رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱ دی ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل بیست و سوم

سوررئالیسم

برگردان: علی امینی نجفی

میان سال‌های ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۹ بارها به اسپانیا رفتم و با دوستان دوره دانشجویی‌ام دیدار کردم. یک بار دالی با شور و هیجان به من خبر داد که لورکا نمایش‌نامه‌ای فوق‌العاده نوشته است به اسم: «دون پرلیمپین در باغ خود به بلیسا عشق می‌ورزد۱.» سپس او گفت: «حتماً باید به او بگویی که این نمایش‌نامه را برایت بخواند.»

لورکا اما چندان رغبتی به این کار نشان نداد. او مرا آدمی زمخت و دهاتی می‌دانست و عقیده داشت که ظرافت‌های ادبیات دراماتیک را درک نمی‌کنم؛ و پر بیراه هم نمی‌گفت. به همین خاطر بود که یک بار که قرار بود مرا با خودش پیش اشراف‌زاده‌ای ببرد، از این کار صرف نظر کرد.

سرانجام با اصرار دالی بود که او رضایت داد نمایش‌نامه‌اش را برایم بخواند. ما با هم به زیرزمین هتل ناسیونال رفتیم و دور هم نشستیم. سالن آن‌جا مثل خیلی از میکده‌های اروپای مرکزی با دیواره‌های چوبی به اتاقک‌هایی تقسیم شده بود.

لورکا شروع به خواندن کرد؛ و قبلاً گفتم که او چه قدر عالی چیز می‌خواند. اما در نمایش‌نامه‌ای که می‌خواند، در رابطه پیرمرد با دختر جوان چیزی بود که مرا آزار می‌داد. وقتی که دو پرسوناژ در آخر پرده اول با هم روی تخت‌خواب مجللی می‌روند که پرده‌هایش کشیده می‌شود، از جایگاه سوفلور آدم کوتوله‌ای بیرون می‌آید و خطاب به تماشاگران می‌گوید: «خوب، تماشاگران عزیز، بدین ترتیب پرلیمپلین با بلیسا...» که من محکم روی میز می‌کوبم و حرفش را قطع می‌کنم: دیگه کافیه فدریکو. «این کثافته!۲»

او رنگ می‌بازد؛ دست‌نوشته‌اش را بر می‌چیند و با حیرت به دالی نگاه می‌کند، که او هم با صدای گنده‌اش می‌گوید: «بونوئل حق داره، این کثافته!»

تا حالا نفهمیده‌ام که این نمایش‌نامه چه طور تمام می‌شود. همین جا باید اعتراف کنم که نمایش‌نامه‌های لورکا هیچ وقت مرا زیاد نگرفته است. به نظر من تئاتر او انباشته از حشوهای بیانی و تصویری است. زندگی و شخصیت او خیلی بیشتر مرا تحت تأثیر قرار داده است.

چندی بعد همراه مادر و خواهرم کونچیتا به اولین شب نمایش یرما در تئاترو اسپانیول در مادرید رفتیم. آن شب درد سیاتیک من چنان شدتی پیدا کرده بود که در لژ تئاتر، پایم را روی چهارپایه‌ای دراز کرده بود.

پرده بالا می‌رود: یک چوپان به آهستگی تمام از صحنه می‌گذرد تا فرصت کافی برای قرائت شعری بلند را داشته باشد. دور ساق‌هایش پوستین پیچیده است. حرکت او گویی تمامی ندارد. من در کمال بی‌حوصلگی سر جایم نشسته‌ام.

صحنه‌ها دنبال هم می‌گذرند تا بالاخره به پرده سوم می‌رسیم. زن‌ها کنار جوی آب، رخت می‌شویند. صدای ناقوس بلند می‌شود و زن‌ها فریاد برمی‌دارند: «گله! گله در راه است!»

دو کارگر صحنه پشت سالن همچنان بر ناقوس‌ها می‌کوبند.

اهالی مادرید این نمایش را سخت پسندیدند و آن را خیلی مدرن و بااصالت دانستند. من در حالی که به خواهرم تکیه داده بودم، با عصبانیت سالن را ترک کردم.

از وقتی که سوررئالیست شده بودم، دیگر از این جور اداهای به اصطلاح «آوانگارد» خوشم نمی‌آمد.


پاریس ۱۹۲۶ - سمت چپ بونوئل دست بر شانه همسر آینده‌اش ژان روکار

از آن شبی که خرده‌شیشه‌های کافه کلوسری د لیلا را روی کف پیاده‌رو دیده بودم، هر چه بیشتر به شیوه بیان غیرعقلانی و تازه‌ای که سوررئالیست‌ها ابداع کرده بودند، کشیده می‌شدم. همان سوررئالیسمی که ژان اپستاین، به عبث مرا از نزدیک شدن به آن بر حذر داشته بود. به ویژه مجموعه عکس‌های «بنژامن پره به کشیش توهین می‌کند۳» که در مجله «روولوسیون سوررئالیست» منتشر شد، سخت مرا تحت تأثیر قرار داد.

همین مجله پرسش‌نامه‌ای منتشر کرده که گویا طی آن بیشتر اعضای گروه سوررئالیست‌ها باز و بی‌پرده درباره زندگی جنسی خود جواب داده بودند: «در کجا بهتر عشق‌بازی می‌کنید؟ با چه کسانی؟ چگونه خود را ارضا می‌کنید؟» امروزه ممکن است چنین سؤالاتی خیلی پیش پا افتاده به نظر برسد؛ اما آن روزها برای من گیج‌کننده بود. قطعاً برای اولین بار بود که چنین پرسش‌نامه‌هایی منتشر می‌شد.

در سال ۱۹۲۸ به دعوت «انجمن فرهنگی کوی دانشگاه» برای سخنرانی درباره سینمای آوانگارد به مادرید آمدم. طی این برنامه چند فیلم به نمایش درآمد که من درباره آن‌ها حرف زدم: آنتراکت اثر رنه کلر۴، صحنه رؤیا از فیلم «دختر آب۵« ساخته ژان رنوار۶، ساعت‌ها و دیگر هیچ به کارگردانی کاوالکانتی۷، و در پایان نماهایی برای نشان دادن اثرات فنی دوربین فیلم‌برداری؛ مثلا نمایش حرکت آهسته یک گلوله از دهانه تفنگ و ...

گفته می‌شد که بارزترین روشنفکران مادرید به این جلسه آمده بودند؛ برنامه با اقبالی وسیع روبه‌رو شد. بعد از پایان جلسه، اورتگا ای گاست به من گفت: «اگر جوان‌تر بودم، حتماً دنبال سینما می‌رفتم.»

پیش از سخنرانی به پپین بلو گفتم که از این گردهمایی پرشکوه، برای اعلام یک مسابقه در مورد عادت ماهانه خانم‌های حاضر در سالن نمایش، استفاده کنیم و به برندگان مسابقه جایزه بدهیم. متأسفانه این طرح سوررئالیستی هم مثل خیلی از طرح‌های دیگر روی هوا ماند.

در میان اسپانیایی‌هایی که در آن روزگار از اسپانیا مهاجرت کرده بودند، بی‌تردید من تنها کسی بودم که اندکی در سینما سررشته داشتم. به همین خاطر کمیته‌ای که برای بزرگ‌داشت صدمین سال‌مرگ فرانسیسکو گویا در ساراگوسا تشکیل شده بود، به من پیشنهاد کرد که فیلمی درباره زندگی نقاش بزرگ تهیه کنم. با راهنمایی‌های فنی ماری اپستاین - خواهر ژان - فیلم‌نامه کاملی نوشتم.

چندی بعد که در «اداره هنرهای زیبا» به واله اینکلان برخوردم، فهمیدم که او هم در تدارک فیلمی درباره زندگی نقاش بزرگ است. قصد داشتم کار را محترمانه به آن استاد واگذار کنم؛ اما او پس از دادن راهنمایی‌هایی، از کار کنار کشید. این طرح سرانجام به خاطر نبودن بودجه رها شد؛ و امروز بهتر است بگویم چه بهتر که چنین شد.

فیلم‌نامه بعدی‌ام را بر اساس هفت یا هشت داستان کوتاه از رامون گومس دلاسرنا نوشتم که برای آثارش ارزشی خاص قائل بودم. برای پیوند این داستان‌ها قصد داشتم نخست مراحل مختلف انتشار یک روزنامه را به شکل مستند نشان دهم. سپس مردی در خیابان روزنامه را می‌خرد، روی نیمکتی می‌نشیند و مشغول خواندن می‌شود. داستان‌های دلاسرنا متناسب با عناوین صفحات روزنامه روایت می‌شد: حوادث، رویدادهای سیاسی، وقایع ورزشی و غیره. گمان می‌کنم که آخر سر مرد از جا بلند می‌شد، روزنامه را مچاله می‌کرد و دور می‌انداخت.

چند ماه بعد که اولین فیلم خود سگ اندلسی را ساختم، گومس دلاسرنا از این‌که قصه‌های او را کنار گذاشته بودم، کمی ناراحت شد؛ اما بعد که مجله روو دو سینما۸ فیلم‌نامه ما را منتشر کرد، از ناراحتی او کاسته شد.


۱- Amore de don Perlimplin con Belisa en su Jardin
۲- در متن به اسپانیایی: Es una mierda!
۳- Benjamin Péret (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۵۹) شاعر فرانسوی
۴- René Clair (تولد: ۱۸۹۸، مرگ: ۱۹۸۱) سینماگر بزرگ فرانسه
۵- La Fille de l’eau (محصول ۱۹۲۴) اولین فیلم رنوار
۶- Jean Renoir (تولد: ۱۸۹۴، مرگ: ۱۹۷۹) سینماگر بزرگ فرانسوی
۷- A. Cavalcanti (تولد: ۱۸۹۷، مرگ: ۱۹۸۲) سینماگر برزیلی
۸- Revue du cinéma