رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل شانزدهم

هیپنوتیزم

برگردان: علی امینی نجفی

در همین دوره به هیپنوتیزم علاقه پیدا کردم. به راحتی می‌توانستم خیلی‌ها را خواب کنم. لیسکانو۱ معاون حسابداری کوی را وا می‌داشتم به انگشتانم خیره شود و او را به خواب مصنوعی فرو می‌بردم. یک بار که می‌خواستم دوباره بیدارش کنم، حسابی به دردسر افتادم. بعدها در این باره کتاب‌های زیادی خواندم و روش‌های متعددی را امتحان کردم. عجیب‌ترین موردی که با آن برخوردم، ماجرای رافائلا۲ بود.


در یکی از فاحشه‌خانه‌های درست و حسابی خیابان رینا، دو دختر بسیار جذاب کار می‌کردند به اسامی لولا مادرید۳ و ترسیتا۴.

ترسیتا معشوقی به اسم پپه۵ داشت که جوانی جالب و قوی‌هیکل بود که برای تحصیل پزشکی از باسک به مادرید آمده بود. یک شب که در پاتوق دانشجویان پزشکی در کافه فورنوس نشسته بودم، یک نفر خبر آورد که در فاحشه‌خانه مزبور، ماجرایی پیش آمده است: پپه که تا حالا به کسب و کار ترسیتا هیچ اعتراضی نداشت، وقتی شنیده که او مجانی با یکی از مشتری‌ها خوابیده، از خشم دیوانه شده و ترسیتای هوس‌ران را به باد کتک گرفته است.

دانشجویان پزشکی بی درنگ به طرف فاحشه‌خانه سرازیر شدند، و من هم با آن‌ها.

ترسیتا با چهره‌ای متشنج و اشک‌بار روبه‌روی ماست. من به چشمان او نگاه می‌کنم، با او حرف می‌زنم، دست‌هایش را می‌گیرم و از او می‌خواهم که آرام باشد و فوری بخوابد. او هم فوری اطاعت می‌کند و به خواب مصنوعی فرو می‌رود؛ یعنی فقط صدای مرا می‌شنود و به من جواب می‌دهد. او را آرام می‌کنم تا کم‌کم به خودش می‌آید.

ناگهان خبر عجیبی به گوشم می‌رسد: دختری به اسم رافائلا که خواهر لولا مادرید است و در آشپزخانه کار می‌کند، درست موقعی که من داشتم ترسیتا را خواب می‌کردم، ناگهان وسط کار به خواب فرو رفته است.

به آشپزخانه می‌روم و با دختر خفته روبه‌رو می‌شوم. دختری است کوتوله و بی‌ریخت و تقریباً کور. روبه‌رویش می‌نشینم، با دست به او چند ضربه می‌زنم و آهسته با او حرف می‌زنم تا بالاخره بیدار می‌شود.

مورد رافائلا به راستی حیرت‌انگیز بود. یک بار که از جلوی فاحشه‌خانه عبور می‌کردم، درست در همان لحظه او به زمین افتاد. اطمینان می‌دهم که این گفته‌ها حقیقت دارد و من به شیوه‌های گوناگون این تأثیر را امتحان کردم.

روی رافائلا یک رشته آزمایش انجام دادم. حتی یک بار که او قادر نبود ادرار کند، توانستم او را درمان کنم: دست‌هایم را آرام به شکم او کشیدم و با او صحبت کردم. اما شگفت‌انگیزترین صحنه این نمایش‌ها در کافه فورنوس روی داد.

دانشجویان پزشکی که رافائلا را می‌شناختند، به من بی‌اعتماد بودند و من هم به آن‌ها هیچ اعتمادی نداشتم. برای این‌که نتوانند به من کلک بزنند، چیزی به آن‌ها بروز نمی‌دادم. در کافه کنار میزشان می‌نشستم و با تمرکز کامل به رافائلا فکر می‌کردم و بی آن‌که کسی متوجه شود به او دستور می‌دادم که نزد من بیاید.


فاحشه‌خانه در نزدیکی کافه قرار داشت و رافائلا چند دقیقه بعد با چشمانی مات و بی‌رمق ظاهر می‌شد؛ بی‌آن‌که بداند به کجا آمده است. به او می‌گویم که روبه‌روی من بنشیند. او اطاعت می‌کند. با او حرف می‌زنم و او را آرام می‌کنم تا آهسته به خود می‌آید.

۸-۷ ماه پس از این آزمایش، که خواهش می‌کنم در درستی آن تردید نکنید، رافائلا در بیمارستان درگذشت. مرگ او به شدت مرا تکان داد و از آن پس هیپنوتیزم را کنار گذاشتم.

من در طول زندگی با علاقه فراوان در «میزگردانی»های زیادی شرکت کرده‌ام و در آن هیچ چیز ماورای طبیعی هم ندیده‌ام. میزهایی دیده‌ام که از جا بلند می‌شوند و می‌لرزند. نیروی مغناطیسی ناشناخته‌ای که از بدن یکی از شرکت‌کنندگان می‌تابد، میز را تکان می‌دهد.

میزهایی دیده‌ام که به سؤالات ما جواب‌های صحیح داده‌اند؛ به شرط آن‌که یکی از شرکت‌کنندگان، جواب آن‌ها را حتی در ناخودآگاهش می‌دانسته است؛ گیرم به شکلی مبهم. در این مورد از شخص شرکت‌کننده حرکتی غیرارادی و نامحسوس سر می‌زند - نوعی تظاهر فیزیکی و فعال شعور ناخودآگاه.

در بازی‌های معمایی هم زیاد شرکت کرده‌ام: مثلاً در بازی قتل. در یک جمع ۱۲-۱۰ نفری، یک زن خیلی حساس را که قبلاً حساسیت بالای او را امتحان کرده بودم، انتخاب می‌کنم و از دیگران می‌خواهم که یک قاتل و یک مقتول انتخاب کنند و یک آلت قتل هم در گوشه‌ای پنهان کنند و خودم از اتاق بیرون می‌روم.

چند لحظه بعد به اتاق بر می‌گردم. چشمانم را با دستمال می‌بندم. دست آن زن را می‌گیرم و آرام با او دور اتاق می‌چرخم. نمی‌گویم همیشه، اما بیشتر اوقات قاتل و مقتول و آلت قتل را به سرعت پیدا می‌کنم. در این بازی زن بی آن‌که خودش بداند با لرزش‌های ریز و ناپیدای دستش، مرا راهنمایی می‌کند.

همین بازی را می‌توان به نحو پیچیده‌تری هم انجام داد: به همان ترتیبی که گفتم، اتاق را ترک می‌کنم. هر کسی باید یک چیزی را انتخاب و لمس کند: یک تکه از اثاثیه، یک عکس یا یک کتاب یا یک خرده‌ریز دیگر. اما او باید واقعاً چیزی را انتخاب کند که با آن چیز رابطه و پیوندی خاص داشته باشد و سرسری آن را انتخاب نکند.

به اتاق برمی‌گردم و سعی می‌کنم حدس بزنم که هر کس چه چیزی را انتخاب کرده است. این بازی ترکیبی است از دقت نظر، حس ششم و احتمالاً تله‌پاتی.


در نیویورک با عده‌ای از اعضای گروه سوررئالیست‌ها که در زمان جنگ به آمریکا گریخته بودند، مثل آندره برتون۶، مارسل دوشان۷، ماکس ارنست۸ و ایو تانگی همین بازی را انجام دادیم؛ و من بار اول حتی یک مورد هم اشتباه نکردم، اما در دفعه‌های بعد جواب غلط دادم.

یک خاطره دیگر: شبی در پاریس با کلود ژاژه۹ در کافه سلکت همه مشتری‌ها را با پررویی از کافه بیرون کردیم تا این‌که فقط یک زن در کافه ماند. من در کمال مستی به سر میز او رفتم و همین جور بی‌مقدمه به او گفتم که او روس است، در مسکو به دنیا آمده و یک سری جزئیات دیگر که تمامش راست بود. هم او و هم خودم حیرت کرده بودیم؛ چون من واقعاً او را نمی‌شناختم.

به نظر من سینما هم روی تماشاگرانش نوعی تأثیر خواب‌آور باقی می‌گذارد. تنها کافی است به حالت تماشاگران هنگام بیرون آمدن از سینما دقت کنید: غرق در خاموشی، با سری فرو افتاده و بی‌خبر از پیرامون.

تماشاگران تئاتر، گاوبازی و مسابقات ورزشی خیلی بانشاط‌‌تر و سرزنده‌تر هستند. خواب سینمایی که سبک و ناٰآگاهانه است، بی‌تردید از تاریکی سالن سینما ناشی می‌شود؛ اما عوامل دیگری هم مانند حرکت صحنه‌ها، تغییر شدت نور و زوایای دوربین در آن مؤثر هستند که از هشیاری فعال تماشاگر می‌کاهند و ذهن او را مجذوب می‌کنند.

وقتی از دوستانم در مادرید یاد می‌کنم، باید از خوان نگرین۱۰ هم نامی ببرم که بعداً در جمهوری اسپانیا به مقام نخست‌وزیری رسید. او بعد از چند سال تحصیل در آلمان، به اسپانیا برگشته و استاد برجسته‌ای در رشته فیزیولوژی شده بود.

یک بار تلاش کردم که نظر لطف او را نسبت به دوستم پپین بلو که دانشجوی تنبلی بود و در امتحان‌های رشته پزشکی هیچ وقت نمره نمی‌آورد، جلب کنم؛ اما موفقیتی کسب نکردم.

دلم می‌خواهد چند کلمه‌ای هم از نویسنده بزرگمان اوخنیو دورس بنویسم. این فیلسوف کاتالانی یکی از حواریون مبلغ باروک بود و این سبک را گرایشی بنیادین در هنر و زندگی می‌دانست و نه یک پدیده گذرای تاریخی. او جمله جالبی گفته که من هر وقت بعضی‌ها را می‌بینم که زور می‌زنند تا کارشان اصالت داشته باشد، به یاد حرف او می‌افتم: «هر آن‌چه به سنت تعلق ندارد، سرقت ادبی است.» در این عبارت تناقض‌آمیز، حقیقتی عمیق نهفته است.

دورس در یک آموزشگاه کارگری در بارسلون تدریس می‌کرد و چون در آن‌جا از تنهایی رنج می‌برد، هر از گاهی به مادرید سفر می‌کرد. با شور و شوق به کوی می‌آمد و با دانشجویان جوان تماس می‌گرفت. گاهی هم در محافل کافه خیخون شرکت می‌کرد.

در مادرید یک قبرستان قدیمی وجود داشت که از ۳۰-۲۰ سال پیش متروکه افتاده بود و شاعر رومانتیک بزرگ ما لارا۱۱ هم در آن‌جا مدفون بود. در محوطه گورستان بیشتر از صد درخت سرو وجود داشت که قشنگ‌ترین سروهای دنیا بودند: مائده‌هایی از باغ بهشت.


یک روز با دورس و سایر اعضای محفل خودمان تصمیم گرفتیم به تماشای این قبرستان برویم. بعد از ظهر ۱۰ پزوتا به متولی قبرستان دادم و با او قرار و مدار گذاشتم.

بعد از تاریک شدن هوا در پرتو مهتاب بی‌صدا وارد قبرستان متروکه شدیم. من به مقبره گودی برخورد کردم؛ از چند پله پایین رفتم و آن زیر در نوری کم‌رنگ، تابوتی دیدم که باز شده بود و از لای آن موهای خشک و کثیف زنی بیرون ریخته بود. با ناراحتی دیگران را صدا کردم که همگی به آن‌جا آمدند.

آن رشته گیسوان مرده در نور مهتاب از تکان‌دهنده‌ترین تصاویری بود که در سراسر زندگی دیده‌ام و در فیلم شبح آزادی هم به آن رجوع کرده‌ام؛ در فصل: «آیا موها در قبر رشد می‌کنند؟»

خوزه برگامین یک دنیا ظرافت و نکته‌سنجی داشت. آندلسی و اهل مالاگا و دوست نزدیک پیکاسو بود و بعد با آندره مالرو۱۲ هم دوست شد. او چند سالی از من بزرگ‌تر بود و در همان روزها هم به عنوان شاعر و نویسنده شهرت به سزایی داشت.

برگامین یک آقازاده۱۳ بود: پسر یکی از وزرای اسبق که با یکی از دو دختر آرنیچس۱۴ نمایش‌نامه‌نویس ازدواج کرده بود. (دختر دیگر او به همسری دوست من اوگارته در آمده بود.) او از همان زمان با نوعی تصنع به فنون بدیعی و صنایع بیانی علاقه‌مند بود و خزعبلات قدیمی اسپانیا مثل دون ژوان و گاوبازی را دوست داشت.

در آن روزگار ما همدیگر را زیاد نمی‌دیدیم؛ اما بعدها در زمان جنگ داخلی با هم برادروار شدیم. بعدها در سال ۱۹۶۱ که برای ساختن فیلم ویریدیانا به اسپانیا برگشتم نامه خیلی زیبایی برایم نوشت و مرا به آتنه۱۵ تشبیه کرد و گفت که با تماس با سرزمین مادری به نیروی تازه‌ای دست یافته‌ام.

برگامین نیز به ناچار سال‌های زیادی را در تبعید گذراند. در دوران اخیر، اغلب با هم دیدار داشته‌ایم. اکنون در مادرید زندگی می‌کند. هنوز هم می‌نویسد و مبارزه می‌کند.

اونا مونو را هم به یاد می‌آورم: در سالامانکا فلسفه درس می‌داد. او هم مثل دورس اغلب به مادرید می‌آمد که مرکز خیلی چیزها بود. دیکتاتور اسپانیا او را به جزایر قناری تبعید کرد. بعدها در تبعید پاریس هم دوباره او را می‌دیدم. آدمی سرشناس، جدی و تا حدی فضل‌فروش بود که از طنز، کوچک‌ترین بهره‌ای نبرده بود.

۱- Lizcano

۲- Rafaela

۳- Lola madrid

4- Teresita

5- Pepe

۶- André Breton (تولد: ۱۸۹۶، مرگ: ۱۹۶۶) شاعر فرانسوی. از بنیادگذاران سوررئالیسم.

۷- Marcel Duchamp (تولد: ۱۸۸۷، مرگ: ۱۹۶۸) طراح و نقاش مدرن فرانسه

۸- Max Ernst (تولد: ۱۸۹۱، مرگ: ۱۹۷۶) نقاش و طراح آلمانی تبار. از پایه گذاران جنبش دادا در آلمان.

۹- Claude Jaeger (تولد: ۱۹۱۷، مرگ: ۲۰۰۴) هنرپیشه سویسی سینمای فرانسه.

۱۰- Juan Negrin Lopez (تولد: ۱۸۸۷- ۱۹۵۶) از رهبران سوسیالیست جمهوری اسپانیا که پس از پیروزی ژنرال فرانکو تا سال ۱۹۴۰ رئیس دولت جموری اسپانیا (در تبعید) بود.

۱۱- Marianno Larra (تولد: ۱۸۰۹، مرگ: ۱۸۳۷) شاعر و روزنامه نگار اسپانیایی

۱۲- André Malraux (تولد: ۱۹۰۱، مرگ: ۱۹۷۶) نویسنده فرانسوی که در دفاع از جمهوری اسپانیا فعال بود.

۱۳- به اسپانیایی: Senorito

۱۴- Carlos Arniches (تولد: ۱۸۶۶، مرگ: ۱۹۴۳) کمدی نویس معروف

۱۵- Athénée غولی است در اساطیر یونان