تاریخ انتشار: ۸ مهر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

خاطرات بونوئل ـ فصل اول

مترجم: علی امینی نجفی

من نویسنده نیستم. پس از گفتگوهای طولانی با
ژان کلود کاریر او با وفاداری کامل به همه گفته هایم به من کمک کرد تا این کتاب را بنویسم. - لوئیس بونوئل

حافظه

مادرم در ده سال آخر زندگی حافظه‌اش را بتدریج از دست می‌داد. او با برادرهایم در ساراگوسا (۱) زندگی می‌کرد. یک بار که به دیدنش رفته بودم، دیدم که بچه‌ها مجله‌ای به دستش دادند و او با دقت از اول تا آخر آن را ورق زد. بعد آن را از او گرفتند و مجله‌ی دیگری به او دادند که در واقع همان مجله‌ی اولی بود؛ و او باز با همان دقت و علاقه آن را تا آخر ورق زد.

کار مادرم به جایی رسیده بود که دیگر حتی بچه‌های خود را نمی‌شناخت و آنها را به جا نمی‌آورد. او از نظر بدنی تندرست بود و برای سن و سالش خیلی هم پرتحرک بود. من پیش او می‌رفتم، او را بغل می‌کردم و مدتی کنارش می‌ماندم؛ بعد از اتاق بیرون می‌آمدم و پس از چند لحظه دوباره نزد او برمی‌گشتم. او باز با همان حالت قبلی به رویم لبخند می‌زد و تعارف می‌کرد که پیش او بنشینم، انگار که قبلا مرا ندیده است. حتی اسم مرا هم فراموش کرده بود.

در آن روزگاری که در ساراگوسا به دبیرستان می‌رفتم، اسم همه‌ی پادشاهان سلسله‌های قدیمی اسپانیا، مساحت و جمعیت همه‌ی کشورهای اروپا و یک مشت چرندیات دیگر را از بر بودم. در دبیرستان معمولا برای این جور حافظه‌ی ماشینی ارزش زیادی قائل نبودند. در اسپانیا به این قبیل دانش‌آموزان «خرحافظه» (۲) می‌گفتند، و من با این‌که خودم یک پا «خرحافظه» بودم این‌جور ادا و اطوارها را مسخره می‌کردم.

وقتی با گذشت سال‌ها پیر می‌شویم، حافظه‌ای که قبلا تحقیرش کرده‌ایم، ارج و قرب پیدا می‌کند. خاطره‌های ما بی‌آن‌که متوجه باشیم در طول سال‌ها روی هم انباشته می‌شوند، تا این‌که یک روز دفعتا تلاش می‌کنیم اسم یک دوست یا خویشاوند را به یاد بیاوریم، اما حافظه یاری نمی‌کند. گاهی آدم با عصبانیت دنبال کلمه‌ی آشنایی می‌گردد که تا نوک زبان می‌آید اما هرگز به بیرون جاری نمی‌شود.

با این فراموشی اولیه و فراموشی‌های دیگری که پی در پی دنبال آن می‌آید تازه به اهمیت حافظه پی می‌بریم. فراموشی، که شاید حدود هفتاد سالگی به سراغ من آمد، با آخرین اسم‌ها و خاطره‌ها شروع می‌شود: چند لحظه پیش فندکم را کجا گذاشتم؟ چه می‌خواستم بگویم که این حرف را زدم؟ با این نوع فراموشی «حافظه‌ی نزدیک» آسیب می‌بیند. پس از آن نوبت به «حافظه‌ی دور» می‌رسد که آخرین ماه‌ها و سال‌های گذشته را در برمی‌گیرد: اسم آن هتلی که در ماه مه ۱۹۸۰ در مادرید به آن رفته بودم چه بود؟ آن کتاب جالبی که همین شش ماه پیش از خواندنش لذت برده بودم چه اسمی داشت؟ دیگر هیچ چیز به یادم نمی‌آید. ساعت‌ها فکر می‌کنم اما به هیچ جا نمی‌رسم. فراموشی سرانجام به مرحله‌ی «دور و نزدیک» می‌رسد که سراسر زندگی را در برمی‌گیرد؛ یعنی همان بلایی که سر مادرم آمده بود.

در مورد خودم باید بگویم که تاکنون هیچ نشانی از این سومین نوع فراموشی احساس نکرده‌ام. هنوز از گذشته‌های دور، از دوران کودکی و جوانی خاطرات فراوان و دقیقی به یاد دارم؛ با انبوهی از نام‌ها و چهره‌ها. وقتی چیز دوری را از یاد می‌برم زیاد ناراحت نمی‌شوم، چون می‌دانم که بر اثر خلجان‌های ضمیر ناخودآگاه که پیوسته فعال است، به حافظه‌ام برمی‌گردد.

اما در عوض وقتی رویدادی نزدیک را که از سر گذرانده‌ام یا نام آدمی که بتازگی آشنا شده‌ام یا حتی اسم چیز خاصی را از یاد می‌برم، احساس نگرانی شدید و حتی وحشت می‌کنم. روحیه‌ام به یکباره فرو می‌ریزد و در هم می‌شکند. دیگر نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. متوجه می‌شوم که عصبانی شدن و تقلا کردن هیچ فایده‌ای ندارد. آیا این سرآغاز گمشدگی کامل نیست؟

چقدر وحشتناک است وقتی آدم ناچار شود به جای واژه‌ی "میز" از کلمات دیگری استفاده کند! اما از همه بدتر آن است که آدم زنده باشد اما دیگر خودش را نشناسد و نداند کیست. آدم تا حافظه‌اش، یا تنها بخشی از آن، را از دست ندهد نمی‌فهمد که آن‌چه سراسر زندگی را می‌سازد چیزی جز حافظه نیست. زندگی بدون حافظه زندگی نیست؛ درست مثل هوش و ذکاوتی‌ست که هرگز به کار نرفته و مجال بروز پیدا نکرده است. حافظه‌ی ما همان انسجام و هماهنگی ما، عقل و خرد ما، عمل ما و احساس ماست. بدون حافظه ما هیچ نیستیم.

بارها فکر کرده‌ام که در یکی از فیلم‌هایم صحنه‌ای بگنجانم که مردی سعی می‌کند ماجرایی را برای دوستش تعریف کند، اما از هر سه چهار کلمه، یک کلمه‌ی ساده و پیش پا افتاده را فراموش می‌کند؛ مثل ماشین، خیابان، پاسبان. او در میان وراجی‌هایش به لکنت می‌افتد، سر و دست تکان می‌دهد و زور می‌زند تا معادل‌های مناسبی برای کلمات پیدا کند. سرانجام دوستش از فرط عصبانیت کشیده‌ای به گوش او می‌زند و دور می‌شود.

گاهی برای آن‌که بر دلهره‌هایم سرپوش بگذارم، از مردی می‌گویم که پیش روانپزشک رفت تا برای درمان فراموشی و حواس‌پرتی از او کمک بخواهد. روانپزشک پس از چند سؤال معمولی برگشت از او پرسید:
ـ خوب پس شما به خطای حافظه هم دچار هستید؟
و مراجع گفت:
ـ خطای چی؟

حافظه به همان اندازه که ضروری و پرتوان است، شکننده و ضربه‌پذیر هم هست. حافظه هم از سوی دشمن اصلی‌اش، یعنی فراموشی، تهدید می شود و هم از جانب انبوه خاطرات آشفته و پراکنده‌ای که هر روز بر آن آوار می‌شوند.

یک مثال می‌زنم: من بارها از مراسم عروسی پل نیزان (۳) روشنفکر مارکسیست برجسته‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ برای دوستانم تعریف کرده‌ام (در این کتاب هم ماجرا را شرح می‌دهم). رواق کلیسای سن ژرمن دپره (۴) جلوی چشمم زنده می‌شود. مهمان‌ها را می‌بینم که خودم هم در میان آنها هستم. محراب کلیسا، کشیش را و ژان پل سارتر را که شاهد عقد است.
همین پارسال بود که ناگهان به خود آمدم و از خودم پرسیدم: آخر چطور چنین چیزی امکان دارد؟ پل نیزان مارکسیستی بود معتقد، و همسرش هم در خانواده‌ای غیرمذهبی بزرگ شده بود؛ این دو نفر امکان نداشت که به ازدواج کلیسایی تن بدهند. چنین چیزی کاملا غیرممکن است. آیا من یک خاطره را تغییر شکل داده‌ام؟ آیا این خاطره را از خودم ساخته‌ام؟ آیا آن را با خاطره‌ی دیگری در هم آمیخته‌ام؟ آیا دکور آشنای یک کلیسای معروف را روی صحنه‌ای که شنیده‌ام سوار کرده‌ام؟ واقعیت را هنوز هم نمی‌دانم.

حافظه‌ی ما زیر فشار و نفوذ دایمی تصورات و رؤیاهای ماست، و از آنجا که دچار این وسوسه هستیم که رؤیاها و خیالبافی‌های خودمان را واقعی بگیریم، گاهی از دروغ‌های خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت در برابر خیال تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هردوی آنها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.

در تدوین این کتاب، که تا حدی به زندگی‌نامه شبیه است، گاهی حس می‌کردم که درست مثل رمان‌های پرماجرا، از جریان اصلی دور شده و به دام پرکشش نقل و حکایت افتاده‌ام. پس امکان دارد که با وجود دقت و مراقبتی که انجام داده‌ام، باز هم خاطراتی موهوم و غیرواقعی به این کتاب راه یافته باشد. همان طور که گفتم این موضوع اهمیت زیادی ندارد؛ زیرا موهومات و تردیدهای من هم در کنار دانسته‌ها و یقین‌هایم بخشی از شخصیت مرا می‌سازند.

از آنجا که من مورخ نیستم به هیچ کتاب و یادداشتی مراجعه نکرده‌ام. تصویری که ارائه داده‌ام در هر حال از آنِ خود من است؛ با دانسته‌ها و تردیدهایم، تکرارها و خطاهایم، حقیقت‌ها و دروغ‌هایم، و در یک کلمه: با تمام حافظه‌ام.

--------------
پانویس‌ها:

(۱) Zaragoza
(۲) Memorion
(۳) Paul Nizan (۱۹۰۵-۱۹۴۰) نویسنده‌ی فرانسوی که در جریان حمله‌ی ارتش نازی به فرانسه کشته شد. از او رمان «پل بلوایه» به زبان فارسی منتشر شده است.
(۴) Saint Germain des Pres کلیسای قدیمی و معروفی در مرکز پاریس که غالبا در آن مراسم ازدواج برگزار می‌شود.

مرتبط

بازنشر ویراسته خاطرات بونوئل در زمانه

خاطرات بونوئل ـ پیشگفتار برای ویراست جدید

نظرهای خوانندگان

ممنون. خواندنی بود. برخی از آثار بونوئل مثل Obscure object of desire و یا مثلا" جذابیت پنهان بورژوازی ، واقعا" شاهکار محسوب می شن.

-- پویا ، Oct 1, 2007 در ساعت 02:57 PM

با سپاس از راديو زمانه و آقاي اميني نجفي كه اين ترجمه را در اختيار زمانه قرار دادند. پيشنهاد مي كنم يك خبر نامه ي مخصوص براي كتابخانه زمانه راه اندازي كنيد تا زماني كه قسمت جديدي از ترجمه ها آماده مي شود يا كتاب جديدي ارسال مي شود به آدرس ايميل اعضاي خبر نامه كتابخانه زمانه ، خبر به روز رساني ارسال شود .

-- وحيد ، Oct 1, 2007 در ساعت 02:57 PM

این از کتاب با آخرین نفسهایم نبود؟
محشره. تو لیست کتابهام برای مطالعه دارمش. به سختی در اینترنت پیداش کردم. البته نسخه فارسیش رو

-- ستوده ، Oct 2, 2007 در ساعت 02:57 PM

salam agha ya khanome sotode mishe khahesh konam adrese ite ke ketatabe ba akharin nafashayamo piyda kardin baraye man benvisin mamnoon

-- بدون نام ، Oct 10, 2007 در ساعت 02:57 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)