خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > مرگ، ایمان و زندگی جنسی | |||
مرگ، ایمان و زندگی جنسی
روزهای جمعه عده ای زن و مرد سالخورده کنار دیوار کلیسای روبروی خانه ما ردیف می نشستند. آنها فقیرترین فقرای آبادی (۱) بودند. یکی از پیشخدمتهای ما نزد آنها می رفت و به هر یک از آنها تکه ای نان یا سکه ای پول می داد. آنها نان را می بوسیدند و سکه را که مبلغ آن از "صدقه سر" سایر ثروتمندان محل کمتر نبود، در جیب میگذاشتند. در کالاندا برای اولین بار با مرگ روبرو شدم که در کنار ایمان عمیق و بیداری غریزه جنسی، یکی از سه رکن اساسی دوران بلوغ مرا تشکیل می داد. یک روز که با پدرم در مزرعه زیتون قدم می زدم، باد بویی متعفن و نامطبوع با خود آورد. چند صد متر دورتر لاشه متورم و ازهم دریده الاغی به زمین افتاده بود و سگ ها و لاشخورها بر سر آن ضیافتی ترتیب داده بودند. این منظره مرا در آن واحد مرا مجذوب و بیزار کرد. کرکس ها چنان پرخوری کرده بودند که دیگر نای پریدن نداشتند. در آبادی ما کشاورزان حیوانات مرده را دفن نمی کردند زیرا عقیده داشتند که لاشه پوسیده آنها برای خاک مفید است. من در برابر منظره مبهوت ایستاده بودم و تلاش میکردم که در فراسوی این لاشه متعفن معنای ماوراءالطبیعی مبهمی را کشف کنم. پدرم دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید. یک بار دیگر یکی از چوپان های ما طی دعوای احمقانه ای چاقو خورد و کشته شد. مردها در کمربندهای پهنشان که فاخا نام داشت، همیشه چاقوی تیزی داشتند. کالبدشکافی مقتول را پزشک آبادی و دستیار او که مغازه سلمانی داشت، در نمازخانه قبرستان انجام دادند. چهار پنج نفر از دوستان دکتر حضور داشتند. من هم یواشکی وارد شدم. شیشه عرق دست به دست می گشت و من هم با اضطراب از آن می نوشیدم تا موقعی که اره به کندی استخوان جمجمه را می شکافت یا دنده ها یکی بعد از دیگری شکسته می شدند، دل و جرأت کافی داشته باشم. آخر سر مجبور شدند مرا مست و لایعقل به خانه ببرند. پدرم مرا به سختی تنبیه کرد، هم به خاطر مشروبخواری و هم به علت "سادیسم". برای خاکسپاری افراد عادی، رسم این بود که تابوت را جلوی در باز کلیسا می گذاشتند. کشیش ها دعا میخواندند. یکی از خدام کلیسا تابوت باریک را دور میزد، روی آن مشتی آب متبرک می ریخت، پارچه کفن را لحظهای از روی جسد بر می داشت و روی سینه مرده یک خاک انداز خاکستر می پاشید. (من این مراسم را در صحنه پایانی فیلم "بلندی های بادگیر" بازسازی کرده ام.) پس از این مراسم زنگ خفه و عمیق ناقوس عزا بلند میشد. موقعی که مردها تابوت را بر سر دست بلند میکردند و به سوی گورستان که در نزدیکی آبادی بود روانه می شدند، جیغ های دلخراش مادر متوفی سکوت را میشکست: "آخ پسرم! من رو تنها گذاشتی! دیگه روی ماهت رو نمی بینم!" خواهران متوفی و سایر زنان خانواده و گاهی زنان در و همسایه هم وارد حلقه سوگواری می شدند و دسته عزاداران (۲) را تشکیل می دادند. درست مثل قرون وسطی، مرگ بخشی از زندگی بود و در همه جا حضور داشت. ایمان هم همین طور. مذهب کاتولیک چنان ریشه های عمیقی در ما دوانده بود که حتی لحظه ای نمیتوانستیم حقیقت مطلق آن را مورد تردید قرار دهیم. من عموی بسیار آرام و مهربانی داشتم که کشیش بود و او را عمو سانتوس صدا می زدیم. تابستان ها به من لاتین و فرانسوی درس می داد. در مراسم عبادی کلیسا کمکش می کردم و خودم به دسته همسرایان کارمن باکره پیوسته بودم. ما روی هم هفت هشت نوازنده بودیم. من ویولن می زدم و یکی از دوستانم کنتراباس. ناظم مدرسه مذهبی اسکولاپیوس هم ویولونسل می زد. من همراه آوازخوان های همسن و سال خودم بیست باری برنامه اجرا کردم. چند بار ما را به صومعه کارملیت ها (۳)، که بعدها به تصرف دومینیکن ها(۴) در آمد، دعوت کردند. این صومعه را که در بیرون آبادی ما قرار داشت، در اواخر قرن نوزدهم فورتون نامی ساخته بود. این فورتون در کالاندا زندگی می کرد و همسرش بانویی بود از خانواده اشرافی کاسکارخاس. این زن و شوهر زوج عابد و پارسایی بودند که حتی یک روز نماز و عبادتشان ترک نمی شد. بعدها یعنی در آغاز جنگ داخلی اسپانیا همه راهبان دومینیکن صومعه تیرباران شدند. کالاندا دو کلیسا و هفت کشیش داشت که عمو سانتوس هم جزو آنها بود. اما بعد از آنکه در جریان شکار به داخل گودالی افتاد، پدرم او را به عنوان مدیر املاک خودش استخدام کرد. دین در تمام جزئیات زندگی ما حضوری همیشگی داشت، به طوری که خود من در جریان بازی در انباری خانه، برای خواهرهایم مراسم عشای ربانی را اجرا می کردم. لوازم سربی مخصوص اجرای این مراسم را گیر آورده بودم و یک شال و جبه کشیشی هم داشتم. یادداشت ها: ۱- در متن اصلی به اسپانیایی: los pobres de solemnidad |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
لطفن ترتیب انتشار فصل های کتاب را منظم تر کنید. روزانه یا هفته گی یا ماهانه یا سالانه! یا قرنانه!! در هر صورت منظم
-- احمد ، Oct 14, 2007 در ساعت 03:01 PMsalam
-- kaveh ، Oct 15, 2007 در ساعت 03:01 PMchera har rooz bakhshi az khaterat ro montasher nemikonid?ghesmate aval 8 mehr va ghesmate sevom 22 mehr!ba tashakor
من هم بی صبرانه منتظر هستم . تو را به خدا فصل های کتاب را زود به زود بگذارید. ما برای خواندن یک کتاب چند سال باید صبر کنیم؟ مینو
-- مینو ، Oct 15, 2007 در ساعت 03:01 PM