تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل نوزدهم

محمد ایوبی
[email protected]

این ابلیس و آن‌ها...

بر دامنه‌، قد‌، می‌افرازد و صنوبری می‌شود بلند و تیره‌، بی‌برگ و غریب‌. شعله می‌کشد حالا‌، آتش سرد در چشم‌های صنوبری‌اش، نگاه می‌گستراند بر درختچه‌های انبوه و در هم که زیر برفِ چلواری خواب اندوه می‌بینند.

در طرفة العینی‌، روپوش سپید برف گسترده بر درختچه‌ها و سبزه‌های زیر خاک، آب می‌شوند و جاری نشده، آتش می‌گیرند بی‌شعله و سرد و ناگهان. زاغی سراسیمه پر می‌کشد و می‌نالد - «برف‌ها! زندگی من! این آتش جهنمی از کدامین سمت رسید ناگاه؟» و سرگردان پر می‌کشد، لخت و هراسان به سمت قله (اگر به جا باشد هنوز) و نمی‌ماند تا ببیند لابه لای درختچه‌های مشتعل زبانه‌کش، بیست زاغ و سی زاغچه و سیزده زاغی و هفده کلاغ، در همان دمش نخست آتش سرد جزغاله می‌شوند.

میانه‌ی آتش، صنوبر قد افراشته‌ی غریب‌، می‌خندد و سایه‌های رقصان و بلند آتش را گاز می‌زند و می‌جود و به خشم‌، آتش تف می‌کند بر اطراف خود‌. انگارکن‌:
بنزین و نفت ناب دارد به جای آب‌دهن و می غرد:

«هنوز این، ابتدای عشق است و منزل‌های مشکل آن مانده است برای تو که حیوان دوپا باشی و می‌خندی مثل من‌، خلاف حیوانات دیگر!»

می‌داند این‌جا، انسانی نیست، این را نیز می‌داند که...

- «که چه؟»

از خود می‌پرسد و خم می‌شود، مچاله می‌شود، انگار کن: از شش جهت، شصت درد کشنده‌ی فضول بر او حادث می‌گردند. گریه می‌کند و آتش، ناگهانی‌تر از لحظه‌ی حدوث، خاموش می‌شود.

دشوار نمی‌نماید‌، هست و دشوارتر هم خواهد شد‌. می‌داند که دشوارتر خواهد شد تاب هجران می‌آورد ابلیس؟ شک دارد.
بعد از آن شکوه و عظمت‌، آن هبوط‌، این سقوط‌؟ سقوطی خاص‌، تنها یک‌بار در تمامی اعصار و سراسر کائنات‌، سر تا سر هستی‌، از ازل تا به ابد یگانه و تکرار نشدنی، فقط برای یک موجود که همو باشد؟

می‌خواهد نعره بکشد از ته سینه «یا خدا! مگر کسی، موجودی، چنین توانی دارد جز خود تو؟»

اما هیچ نمی‌گوید‌، به یاد گنجینه‌ی محفوظ می‌افتد، که او نگهبانش بود و جز خدا و او کسی از آن خبر نداشت:
«لا رطب و لا یابسن الی فی کتاب مبین!»

پس چرا ندیده بود او در این کتابِ مبین که خودش باید از آن مواظبت می‌کرد در همه حال؟ در تمام آن هزارهزار سال شکوه و عّزت پاسداری لوح محفوظ، چرا ندیده بود خود را لعنتی و مطرود تمام دوره‌ها؟ در لوح یگانه‌ی تقدیری که همه چیز ثبت شده بود؟

- «دیدم، منسوبم نکنید به نادانی و جهل! آن که چشم‌هایی بینا دارد و نمی‌بیند، نادان است و سر به هوا! سر به هوا بوده‌ام؟ این صفتی مناسبِ حتا یک قدیس نیست، چه رسد به عزازیل، فرشته‌ی پاسدار لوح یگانه‌ی محفوظ، لوحی که اشاراتی لازم از آن در توراة و انجیل و زبور و قرآن آمده.

دیدم با وضوح در لوح اشاره‌ای رفته به فریشته‌ای که ملعون ابدی خواهد بود‌. لکن کدامین فریشته‌؟ نامی نداشت آن موجود‌؟ و چرا بر یکایک فریشتگان‌، به نوبت ظن بردم و به خویشتن اما نبردم‌؟ پس این است سزای کبر و غرور و خودبینی‌! از خود نپرسیدم چرا‌؟ چرا باید همه‌ی فرشتگان دیگر، یکایک موقعیت سقوط به ورطه‌ی هولِ لعین را داشته باشند و من نداشته باشم‌؟ همین‌که بر خود چنین گمانی نبرده بودم‌، یعنی تنها خودم را، و نه هیچ کس دیگر را درخور لعنت ندانسته بودم.

لابد آن زمان سرخوشی خودبینی، همه کس را مستوجب طرد می‌دانسته‌ام و خویش را نمی‌دانسته‌ام حتا یک‌بار به خود چنین گمانی نبرده بودم که «تو نیز، ای عزازیل، می‌توانی همان مطرود باشی، و چرا نه؟ از کدامین فرشته برتر هستی؟»

طاعت طولانی‌ام، وبالم گشته بود. لابد اگر به فکر خود می‌افتادم، بی‌درنگ اندیشه را دور می‌کردم از ذهن که: مگر کدامین فرشته در طاعت و عبادات از تو سبق برده؟ کدامین موجود، سال‌ها خیره مانده از فراز سدرةالمنتهی، بر تخت؟ تا پرتویی از نور کر کننده‌ی محبوب، آن نور کامل و یگانه، آن نورالانوار را ببیند و بلرزد از شوق؟ و بمیرد و زنده گردد از هیبت و کرامت او، جز تو؟ چه کسی جز تو، از عشق او، لحظه‌ای به تاریکی موت لغزیده تا لحظه‌ی بعد، از مهرش‌، ولادتی تازه یابد‌؟ از موت به ولادت و از ولادت به موت‌، جز تو چه کسی در این سفرهمیشه از نیست به هست، ثنای او گفته و از ستایش بهره برده است.

این‌گونه، ناتوانی همه‌ی مخلوقات را نظاره می‌کرده و خویشتن را‌، جدای از مخلوقات می‌دانسته و حتا خنده بر گیجی تمام فرشتگان ساکن سدرةالمنتهی، که درک نمی‌کردند زمانی دیگر، هستی دیگری را دردستِ آفرینش دارد. یا از سنگینی مطلب، نگاه و حرکاتشان به ابلهان مانند شده بود؟ حرکت؟ حرکتی نبود از آن‌ها، عین مردگان به نور تند و یگانه نگاه می‌کردند و کورمال کورمال و هراسان از آن همه نور مطلق، دست را به پیشانی خود می‌رساندند یعنی می‌خواستند که برسانند، نمی‌رساندند، گم می‌کردند پیشانی‌ها را، مثلاً دستشان به گوششان که می‌رسید آهسته و با تأنی، نه با اطمینان، دست را می‌سراندند تا به پیشانی برسد، باز مطئمن نبودند که آیا دستشان به پیشانی رسیده؟ حس و حرکت از آن‌ها سلب شده بود. و این نشانه‌ی دورانی دیگر، هستی و خلقی دیگر بود. شاهکار مخلوقات باید به دست خالق، آفریده می‌شد چرا که تا آن وقت در خلق زمین و آسمان، چنین توفانی برپا نشده بود. فرموده بود:

«بشوید!» می‌شدند. لکن خلقت تکامل چه؟
- «من، گنج نهفته، که باید آشکار می‌شدم. چهره‌ی نامتناهی بی‌آغاز و بی‌پایان، که باید تصویری واقعی و حقیقی‌، اما یگانه می‌شد. این گنج باید شناخته می‌شد و توسط مخلوق آخرینم نیز. مخلوقی که فرا می‌گیرد عاشق من باشد، هر چند این عشق به فنای عاشق می‌انجامد، لکن این فنا، بقایی خواهد بود جاودانه»

تمام فریشتگان و اجنه، ذرّه ذرّه‌ی خاک و ستارگان افلاک، جماد و نبات و حیوان، صدای و سیع و گسترده‌ی اهورایی را شنیدند. فرشتگان در اوج وهم‌زدگی و جنیان در اوهام رنگ به رنگ گشته‌ی عصبی کننده و سرگردانی‌آفرین و تمام آسمان‌ها و زمین و هرچه در وجود آمده از بد و نیک‌، زیبا و زشت‌، ذرّه ذرّه‌ی موجودات عالم خاک و افلاک و عالم معنا و حتا موجودات رؤیا گونه و مواج عالم‌المثال، شنیدند صدای پاک و اهورایی را که «اوست کسی که خورشید را روشن و ماه را تابان کرد و برای آن ماه منزل‌هایی معین کرد تا شمار سال‌ها و حساب [خویشتن] را بدانید. خداوند این را جز به حق نیافریده است و برای اهل معرفت آیات خود را به روشنی بیان می‌دارد. در پی هم آمدن شب و روز و در آن‌چه خداوند در آسمان‌ها و زمین آفریده است مایه‌های عبرتی برای پروا پیشگان است.» [آیات ۵ و ۶ سوره‌ی یونس]

اینک خلقت را وجهی دیگر، معنایی دیگر باید. خلقتی ناب‌تر و اصولی‌تر و کامل‌تر از خلقت‌هایی که تاکنون به قدرت قاهر و کامل او صورت گرفته. خلقت را طرحی نو و دیگرگونه باید.

فرشتگان‌، وهم ‌زده به هم، آهسته گفتند: خلقت آدم؟ آن که خلیفه و جانشین خود او بر اریکه و تخت خاک و قدرت زمین، تکیه زند؟ مخلوقی از خاک؟ و آیا چنین مخلوقی لیاقت شناخت او و کشف گنج پنهان، خدای یگانه، خواهد داشت؟»
حتا نظر از من پرسیدند: «عزازیل؟ تو داناتری از بیشتر ما، چنین مخلوقی نیاز به این کبکبه و دبدبه دارد؟

گفتم - «چه کبکبه و دبدبه‌ای؟ کار بر همان اصول پیشین می‌رود!»

یکی گفت - «خیر عزازیل، شنیده‌ایم که خداوند، فرشته‌ای می‌فرستد، تا از زمین خاکی به درگاهش بیاورد و نیز شنیده‌ایم که قرار بر این است که خداوند تبارک وتعالی، به کف مطهر و با کفایت خویش، آن خاک، با آب بیامیزد پس آن‌گاه به دست خویش آن گل را ورز آرد و تندیسی بسازد چنان‌که خود او از چگونگی تندیس مطلع است و بس!»

یکی دیگر گفت - «و نیز – این مهّم است! – که شنیده‌ایم مخلوق تازه سرور و مولای همه ما و برتر از همه‌ی ما خواهد بود!»
- «و حتا خداوند از ما خواهد خواست، او را سجده کنیم و تکریم و کرنش نمائیم!»

گفتم - «شدنی نیست! مگر همه‌ی ما به خود الله سوگند نخورده‌ایم که:

جز او، کسی را سجده نبریم و تعظیم نکنیم؟»

صدایی به درد، از سمتی آمد: - «ما، به راستی که گیج و گول، درمانده‌ایم!»

و صدایی نالید به هذیان - «اینک، انگار کن، به چرخه‌ای اندریم که سخت و سریع و هراس‌آور چرخیده و گیج مانده‌ایم ما، این جهان در راه را نمی‌شناسیم. نه، نمی‌دانیم چه خواهد شد و بر ما چه خواهد رفت.

من، فکر کردم - «و بر تمام عوالم چه خواهد رفت؟ شدنی نیست. فرمان نخستین را مگر در یاد نداریم؟»
و گیج و گول و ترسان و سایه وار، خزیدم تا شاید مسئله را دریابم.

خداوند جبرئیل را فرمود: «به زمین سفر کند و از حّد اوسط مکّه و طائف مشتی خاک بیاورد، تا از آن خاک آدم را خلق کند.»
پس، فرشتگان، هر کدام در حوزه‌ی خویش، از پس جلوه‌هایی از رنگ آبی و بنفش و نقره‌ای و طلایی، مات زده، با نگاه، جبرئیل را بدرقه کردند. چون باز آمد. متاثر و متأسف بود که با دستی تهی بازگشته بود.

اندوه، در نگاه و کلماتش بود جبرئیل و چون سخن گفت، فضای روشن آسمانی، کدر شد و شیرینی لبخند، در کام فرشتگان، به تلخی نشست. من خیره به چهره‌ی جبرئیل سخن‌گو، از هراس میانه‌ی بیم و امید، یله بودم. می‌دانستم تمام این کش و واکش‌ها‌، باید که به فریشته‌ای مربوط شود که لعنتی خواهد شد و اینک به خویش آمده بودم و دریافته‌، که آن ملعون آتی، از کجا که من نباشم‌؟ همان عزازیل‌، پاسدار لوح معتبر محفوظ.

همه‌ی فرشته‌ها‌، مثل من شنیدند که جبرئیل گفت‌: رفته تا مشتی خاک برگرداند‌، لکن زمین ضجه زده ناگاه‌، همان دمی که خم شده تا خاک بردارد از زمین‌. شیون کرده که یا جبرئیل‌، می‌دانم‌، قرار است جسد مخلوق تازه‌، از خاک من ساخته شود. این را نیز می‌دانم که ذرّیه‌ی مخلوق تازه‌، بر همین خاک – که منم – فتنه‌ها خواهد گسترانید و شرستان‌ها بر پا خواهد کرد‌، بر همین خاک جمادی – که منم – تمنا می‌کنم، به التماس افتاده‌ام، تا درگذری و از خاکم برای خلقت تازه، ذرّه‌ای نگیری!»
و جبرئیل‌، رحم آورده بود بر خاک و دست‌خالی بازگشته بود.

خدای تبارک و تعالی میکائیل را فرستاد که «برو و خاک میان طائف و مکه چیزی بیاور تا معجزه‌ی خلقت آشکاره‌تر شود.» میکائیل، رفت و نگرانی من بالا گرفت او نیز چون برگشت، با دست خالی بازگشته بود. حکایت همان بود که بود، زمین به التماس افتاده بود و گریسته بود حتا و شرم و ترّحم در میکائیل، کارساز افتاده بود و تنها برگشته بود. بار دیگر، اسرافیل را روانه فرمود خدای تبارک و تعالی، لکن او نیز بر زمین رحم آورده بود و دل‌رحمی کرده و تنها بازگشته بود. قدری از گره‌ی اندوه و هراس پیشانی من گشوده شد. لکن چون خدای یگانه عزرائیل را برای آوردن خاک فرستاد، آه از نهادم برآمد، می‌دانستم، عزرائیل به لابه و زاری هیچ کسی، گوش نمی‌دهد، اگر که گوش می‌داد، ملک‌الموت نمی‌بود – ملک‌الموت باید قساوت کامل باشد و فقط به امر و فرمان خداوند تسلیم باشد.

زمین، گریسته بود، شیون کرده بود، هزار هزار دست بر خاکش روئیده بود به یک لحظه تا بتواند با همه‌ی دست‌ها‌، بر سر بکوبد و کوبیده بود‌، اما عزرائیل‌، بی‌اعتنا به لابه و گریه‌ی های های زمین، از حّد اوسط طائف ومکّه، خاک برداشته و برای خالق آورده بود.

این که خدای تبارک و تعالی چهل شبا روز، خود، با دست‌های نازنین خویش‌، گل آدم را ورز داد‌، سخنی نیست و نیز این‌که‌، تندیسی جذاب و چشم نوا از آدم خاکی‌، ساخت و سخت در چشم و ابرو و بینی او‌، ظرافت به خرج برد و ظریف‌کاری نمود‌، باز سخنی نیست‌. اما‌، این دیگر تحمّل شدنی نبود که‌، چون جسم بی‌جان آدم را به کف با کفایت خویش پرداخت. از روح خویش در این کالبد تیره دمید و زنده‌اش کرد. کاری که جهت هیچ فرشته و اجنه‌ای، هیچ جماد و نبات و حیوانی‌، نکرده بود‌، نخواسته بود که بکند.

تنگنای هراس‌آور مطلق‌: فرمان نهایی حق‌: ای فرشتگان من‌، بر این مخلوق‌، بر این آدم‌، که به هیأت خویش ساخته‌ام، لکن هیبت مرا نخواهد داشت تعظیم کنید، همه یکایک حتا عزازیل. کمر به تکریم آخرین سرمایه‌ی زمین‌، خم کنید خلقت تکاملی حیوان را، شکوه رهبر خاک را، خلق آدم را‌، به احترام و عزّت سجده برید.

و عزازیل، که هنوز ابلیس نشده بود، اما داشت می‌شد. که باید، ناگهانی از هبوط با شکوه، به سقوط تاریک بیفتد. پس رفت و پس‌تر، تا سایه‌ی برگ درشتی از سدرةالمنتهی چهره‌ی وهم‌زده‌اش را تاریک‌تر کرد و با خویش‌، در درون خویش به مجادله نه‌، به مقاتله افتاد:

«چه بایدم کرد؟ اینک، بعد از آن همه سال‌های خوب، مگر نه از آتشم من و این مخلوق تازه از خاک؟ نار، همان نور است، نباشد هم نسب به نور می‌برد، اما خاک چه؟ تیره است و انبوه، جای حشرات فساد، موجودات دشمن روشنایی، منزل عقرب و مار و تاریکی.»
بهتر می‌نمود که مثل فرشتگان دیگر تعظیم کند و غائله را ختم به خیر نماید. لبخند هم زد، اما...

- «ختم به خیر؟ هرگز! خالق مرا در چنبره‌ی مکر افکنده. آری، آری مگر نه والله خیر الماکرین؟ تعظیم ببرم، نخواهد گفت: تو را چه می‌شود عزازیل؟ فرمان نخستین مرا به این زودی از یاد بردی؟ این ماجرا برای آزمون تو بود، مگر فرمان اول این نبود، که جز من کسی را سجده نکنید؟

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)