رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۸۷
دکتر گلاس ـ بخش هفدهم

مثل حلزون با پوسته‌ی صدفی‌اش

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۱۲ اوت

امشب، خورشید چه‌قدر باشکوه بر خروسِ بادنمایِ بُرجِ کلیسا می‌تابد! از این موجودِ زرنگِ زیبا که پیوسته با باد می‌چرخد، خوشم می‌آید. برای من، همیشه یادآورِ خروسی است که در لحظه‌ای خاص، سه بار می‌خواند.1 این نشانۀ نبوغِ کلیسای مقدس است که با انکار خدای خویش، به حیات خود ادامه می‌دهد.

در این شبِ زیبای تابستان، کشیشِ کلیسا تکیه داده به بازوی همکارِ جوانش و در باغِ کلیسا قدم می‌زند. پنجرۀ اتاقم باز است و بیرون آن‌قدر آرام است که صدای حرف زدن‌شان گاهی تا این بالا می‌آید. دربارۀ انتخابِ قریب‌الوقوعِ کشیش کلیسای جامع شهر صحبت می‌کنند.

صدای کشیشِ کلیسا را می‌شنوم که نامِ «گرگوری» را بر زبان می‌آوَرَد. نامِ او را بدونِ اشتیاق و کوچک‌ترین احساسِ رفاقتی ادا کرد. گرگوری از آن دسته روحانیانی است که همیشه عوام‌الناس را در کنارِ خود دارند. به‌همین دلیل، همکاران‌شان مخالفِ آن‌هایند.

از لحنِ صدای کشیشِ کلیسا که نامِ گرگوری را کم و بیش به‌طورِ حاشیه‌ای ذکر کرد، چنین برداشت کردم که معتقد است گرگوری هیچ شانسِ جدیای ندارد. من نیز همین نظر را دارم. فکر نمی‌کنم هیچ شانسی داشته باشد. اگر او به مقامِ کشیش کلیسای جامع برگزیده شود، بیش از آن تعجب می‌کنم که برگزیده نشود.

*

امروز دوازدهم ماهِ اوت است. چهارم یا پنجم ژوئیه بود که رفت پولرا و می‌خواست شش هفته آن‌جا بماند. بنابراین، چند روز بیش‌تر طول نخواهد کشید که دوباره بشّاش و سالم، سر و کله‌اش پیدا شود.


۱۳اوت

چگونه باید انجام شود؟ اکنون مدت‌هاست چگونگی آن را می‌دانم. اتفاق خودش مسأله را حل کرده است.

قرص‌های سیانور پتاسیمی که موقعِ ساختن‌شان تصور نمی‌کردم برای هیچ‌کس جُز خودم ازشان استفاده کنم، باید به خدمت فراخوانده شوند. یک چیز بدیهی است و آن این‌که نباید گذاشت قرص را توی خانۀ خودش بخورد. باید همین‌جا، در مطبِ من، اتفاق بیفتد.

البته صورتِ خوشی ندارد، منتها چارۀ دیگری نیست. می‌خواهم هرطور است، سر و تهِ قضیه را هم بیاورم. اگر قرص را توی خانۀ خودش و طبقِ تجویزِ من بخورد و بلافاصله از پا درآید، این خطر وجود دارد که پلیس میانِ این دو واقعه ارتباطی تشخیص دهد.

بدتر از همه این‌که ممکن است پای کسی که می‌خواهم نجاتش بدهم به ماجرا کشیده شود و خیلی ساده موردِ سوءِظن قرار گیرد و نامش همۀ عمر آلوده شود و چه بسا به‌جُرمِ قتل محکوم شود.

مسلماً نباید اتفاقی بیفتد که پلیس را مظنون کند. هیچ‌کس نباید بفهمد کسی به کشیش قرص داده است. او باید به مرگی کاملاً طبیعی، بر اثرِ حملۀ قلبی، بمیرد. حتی زنش هم نباید هیچ شکی ببرد.

طبعاً مرگِ او در مطبِ من به شهرتم، در مقامِ پزشک، لطمه خواهد زد و گزک خواهد داد به دستِ همکارانِ بذله‌گویم تا متلک‌بارانم کنند. اما اهمیتی ندارد.

یکی از همین روزها کشیش می‌آید این‌جا و در میانِ مشتی مزخرفات، دربارۀ قلبش حرف می‌زند و از من می‌خواهد تأیید کنم پس از مسافرت، قلبش بهتر شده است.

بینِ اتاقِ انتظار و اتاقِ معاینه، سالنِ بزرگ و خالی واقع است. بنابراین، هیچ‌کس نمی‌تواند بشنود ما دربارۀ چه حرف می‌زنیم. به صدای ضربانِ قلبش گوش می‌دهم و می‌گویم که قلبش به‌طورِ قابلِ ملاحظه‌ای بهتر شده، اما در عینِ حال، چیزی هست که کمی موجبِ نگرانی‌ام می‌شود...

قرص‌هایم را درمی‌آورم و توضیح می‌دهم که این داروی جدیدی است برای برخی بیماری‌های قلبی (نامی من‌در‌آوردی هم برایش پیدا می‌کنم) و به او توصیه می‌کنم بلافاصله یکی از آن‌ها را صرف کند. گیلاسی شرابِ شیرین تعارفش می‌کنم تا قرص را با آن بخورد.

راستی، شراب می‌نوشد؟ البته که می‌نوشد. خودش برایم تعریف کرد که در مجلسِ عروسی‌ای در کانا2، شرابی کهنه نوشیده... شرابِ گوارایی خواهد نوشید!

می‌توانم مقابلِ خود ببینمش: اول شراب را مزمزه می‌کند، بعد قرص را می‌گذارد نوکِ زبانش و گیلاسِ شراب را لاجُرعه سرمی‌کشد و قرص را همراهِ آن قورت می‌دهد. تصویرِ پنجره و گلدانِ مقابلِ آن می‌اُفتد تو شیشۀ عینکش و نگاهش را پنهان می‌کند...

من به او پشت می‌کنم، می‌روم طرفِ پنجره، چشم می‌دوزم به باغِ کلیسا و با انگشتانم روی پنجره ضرب می‌گیرم... او چیزی می‌گوید از این قبیل که شرابِ خوبی است، ولی وسطِ حرفش خاموش می‌شود... صدای شکسته شدنِ چیزی را می‌شنوم... دراز به دراز افتاده روی زمین...

اما اگر از خوردنِ قرص سر باز بزند؟ نه، سر باز نخواهد زد؛ آن را مثلِ چیزِ خوشمزه‌ای خواهد خورد. او دیوانۀ داروست... با این‌همه، اگر سر باز زد، چه؟ خُب، در آن صورت چاره‌ای نیست. باید از آن صرفِ‌نظر کرد. من‌که نمی‌توانم با ضربۀ تبر بکُشمش...

دراز به دراز افتاده روی زمین. جعبۀ قرص، شیشۀ شراب و گیلاس را جمع می‌کنم. زنگ می‌زنم کریستین بیاید. کشیش مریض است. دچارِ غش و ضعف شده... زود خوب می‌شود... نبضش را می‌گیرم و به صدای ضربانِ قلبش گوش می‌دهم و بالاخره می‌گویم:
ـ دچارِ حملۀ قلبی شده... مُرده...

تلفن می‌کنم به یکی از همکارانم. خُب، به کی؟ بگذار فکر کنم. «او» که به درد نمی‌خورد. هفت سال پیش، پایان‌نامه‌ای نوشت که من در یکی از نشریه‌های پزشکی، با بدبینی آن را نقد کردم... «او» بیش از اندازه زرنگ است. فلانی و فلانی و فلانی هم به درد نمی‌خورند... آهان، آن یکی خوب است... یا آن یکی دیگر... و در صورتِ لُزوم، این یکی...

در آستانۀ درِ اتاقِ انتظار می‌ایستم و احتمالاً با کمی رنگ‌پریدگی و صدایی آرام و متین اعلام می‌کنم اتفاقی رُخ داده و ناچارم امروز دیگر بیماری نپذیرم.

همکارم می‌آید و من اتفاقی را که افتاده برایش توضیح می‌دهم:
ـ مدت‌ها بود کشیش از بیماری قلبی رنج می‌بُرد.

به من تسلیت می‌گوید و به‌خاطرِ بختِ بدم که مرگِ این بابا درست باید در مطبِ من رُخ بدهد، اظهارِ تأسف می‌کند و به‌تقاضای من، گواهی مرگِ کشیش را صادر می‌کند...

نه، نباید به او شراب بدهم. ممکن است آن را بریزد روی خودش و بویِ شراب این حقیقت را فاش کند که در حالِ نوشیدنِ شراب بوده... برای توضیحِ این قضیه، به دردِسر خواهم افتاد... باید به یک لیوان آب قناعت کند. در ضمن، من معتقدم که نوشیدنِ شراب مضّر است.

اما اگر مسألۀ کالبدشکافی پیش بیاید، چه؟ خُب، در آن صورت، یکی دیگر از قرص‌ها را خودم می‌خورم. خیالِ خامی است اگر انسان تصور کند بدونِ هیچ خطری می‌تواند به انجامِ چنین کاری دست بزند. البته این را از همان آغاز می‌دانستم. لذا باید آمادۀ پیشامدهای وخیم باشم.

در حقیقت، موقعیّت اقتضا می‌کند که خودم درخواستِ کالبدشکافی کنم. فکر نمی‌کنم کسِ دیگری آن را درخواست کند... خُب، هیچ‌گاه نمی‌توان مطمئن بود... به همکارم می‌گویم قصد دارم درخواستِ کالبدشکافی کنم.

او احتمالاً جواب می‌دهد به‌لحاظِ علمی، در حقیقت، لُزومی ندارد، چون علّتِ مرگ روشن است، اما با این‌همه، به‌خاطرِ تشریفاتِ اداری، کارِ درستی است. پس از آن، می‌گذارم مطلب به دستِ فراموشی سپرده شود. به‌هرحال، نقشه‌ام این اشکال را دارد. باید در موردِ آن، دقیق‌تر فکر کنم.

در ضمن، تعیینِ تمامِ جزئیات از پیش، غیرِممکن است. امکان دارد تصادف در آن‌ها تغییراتی به‌وجود آوَرَد. آدم باید تا اندازه‌ای روی قوۀ ابتکارش حساب کند.

یک چیزِ دیگر... نکبتی! عجب احمقم من! نباید فقط به خودم فکر کنم. فرض کنیم ماجرا به کالبدشکافی کشید و من هم قرص خوردم و همراهِ کشیش، به اسفل‌السافلین سفر کردم، در آن صورت چه توضیحی برای این جنایتِ بسیار نادر یافت می‌شود؟

مردم کنجکاوند. وقتی مُرده‌ها رازهای‌شان را با خود بُرده باشند، بهمنظورِ یافتنِ توضیح برای زنده‌ها، آیا به «او» رجوع نخواهند کرد؟ او را آزار خواهند داد و به دادگاه خواهندش کشاند... به‌سرعت رو می‌شود که عاشقی داشته و حتماً در آرزوی مرگِ کشیش بوده است.

در چنین صورتی، این‌که «او» می‌خواسته این اتفاق بیُفتد، آن‌قدر بدیهی خواهد شد که حتی به زحمتش نمی‌ارزد آن را انکار کند. همه‌چیز در برابرِ چشمانم سیاه می‌شود.... در این صورت، این منم که «او» را که از زیباترین گل‌ها زیباتر است، به چنین عذابی دچار کرده‌ام. وقتی به چنین چیزی فکر می‌کنم، همه‌چیز در برابرم تیره و تار می‌شود.

اما با همۀ این احوال، شاید بشود برای این قضیه چاره‌ای پیدا کرد. در صورتی که ببینم کالبدشکافی حتمی است، باید به‌موقع، پیش از خوردنِ قرص، علائمِ روشنی حاکی از بُروزِ نوعی جنون در خودم نشان بدهم. بهتر است (در حقیقت، این یکی اولی را منتفی نمی‌کند) یادداشتی بنویسم و بگذارم توی اتاقی که در آن خواهم مُرد؛ کاغذی را با خطِ خرچنگ قورباغه پُر می‌کنم از مزخرفاتِ جنون‌آمیزی حاکی از جنونِ آزار و شکنجه و معتقداتِ سفت و سختِ مذهبی و غیره...

می‌نویسم کشیش سال‌ها مرا دنبال کرده و روحم را مسموم ساخته. به‌همین دلیل، من اکنون جسمِ او را مسموم می‌کنم و برای دفاع از خود، به این عمل دست می‌زنم. چند تا آیه هم از انجیل به آن اضافه می‌کنم. در این‌گونه موارد، همیشه می‌شود آیه‌های مناسبی یافت.

بدین طریق، قضیه روشن می‌شود: «قاتل دیوانه بوده!» این توضیح کافی است و به تحقیقِ بیش‌تر نیازی نیست. با تشریفاتِ مذهبی به خاک می‌سپارندم و کریستین تأییدی می‌یابد بر آن‌چه همواره به‌طورِ پنهانی (البته نه همیشه به‌طورِ پنهانی، بارها گفته که عقل از سرِ من پریده!) شکّ می‌بُرده است. در صورتِ لُزوم، می‌تواند شهادت بدهد.

***

۱۴اوت

آرزو دارم دوستی می‌داشتم که می‌توانستم به او اطمینان کنم؛ دوستی که باهاش مشورت کنم. اما چنین دوستی ندارم. حتی اگر هم می‌داشتم... به‌هرحال، آن‌چه آدم می‌تواند از دوستش بخواهد، حدّ و مرزی دارد.

همیشه تقریباً تنها بوده‌ام. وقتی می‌روم میانِ مردم، تنهایی‌ام را به دوش می‌کشم؛ همان‌طور که حلزون پوستۀ صدفی‌اش را با خود می‌کشد. برای برخی، تنهایی موقعیّتی نیست که برحسبِ اتفاق، در آن قرار گرفته‌اند، بلکه نوعی خصوصیّت است. تصور می‌کنم این ماجرا حداقل می‌تواند تنهایی مرا عمیق‌تر کند. هرچه پیش آید، خواه اوضاع خوب پیش برود خواه بد، «مجازاتِ» من به هر حال سلول انفرادی برای تمامِ عمر است.

▪ ▪ ▪


پانوشت‌ها:

1- اشاره است به انجیل یوحنا 13:38: پطرس بدو گفت «ای آقا، برای چه الان نتوانم از عقب تو بیایم؟» عیسی به او جواب داد: «آیا جان خود را در راه من می‌نهی؟ آمین آمین به تو می‌گویم تا سه مرتبه مرا انکار نکرده باشی، خروس بانگ نخواهد زد.
2- Kana


بخش‌های پیشین