خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و سوم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و سوممحمد ایوبی[email protected]از دریا ترسیدی، چه شد امّا آب را متبرّک خواندی؟ تو، با چشمهای درشت خیس، گیج و ویج، مثل مردم آن جزیرهی بینام، پیرمرد را نگاه کردی تا قالب تهی کرد از شدّت غثیان. تو اما، عجیب بود، اما بود، حتا نشانهای از آفتاب سوختگی بر تن و چهره نداشتی در صورتی که پیرمرد را آفتاب دریا چنان سوزانده بود که تنش مثل گوشت آب پز، سرخ و ورم کرده بود. دست میزدند به هر جای پیرمرد، تکهای گوشت پختهی سرخ لهیده، توی دستشان میماند. نگاه کردی به پیرمرد، تا نفس آخر را کشید. جزیره ناشناس ، اما نزدیک به جزایر معروف خلیج فارس نمیتوانی از شانس خود ذرّهای گله داشته باشی. همین حالا، توی این نور کم که به نظرم گاه چشمک میزند تند مثل چراغی که شعلهاش را پنهان کنی پشت روزنامهای مثلن و بیدرنگ دست و روزنامه را کنار بکشی تا دوباره نور، همان بشود که بوده. توی سی و چند سالگی، انگار کناری – شاید پشت انبوه مردم جزیره، ایستاده باشم و با زحمت سرک بکشم تا بهتر تو را ببینم، تویی که هنوز ۵ سالت تمام نشده و عجیب نمیترسی و خیره شدهای به مردم جزیره، که در حیرت درونی خود غوطه میخورند. چه میدانند پدر، این ۵ سال و چند ماه، چقدر به تو رسیده؟ به ظاهر و باطنت هر دو هم. از کجا بدانند، همین حالا که سایهی مبهم غم دارد میآید و بر چهرهی گرد و سفید و مهربانت جا میکند خود را، رابینسون کروزئه خیال میکنی که در جزیرهی پرت افتادهاش با جمعه، چهها کرده و حتا قد و قواره و رنگ لباس گالیور را میشناسی، آدم کوچولوهاش را، میبینی از لا به لای انبوه مردم! گرز حسین کرد، قلعهی سنگ باران امیرارسلان و حرکت ماهی سیاه کوچولو را، میتوانی با دست نشان دیگران بدهی، اگر بتوانند دریچهای به جهان تخیل تو باز کنند. من که میدانم پدر، همین پنج سال و چند ماه، چقدر برایت کتاب خوانده، چقدر از فردوسی و سنایی و سعدی و ویکتورهوگو و اندرسن، وقت خواب حرفها زده که راحت تصاویر زندهشان را، در همان آسمانِ انگار کوتاه جزیره میبینی، حتا لبخندشان را میچینی با نگاه و دستشان را که از آن بالا برایت تکان میدهند، میتوانی لمس کنی، سه تفنگدارهای الکساندر دوما را زندگی کردهای، حتا حکایت داش آکل و کاکا رستم را خوب خوب میدانی، همانجور که پدر برایت تعریف کرده. این است که دلسوزی مردم جزیره را هم داستانهایی تازه میدانی و دلگیر نمیشوی، من اما، حالا البته، دلگیر میشوم از حرفهای مردم جزیرهی ال، حالا از حرف همهشان نه، از حرف بعضیهاشان. یادت هست که چه میگفتند نه؟ جادو ، که چهره تغییر میدهد، به فراخور هر زمانه. لکن هیچ پناهگاهی، جان پناه مردم نمیشد. تا حسابی مردم هراسیده، گیج و جنونزده به التماس افتادند، بارش نسیم دو نیمه شد و از میانش زنی، سی، سی و دو، سه ساله، انگار با چتر فرود آید، به سبکی بادکنک، بر تپهای شنی و خیس و کوتاه، دورتر از ساحل دریا فرود آمد، اما زن لبخند برلب، نه چتری داشت نه جارویی، که جادوگرها ، نوشتهاند بر آن سوار میشدند و پرواز میکردند. فقط با دستهاش، توی فضای خالی و روشن، مثل شناگری ماهر شنا میکرد تا فرود آمد. صدایش بلند و رسا بود: - «منم خدوج مهرانگیز پریسا حمیده! دیدم و شنیدم و دانستم – کجا بودم یا کجا پنهان شده بودم که شما ندیدید، ربطی به هیچ کدامتان ندارد، حتا به باقرحسن علی رحمت، که مدافع این بچه بود و حالا هم هست و مهربان مردی است آبدیده و شریف! دیدم چه کینهها به این بچه پیدا کردهاید و اگر از ترس زور بازو و قدرت کامل باقرحسن علی رحمت نبود، سر به نیست میکردید این پسرک سیاه چشم آفتاب سوخته را. آمدهام پسرک را ببرم و بزرگ کنم، نه اینجا البته، هراسی نیست از شمایان، خوش ندارم ، تنم از آتش نگاههای پنهان شما گر بگیرد و ناچار کاری کنم تا دودمان کینهورزان را به باد دهم و بعد خود را سرزنش کنم. پس پسرک را به من بسپارید و قایقی به من بدهید، محکم البته و قیراندود، تا با پسر، به جزیرهای دیگر بروم و خانه و زندگیاش را مهیا نمایم و بزرگش کنم و بعد بگذارم هرجا که میخواهد برود!» کورها - گفته اند، از خدا چه میخواهند؟ دو چشم روشن و بینا. از خداشان بود که شّر پسر از سر خویش وا نمایند. باقرحسن علی رحمت، به شوق لبخند زد و گفت خدا را شکر! پسر و قایق را به زن دادند. دو روز و سه شب پهنهی دریا را با پارو شکافت بیخستگی، صبح و ظهر و شب، دست میکرد توی آب دریا و ماهی درشتی میگرفت. در قایق کبابش میکرد و با هم میخوردند. آتش از کجا میآورد نمیدانم، هیمهی همیشه مهیای آشپزیاش از کجا میرسید نمیدانم! نمیدانم، نه، حتا نمیدانم آب شیرین قمقمهی کوچکش را از کجا پر کرده بود که گمان میکردی، با جرعهی اول تمام میشد و نمیشد. پارو میزد و قصه میگفت: از ملک جمشید و برادران، یوسف و ناجوانمردی برادران، حتا داستانی تعریف کرد که نمیشناختمش، برعکس آدمهای برادران دیگر داستانها، داستان برادران کارامازوف را، که بعدها، توی ده سالگی کتابش را گیر آوردم و خواندم و دیدم زن یک واو از آن جا نینداخته توی دریا. با دمیدن خورشید زرد و قهوهای و بزرگ صبح سوم رسیدیم به اهواز، از دریا ، به راحتی قایق را به شط کارون راه نمود. گفت: در این شهر سکونت خواهیم کرد. اما میدانم این دو سه روزه، سخت شیفتهی دریا شدهای، باکی نیست. اما باید دندان بر جگر صبر فشار بدهی تا بزرگ شوی، آن وقت هرجا که خواستی، خواهی رفت. من هم نخواهم بود تا جلوی تو را بگیرم. باشم هم جلوی تو که جای خود داری و عزیزی، جلوی هیچ کس را نخواهم گرفت. قایق را به ساحل رساند، یک تنه آن را کشید بر خیسی ساحل، میخ طنابش را دورتر کوبید، دستم را گرفت و راه افتاد. به خانهای رسیدیم، لبخند زد: «خانهی ما مهراب!» و نمیدانم از کجا کلید خانه را در آورد و در چوبی پر از قبههای فلزی را بازکرد و تو رفت، من هم، دستم توی دست محکم و نرمش بود و با او کشیده میشدم هر جا که میرفت. به مدرسهام برد و نامم را نوشت. خوشم نیامد از مدرسه، بچهها سر به سرم میگذاشتند و من نمیتوانستم با حرف از خود دفاع کنم و زدن، ممنوعترین کار بود در مدرسه و کریهترین و بدترین گناه که عقوبتش فلک بود، نه به وسیلهی معلمها یا حتا خود ناظم که همیشه ترکهی توی حوض خیسانده را چنان بالا میبرد و هوا را میکوبید که صدای وژه و غژه و گاه هوفهاش همه را هراسان میکرد. دروغ نمیگویم ، بار نخست من، منی که تا آن لحظه کتکها خورده بودم اما صدای گریهام را کسی نشنیده بود، ازترس خودم را خیس کردم، اما زن – خدوج مهرانگیز پریسا حمیده – گفت، هیچ اشکالی ندارد و ثابت کرد به من که این کار طبیعی بوده و هست و خودش خدمت ناظم خواهد رسید. اما اصرار کرد که: وقت آن رسیده مرا مادر صدا بزنی!» من واقعاً از فلک – که به کف با کفایت مدیر انجام میشد – ترسیده بودم گفتم - «از مدرسه بدم می آید.» گفت - «خب حالا هنوز میخواهی مدرسه را ول کنی؟» توی دلم گفتم «دارد کلک میزند، میخواهد مرا بترساند، حالا آنقدر مار خوردهام که حسابی افعی شده باشم، با این همه علاقهی مادرانه، با آن همه مهربانی و پختن غذاهایی که من دوست دارم، مگر ولم میکند به امان خدا؟» میدانی؟ زن را نشناخته بودم. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|