خانه > ایرانیان هلند > فرهنگ و جامعه > سفری به ایران | |||
سفری به ایرانمانی پارسا
بعد از سه سال دوباره از هلند پریدیم و پا در فرودگاه مهرآباد گذاشتیم. به خانه دوستان در محلهای در پایین شهر تهران رسیدیم. محلهای با جویهای باریک در میان کوچه و کوچههایی که ماشین به سختی از آنها رد میشود و اگر در آنها گم بشوی از پا خواهی افتاد. صبح در خیابانهای محله قدم میزدیم. وضع ترافیک به مراتب بهتر از چند سال پیش شده بود. اجناس مغازهها هم متنوعتر و در کل فراوانی نسبت به بار پیش که در اینجا بودم بیشتر شده بود. مقصد بعدی، خانه فامیلها در یوسفآباد بود. از رابطه سهمیهبندی بنزین و ترافیک خیابانها چیزهایی شنیده بودم ولی فکر نمیکردم تا این اندازه ترافیک، روان و خیابانها قابل استفاده شده باشد. بار پیش که در تهران بودم تهران تبدیل به یک پارکینگ بزرگ شده بود.
وضع این و آن اقوام و دوستانی که در این چند روز دیدیم جاافتادهتر شده بودند. برخی از آنها هم که پیش از این با یک سری مشکلات مالی روبرو بودند، اینبار وضع بهتری پیدا کردهبودند. فامیلی که سالها با تاکسیرانی شدید و بعد با مأموریتهای کاری چندماه به چندماه در جنوب، گذران امور می کرد اینبار از ویلای شمال خود تعریف میکرد و حرف از سرمایهگذاری دوباره در خانهسازی میزد. دوستی که شغلش کانالسازی کولر برای ساختمانها است بار پیش که او را دیدم با آهی نوستالژیک یادی از دوران شهردار بودن کرباسچی و رونق کار خود میکرد. این بار اما حکایتهایش مربوط به فشار کار و زیاد بودن سفارشها بود.
از ماست که بر ماست شهر عظیم بود عظیمتر هم شدهبود. تپههای خشک پایین شهرک غرب، پارکی عظیم شده به نام پردیسان با موزه تاریخ طبیعی و یک "باغ وحش" کوچک و خشکیده. موقع رسیدن به پارک چشمم به فردی خورد که با نقشه و حالتی مدرن از ماشین پیاده شد و معلوم بود مهندس و دستاندرکار پروژه پارک است. وقتی که داشتم از مسئول "باغ وحش" میپرسیدم که آخر چرا حصارها را طوری گذاشتهاند که اصلاً نمیشود هیچ حیوانی را درست دید، مهندس هم رسید. او هم همین سؤال را با نگاهی برافروخته از او کرد. فرد مسئول گفت قبلاً که این حصارها نبود افرادی میآمدند و توری قفسها را میبریدند و پرندههای کمیاب را میبردند. مهندس برگشت و نگاهی معنیدار به من کرد و گفت: "آقا جان، از ماست که بر ماست."
پادگان سپاه پاسداران یک آپارتمانی در بیابانهای تهران داشتیم که فروختیم. ما را از بیابان غرب به بیابان شرق فرستادند. خود شهرک در غربیترین نقطه شهر است و دفتر تعاونی آن در شرقیتر نقطه ممکن شهر. در موقع فروش معلوم شد که متراژ در سندها هماهنگی ندارد و برای گرفتن استعلام راهی تعاونی سپاه در مناطق نظامی شرق تهران شدم. رسیدیم پادگان، او هم با من آمد. به این منطقه قبلاً هم برای کار تعاونی آمده بودم. کلی رشد کرده بود و تعداد پادگانها و شهرکهایش خیلی زیاد شده بود. همهجا دیوارهای بلند و سیم خاردار بود، حتی دور تا دور شهرکهای مسکونی. کنترل سفت و سخت بود. از کنترل که رد شدیم، هر کسی رد میشد میپرسید کجا میروی. از لباسهایم معلوم بود جایم آنجا نیست. اینقدر گفتم استعلام و تعاونی و آقای فلان تا بالاخره رسیدیم به دفتر آقای فلان. معلوم شد که تعاونی اصلاً حال نداشته این ساختمانهایی که ساخته شده را متراژ کند و متراژها را حدسی مینویسند و هر بار هم عوض میکنند! بنابر این متراژی که خریده بودیم بیشتر نوشته شده از متراژی که فروختیم. به خاطر این کار ایشان سه میلیون تومان ضرر دادیم. فردای آن روز که چانهزدنهایم با تعاونی به جایی نرسید موقع برگشتن، از راننده در مورد امنیت پرسیدم. گفت ای بد نیست، ولی یک بار کسی که خود را به جای راننده جا زده بوده پدر او را به بیابان برده و میخواسته از او اخاذی کند. پدرش هم به روی او قمه میکشد و شخص اخاذ غلاف میکند. بعد از این روایت، راننده، ساطوری را از زیر صندلیاش درآورد و با خنده به من نشان داد و گفت: حال میکنی؟ گفتم خوب مجهزی. شیر شد و یک گرز چوبی بزرگ هم از زیر صندلیاش درآورد. در میانه داستانهای کتککاری و کفگرگیزدنهای او بودیم که به مقصد رسیدم و باید برای چانهزدن با ادارهای دیگر در سیمتری نیروی هوایی پیاده میشدم.
یانگوم بیچاره هوا برای ما ملس و دلپذیر بود و برای فامیل و دوستانِ همراه سرد حس میشد. وارد مرکز خرید جام جم روبروی پارک ملت شدیم. صحن غذای (فود کورت) آن که در طبقه بالاست این بار محدودتر شدهبود. چند سال پیش دورادور این سالن، رستورانهایی با غذاهای آسیایی و اروپایی و آمریکایی بود. این بار بعضی از رستورانها تعطیل شدهبودند. بعضی دختران با رنگ و نوع روسری کلکی زده بودند که باید چشمها را زوم میکردی تا ببینی آیا چیزی به نام روسری به سر دارند یا نه. بعد از تماشای جر و بحث یکی از گارسونها با یکی از دختران موپیدا، به سمت غرفههای پارک ملت رفتیم. در این غرفهها زنان بیوه یا کمدرآمد، محصولات خودشان را میفروشند و کمکخرجی است برایشان. شهرداری این غرفهها را برایشان ترتیب داده و در قیافههای این زنان می شد یک جور رضایت و غرور را دید. در محوطه اصلی پارک، یک مانیتور بزرگ کار گذاشتهاند که داشت سریال یانگوم (جواهری در قصر) را نشان میداد. سریالی بسیار محبوب ساخت کره جنوبی که در آن یک زن پزشکیار به خاطر جو مردسالاری در دربار نمیتواند به مدارج بالا برسد ولی پشتکار او درباریان را متحیر ساخته. یانگوم بیچاره در این راه زجرهای زیادی میکشد. یاد سریال اوشین زمان خودمان افتادم. یادم میآید که یک بار وقتی با دوستان از ثبت نام در دانشگاه آزاد گرگان برمیگشتیم و به خاطر مشکل ساعتهای قطار و نبود هتل مجبور شدیم در میدان خاکی راهآهن بندر ترکمن بر روی زمین بخوابیم یکی از دوستان به شدت اوشینش گرفته بود (یعنی باید حتماً سریال اوشین را نگاه میکرد). اوشین هم زنی بود از خاور دور که زجر زیاد میکشید و پشتکار نشان میداد. آن شب بالاخره نزدیک به میدان خاکی، چراغی را روشن یافتیم و معلوم شد که چراغ خوابگاه شهربانی است. در زدیم و گفتیم که میخواهیم اوشین نگاه کنیم. درون خوابگاه که رفتیم دیدیم صدها پاسبان با زیرپیراهن در تاریکی جلوی یک تلویزیون نشستهاند و دارند با دقت اوشین میبینند. همه هم به ما هیشهیش میکردند که زود برو بنشین و حواس پرت نکن. سر تا ته تهران روز بعد برنامهای را پیاده کردیم که مدتها دوست داشتم انجام بدهم. سراسر خیابان ولی عصر را پیاده بروم. خیابان ولی عصر با ۱۸ کیلومتر، بنا به گفته نشریههای تخصصی ایران، طولانیترین خیابان خاورمیانه است. به همراه عیال هلندی صبح، راهی تجریش شدیم و ولیعصرنوردی خود را از آنجا به مقصد آخر خط یعنی میدان راهآهن آغاز کردیم. «ادامه دارد» |
لینکدونی
آخرین مطالب
|
نظرهای خوانندگان
جناب مانی پارسا سفرنامه ای بس پراکنده نوشته اند که از لحاظ ادبی و نگارشی هم کاستی های بسیاری دارد؛ شایسته است "رادیو زمانه" نسبت به درج چنین متن هایی حساسیت بیشتری داشته باشد.
-- امین کیا ، Dec 23, 2007 در ساعت 05:08 PMbaba damet garm, koli maro hawasi kardi ke berim dobare watan, heyf ke fella nemitunam, dastet dorost, edame bede ke koli hal kardam
C U
-- khashayar ، Jan 4, 2008 در ساعت 05:08 PM