رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۵ بهمن ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل سی و هفتم

پیمان آشتی در کالاندا

برگردان: علی امینی نجفی

در آغاز درگیری‌ها به "گارد سویل" دستور رسید که کالاندا را ترک کند و به نیروهای مستقر در ساراگوسا بپیوندد. اما قبل از رفتن آنها افسرانِ دست‌راستی قدرت را در کالاندا به دست گرفتند و اداره امور شهر را به شورایی از افراد سرشناس واگذار کردند.

اولین اقدامی که شورای محلی برای اداره امور شهر انجام داد، دستگیری عده‌ای از فعالان سیاسی مشهور بود. بدین ترتیب یک آنارشیست سرشناس، چند دهقان سوسیالیست و تنها کمونیست شناخته‌شده شهر روانه زندان شدند.

در اوایل جنگ که دسته‌های آنارشیستی بر بارسلون مسلط شدند، کالاندا هم در معرض حملات آنها قرار گرفت. در چنین شرایطی اعضای شورای محلی به زندان رفتند و به زندانیان گفتند:
- جنگ شروع شده و هنوز معلوم نیست که کدام طرف پیروز شود، اما ما حاضریم با شما قول و قراری بگذاریم: شما را آزاد می‌کنیم و همین جا در حضور اهالی شهر متعهد می‌شویم که در هر شرایطی که پیش بیاید، از هرگونه خشونت و خون‌ریزی جلوگیری کنیم.

زندانیان فوری قبول کردند و همگی آزاد شدند. چند روز بعد که آنارشیست‌ها به شهر رسیدند، اولین کاری که کردند این بود که هشتاد و دو نفر را اعدام کردند که من لیست آن را بعدها دیدم. در میان قربانیان نُه نفر از روحانیون فرقه دومینیکن، بیشتر افراد سرشناس محل، پزشکان، ملاکان و حتی آدم‌های فقیر و بیچاره‌ای بودند که تنها جرمشان دین‌داری بود.


مقامات کلیسای کاتولیک در جریان جنگ داخلی

هدف از قول و قراری که در زندان کالاندا گذاشته شده بود این بود که در چارچوب نوعی صلح منطقه‌ای، کالاندا از سیر خشونت‌آمیز حوادث کشور دور بماند. اما چنین چیزی دیگر ممکن نبود. خوش خیالی محض است که فکر کنیم می‌توان از سیر تاریخ یا جبر زمانه فرار کرد.

در شهر کوچک ما اتفاق فوق‌العاده‌ای روی داد: حاکمان تازه "عشق آزاد" را رسماً رواج دادند. (نمی دانم که جاهای دیگر هم چنین چیزی پیش آمد یا نه.) به دستور آنارشیست‌ها در یک صبح فرح‌بخش، جارچی شهر به میدان اصلی آبادی آمد، چند بار در شیپور خود دمید و با بانگ رسا اعلام کرد:
- همقطارها، از امروز در کالاندا عشق آزاد برقرار می‌شود.

روشن است که این ماجرا با حیرت عموم اهالی روبه‌رو شد. چون کسی از معنای "عشق آزاد" سر در نمی‌آورد. گمان می‌کنم این ماجرا پیامد قابل‌توجهی هم نداشت. تنها عده‌ای از مردان در خیابان جلوی زن‌ها را گرفتند و از آنها "عشق آزاد" خواستند، و وقتی با مقاومت شدید آنها روبرو شدند، دست از سرشان برداشتند.

آنارشیست‌ها با این کارهاشان نفرت مردم را برانگیختند. از احکام و فرایض سختگیرانه و مرتاضانه کاتولیکی تا عشق آزاد آنارشیستی فاصله کمی نبود. دوست من مانته‌کون که فرماندار استان آراگون شده بود، ناچار شد از بالکن خانه ما برای مردم کالاندا سخنرانی کند. او به صراحت اعلام کرد که "عشق آزاد" حرفی یاوه است و در شرایط فعلی تنها یک چیز اهمیت دارد: ادامه جنگ.

وقتی لشکریان ژنرال فرانکو به کالاندا نزدیک شدند، طبعاً همه هواداران جمهوری از محل فرار کردند. تنها کسانی در شهر ماندند و از فاشیست‌ها استقبال کردند که دلیلی برای ترسیدن و فرار نداشتند، با وجود این در نیویورک از زبان یکی از اهالی کالاندا که کشیشی لازاریست بود، شنیدم که فالانژها بی‌درنگ صد نفری را تیرباران کرده بودند، آن هم در ولایتی پنج هزار نفری که تازه خیلی از اهالی هم فرار کرده بودند. با این که پیروان فرانکو همه این افراد را بی‌گناه می‌دانستند، اما چنین وحشی‌گری‌هایی را لازم می‌دانستند تا بتوانند نهال جمهوری را ریشه‌کن کنند.

خواهرم کونچیتا را در ساراگوسا دستگیر کردند. یک بار نیروی هوایی جمهوری‌خواهان شهر را بمباران کرد و حتی بمبی روی بام کلیسای جامع ساراگوسا انداخت که منفجر نشد و مردم آن را معجزه دانستند. اما شوهر خواهرم که افسر ارتش بود متهم شد که در این ماجرا دست داشته است. شانسی که آورد این بود که او همان زمان در دست جمهوری‌خواهان زندانی بود. خواهرم چیزی نمانده بود که اعدام شود اما بالاخره آزادش کردند.


لوئیس بونوئل در تدارک کوکتیل دلخواه مکزیکو سال ۱۹۷۲

کشیش فوق‌الذکر پرتره‌ای را که دالی در دوره اقامتمان در کوی دانشگاه از من کشیده بود بسته‌بندی کرده و برایم به آمریکا آورده بود. من تا اینجا یک تابلو از پیکاسو، یکی از تانگی و یکی هم از میرو گم کرده بودم. آن پدر روحانی پس از اینکه اوضاع وخیم کالاندا را برایم تشریح کرد، در نهایت سادگی توصیه کرد: یک وقت آنجا نروید ها!

روشن است که من هیچ علاقه‌ای برای رفتن به آنجا نداشتم. باید سال‌های طولانی می‌گذشت تا بتوانم دوباره به اسپانیا بروم.

در سال ۱۹۳۶ مردم اسپانیا برای اولین بار در تاریخ حق اظهارنظر به دست آوردند. خلق در اولین خیزش خود به طور غریزی به کلیسا و ملاکان بزرگ حمله کرد که قدیمی‌ترین دشمنان او بودند. مردم به پا خاسته، با به آتش کشیدن کلیساها و صومعه‌ها و کشتار کشیش‌ها نام خصم دیرین خود را به صدای رسا اعلام کردند.

در جبهه مقابل، در اردوی فاشیست‌ها، اسپانیایی‌های مرفه‌تر و با فرهنگ‌تر بودند که دست به جنایت می‌زدند. نمونه‌ای که درباره کالاندا ذکر کردم را می‌توان به سراسر اسپانیا تعمیم داد و نتیجه گرفت که راست‌گرایان جنایت را در ابعاد وسیع، بی هیچ ضرورتی و با خونسردی وحشتناکی مرتکب می‌شدند.

اگر مقایسه‌ای در میان باشد، امروز می‌توانم با اطمینان بگویم که توده مردم بسیار رئوف‌تر بودند. آنها برای قیام کردن دلایل موجهی داشتند. قبول دارم که در ماه‌های اول جنگ از سوی جمهوری‌خواهان زیاده‌روی‌هایی صورت گرفت – من هرگز نخواسته‌ام بر این تجاوزات سرپوش بگذارم – اما طولی نکشید که در اردوی ما نظم و مقررات جا افتاد و به اعدام‌های ضربتی خاتمه داده شد. از حوالی نوامبر سال ۱۹۳۶ما تنها و تنها با افراد شورشی مبارزه می‌کردیم.

در طول زندگی خاطره یک عکس معروف همواره مرا دنبال کرده است: در عکس عده‌ای از مقامات عالی‌رتبه کلیسا را می‌بینیم که با لباس و هیئت روحانی کنار چند افسر ارتش جلوی کلیسای جامع سانتیاگو ایستاده و دست راستشان را به سبک فاشیست‌ها بلند کرده‌اند. در این عکس خدا و میهن دوش به دوش هم ایستاده‌اند. آنها جز خفقان و خونریزی چیزی برای ما نیاوردند.

من هرگز نسبت به ژنرال فرانکو کینه تعصب‌آمیزی نداشتم و او را شیطان مجسم نمی‌دانستم. حتی تا حدی قبول دارم که او اسپانیای از رمق افتاده‌ی بعد از جنگ داخلی را از تعرض نازیان آلمانی حفظ کرد، هرچند که هنوز درباره موضع شخص فرانکو ابهاماتی وجود دارد.

اینک که در رویای نیهیلیسم بی‌آزارم فرو رفته ام، حق دارم بپرسم که چرا رفاه بیشتر و فرهنگ بالاتر فاشیست‌ها نه تنها بر وحشت و خشونت لگام نزد، بلکه آن را تشدید کرد. از این رو من که اینجا با صراحی روی میزم خلوت کرده‌ام در این لحظات می گویم که دیگر نه به خیرات ثروت اعتقادی دارم و نه به مواهب فرهنگ.