خانه > کتابخانه > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل شانزدهم | |||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل شانزدهممحمد ایوبی[email protected]هاسمیک، کتلت درستهاش را میزند توی کاسهی کوچک پر از ماست برابرش و میگذارد توی دهن، عشرت سبزی خوردن را میگذارد کنار دست هاسمیک روی سفره. ما پس چون ابلیس گرد جملهی قالب آدم برآمد هر چیزی را که بدید از او اثری باز دانست که چیست؟. اما چون به دل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان، هر چند کوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت. همهی لرزش دست و دلم سال ١٣۴۲ برادرها، به گمانم گیج شده بودند اینگونه پناه گرفتنشان را در سکوت، پیشتر هم دیده بودم. میدانستم میخواهند فرصتی به دست بیاورند. مخصوصاً سلیم که خود را داناترین و لاجرم تواناترین میدانست. میدانستم میخواهد و چون میخواهد حتماً فرصتِ مغتنم را به دست میآورد تا حمله کند. اما مادرم، که گویا توی اتاق من گوش ایستاده بود، ناخواسته و نادانسته، نقشهی استفاده از سکوت برادرها را به هم زد. تاپ تاپ، پاهای سنگین و قدرتمند و چاقش را به زمین کوبید و آمد توی مضیف و بیاعتنا به اشارات ابرو و چشم سلیم، دهن بازکرد و تند شد: - «ببینید ای آقایی که اسمتان را نمیدانم، راستی شسمک[۱] ؟ (ضیا متوجه نشد، با اینکه عربی را خوب میدانست) و شما هم خانوم جان! ببین، اگر قمر ما، مثل تو، اینجور اظفور [۲] رنگ کند. همین سلیم سرش برید، نهاد روی سینهی خودش، ها، هان، به همین راحتی که من چشم بستم و بازکردم.» ضیاء دست بالا برد برای خانم و بیدرنگ و محکم گفت - «خانم عظیمی! همان آزادی آدمها و مساواتی که بهاش اعتقاد دارید به ما قاطعانه میگویند که باید به اعتقادات و باورهای دیگران احترام بگذاریم، حتا اگر خلاف اعتقاد و باور ما باشند.» سلیم، چیزی توی گوش مادر گفت، یعنی بلند شد رفت طرف مادر و چیزی توی گوشش زمزمه کرد که مادر، سریع رفت توی اتاق من و بعد صدای کبکابهایش [۳] از توی حیاط آمد. ضیا گفت - «ما فقط از صدای ایشان استفاده میکنیم اگر مساعد باشد. خودشان پیدا نیست توی تصویر، اگر اجازه بدهید، همین حالا چیزی بخواند مشخص میشود که به درد این کار میخورند یا نمیخورند. فکر کردم، اگر شما قبول زحمت بفرمائید و به عنوان راهنما، همراه ما به هور بیائید و همشیره هم در پناه شما باشند خیال همهی ما از هر جهت راحت خواهد بود. در واقع مسئولیت من به عنوان همه کارهی این فیلم کمتر میشود و از همه مهمتر، کار بهتر و راحتتر پیش میرود!» لطیف گفت - «خود قمر باید حرف بزند!» به سلیم گفت و سلیم به من نگاه کرد. سرم را زیر انداختم، نگاه سلیم، هراسآور اما خنثا بود. دوست داشتم از نزدیک فیلمبرداری را ببینم و خودم را هم محک بزنم. اما نمیدانستم چه بگویم. همانطور سر به زیر به کلمات دندان زدم: لبخند زد و خیره ماند به ضیا. صدای تکاتک تسبیح درشت دانهی سلیم، لحظهها را میشکست. لطیف، بیصدا و آهسته تسبیح خود را گذاشت روی فرش برابر خودش تا به صدای تسبیح برادر بزرگتر خدشه نزند و نشان غریبهها بدهد که اختیاردار همهی ما، سلیم است و این اختیارمندی آنچنان عمیق و مهم است که حتا صدای هیچ تسبیحی نباید با صدای تسبیح همه کاره و پدر خانواده، رقابت کند. تسبیح را داد دست دیگر و سینه صاف کرد سلیم، بعد جا به جا شد و گفت - «عرض شود خدمت آقای عالمی! شما گمان نکنم به دو راهنما احتیاج داشته باشید. بنده که نمیتوانم خانه و خانواده را رها کنم و بیایم با شما. چون هر کاری پیش بیاید، غریبه و آشنا سراغ مرا میگیرد که مسئولیت خانواده را بر دوش دارم. اما لطیف را میتوانم با شما بفرستم. در مورد همشیره هم، قرار به آمدن او هم باشد دیگر با لطیف است که مسئولیت خواهر را بپذیرد و در واقع مواظبت از او را کار اصلی خود بداند. وقتی گفتم - «گمان میکنم آمادهام، دل میکوبید به سینه و شقیقههایم تیر میکشید و عرق توی تنم زیر لباسها راه افتاده بود و هیچ نمیدیدم و هیچ نمیشنیدم و کلمات متن توی دستم ریز میشدند و میرفتند تا محو شوند. تار میزدند چشمهای من، انگار هر چه را میدیدم از پشت شیشهای گرفته و کدر میبینم. با هراس و پا در هوایی خواندم: اگر کس توان آن داشته باشد که در شبی مثالی به عالمالمثال چشم بگشاید، در چشمهی نور اختری مثالی، تن بشوید و بگذارد دَمِش نسیمی بر آمده آز حلقوم آسمانی آبی و مثالی، او را به فرسنگها فراتر از شب مثالی ببرد و آن جا میان ستارگان سرخوش شبگرد و سیارگان مست سرخوشتر، برجی بسازد از تخیل ناب و آن گاه هم نفس جنون، با شهابی روشن، سبق بگذارد و سالهای نوری از شهاب پیش افتد و از شتاب و تعجیل به دامن کوهی بغلتد و در کشاکش ماه دریایی شود و تن به مّد بسپارد تا ماه فرازش بکشد و در کویری فرودش آرد کشف نشده، عمیق، بیآغاز، بیپایان، آن گاه کنار ریشهی خار مغیلانی، سایهای را خواهد دید که چون مِه، مهی سیاه، برفضایِ دهشت کویر. مثل ابری تشنه میخزد، جمع میشود، موج میگردد، به دمی شش جهت فلکی را بر هم میدوزد و با هزار کلامِ، کلام سلیس و روان، از گریه، بدعتی میآفریند که گاه بوی شعر میدهد و گاه طعم جنون. وقتی، به صدای خودم گوش دادم، حس کردم، کسی دیگر است که دردش را فریاد کرده است که درد من هم هست! حس کردم گویندهای هم سال من، دارد از عشقی سخن میگوید که حالا پیرامونش موج میزند و با زبانی روان، بدون هراس، او را به خویش میخواند، تا بیهودگی را ادامه ندهد، تا خود را با محبت به مفهوم برساند و هوّیت عشق باشد در سردترین سرزمین خرافاتی! زنی که جای من حرف میزد، داشت عشق را میشناخت و سرما از تن وا میهشت. صدای من، حتا مادر را پشت در کشانده بود، مادر را نه، صورت مهاجم همیشه، مثل سایهای محو و مسخ کشانده بود پشت در و ساکت و صامت، از او تندیسی هراسان ساخته بود. لطیف هم لبخند میزد اما اخم سلیم را که دید، خود را جمع و جور کرد. سلیم را کارد میزدی خونش در نمیآمد. من اما انگار راه زندگیام را یافته باشم، قصد نداشتم این بار میدان را خالی کنم به دستور سلیم. بارها پس نشسته بودم اما این بار را نمیخواستم پس بنشینم، تازه میدیدم درسهایی که خواندهام، معنا پیدا کردهاند. وقتی لطیف مهمانها را به تنها مهمانخانه شهر برد . (سلیم ، حتا تعارفی خشک و خالی نکرد!) و قرار شد عصر، وسایل سفر را طبق صورت سلیم و لطیف، تهیه کنند. من گیج و آشفته به اتاقم پناه بردم: پدر گفت - «نباید هراس به خود راه بدهی دختر! کار خلاف که نمیکنی؟ سلیم گَنده دماغ است، اما خیال نمیکنم احمق باشد! بخواهد حماقت کند، خودم آدمش میکنم!» آمدم به خود بگویم - «چیزی را که نه به بار است و نه به دار است؟» اما زبانم، حتا در سکوت و تنهایی نگشت. دیدم، تغییر کردهام به واقع، کافی بود چشمم به نور چراغ بیفتد، یا آفتابی که خانهی بزرگ ما را پر میکرد. تا از شرم لرزه بر تنم بنشیند. روشنایی، نام ضیا را میآورد و تاریکی هم. سلیم، خیره نگاهم میکرد و سر تکان میداد، اول ساکت نگاهم کرد، تا مثل همیشه، ترس جوانه زده در دلم را، بارور کند. همیشهی خدا اول با نگاه و چرق چروق رگ دستها را شکستن، فضا سازی میکرد. پانوشتها: ۱- اسمت چیه؟ ۲- ناخن ۳- دمپایی ساخته شده از چوب و تخته |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|