تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
دکتر گلاس ـ بخش نخست

هیچ‌کس از من تنهاتر نیست

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۱۲ ژوئن
تا به‌حال چنین تابستانی ندیده‌ام. گرمایِ نیمۀ تابستان در اواسطِ ماهِ مِه! ابر و مِهِ غلیظی، تمامِ روز، رویِ خیابان‌ها و میدان‌ها می‌ایستد و حرکت نمی‌کند. فقط وقتی غروب می‌رسد، می‌توان نفسِ راحتی کشید.

تازه از گردشِ شبانه‌ام برگشته‌ام.

تقریباً هر شب، پس از ویزیتِ بیمارانم که اکنون در تابستان چندان زیاد نیستند، می‌روم قدم می‌زنم. نسیمِ خُنکی پیوسته از سَمتِ شرق می‌وزد و مِه را آرام با خود می‌بَرَد و هنگامِ غروب، پوششی سرخ و بلند از غبارِ مِه پدید می‌آوَرَد. دیگر سر و صدایِ رفت و آمدِ وسایلِ نقلیه نمی‌آید. فقط گاهی تَلَق‌تَلَقِ درشکه‌ای یا صدای زنگِ تراموایی به گوش می‌رسد.

آهسته و باتنبلی راه می‌افتم طرفِ پایینِ خیابان. گاه به آشنایی برمی خورم و کناری می‌ایستم و چند لحظه با او صحبت می‌کنم. ولی نمی‌دانم چرا همیشه باید با کشیش گرِگوری1 روبرو شوم. هرگز نمی‌توانم این مرد را ببینم بی‌آن‌که یادِ حکایتی بیفتم که زمانی دربارۀ شوپنهاور2 شنیده‌ام.

حکایت چنین است که این فیلسوفِ عبوس شبی طبقِ معمول، کنجِ کافه‌ای نشسته بوده که درِ کافه باز می‌شود و فردی با قیافه‌ای کریه می‌آید تو. شوپنهاور با ترس و نفرت نگاهی می‌اندازد به او، چهره درهم می‌کشد و ناگهان از جا برمی‌خیزد و بنا می‌کند با عصایش به سرِ او ضربه زدن؛ فقط به‌دلیلِ آن‌که قیافۀ طرف تو ذوقش خورده بوده!

البته من شوپنهاور نیستم، ولی وقتی رویِ پُلِ واسا3، از فاصلۀ دور، دیدم کشیش دارد می‌آید طرفم، فوری ایستادم و دست‌هایم را گذاشتم روی نردۀ پُل و محوِ تماشای مناظرِ اطراف شدم: خانه‌های خاکستری جزیرۀ هِلگه‌اَندهولمن4، معماری چوبی رو به زوالِ حمام سونای قدیمی‌ گوتیکی5 که تصویر آن در آبِ جاریِ رودخانه شکسته شده بود و بیدمجنون‌هایِ بزرگِ کهن‌سال که شاخ و برگ‌شان در آب فرورفته بود.

امیدوار بودم کشیش مرا نبیند و نتواند از پشتِِ سر بشناسدم. درحقیقت، در همین فاصلۀ کوتاه، او را از یاد بُرده بودم، زیرا یک‌باره متوجه شدم کنارم ایستاده و دست‌هایش را مثلِ من گذاشته روی نرده و گردنش را کمی کج کرده؛ درست مثلِ بیست سال پیش، وقتی پهلویِ مرحومِ مادرم، نشسته بودم رویِ نیمکتِ خانوادگی در کلیسای یاکوب و برای اولین‌بار قیافۀ نفرت‌آورش را دیدم؛ پیچیده لای رَدای کشیشی‌اش که مثلِ قارچی مشمئزکننده، از زیرِ سکّویِ موعظه زده بود بیرون؛ همان صورتِ پُف‌کردۀ بدرنگ، همان پازُلفی‌های طلاییِ کثیف که حالا شاید کمی خاکستری می‌زدند و همان نگاهِ موذیانۀ نامفهوم از پشتِ شیشه‌های عینک... خلاص شدن از شرِّ او امکان نداشت.

من حالا پزشکش هستم؛ همان‌طور که پزشکِ خیلی‌های دیگر نیز هستم. و او اغلب، با درد و ناراحتی‌های جزئی‌اش، می‌آید پیشم.

ـ بَه بَه، جنابِ کشیش! عصر به‌خیر. حال‌تان چطور است؟
ـ خیلی خوب نیستم. به‌واقع، ابداً خوب نیستم. قلبم خوب نیست؛ نامنظم می‌زند. بعضی شب‌ها به‌نظرم کار نمی‌کند.

باخودم فکر کردم: «باعثِ مسرتِ من است. رذلِ خرفت! دلم می‌خواهد بمیری و مرا از شرِّ دیدنت خلاص کنی. در ضمن، زنِ جوان و زیبایی هم داری که احتمالاً جانش را بالا آورده‌ای و وقتی بمیری، مردی خیلی بهتر از تو پیدا می‌کند و دوباره ازدواج خواهد کرد.» ولی باصدای بلند گفتم:

ـ عجب! واقعاً این‌طور است؟ بهتر است یکی از همین روزها بیایید پیشَم تا معاینه‌تان کنم.

حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ موضوع‌های مهم! از قبیل این‌که این گرما واقعاً غیرمعمولی است و احمقانه است که می‌خواهند در جزیرۀ به این کوچکی ساختمان بزرگ پارلمان بسازند و در ضمن گفت که حال همسرش هم چندان خوب نیست.

بالاخره رفت و من به راهم ادامه دادم.
وارد محلۀ قدیمی شهر شدم. از سراشیبی کلیسای بزرگ بالا رفتم و در کوچه‌های اطراف آن پرسه زدم.
هوای غروب در کوچه‌های باریک، به‌خصوص در سایۀ دیوارها، گرفته و خفه بود. چنین سایه‌ای در محلۀ ما وجود ندارد.

خانم گرگوری چند روز پیش به مطبم آمد؛ دیدار عجیبی بود. وقتی اوایل وقت ملاقات وارد اتاق انتظار شد، متوجهِ آمدنش شدم. منتظر ایستاد تا آن‌ها که دیرتر آمده بودند، پیش از او بیایند نزدم. بالاخره آخرِ وقت وارد اتاقم شد. سرخ شده بود و مِن‌مِن می‌کرد. عاقبت حرفی از خودش درآورد و گفت که گلودرد داشته ولی حالا بهتر شده. الان هم عجله دارد و باید برود. فردا خواهد آمد...
هنوز که نیامده.

از کوچه‌های باریک آمدم بیرون و رفتم طرفِ پلِ شِپس‌هولمن.6 ماه روی جزیرۀ شِپ، در غروبِ نیلگون، با پرتوِ زردِ لیمویی می‌تابید. احساسِ خوش و آرامم را از دست دادم. روبرو شدن با کشیش خُلقم را تنگ کرده بود. حیفِ این دنیا که آدم‌هایی مثلِ این کشیش هم در آن هستند! کیست که این مسألۀ بغرنجِ فقیربیچاره‌ها را نشنیده باشد که تا در کافه‌ای دور میز می‌نشینند، بنا می‌کنند درموردش بحث کردن: «حاضری با فشارِ یک دُکمه روی دیوار یا با یک عمل کاملاً آگاهانه، صاحب‌منصبی چینی را بکُشی و بعد مال و منالش را صاحب شوی؟»

من برای یافتنِ پاسخِ این پرسش، هرگز خودم را دچارِ سرِدرد نکرده‌ام. شاید برای این‌که هرگز مزۀ تلخِ فقر را نچشیده‌ام. اما فکر می‌کنم اگر می‌توانستم با فشارِ دُکمه‌ای روی دیوار، این کشیش را بکُشم، حتماً این‌کار را می‌کردم.

وقتی در غروبِ پریده‌رنگ، غروبی که با غروب‌های دیگر تفاوت داشت، می‌رفتم طرفِ خانه، هوا به همان اندازۀ ظهر خفه و اضطراب‌آور به‌نظر می‌رسید. لایه‌های سرخ و ضخیمِ ابر پشتِ دودکش‌های کارخانۀ کونگس‌هولمن7 به تیرگی می‌گرایید و مصبیتی خُفته را می‌مانست.

با گام‌های بلند، از کنارِ کلیسای کلارا8 رفتم طرفِ خانه. کلاهم را از سر برداشته بودم، چون عرق از پیشانی‌ام سرازیر شده بود. هوا حتی زیرِ درختانِ تنومندِ باغِ کلیسا هم خُنک نبود؛ با این‌همه، زوج‌های جوان نشسته بودند روی نیمکت‌ها و باهم نجوا می‌کردند. برخی در آغوش هم نشسته بودند و با چشمانِ خُمار، همدیگر را می‌بوسیدند.

▪ ▪ ▪

حالا نشسته‌ام کنارِ پنجرۀ گشودۀ اتاقم و دارم می‌نویسم. اما برای چه‌کسی؟ نه برای دوستی یا یاری... حتی برای خودم هم نمی‌نویسم، چون امروز آن‌چه را دیروز نوشتم نمی‌خوانم و فردا هم نوشته‌های امروزم را نخواهم خواند.

می‌نویسم فقط برای این‌که دستم حرکت کند؛ افکارم که به‌اختیارِ خودشان در حرکت‌اند. می‌نویسم برای این‌که وقت‌هایی را که نمی‌توانم بخوابم، بکُشم. چرا خوابم نمی‌بَرَد؟ من که جنایتی مرتکب نشده‌ام.

▪ ▪ ▪

آن‌چه این برگ‌ها را با آن سیاه می‌کنم، نوعی اعتراف نیست. برای چه‌کسی باید اعتراف کنم؟ حتی تمامِ حقیقت را هم دربارۀ خودم نمی‌گویم. تنها آن‌چه را بازگو می‌کنم که برای خودم خوشایند است. اما چیزی را هم که حقیقت ندارد نمی‌نویسم. حقارتِ روحم ـ اگر حقیر باشد ـ را با دروغ گفتن نمی‌توانم پنهان کنم.

▪ ▪ ▪

بیرون، شبِ آبی گسترده شده و درختانِ باغِ کلیسا را در خود فروبرده است. شهر ساکت است؛ آن‌قدر ساکت که صدای آه و نجواهای سایه‌های آن پایین تا این بالا هم به‌گوش می‌رسد. خنده‌ای گستاخانه سکوت شب را لحظه‌ای می‌شکند. احساس می‌کنم در این لحظه، در تمامِ جهان، هیچ‌کس از من تنهاتر نیست.

من، تیکو گابریل گلاس9، دکترِ طبّ که اغلب به دیگران کمک می‌کنم، هرگز نتوانسته‌ام به خودم کمکی بکنم و با این‌که بیش از سی سالم است، هرگز با زنی از نزدیک تماس نداشته‌ام.

▪ ▪ ▪


پانوشت‌ها:

1- Gregorius
2- Schopenhauer
3- Vasa
4- Helgeandholmen
5- götisk (جریان فرهنگی رمانتیکی که تحت تأثیر میراث سوئد قدیم در قرن‌ هفدهم و تا حدودی در اوایل قرن نوزدهم شکوفا شد.)
6- Skeppsholmen
7- Kungsholmen
8- Klara
9- Tyko Gabriel Glas


بخش‌های پیشین

نظرهای خوانندگان

"...اغلب به دیگران کمک می‌کنم، هرگز نتوانسته‌ام به خودم کمکی بکنم و با این‌که بیش از سی سالم است، هرگز با زنی از نزدیک تماس نداشته‌ام."
این جمله خیلی تلخ وتکاندهنده بود.یاد خودم افتادم.

-- احسان ، Jun 12, 2008 در ساعت 02:16 PM

فضای «پروستـ»ـى‌اش دوست داشتنى است.

-- یک خواننده ، Jun 13, 2008 در ساعت 02:16 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)