رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل سی و یکم

تهیه‌کننده‌ای در مادرید

برگردان: علی امینی نجفی

اوایل سال ۱۹۳۴ بود که ازدواج کردم. خانواده همسرم را از شرکت در مراسم عقد که در شهرداری منطقه بیستم پاریس برگزار شد، منع کرده بودم. البته هیچ مخالفت خاصی با این خانواده نداشتم؛ اما به طور کلی همیشه نسبت به خانواده احساس بیزاری کرده‌ام.

شاهدان مراسم عقد عبارت بودند از: هرناندو و لولو وینس و آدم غریبه‌ای که از خیابان صدا کرده بودیم. پس از ختم مراسم به رستوران «کوشون دوله» رفتیم و با هم ناهار خوردیم. بعد از همسرم خداحافظی کردم؛ به دیدار آراگون و سادول رفتم و از نزد آن‌ها یک‌راست راهی مادرید شدم.

زمانی که در پاریس در بنگاه دوبله فیلم کمپانی پارامونت کار می‌کردم، به طور جدی دنبال زبان انگلیسی رفته بودم. در پارامونت من و دوستم کلاودیو دلا توره۱ زیر نظر شوهر مارلین دیتریش کار می‌کردیم.

چندی بعد از پارامونت بیرون آمدم و این بار به عنوان مدیر دوبله کمپانی «برادران وارنر» در مادرید شروع به کار کردم. شغلی بی‌دردسر و پردرآمد بود. هشت یا ۱۰ ماهی به این کار ادامه دادم. در بند آن نبودم که فیلم تازه‌ای شروع کنم. هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم که شخصاً یک فیلم تجارتی بسازم؛ اما مانعی نمی‌دیدم که برای بازار سینما فیلم تهیه کنم.

به این ترتیب بود که تهیه‌کننده شدم: تهیه‌کننده‌ای سرسخت و شاید در واقع تا حدی پست و فرومایه. به ریکاردو اورگویتی۲ که چند فیلم بسیار موفق عامه‌پسند ساخته بود، پیشنهاد همکاری دادم. اول زد زیر خنده. اما وقتی به او گفتم که ۱۵۰ هزار پزوتا پول نقد دارم، دیگر نخندید و موافقت کرد. این مبلغ را که نیمی از هزینه تولید یک فیلم سینمایی بود، از مادرم قرض گرفته بودم. با کارگردانم فقط یک شرط کردم: در تیتراژ فیلم نباید اسمی از من باشد.

داستان اولین فیلم را از نمایش‌نامه دون کوئنتین ال آمارگائو۳ اثر نویسنده مادریدی کارلوس آرنیچس اقتباس کرده بودیم. فیلم فروش خیلی خوبی کرد و من با سودی که قسمتم شده بود، در مادرید دو هزار متر زمین خریدم که در دهه ۱۹۶۰ آن را فروختم.

داستان فیلم از این قرار است: مردی متکبر و آمارگائو (یعنی تندخو) که اطرافیان خود را در رعب و وحشت فرو برده، به دختر خود کمترین علاقه‌ای ندارد و سرانجام پاره تن خود را در کلبه یک کارگر جاده‌سازی جا می‌گذارد. ۲۰ سال بعد به دنبال دختر بر می‌گردد؛ اما نمی‌تواند او را پیدا کند.

من از یکی از صحنه‌های فیلم که در کافه‌ای اتفاق می‌افتد، خیلی خوشم می‌آید: دون کوئنتین با دو نفر از دوستانش در کافه نشسته است. در طرف دیگر کافه دختر او به اتفاق همسرش سر میز دیگری نشسته‌اند. البته دختر و پدر همدیگر را نمی‌شناسند. دون کوئنتین زیتونی به دهان می‌گذارد و هسته آن را به صورت دختر پرتاب می‌کند که درست به چشم او می‌خورد.

زن و شوهر بلند می‌شوند و بی هیچ اعتراضی از کافه بیرون می‌روند. دوستان دون کوئنتین از ضرب شست او تعریف می‌کنند. اما ناگهان شوهر زن تنها به کافه بر می‌گردد و دون کوئنتین را مجبور می‌کند که آن هسته زیتون را قورت بدهد.

در ادامه داستان دون کوئنتین دنبال شوهر دخترش می‌گردد تا او را به قتل برساند. نشانی او را گیر می‌آورد و به سراغش می‌رود. در آن‌جا با دختر خود روبه‌رو می‌شود که البته هنوز هم همدیگر را نمی‌شناسند. بعد شاهد صحنه‌ای بسیار سوزناک میان دختر و پدر هستیم.

وقتی از این صحنه فیلم‌برداری می‌کردند، من که هر وقت دلم می‌خواست صاف و ساده در کار کارگردان دخالت می‌کردم، برگشتم به آناماریا کوستودیو که نقش دختر را بازی می‌کرد، گفتم: «آره، تا جایی که می‌توانی سوزناکش کن تا گندش بیاد بالا!» و او جواب داد: «با تو نمی‌شود کار جدی انجام داد.»

دومین فیلمی که تهیه کردم، که باز هم خیلی پرفروش از آب در آمد، یک ملودرام پرساز و آواز و جداً تهوع‌آور بود به اسم «دختر خوان سیمون۴.» در این فیلم آنخلیو۵ که محبوب‌ترین خواننده فلامنکوی اسپانیا بود، نقش اصلی را به عهده داشت و داستان فیلم از یک ترانه عامیانه گرفته شده بود.

در صحنه‌ای طولانی از این فیلم که در کاباره‌ای می‌گذرد، کارمن آمایا۶ رقصنده کولی و بسیار مشهور فلامنکو که در آن زمان هنوز خیلی جوان بود، اولین هنرنمایی سینمایی خود را ارائه داد. من بعدها نسخه‌ای از صحنه مزبور را به سینماتک مکزیکو هدیه دادم.

سومین فیلمی که تهیه کردم «چه کسی دوستم دارد؟۷» نام داشت و داستان غم‌انگیز دختربچه‌ای بی‌نوا و تیره‌بخت را روایت می‌کرد. این فیلم با شکست تجارتی روبه‌رو شد.


لوییس بونوئل در کنار همسرش ژان و پسرش ژان لویی

شبی خیمنس کابایرو سردبیر نشریه ادبی گاستا لیتراریا به افتخار وایه اینکلان ضیافت داده بود. حدود ۳۰ نفر از آشنایان، از جمله آلبرتی و هینوخوزا در شب‌نشینی حضور داشتند. در پایان از مهمانان دعوت شد که در ستایش اینکلان چیزی بگویند. من اولین نفری بودم که بلند شدم گفتم:

«چند شب پیش در خواب ناگهان بدنم به خارش افتاد. بلند شدم چراغ را که روشن کردم، دیدم که همه جای بدنم از اینکلان‌های کوچولو پر شده و همه دارند روی بدنم ورجه وورجه می‌کنند.»

آلبرتی و هینوخوزا هم حرف‌های خوشمزه‌ای زدند که مهمان‌ها با بزرگواری و بی هیچ اعتراضی گوش دادند.

روز بعد تصادفاً در خیابان با وایه اینکلان برخورد کردم. کلاه بزرگش را از سر برداشت و به آرامی سلام داد. انگار نه انگار که چیزی اتفاقی افتاده بود.

در دوران کار و اقامتم در مادرید، غیر از دفتر کارم، خانه‌ای شش هفت اتاقه داشتیم که در آن با همسرم ژان و پسرمان ژان لویی، که بعد از من از پاریس آمده بودند، زندگی می‌کردیم.

جمهوری اسپانیا یکی از دموکراتیک‌ترین نظام‌های حکومتی دنیا را بنیاد گذاشت. بدین ترتیب نیروهای دست راستی توانستند در سال ۱۹۳۳ با انتخابات آزاد و قانونی به قدرت برسند. در دوره بعدی انتخابات یعنی در سال ۱۹۳۵ عقربه سیاست به طرف چپ چرخید و «جبهه خلق» به پیروزی رسید. سیاستمداران چپ‌گرا مانند پریتو۸، لارگو کابایرو۹ و آزانیا۱۰ زمام امور را به دست گرفتند.

آزانیا نخست‌وزیر دولت چپ‌گرا ناچار بود با شلوغ‌کاری سندیکاهای کارگری مقابله کند که بیش از پیش به خشونت دست می‌زدند. راست‌گرایان در سال ۱۹۳۴ خفقان وحشتناکی در استان استوری راه انداختند و با اعزام ارتش بزرگی مجهز به توپخانه و نیروی هوایی، قیام مردم منطقه را سرکوب کردند. اما از طرف دیگر خود آزانیا هم که به اردوی چپ تعلق داشت، ناچار شد برای خاتمه دادن به آشوب‌ها دستور تیراندازی صادر کند.

در ژانویه سال ۱۹۳۳ عده‌ای از کارگران شورشی در کاساس ویخاس یکی از شهرهای ایالت کادیس (قادس) در اندلس سنگربندی کردند. دسته‌ای از تکاوران با نارنجک به پناهگاه آن‌ها حمله کردند که در نتیجه عده‌ای از شورشیان، فکر می‌کنم ۱۹ نفر، جان خود را از دست دادند. نیروهای راست‌گرا در تبلیغات خود از آزانیا به عنوان «جلاد کاساس ویخاس» نام می‌بردند.

بحران همه جا را فرا گرفته بود: اعتصاب‌های پایان‌ناپذیر هر روز بیشتر با درگیری‌های خشونت‌آمیز و سوء قصدهای بی‌رحمانه از هر دو سو همراه می‌شد. کلیساها در آتش می‌سوختند. مردم به طور غریزی دشمن بسیار قدیمی خود را شناخته و در برابرش قد علم کرده بودند.

درست در چنین فضای پرآشوبی بود که من از ژان گرمیون۱۱ دعوت کردم به مادرید بیاید و برایم یک فیلم جنگی کمدی بسازد به نام «سنتینلا، مواظب باش!۱۲»

گرمیون را از پاریس می‌شناختم و می‌دانستم که اسپانیا را خیلی دوست دارد و فیلمی هم آن‌جا ساخته است. او پیشنهاد مرا قبول کرد؛ فقط با این شرط که اسمش در تیتراژ فیلم نیاید. قبول کردم؛ چون خودم هم قصد نداشتم اسمم را روی فیلم بگذارم. این را هم بگویم که هر وقت گرمیون حوصله نداشت از خواب بیدار شود، من یا دوستم اوگارته سر صحنه می‌رفتیم و فیلم‌برداری را پیش می‌بردیم.

خلال تهیه این فیلم اوضاع کشور بیش از پیش به وخامت گرایید. در آخرین ماه‌های قبل از جنگ داخلی اوضاع کاملاً متشنج بود. کلیسایی را که قرار بود در آن فیلم‌برداری کنیم، مردم به آتش کشیدند و باید کلیسای دیگری پیدا می‌کردیم.

موقعی که مشغول مونتاژ این فیلم بودم، از همه جا صدای تیراندازی به آسمان بلند بود. فیلم در گیراگیر جنگ داخلی به روی اکران رفت و فروش زیادی کرد و بعدها در کشورهای آمریکای لاتین هم با اقبالی گسترده روبه‌رو شد. البته از این درآمدها چیزی به دست من نرسید.

اورگویتی که از همکاری با من به شوق آمده بود، پیشنهاد فوق‌العاده‌ای مطرح کرد: قرار گذاشتیم که با هم ۱۸ فیلم بسازیم. من در نظر داشتم که همه آثار گالدوس را به فیلم برگردانم. این طرح مثل خیلی از نقشه‌های دیگر هرگز عملی نشد. حوادثی که اروپا را به آتش کشید، مرا سال‌ها از کار سینما دور کرد.


۱- Claudio de la Torre
۲- R. Urgoiti
۳- Don Quintin el Amargano
۴- La hija de Juan Simon
۵- Angelillo
۶- Carmen Amaya
۷- Quien me quiere a mi?
۸- Prieto Y Tuero (تولد: ۱۸۸۳، مرگ: ۱۹۶۲) از سران جمهوری اسپانیا
۹- F. Largo Caballero (تولد: ۱۸۶۹، مرگ: ۱۹۴۶) از سران جمهوری اسپانیا
۱۰- M. Azana (تولد: ۱۸۸۰، مرگ: ۱۹۴۰) از سران جمهوری اسپانیا
۱۱- J. Crémillion (تولد: ۱۹۰۲، مرگ: ۱۹۵۹) سینماگر فرانسوی
۱۲- Centinela alerta!