تاریخ انتشار: ۱ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
صد و دومين قسمت

اینجا ایرانویچ است

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

..... شب آن روز که طاهره، امير دولت آبادی را به خانه خودشان می برد و به حاج صادق معرفی می کند و ضمنن صحبت نامزدی و ازدواج را به ميان می آورد، تصادفن، يکی از آن شب هائی بوده است که حاج صادق، با افراد "حلقه"ی خودش، بايد به ديدار" آقا" می رفته اند، - البته، در آن زمان، نه حاج صادق و نه همراهان او، می دانسته اند که عضو حلقه ی سياسی مخفی ای هستند که "آقا" رئيس آن است! - آن شب، در انتهای ديدار، چون حاج صادق نسبت به نامزدی و ازدواج دخترش، با امير دولت آبادی از ما بهتران، دچار شک و دو دلی بوده است، پس از رفتن افراد حلقه، در آنجا می ماند و قضيه را با "آقا"، در ميان می گذارد. " آقا" می گويد:" از حسن های اين جوان برايم بگو". حاج صادق می گويد:" ظاهرن، جوان خوبی به نظرمی رسد. دانشجوی پزشکی است. اهل دود و دم و اينطور چيزها نيست". "آقا" می گويد:" از عيب هايش برايم بگو". حاج صادق می گويد:" عيب بخصوصی بنظرم نمی رسد، فقط از اينکه می گويد سال ها است که با پدر و مادرش، ارتباطی ندارد، دو دل شده ام". "آقا" می گويد:" اهل کجا است؟". حاج صادق می گويد:" اهل دولت آباد". آقا می گويد: " پدر و مادرش در کجا زندگی می کنند، الان؟ در دولت آباد يا در تهران؟". حاج صادق می گويد:" ظاهرن، در دولت آباد ساکن هستند". "آقا" می گويد:" پدرش چکاره است؟". حاج صادق می گويد:" نوکر دولت است. ارتشی است. سرگرد بازنشته است". "آقا" می گويد:" فاميلش چيست؟". حاج صادق می گويد:" دولت آبادی. سرگرد اکبر دولت آبادی". "آقا"، با شنيدن نام سرگرد اکبر دولت آبادی، برای لحظه ای، به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره می شود و بعد، سرش را پائين می اندازد و به فکر فرو می رود و پس از آنکه دستی بر پيشانی اش می کشد، سر بلند می کند و می گويد:" بايد به من فرصت بدهی. می گويم تحقيق کنند. خبرش را به تو خواهم داد".
(شما، "آقا" را از کجا و درچه رابطه ای می شناختيد؟).

(آشنائی من با "آقا"، بر می گشت به کودتای بيست و هشت مرداد که به وسيله ی حاجی خان بارفروش، لو رفته بودم و به زندان افتاده بودم و به کمک "آقا" از زندان بيرون آمده بودم. اگرچه، به زندان افتادن من، به دليل اختلاف حساب هائی بود که در بازار با حاجی خان داشتم. ولی پس از بيرون آمدن از زندان و نزديک شدن به "آقا".....).

بلی. حاج صادق پس از بيرون آمدن از زندان و نزديک شدن به "آقا" بی آنکه خودش بداند، به درون حلقه ای از سلسله حلقه های" مخفی سياسی" افتاده بود که نطفه ی اوليه ی آن، در دوران مشروطه بسته شده بود و با فعاليت های آشکار و پنهان، خودش را رسانده بود به اين دوران. هر حلقه، هفت نفر عضو داشت که شش نفر از آن ها، بدون آنکه اعضای ديگر حلقه را بشناسند و از تعداد آن اطلاع داشته باشند، با نفر هفتم که نگين حلقه ناميده می شد، در ارتباط بودند. "آقا"، نگين يکی از آن حلقه ها بود که به وسيله ی تيمسار اصغر دولت آبادی، وصل شده بود به حلقه ای ديگر. دوستی تيمسار دولت آبادی و "آقا" هم، از همان کودتای بيست وهشت مرداد شروع شده بود. تيمسار دولت آبادی هم، در رابطه با کودتا به زندان افتاده بود و به کمک پدر " آقا"، از مرگ نجات پيداکرده بود. تيمسار دولت آبادی، بعدها به وسيله ی فرد ثالثی، وصل شده بود به سرلشکر رزم آراء که نگين حلقه ی ديگری بود وهمه ی اين حلقه ها، بدون آنکه خودشان اطلاع داشته باشند، از طريق "نگين" ها، به حلقه های ديگری، وصل می شدند تا برسند به حلقه ای که دستش، در سال هزار و سيصد و بيست و هفت، در دانشگاه تهران، از آستين فردی بنام" ناصر فخرآبادی" بيرو آمده بود و قلب و سر و صورت "شاه" را نشانه گرفته بود و بعدهم با کشتن خود ناصر فخرآبادی، توانسته بود که که همچنان در محاق تاريخ فرورود و کسی نداند که آن دست، همان دستی است که در سال های "ماضی"، زهر در استکان چای " آخوند ملا محمد" ريخته بود و "خان سالار" و اسبش را به درون دره انداخته بود و "مقنی" های قنات آباد را، درون چاه های قنات، زنده به گور کرده بود و سر آنهمه آدم را در دعوای ميان " حاج آقا شيخ شيخ علی" و " فرشاد عارف"، شبانه از تنشان جدا کرده بود و........ حالا، همان دست، از آستين حلقه ای ديگر بيرون آمده بود و گوشی تلفن را برداشته بود و به نگين حلقه ی ديگر، تلفن زده بود و داشت می گفت: (جواب آنها را می دانم! جواب خود شما چيست؟!).

(جواب ما، بستگی به جواب آزمايشگاه دارد. دارند روی اثر انگشت يکی از جسدها، کار می کنند!).

(قضيه را با دکتر هم در ميان گذاشته ايد؟).

(تلفن زدم. نبود. برايش پيغام گذاشتم که به مجرد آمدن، با من تماس بگيرد).

تا دکتر بيايد و تماس بگيرد و جواب آزمايشگاه روشن شود، پاسخ به سؤال حاج صادق هم به تأخير افتاده بود و هروقت هم که به ديدار "آقا" می رفت و جواب سؤالش را جويا می شد، "آقا" می گفت:"حوصله کن! حتمن، حکمتی در کار است که اينقدر معطل کرده اند!"...... تا....... بالاخره، شبی که به مراسم خيره شدن به "ماه" رفته بود، در پايان مراسم، "آقا" به او گفته بود که :" فرداشب بيا که برايت، خبر خوشی دارم!". و آن فرداشب، يکی از آن شب های فراموش ناشدنی شد برای حاج صادق که هر وقت به آن شب، فکر می کرد، "ماه کامل" را می ديد که تا به منزل "آقا" برسد، نورپاشان و آوازخوانان، هم پای او می آمد. وارد منزل که شدند، رفتند به سوی زير زمينی که گويا محل ملاقات های بسيار مهم "آقا" بود و تا آن شب، با همه ی دوستی طولانی و ارادت خالصانه ای که به "آقا" داشت، از چنا زير زمينی در خانه ی "آقا"، بی خبر مانده بود. وارد زير زمين که شدند، "آقا"، چراغ را روشن کرد و "ماه کامل" ناپديد شد و "آقا" غش غش خنديد و در را از پشت بست و به او گفت:" برو و در آن گوشه بنشين". حاج صادق، رفت و در آن گوشه نشست و به اطرافش نگاه کرد. چهار ديوار زير زمين، مثل برف سفيد بودند و هيچ ورودی ديگری به جز همان دری که وارد شده بودند وجود نداشت. "آقا" هم رفت و مقابل او، در گوشه ی ديگر اتاق، چهار زانو نشست و پس از آنکه برای چند لحظه ای چشم هايش را بست و سرش را پائين گرفت، چشم هايش را بازکرد و سرش را بالا آورد و گفت: " برای شنيدن آن خبر ميمون و مبارک، بايد چشم هايت را ببندی و تا نگفتم بازکن، باز نکنی!". حاج صادق، چشم هايش را بست و پس از لحظه ای، صدای "آقا" را شنيد که می گويد: " باز کن چشم هايت را". حاج صادق، چشم هايش را بازکرد. اطرافش تاريک بود و "ماه کامل" به سقف اتاق چسبيده بود و درست در رو به روی حاج صادق، در همان گوشه ای که "آقا" قبلن نشسته بود، پنجره ای گشوده شده بود که ضلع پائين آن هم کف اتاق بود و رو به باغی بازمی شد پرازدرخت و آواز پرندگانی که از اين شاخه به آن شاخه می پريدند. پس از لحظه ای، صدای "آقا" از درون باغ آمد که گفت:" حالا بر خيز و وارد باغ شو!". حاج صادق از جايش برخاست و رو به سوی پنجره رفت و پای به درون باغ گذاشت. به هر طرف که نگاه کرد، "آقا" را نديد، اما صدای "آقا" از جائی آمد که می گفت: " " خوب به اطرافت نگاه کن! اينجا، همان "ايرانويچ"ی است که داستانش را شنيده ای. حالا، انتخابش با خود تو است!". بعد هم، صدای "آقا" را شنيد که دارد، شعر " ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای، ديوانه شد!" را می خواند و.......... که در همان لحظه، همسر حاج صادق، او را ازخواب بيدارمی کند و می گويد که :" طاهره، تلفن زد است و گفته است که امير، امشب می آيد به آنجا که با آقاجان در مورد تاريخ ازدواجشان، صحبت کند!". حاج صادق، گيج و منگ از جايش برمی خيزد و کفش و کلاه می کند و مثل هميشه، به بهانه ی رفتن به مسجد، خودش را می رساند به منزل "آقا" و قراری که با او داشته است و در همان آغاز ديدار، خوابی را که ديده است، برای "آقا" تعريف می کند. "آقا" می گويد:" تعبير خوابی که ديده ای، بسيار خوب است و همان است که قصد داشتم به تو بگويم. خوابت، مربوط به همان "قسمت" ی می شود که قبلن صحبتش را کرده بوديم و دارد به تو می گويد که ازدواج دخترت، با اين جوان، از آن قسمت های بسيار ميمون و مبارک است. حالا هم بر خيز و خودت را به خانه ات برسان. داماد آينده ات، زودتر از آن زمانی که قرار بوده است پيدايش شود، پيدايش شده است. نبايد او را در انتظار بگذاری! در ضمن، خوابت را و آنچه را هم که از من شنيدی، فراموش کن و مبادا در باره ی آن، با کسی حرف بزنی!".

(و بر طبق اظهارات قبلی تان، شما هم سر قولتان ايستاده بوديد و تا آن لحظه، از آن، با کسی سخن نگفته بوديد؟!).

(بلی. درست است).

(بسيارخوب! "آقا" در آن شب به شما گفت که دامادتان از از خانواده ی از ما بهتران است؟).

(خير).

(پس از کجا به اين راز پی برديد؟).

(به طور اتفاقی!).

(چطور؟ تعريف کنيد).

(روز بعد از ملاقات "آقا"، اتفاقن، يکی از....).

روز بعد از ديدن "آقا" ، اتفاقن، يکی از مشتريهای دولت آبادی حاج صادق که برای انجام دادن کاری، آمده بوده است به تهران، می آيد به بازار که سری هم به مغازه ی حاج صادق بزند و حالی ازاو بپرسد. حاج صادق ميان صحبت هايش به فکر سرگرد دولت آبادی، پدر داماد آينده اش می افتد و به همين دليل هم صحبت را می کشاند به دولت آباد و بعد هم از مشتری اش سؤال می کند که آيا او، در دولت آباد، کسی بنام سرگرد اکبر دولت آبادی را می شناسد يا نه؟! مشتری دولت آبادی، می زند زير خنده و می گويد که:" ای بابا! در دولت آباد، کسی را پيدا نمی کنی که سرگرد از ما بهتران را، نشناسد!" و..... بعد هم، داستان زندگی سرگرد را تعريف می کند که خانه ی بابا بزرگ او، ديوار به ديوار همين خانه ی سرگرد اکبر دولت آبادی بوده است. خانه، خانه ای بوده است مخروبه که به دليل اختلافاتی که ميان وراث، بر سر تقسيم خانه به وجود آمده است، برای مدتی طولانی، همانطور به امان خدا رهايش کرده بودند و کسی در آنجا، زندگی نمی کرده است تا آنکه، يک روز صبح، يکی از همسايه ها، متوجه ی سر و صدائی می شود که از داخل خانه می آمده است و از سر کنجکاوی، خودش را می رساند به پشت بام خانه ی خودش و سرک می کشد که در همان لحظه، همين سرگرد که آن زمان، هنوز سروان بوده است، زنگ در خانه ی او را به صدا در می آورد و وقتی که همسايه، در را به روی سرگرد باز می کند، سرگرد، شروع می کند به گله و گله گزاری از او که چرا به پشت بام رفته است و به

درون خانه ی او، سرک کشيده است!همسايه ی بيچاره می گويد که دليل سرک کشيدنش اين بوده است که چون اين خانه، خانه ای خالی و مخروبه بوده است و ازهمسايه ها شنيده است که بعضی وقت ها، با چشم های خودشان ديده اند که در آنجا، از ما بهتران، عروسی و بزن و برقص داشته اند، وقتی که متوجه ی سر و صدائی شده است که از درون خانه می آمده است، از سر کنجکاوی، به آنجا سرک کشيده است. سرگرد، می خندد و همسايه ی بيچاره را دعوت می کند که با همديگر بروند به درون خانه ی او و ببينند که اين همان خانه مخروبه است که او می گويد و يا خانه ی ديگری است! همسايه که وارد خانه می شود، می بيند که اين خانه، نه تنها همان خرابه خانه ای نيست که او چند دقيقه پيش، از پشت بامش ديده است، بلکه خانه ای است شاد و تميز و آباد که انگار، همين چند روز پيش، ساختنش را به پايان رسانده اند و و تحويل سرگرد داده اند! آنوقت، رو به سرگرد می کند و با تعجب می گويد: " آخر، چطور ممکن است! همين چند دقيقه پيش که از بالا نگاه می کردم، همه چيز اين خانه، خراب و داغان بود!". سرگرد می خندد و می گويد:" ولی حالا، با چشم های خودت می بينی که خراب و داغان نيست! درست است؟!". همسايه می گويد: " درست است!" و می خواهد از خانه بزند بيرون که سرگرد، همسر و فرزند هفت هشت ساله اش را صدا می کند و آنها هم فورن، از درون ساختمان به حياط می آيند و کنار سرگرد می ايستند وسرگرد رو می کند به همسايه و می گويد: " ايشان هم خانم بنده هستند و ايشان هم پسرم بنده! و برای آنکه به تو ثابت شود که نه چشم بندی در کار است و نه خواب می بينی و ما هم از قبيله ی ازما بهتران نيستيم، چشم هايت را ببند و بازشان کن!". همسايه ی بيچاره، با ترس و لرز، پس از بستن و بازکردن چشم هايش، می بيند که علاوه بر آن سرگرد، سه تا سرگرد ديگر هم، که هم قيافه و هم لباس او هستند، پيدايشان شده است و کنار سرگرد اول ايستاده اند! و همسر سرگردهم، شده است چهارتا و پسر سرگرد هم شده است چهارتا! و همه شان، دارند غش غش می خندند و می رقصند و دم ها و سم هايشان را به او نشان می دهند که...... از جايش می جهد و فريادزنان، پا به فرارمی گذارد و ازخانه می زند بيرون و خودش را به می رساند به کوچه که همسايه ها، می آيند و دوره اش می کنند که چه شده است و.......

داستان ادامه دارد...................



مرتبط:
«نود و نهمین قسمت»
«صدمین قسمت»
«صد و یکمین قسمت»
برای خواندن قسمت‌های پیشین می‌توانید به وبلاگ نویسنده مراجعه کنید.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)