن نبود)

(بسیارخوب. ادامه دهید)

(به هرحال، مشتری دولت آبادی می‌گفت که آن همسایه‌ی بدبخت، از خانه‌اش هم، فرار می‌کند و از آن پس، آواره‌ی کوه و دشت و بعد هم ناپدید می‌شود و از آن روز به بعد است که اسم از ما بهتران، روی سرگرد می‌ماند!)

(ولی، اگر ما بگوییم که اصلن، چنان دولت آبادی و چنان خانه‌ای و چنان داستانی، نه در آن زمان، وجود خارجی داشته است و نه در این زمان، پاسخ شما به ما چیست؟!)

(شما از کجا، به این نتیجه رسیده اید؟!)

(تحقیق شده است!)

(پس، در آن صورت، بنده هم، چنان دامادی نداشته‌ام که پدرش چنان سرگردی باشد و ...)

(ولی، ما می‌دانیم که شما، در آن زمان، چنان دامادی داشته‌اید و هنوز هم دارید!)

(ممکن است بفرمایید که منبع اطلاعاتتان، از کجا است؟!)

(شما را به اینجا آورده‌اند که پاسخ بدهید، نه آنکه سؤال کنید! شیرفهم شد؟!)

(بلی)

(بسیارخوب! ادامه بدهید!)

به هرحال، حاج صادق، به دلیل صحبت‌های مشتری دولت آبادی‌اش، درباره‌ی پدر داماد آینده، در یکی از همان روزهای پیش از عقد و عروسی، تصمیم می‌گیرد که امیر دولت آبادی را برای روشن شدن صحت و سقم قضیه‌ی از ما بهتران، به مغازه‌اش دعوت کند، اما پس از صغرا و کبرا چیدن‌ها و آسمان و ریسمان به هم بافتن‌ها، وقتی می‌خواهد به موضع اصلی بپردازد، افکارش آشفته و پریشان می‌شود و همه چیز از یادش می‌رود و در حالی که به امیر دولت آبادی خیره مانده است، خودش را می‌بیند که درون گردابی از تاریکی قیر مانندی گیر کرده است و دارد همین‌طور فرو می‌رود که امیر دولت آبادی می‌گوید: «حالتان خوبست؟! چیزی شده است؟!»

حاج صادق به خود می‌آید و می‌گوید: «نه! نه! یک‌دفعه یادم رفت که چی می‌خواستم بگویم!» امیر لبخند می‌زند و می‌گوید: «راجع به رابطه‌ی من و پدر و مادرم نبود؟!» حاج صادق ناگهان از درون گرداب تاریک قیر مانند به بیرون پرتاب می‌شود و در حالی‌که انگار دنیا را به او داده باشند، گل از گلش می‌شکفد و می‌گوید: «چرا. چرا. یادم آمد. یادم آمد!» و پس از نفس عمیقی، خودش را جمع و جور می‌کند و ادامه می‌دهد که: «آره! می‌خواستم بگم، حالا که قرار شده است، بالاخره، با طاهره ازدواج کنی، بالاخره، تو هم خانواده‌ای داری و میهمان‌هایی می‌آیند و بالاخره، انتظار دارند که حداقل، پدر و مادر داماد را ببیند. طاهره می‌گفت که با آنها اختلاف داری و چندین سال است که همدیگر را ندیده‌اید! از طاهره پرسیدم که چه اختلافی دارند؟!

گفت که تو، راجع به نوع اختلافاتی که با پدر و مادرت داری، چیزی به او، نگفته‌ای و در ضمن، دوست هم نداری که راجع به آن صحبت کنی و یا کسی واسطه‌ی برطرف کردن آن اختلافات بشود! البته، من هم، تو را به اینجا دعوت نکرده‌ام که از دعوای خانوادگی‌ات سر در بیاورم، چون بالاخره، از این‌طور دعوا و اختلافات بین همه‌ی خانواده‌ها هست. اما، فکر نمی‌کنی که حالا که می‌خواهی ازدواج کنی، وقتش شده باشد که از خر شیطان، پایین بیایی و به بهانه‌ی ازدواجت هم که شده است با پدر و مادرت تماس بگیری؟! اگر هم بخواهی و اجازه بدهی، تلفنی، آدرسی چیزی از آنها به من بده که خودم تماس بگیرم و به عروسی، دعوتشان کنم.

امیر دولت آبادی، باز هم لبخند می‌زند و می‌گوید:«یا مکن با فیل بانان دوستی. یا بنا کن خانه‌ای در خور فیل!» و بعد هم، به دیوار عقب مغازه اشاره می‌کند و می‌گوید: «برای دیدن خانواده‌ی من لازم نیست که به دولت آباد بروید! خانه‌ی ما، پشت همین دیوار است! می خواهید ببنید؟!» حاج صادق، هاج و واج دارد به امیر دولت آبادی نگاه می‌کند که امیر دولت آبادی، از جایش بر می‌خیزد و به طرف دیوار می‌رود و دستش را دراز می‌کند و دیوار را مثل پرده‌ای، کنار می‌زند و می‌گوید: «نگاهشان کنید!» حاج صادق، نگاه می‌کند. پیرزن و پیرمردی را می‌بیند که درون اتاقی، روی دو مبل جدا از هم نشسته‌اند و موسیقی ملایمی هم به گوش می‌‌رسد. پیرزن در حال خواندن کتابی است و پیرمرد درحال خواندن روزنامه‌ای. در یک لحظه، با لبخندی بر لب، سرشان را بلند می‌کنند و رو به حاج صادق می‌گویند: «سلام» و...
(و بعدش، دوباره، از خواب بیدار شدید؟!)

(خیر. خوابی در کار نبود. این چیزهایی که گفته‌ام، عین حقیقت است و اتفاق افتاده است!)

(و شما انتظار دارید که ما هم، آن را باور کنیم؟!)

(باورکردن و نکردنش، بر عهده‌ی خودتان است. شما، از من خواستید که قضیه‌ی از ما بهتران خوب و از ما بهتران بد را برایتان تعریف کنم، من هم قول دادم تا آنجایی‌که درحافظه‌‌ام مانده بود، برایتان تعریف کردم!)
(بسیارخوب! صحبت دیگری هم در این مورد دارید که مطرح کنید؟)

(فعلن، صحبتی ندارم.)

(بسیارخوب. حالا، نوبت شما است. گفتید که با آقای حاج صادقی چه نسبتی دارید؟)

(دخترشان هستم.)

(اسمتان چه بود؟!)

(طاهره. طاهره‌ی حاج صادقی)

(طاهره‌ی حاج صادقی، همسر آقای امیر دولت آبادی؟)

(بلی)

(بسیارخوب. ادامه بدهید.)

(آن شب، پس از آنکه امیر، من و مادرم را کشت و بعد هم، برای دیدن آن خانم، رفت به بیمارستان، مادرم، تلفن زد به برادرم علی. علی با ماشینش آمد و ما را برداشت و آورد به خانه‌ی پدرم و شب را هم در آنجا خوابید. صبح روز بعد، حسین، برادر کوچکم که دانشجو است، از سفر علمی ای که رفته بود برگشت و وقتی از دعوای من و امیر باخبر شد، شروع کرد به دفاع کردن از امیر که علی برادرم عصبانی شد و شروع کرد با حسین بحث کردن که پدرم طبق معمول، وسط را گرفت و بعد هم از من خواست که فعلن سخت نگیرم و برگردم سر خانه و زندگی‌ام تا او برود و خودش با امیر صحبت کند و از دلش در آورد!)

(چه چیزی را از دلش در آورد؟!)
(چاقو را، چاقویی که توی میدان، یکی از نوچه‌ی حاجی خان، فرو کرده بود توی شکمش!)

(قضیه‌ی چاقو خوردن شوهرتان در میدان بار که چند هفته بعد از آن شبی اتفاق افتاده بود که شوهرتان، شما و مادرتان را کشته بود و رفته بود به بیمارستان! حالا، چطور صبح آن شب، قبل از آنکه حادثه چاقو خوردن شوهرتان اتفاق افتاده باشد، پدرتان رفته است که چاقوی نخورده را از شکم شوهرتان بیرون بیاورد؟! تازه، مگر چاقو، از آن روز، توی شکم شوهرتان مانده بود؟! مگر نرسانده بودنش به بیمارستان؟! مگر در بیمارستان، چاقو را از شکمش بیرون نیاورده بودند؟!)

(بعله! شما درست می فرمایید! توی عالم شما، هنوز آن حادثه، اتفاق نیفتاده بود و تازه، زخم آن چاقویی هم که توی شکمش فرو کرده بودند، زیاد عمیق نبود. دو سه میلی متر. اما دکترها برای چند تا آزمایش نگهش داشتند، چون فکر می‌کردند که خونش، از گروه خونی از ما بهتران است! بعله! اما، توی عالم ما، آن حادثه، اتفاق افتاده بود. چاقویی هم در کار نبود. نیت چاقو بود، خود چاقو نبود. کاری هم به شکم او نداشتند. با دلش کار داشتند. چطورش را دیگر از من نپرسید. از پدرم بپرسید. از شوهرم بپرسید. پدرم گفت که می‌رود و از دلش در می‌آورد. همین.

بعد هم از حسین خواست که مرا با ماشینش برساند به خانه‌ام. حسین، توی راه، جلوی یک گل فروشی ایستاد و چند شاخه رز گرفت. حسین، خیلی امیر را دوست دارد. رفتیم به خانه. وارد که شدیم، شب شده بود. امیر آمده بود. چشمش که به ما افتاد، مثل همیشه، شروع کرد به خندیدن و بعد هم دسته گل را از حسین گرفت شروع کرد به خوردن. حسین رفت به طرفش و گفت، داری چکار می‌کنی امیر؟! بدون آنکه چیزی بگوید، حسین را گرفت و از پنجره، پرتابش کرد به بیرون و بعدش هم آمد طرف من و در آغوشم گرفت و گفت: «آه! چقدر ما، خوشبختیم!» من هم، خودم را، این‌طوری برایش باز کردم و گفتم: «تو، بهترین شوهر دنیا هستی!» آن‌وقت، مثل دو تا آتش‌فشان، رو در روی همدیگه واستادیم. شلوارش را که درآورد، من گفتم فیش! او گفت فیش فیش فیش. شمشیرش را که در آورد...

(لطفن، پاهایتان را ببندید!)
(چرا؟ خوشتان نمیاد از این پرو پاچه‌ی بلوری؟!)

(خانم! لطفن! رعایت مسائل اخلاقی را...)

(فیش فیش فیش غلاف.....فیش فیش غلاف....)

(ایشان را ساکت کنید!)

(آخ! آخخخخخخخخخ!)

خلاصه، کارشان که تمام می‌شود و آرام می‌گیرند، می‌نشینند روی مبل و تلویزیون را روشن می‌کنند. گوینده دارد فریاد می‌زند و می‌گوید: «گرد و خاک! گرد و خاک! شکم میوه فروش بیچاره را پاره کردند! مغز یک خدمتگذار به مملکت را در هتل، با گلوله هاشان پخش و پلا کردند! یعقوب‌شان، مرواریدی در دهان داشته است به بزرگی یک توپ فوتبال! آن وقت، گناه را می‌اندازند بر گردن عقاب دوسر! اگر خایه‌اش را دارند، بیایند و حرفشان را رو در و بزنند! خواهند دید که ما، از هر نظر...» طاهره بلند می‌شود و می‌رود به آشپزخانه. شام را که آماده می‌کند و می‌چیند روی میز، امیر هم می‌آید و می‌خورند و امیر که مشغول برداشتن ظرف‌ها و بردن به آشپزخانه و شستن‌شان می‌شود، طاهره هم می‌رود و لم می‌دهد روی مبل و چشم‌‌هایش را می‌بندد و شروع می‌کند به گفتن که: «یک آپارتمان دو اتاق خوابه است.

نزدیک منزل بابا است. مال یکی از فامیل‌‌های مامان است. می‌گفت که برای ما، مناسبه. گرون هم نیست. اگر ماشینو بفروشی، بابا هم یک مقدار کمک‌مان کنه و بقیه‌اش را هم از بانک، وام بگیریم، می‌تونیم بخریمش.کف خونه هم چون موکت است، دیگه به فرش‌هامون احتیاج نداریم. می‌تونیم آنها را بفروشیم. موقعیت خوبیه. من که دیگه از این اجاره نشینی خسته شده‌ام!» بعد هم تلویزیون را روشن می‌کند و در همان حال رو به آشپزخانه داد می زند که: «خب! نظرت چیه امیر؟!» امیر هم از آشپزخانه داد می‌زند: «موافقم.» طاهره از جایش می‌پرد و خودش را می‌رساند به آشپزخانه و امیر را در بغل می‌گیرد و می‌بوسد و می‌گوید: «پس، می خریمش؟!»

(چی رو؟!)
(خونه رو)

(کدوم خونه؟!)

امیر را می بوسد: (باز که داری اذیت می کنی!)

امیر خودش را پس می‌کشد: (اذیت می کنم؟!)

(اول میگی که موافقی، بعدش میگی کدوم خونه؟!)

(باور کن نمیدونم راجع به چی حرف می‌زنی! تو، تلویزیون را روشن کردی و گفتی موافقی؟! من هم گفتم موافقم!)

(یعنی می خوای بگی که تو، هیچکدوم از حرف‌های منو که در مورد خونه می‌گفتم، نشنیدی؟!)

(کدوم خونه؟!)

(یواش یواش، داری منو نگران می کنی امیر!)

(شاید برای اینه که یه چیزهای نگران کننده ای داره اتفاق می افته!)

(چی شده؟! باز، خواب بابابزرگتو دیدی؟!)

(نه)

(پس چی؟!)

امیر، کتابی را از روی میز آشپزخانه برمی‌دارد و درحالی آن را باز می‌کند و صفحاتش را از زیر نظر می‌گذراند، می‌گوید: (کتاب‌هایی که حسین برایت آورده بود، با خودش برده است؟!)
( آره! چطو مگه؟!)

(می‌دانی که در این شرایط، بودن چنان کتاب‌‌هایی توی خونه‌ی...)

(کتاب‌های به‌خصوصی نبودند. این روزها، از اون کتاب‌ها، توی هر کتابفروشی‌ای که بری، پیدا می‌شه!)

(من هم یک نگاهی بهشون انداختم. اینطور کتاب‌ها، به همان دلایلی که ناگهان، در کتاب فروشی‌ها، پیداشون می‌شه، به همون دلایل، نباید فورن، خریده بشه و مهم‌تر از اون، نباید فورن، به خونه آورده بشه!)

طاهره، می‌نشیند روی صندلی و با ناراحتی می‌گوید: (باز چی شده امیر؟! صحبت خونه که به میون اومد، باز بهونه گیریت شروع شد؟!)
(صحبت من، ربطی به خونه نداره!)

(پس چی؟! چرا حرف دلت رو نمی‌زنی؟! اگه فکر می‌کنی که کتاب‌های درد سر درست کنی هستند، خوب، به حسین می‌گم که دیگه نیاردشون! اگه هم از اومدن حسین، به اینجا ناراحت هستی و می‌ترسی بگیرنش و برات دردسر بشه، ازش می‌خوام که دیگه پاشو اینجا نگذاره!)

(منظورتان یه حسین برادرتان بوده است؟!)

(بلی)

(ولی شما که چند لحظه پیش گفتید که شوهرتان، او را از پنجره به بیرون پرتاب کرده است!)

(تعجب کردید! نه؟! پس چرا، چند لحظه پیشترش که گفتم امیر، من و مادرم را کشته بود و بعدش هم، من و مادرم، سوار ماشین علی شدیم و رفتیم به خانه ی پدرم، تعجب نکردید و نگفتید که شماها که مرده بودید، پس چطور، بعدش سوار ماشین برادرت شدید! مرده‌ها که سوار ماشین نمی‌شن! می‌شن؟!)
(ساکت! ما، هر وقت دلمان بخواهد، تعجب می‌کنیم؟!)

داستان ادامه دارد...


مرتبط:«صد و دومین قسمت»
برای خواندن قسمت‌های پیشین می‌توانید به وبلاگ نویسنده مراجعه کنید.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)