خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > خاطراتی از قرون وسطی | |||
خاطراتی از قرون وسطیمترجم: علی امینی نجفی۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که برای اولین بار از ایالت آراگون به بیرون قدم گذاشتم. یک بار که نزد خانوادهای از دوستانمان که تابستانها در قصبه وگادپاس در نزدیکی سانتاندر در شمال اسپانیا اقامت داشتند، مهمان بودیم، هنگام عبور از سرزمین باسک با بهت و حیرت، مناظری تازه و دور از انتظار کشف کردم که با آن چه تا آن زمان شناخته بودم در تضاد کامل بود. محو تماشای ابرها، باران، جنگلهای مهآلود و صخرههای خزهبسته شده بودم. تصویر دلنشینی بود که هرگز از لوح خاطرم پاک نشد. از آن روز برای همیشه به شمال دل بستم؛ به سرما، به برف و به آبشارهای کوهستانی. جنوب آراگون زمین خوب و حاصلخیزی دارد؛ اما خشک و کم آب است. گاهی یکی دو سال میگذرد؛ بی آن که آسمان بیترحم به ابرها مجال عبور بدهد. هر وقت بر حسب تصادف، توده ابری بیباک خود را به فراز کوهستان میرساند، کارگرانی که در عطاری بغل خانه ما کار میکردند، در خانه ما را میکوبیدند؛ چون بالای پشت بام برج دیدهبانی کوچکی داشتیم. کارگران ساعتها از آن بالا به ابرهای دوردست چشم میدوختند و سرانجام با اندوه و حسرت سر تکان میدادند و میگفتند: «باد جنوب آمد، ابرها گم شدند.» ابرها دور میشدند؛ بی آن که قطرهای باران به زمین بچشانند. یک بار چنان خشکسالی وحشتناکی شده بود که اهالی آبادی بغلی ما به اسم «کاستل ثراس» با هدایت کشیشها «دسته دعاخوانی۱» مفصلی راه انداختند تا دل آسمان را به رحم بیاورند. آن روز بر فراز روستا ابرهای تیره و متراکمی جمع شده بود؛ به طوری که خیلیها اصلاً دعا و مجازات را برای طلب باران زاید میدانستند. اما بدبختانه اندکی قبل از پایان مراسم، ابرها پراکنده شدند و خورشید سوزان در آسمان ظاهر شد. آدمهای شروری که همه جا پیدا میشوند، مجسمه حضرت مریم را که جمعیت بالای سر گرفته بود، گیر آوردند و موقعی که دسته به بالای پل رسید، آن را از بالا به رودخانه «گوادالوپ» پرتاب کردند. من در روز ۲۲ فوریه سال ۱۹۰۰ در قصبهای به دنیا آمدم که میتوان گفت قرون وسطی تا زمان جنگ جهانی اول در آن ادامه داشت. جامعهای بسته و ایستا که فاصله طبقاتی به شکلی حاد و عمیق در آن شکاف انداخته بود. پیروی و فرمانبری زحمتکشان از اربابان و مالکان بزرگ، ابدی به نظر میرسید و در سنتهای دیرین سخت ریشه دوانده بود. ناقوسهای کلیسای پیلار مقدس۲ زندگی روزمره قصبه را جاودانه در بستری یکنواخت هدایت میکرد. ناقوسها در اصل مردم را به عبادت و فرایض دینی فرا میخواندند: عشای ربانی، مناجات و نیایش؛ اما علاوه بر این سوانح زندگی روزمره را هم اعلام میکردند: زنگ عزا مینواختند؛ با نوای خاصی که ما به آن «زنگ احتضار۳» میگفتیم. وقتی یکی از اهالی در حال مردن بود، ناقوس به آرامی به نوا در میآمد: ناقوس بزرگ با ضربههای سنگین و خفهاش، آخرین لحظات زندگی بزرگسالان را همراهی میکرد؛ در حالی که برای مرگ بچهها، ناقوس برنزی کوچکی بود که نواهای سبکتری سر میداد. در مزارع و جادهها و کوچهها هر کسی زنگ احتضار را میشنید، از حرکت میایستاد و از خودش میپرسید: «باز اجل به سراغ کی آمده؟» من همچنین ناقوس مصایب را که در آتش سوزیها به نوا در میآمد و نیز زنگ پرشکوهی را که در اعیاد بزرگ طنین افکن میشد، هنوز به یاد دارم. «کالاندا» کمتر از پنج هزار نفر جمعیت داشت. این قصبه یکی از آبادیهای بزرگ ایالت تروئل به شمار میرفت و در ۱۸ کیلومتری الکانیز واقع بود و برای توریستها هم هیچ چیز جالبی نداشت. ما با قطار از ساراگوسا به الکانیز میرفتیم. در ایستگاه، سه جور درشکه منتظر مسافر بودند: اول ارابههای بزرگی به اسم خاردینرا، بعد درشکههای سرپوشیدهای که به آنها «گالرا» میگفتند و دست آخر گاریهای کوچکتری که دو چرخ داشتند. خانوادههای پرجمعیت ما با بار و بنه و خدم و حشمشان توی سه درشکه میچپیدند. این سفر، سه ساعت تمام زیر آفتاب سوزان طول میکشید. اما من هیچ به یاد ندارم که در طول سفر لحظهای احساس خستگی و ملال کرده باشم. از عید پیلار و بازار مکاره ماه سپتامبر که بگذریم، دیگر به ندرت آدم غریبهای وارد کالاندا میشد. هر روز ظهر حوالی ساعت دوازده و نیم، دلیجان پست که یابویی آن را میکشید، در میان ابری از گرد و غبار ظاهر میشد. گه گاه فروشندگان دورهگرد هم با این دلیجان به آبادی ما میآمدند. تا سال ۱۹۱۹ هنوز ماشین به ولایت ما نیامده بود. اولین کسی که در کالاندا ماشین خرید، «دون لوئیس گونزالس» نام داشت: مردی لیبرالمنش که با کشیشها سخت مخالف بود. مادر او «دونیا ترینیداد» بیوهی ژنرال بود و به خانوادههای اشرافی سویل۴ تعلق داشت. این خانم با نزاکت، به خاطر دهنلقی کلفتهای خودش، دچار دردسر شد. در حقیقت او برای طهارت گرفتن از ظرف ناجوری استفاده میکرد که زنان اشرافی نجیب کالاندا با خشم فراوان، شکل آن را با دستهای خودشان شبیه یک گیتار مجسم میکردند. به خاطر همین لگن نکبت بود که آنها یک مدتی از حرف زدن با دونیا ترینیداد خودداری کردند. دون لوئیس گونزالس در زمانی که به تاکستانهای ما شته افتاده بود، نقش مهمی ایفا کرد. درختها جلوی چشم ما به سادگی میمردند، اما دهقانهای کلهشق از بیرون آوردن آنها و نشا کردن نهالهای آمریکایی که در سراسر اروپا رواج پیدا کرده بود، خودداری میورزیدند. یک مهندس کشاورزی که برای مقابله با آفت کشت از تروئل آمده بود، در اتاق بزرگ شهرداری میکروسکوپی گذاشت تا همه بتوانند اصلههای آفتزده را ببینند. اما این کار هم نتیجهای نداد. کشاورزان باز هم به تعویض نهالها تن نمیدادند. دون لوئیس برای این که به آنها درسی بدهد، همه موهای خودش را از خاک بیرون کشید و با اصلههای تازه جایگزین کرد. از آن جا که او را تهدید به قتل کرده بودند، از آن به بعد با تفنگ به تاکستان خودش میرفت. لجاجت و یکدندگی اهالی (که از ویژگیهای مردم آراگون است) با کندی بسیار در هم شکست. در مناطق جنوبی آراگون، بهترین زیتون اسپانیا و شاید هم دنیا به عمل میآید. بعضی از سالها محصول خیرهکننده بود؛ اما گاهی هم خشکسالی، ضایعه به بار میآورد و درختها را لخت میکرد. هر سال عدهای از دهقانان ما که کارشناسان ماهری محسوب میشدند، برای هرس کردن درختان استانهای کوردوبا۵ و خائن به منطقه اندلس میرفتند.
از آن دوران ترانه دیگری به یادم مانده است، که گمان نمیکنم از آن اثری به جا مانده باشد. زیرا ملودی آن، دهان به دهان، نسل به نسل منتقل شده؛ اما هرگز روی کاغذ ثبت نشده بود. عنوان آن «ترانه سحرگاه» بود. دستهای از پسربچهها پیش از طلوع آفتاب در کوچهها راه میافتادند تا دروگرانی را که قرار بود صبح زود به سر کار بروند، از خواب بیدار کنند. شاید تنی چند از این «بیدارکنندگان» هنوز در قید حیات باشند و بتوانند متن و آهنگ این ترانه دلنشین را به یاد بیاورند و آن را از نابودی نجات دهند. ترانهای درخشان و با محتوای نیمهمذهبی – نیمه کفرآلود بود که از اعصار گذشته به یادگار مانده بود. در فصل درو، هر نیمه شب با این ترانه از خواب بیدار میشدم و دوباره به اعماق خواب فرو میرفتم. در مواقع دیگر سال، دو شبگرد مجهز به چوبدست و فانوس ،شبهای ما را همراهی میکردند. اولی فریاد میزد: «خدایا برای رضای تو۷» و دومی جواب میداد: «خدایا تا ابد برای رضای تو۸» آنها وضع آب و هوا را اعلام میکردند. مثلاً میگفتند: «ساعت یازده؛ هوا خوب است۹» به ندرت، با ذوقزدگی فریاد میزدند: «هوا ابری است۱۰» و دیگر معجزهای بود اگر یک شب این ندا را سر میدادند: «باران میآید!۱۱» کالاندا هشت آسیای روغنگیری داشت که یکی از آنها هیدرولیک بود. اما هفت تای دیگر هنوز عین عهد باستان کار میکردند: اسب یا قاطری یک سنگ مخروطی عظیم را میچرخاند و زیتون را روی سنگ دیگری له میکرد. هیچ چیز قرار نبود تغییر کند. عادتها و آرزوها، بی اندک تغییری، از پدر به پسر و از مادر به دختر به ارث میرسید. گاهی، به سان زمزمهای مبهم، حرفی از پیشرفت شنیده میشد؛ که درست مثل ابرها، از دوردستها میگذشت. یادداشتها: مرتبط: |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقای نجفی عزیز،
-- مهدی نفیسی ، Oct 6, 2007 در ساعت 09:12 PMخوشحالم که مبادرت به ترجمه جدیدی از این کتاب بونوئل کرده اید. فقط بگوئید که این کتاب را از روی چه متنی ترجمه کرده اید؟ از انگلیسی یا اسپانیائی؟ پیشنهاد برای اصطلاح آسیاب روغن کشی: در زبان فارسی به آن عصاری و یا عصارخانه میگویند. که هم اکنون در ایران خودمان نیز برخی از آنان موجود هستند، البته به صورت موزه و یا ساختمان متروکه. برای مثال در اصفهان یک عصارخانه شاهی در بازار قیصریه است که به صورت موزه بازسازی شده است. و این عصارخانه جزو 17 عصاری است که در این شهر موجود بوده است، از مجموعه 50 عصارخانه ای که در آن منطقه وجود داشته اند. موفق باشید.
با تشکر از نظر لطف آقای نفیسی.
-- امینی ، Oct 6, 2007 در ساعت 09:12 PMآنچه درباره عصارخانه با عصاری نوشته اید کاملا درست است و ممنونم که یادآوری کردید، اما استفاده از آن به توضیح نیاز داشت، چون من و احتمالا بسیاری از همنسلان من با این واژه آشنا نیستند! متن را من از زبان اصلی یعنی فرانسه ترجمه کرده و بعد با ترجمه های انگلیسی و آلمانی مقایسه کرده ام
با سپاس امینی
خیلی اقدام جالبی است انتشار خاطرات بونوئل، به ویژه که مدتهاست کتاب معروف تا آخرین نفسهایم در بازار پیدا نمیشه.
-- امیر ، Oct 7, 2007 در ساعت 09:12 PMفقط آقای نفیسی تا آنجا که من می دانم اصل کتاب بونوئل به زبان فرانسه است نه اسپانیایی.