رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۳ شهریور ۱۳۸۷
دکتر گلاس ـ بخش بیستم و یکم

آن مُهره‌ها و آن بوی دلنشین

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۲۴ اوت

زکامم تبدیل شده به آنفولانزایی خفیف. پذیرشِ بیماران را متوقف کرده‌ام و در خانه مانده‌ام. نمی‌خواهم بیماری‌ام به دیگران سرایت کند. به خانوادۀ روبین1 گفته‌ام به مهمانی شام‌شان می‌روم. ولی نمی‌توانم بروم؛ حتی نمی‌توانم چیز بخوانم.

همین الان داشتم با یک دسته ورق که از زمانِ پدرم باقی مانده، با خودم ورق‌بازی می‌کردم. فکر می‌کنم بیش از ده دوازده دسته ورقِ بازی توی کِشوِ میزِ قمارِ چوبِ ماهونِ زیبایم وجود داشته باشد؛ میزی که اگر کوچک‌ترین گرایشی به قمار می‌داشتم، به‌تنهایی برای به تباهی کشیدنم کافی بود.

وقتی دو طرفِ میز بیرون کشیده شود، رومیزی فلانل صفحۀ آن را می‌پوشانَد. در طولِ لبه‌هایش شیارهای مستطیل‌شکلی هست برای نشانه‌گذاری. روی این شیارها، به‌شکلِ زیبایی خاتم‌کاری شده.
پدر عزیزم چیزی بیشتر از این برایم ارث باقی نگذاشته است.

باران و باران... و این باران نیست که می‌بارد، کثافت است. آسمان دیگر خاکستری نیست، قهوه‌ای است. وقتی باران لحظه‌ای آهسته‌تر می‌بارد، آسمان به‌رنگِ زردِ چرکی روشن می‌شود.

روی ورق‌های بازی روی میزم گلبرگ‌های ازهم‌پاشیدۀ یک شاخه رُز ریخته است. نمی‌دانم چرا گلبرگ‌هایش را کنده‌ام. شاید برای این‌که یادم افتاد بچه که بودم عادت داشتم گلبرگ‌ها را بریزم توی هاون و آن‌قدر بچرخانم‌شان تا به‌شکلِ مُهره‌های کوچکی درآیند. بعد به نخ می‌کشیدم‌شان و به صورتِ گردن‌بند درمی‌آوردم‌شان و روزِ تولدِ مادرم، به او هدیه می‌دادم. آن مُهره‌ها چه بوی دلنشینی داشتند! اما پس از چند روز، مثلِ کشمش، به‌هم چسبیده و پلاسیده می‌شدند و باید میریختمشان دور.

راستی، آن رُزها... آن‌ها هم داستانی دارند! امروز صبح، وقتی رفتم توی اتاقِ نشیمن، اولین چیزی که دیدم کارتِ ویزیتی بود مقابلِ آینه، کنارِ گلدان. کارتِ اِوا مِرتنس بود. هنوز نمی‌دانم چه‌طور شد دیروز آن را ندیدم. از کدام جهنم‌درّه به فکرِ این دخترِ زیبای مهربان رسیده که برای گناهکارِ بی‌ارزشی چون من، گل بفرستد؟

اگر تیزبینی‌ام را به تقلا وادارم و بر کمرویی‌ام غلبه کنم، مسلماً می‌توانم دلیلِ اصلی‌ترِ آن را حدس بزنم. اما دلیلِ بلاواسطه‌اش چیست؟ بهانه‌اش برای فرستادنِ این گل‌ها چیست؟

هرقدر مسأله را بررسی می‌کنم، دلیلِ دیگری به فکرم نمی‌رسد جز این‌که جایی خوانده یا از کسی شنیده که من هنگامِ مرگِ غم‌انگیزِ کشیش حضور داشته‌ام و تصور می‌کند عمیقاً تحتِ تأثیر قرار گرفته‌ام. بنابراین، به‌عنوانِ نشانۀ اظهارِ همدردی، گل‌ها را فرستاده. ناگهانی و بدونِ انگیزۀ قبلی عمل کرده؛ کاری که از جانبِ او طبیعی به‌نظر می‌رسد. این دختر قلبِ مهربانی دارد...

اگر بگذارم عاشقم شود، چه پیش خواهد آمد؟ خیلی تنهام. زمستانِ گذشته، گربۀ سیاه و سفیدی داشتم، اما همین‌که بوی بهار بلند شد، رفت و دیگر برنگشت. اکنون که تابشِ رقصِ اولین شعله‌های پاییزی را روی قالی که مثلِ شعلۀ آتش سرخ است می‌بینم، یادِ او می‌افتم که عادت داشت دراز بکشد این‌جا، کنارِ بُخاری و فِرفِر کند.

بیهوده می‌کوشیدم مهر و علاقه‌اش را جلب کنم. شیری را که برایش می‌گذاشتم لیس می‌زد و حریصانه می‌خورد و خودش را با آتش گرم می‌کرد، ولی قلبش همچنان سرد باقی می‌ماند. آن گربه چه شد؟ گربۀ بدذاتی بود. می‌ترسم اگر هنوز زنده باشد، فاسد شده باشد. دیشب، صدای گربه‌ای را شنیدم که در گورستان می‌گشت. مطمئنم صدای گربۀ خودم بود.

*

چه‌کسی گفته: «زندگی کوتاه است، ولی ساعت‌ها طولانی‌اند»؟ باید ریاضیدانی مثلِ پاسکال بوده باشد، اما نه، فِنِلون2 بوده. افسوس، کاش من بودم!

*

چرا عطشِ عمل‌کردن داشتم؟ شاید همان‌طورکه مارگوت ملکۀ ناوارا3 در شعری گفته: «برای آن‌که بر دلتنگی و ملالم غلبه یابم.» اما دیگر مدت‌هاست از آن زمان گذشته که ملال امتیازِ «اصیل‌زادگان» تلقی می‌شد. بنابر قضاوتِ خودم و چند نفری که می‌شناسم‌شان، به‌نظر می‌رسد همراه با افزایشِ فرهیختگی و رفاه در میانِ عوام، ملال نیز در حالِ گسترش است.

عمل همچون توده ابرِ بزرگ و عجیبی بر من ظاهر شد، رعد و برقی زد و گذشت، ولی ملال باقی ماند.

به‌هرحال، در این هوای نکبتی، آدم دچارِ سرماخوردگی می‌شود. در چنین روزهایی به‌نظر می‌رسد از گورستان بوی جسد برمی‌خیزد و از درزِ در و پنجره، به اتاقم نفوذ می‌کند.

احساس می‌کنم قطراتِ باران که به پنجره می‌خورند، بر مغزم می‌چکند تا سوراخش کنند. مغزم اشکالی پیدا کرده؛ نمی‌دانم بیش از اندازه خوب کار می‌کند یا بیش از اندازه بد. به‌هرحال، آن‌طورکه باید باشد نیست. اما خودم می‌دانم که قلبم سرِ جایش هست.

چکه، چکه، چکه... چرا این دو تا درختِ کنارِ گورِ کارل مایکل بِلمَن4این‌قدر نازک و توسری‌خورده‌اند؟ گمان می‌کنم بیمارند. شاید از گاز مسموم شده‌اند. کارل مایکلِ پیرِ ما باید زیرِ درختانِ تنومند می‌آرمید؛ درختانی که باد در میانِ شاخ و برگ‌شان زوزه می‌کشد. آرمیدن؟ راستی آیا امکانِ آرمیدن وجود دارد؟ آرام و خوش؟ آیا انسان می‌توانست بیارامد اگر از شعرِ معروفِ بودلر5 فقط همین دو مصرعی را که یادم مانده، می‌دانست؟
شبحِ شاعرِ پیر در ناودانِ بام سرگردان است

و صدایش چون روحِ یخزده‌ای است اندوهناک.

بودلر اقبالش بلند بوده که مجبور نبوده شعرش را به زبانِ سوئدی بشنود! این زبانِ ما، روی‌هم‌رفته، عجب زبانِ گندی است! کلمات انگار شستِ پای هم را لگد می‌کنند و همدیگر را هُل می‌دهند می‌اندازند توی جوی. همه‌چیزش خام است و محسوس. در این زبان، نه نیم‌پرده‌ای وجود دارد، نه اشاره و تمثیلِ لطیفی، و نه حتی می‌توان دو مطلب را به‌شکلِ ظریفی به‌هم پیوند داد. زبانی است که به‌نظر می‌رسد برای این خلق شده که به این عادتِ ریشه‌کن‌نشدنی توده‌ها که حقیقت را در هر وضعیّتی فاش می‌کنند، استمرار بخشد.

هوا تاریک و تاریک‌تر می‌شود. اکنون در ماهِ اوت، هوا به‌اندازۀ ماهِ دسامبر تاریک است. رُزهای سیاه دیگر پژمرده شده‌اند، اما در این تاریکی، ورق‌های روی میز، با رنگ‌های خندان، هیاهوکنان، می‌درخشند تا به‌خاطرِ من بیاورند که چگونه زمانی برای دور کردنِ دیوانگی و بیماری شاهزاده‌ای مجنون، ابداع شدند. اما تنها فکرِ این‌که ورق‌ها را جمع کنم و بچینم یک طرف و بعد آن‌ها را بُر بزنم و یک دورِ دیگر با خودم بازی کنم، به وحشتم می‌اندازد. فقط می‌توانم بنشینم و نگاه‌شان کنم و بیتی از آن قصیده را برای خود تکرار کنم که می‌گوید:
سربازِ دل و بی‌بیِ خاج، اندوهناک،

زمزمه می‌کنند عشقِ مدفون‌شدۀ خود را.

دلم می‌خواست می‌توانستم بروم به آن کلبۀ کثیفِ آن‌گوشه و با دخترانِ آن‌جا آبجو بنوشم، پیپ دود کنم و با «مادام» ورق‌بازی کنم و در موردِ رُماتیسمش توصیه‌هایی به او بکنم. هفتۀ پیش آمد مطبم و از چاقی، درشتی هیکل و سرنوشتش شکایت کرد. زیرِ غبغبِ آویزانش، گلِ سینۀ طلای بزرگی بود و حقِ ویزیت را با اسکناسی پنج کرونی داد. تعیینِ نوبتِ بعدی ملاقات موجبِ دلخوشی‌اش خواهد شد.

زنگِ در به‌صدا درمی‌آید. کریستین در را باز می‌کند... چه‌کسی می‌تواند باشد؟ مگر نگفته بودم امروز کسی را نمی‌پذیرم؟... نکند کارآگاه است؟... خود را بیمار جا زده... باشد، بیاید تو... رفیقِ عزیز! حسابت را خواهم رسید!...

کریستین لای در را باز می‌کند و نامه‌ای با حاشیۀ سیاه را می‌اندازد روی میزم. دعوتی است برای شرکت در مراسمِ تدفین.

*

بله، در موردِ عملم... «اگر حضرتعالی مایل‌اند این ماجرا را در قالبِ نظمِ حماسی بشنوند، برای‌شان هشت خیلینگ6 آب می‌خورد!...»


۲۵ اوت

قیافۀ چند آشنا از دورانِ جوانی‌ام را در خواب دیدم. دختری را هم که مدت‌ها پیش، وقتی جوان بودم و هنوز کسی را نکشته بودم، یک روزِ نیمۀ تابستان بوسیده بودمش، در خواب دیدم.

دخترانِ جوانِ دیگری را هم که آن روزها به محفلِ ما تعلق داشتند، در خواب دیدم. آن یکی که آن سال که دیپلم گرفتم، خودش را برای پیوستن به کلیسا آماده می‌کرد و همیشه می‌خواست در بارۀ مذهب با من صحبت کند و آن دیگری که ازم بزرگ‌تر بود و فقط می‌خواست غروب‌ها کنارِ پرچینِ یاسمنِ باغِ ما بایستد و با من نجوا کند. و آن دیگری که همیشه دستم می‌انداخت و یک بار که برای تلافی دستش انداختم، به‌شدّت عصبانی شد و آن‌قدر گریه کرد که به تشنج افتاد...

همه‌شان رنگ‌پریده بودند و در غروبی غمگین قدم می‌زدند، با چشم‌های گشوده و ترسان. همین‌که نزدیک‌شان شدم، به همدیگر علامت دادند. می‌خواستم باهاشان صحبت کنم، اما برمی‌گشتند و جوابم را نمی‌دادند.

در خواب، با خودم فکر کردم: «کاملاً طبیعی است، آن‌قدر تغییر کرده‌ام که مرا نمی‌شناسند.» اما در عینِ حال می‌فهمیدم که دارم خودم را گول می‌زنم و آن‌ها مرا خیلی هم خوب شناخته‌اند.
از خواب پریدم و زدم زیرِ گریه.

▪ ▪ ▪


پانوشت‌ها:

1- Rubin
2- Fénelon(1715-1651) شاعر و متکلم فرانسوی که به عرفان تمایل داشت.
3- Navarra استانی خودمختار در اسپانیا.
4- سلت‌ها: در Carl Michael Bellman (1795-1740) شاعر ملی سوئد، اهمیت او را برای زبان سوئدی برابر اهمیت شکسپیر برای زبان انگلیسی می‌دادند.
5- Baudelaireشارل بودلر ۱۸67- ۱۸21 شاعر مشهور فرانسوی. اغلب از او بهعنوان پایه‌گذار مدرنیسم در ادبیات نام برده می‌شود.
6- خیلینگ (Skilling) واحد سکۀ قدیمی سوئد که در قرن هجدهم و نوزدهم رایج بود.


بخش‌های پیشین