رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۸۶
خاطرات بونوئل ـ فصل بیستم

اولین کارگردانی

برگردان: علی امینی نجفی

در اولین سال‌های اقامتم در پاریس که تقریباً فقط با اسپانیایی‌ها تماس داشتم، چیز زیادی درباره سوررئالیست‌ها نشنیده بودم. یک شب که از جلوی کلوسری د لیلا رد می‌شدم، دیدم که کف پیاده‌رو را خرده شیشه پوشانده است. فهمیدم در ضیافت شامی که آن شب در کافه به افتخار مادام راشیلد۱ برگزار شده بود، دو تن از اعضای محفل سوررئالیست‌ها، که نامشان را دیگر به خاطر ندارم، وارد شده و خانم نویسنده را به باد فحش گرفته و در کافه دعوا و مرافعه راه انداخته بودند.

باید صادقانه بگویم که تا آن زمان هنوز به سوررئالیسم علاقه‌ای نداشتم. همان روزها نمایش‌نامه‌ای در ۱۰ صفحه نوشته بودم به اسم هملت که آن را در زیرزمین کافه سلکت برای دوستانم اجرا کردم. این اولین تجربه من در کارگردانی بود.

در پایان سال ۱۹۲۶ فرصت مناسبی برایم پیش آمد: دوست من هرناندو وینس برادرزاده ریکاردو وینس۲ بود که آن زمان پیانیست بسیار مشهوری بود و حتی اریک ساتی۳ را به شهرت جهانی رسانده بود.

در آن روزگار شهر آمستردام دو ارکستر سمفونی داشت که هر دو از مهم‌ترین ارکسترهای اروپا به شمار می‌رفتند. به تازگی یکی از این ارکسترها قطعه داستان یک سرباز۴ اثر ایگور استراوینسکی را با موفقیت اجرا کرده بود. ویلم منگلبرگ۵ که رهبر ارکستر دوم بود، قصد داشت که با اجرای ستون استاد پدرو۶ اثر مانوئل دفایا در برابر موفقیت ارکستر رقیب، برگ تازه‌ای رو کند. این اثر کوتاه که بر پایه یکی از ماجراهای دون کیشوت تصنیف شده است، قرار بود که در پایان کنسرت اجرا شود؛ اما هنوز برای آن کارگردانی تعیین نشده بود.

نمایش هملت با این‌که کار کوچکی بود، اما برای من سابقه بدی نبود. ریکاردو وینس مرا به منگلبرگ معرفی کرد و او صحنه‌گردانی قطعه دفایا را به عهده من گذاشت.

این مأموریت به مثابه همکاری با خوانندگان طراز اول و رهبر ارکستری با شهرت جهانی بود. ۱۵ روز در خانه هرناندو در پاریس کار را تمرین کردیم. قطعه نمایشی در واقع خیمه یک عروسک‌گردان است و همه شخصیت‌ها هم عروسک‌های او هستند که خوانندگان از زبان آن‌ها حرف می‌زنند.

من در اجرا تا حدی نوآوری کردم و چهار آدم دیگر به نمایش افزودم که هر از گاهی با ماسک وارد صحنه عروسک‌گردان می‌شدند و خوانندگانی در جایگاه ارکستر جملات آن‌ها را ادا می‌کردند. برای ایفای نقش این چهار پرسوناژ خاموش هم دوستان خودم را انتخاب کردم: پینادو نقش مهمانخانه‌دار را به عهده داشت، پسر عمویم رافائل سائورا نقش دون کیشوت را، یک نقش دیگر هم با کوسیوی نقاش بود.

این کار سه چهار بار با استقبال وسیع مردم در آمستردام به اجرا در آمد. شب اول چون از نورپردازی غفلت کرده بودم، هیچ کس نمایش مرا ندید. روز بعد با یکی از تکنیسین‌ها چند ساعتی زحمت کشیدیم تا از شب دوم کارها رو به راه شد و نمایش به طور عادی به اجرا در آمد.

من تنها یک بار دیگر به کارگردانی تئاتر برگشتم: سال‌ها بعد یعنی در ۱۹۶۰ در مکزیکو دوباره به سراغ دون خوان تنوریو اثر سوریا رفتم که نمایش‌نامه بسیار خوش‌ساختی است. در پایان نمایش، دون ژوان که در یک دوئل به خاطر عشق دونا اینس به قتل رسیده، از عذاب رهایی می‌یابد و به بهشت می‌رود.

کار من یک اجرای کاملاً کلاسیک بود و به اجراهای مسخره‌آمیز ما در کوی دانشگاه هیچ ربطی نداشت. این نمایش را در مکزیکو به مناسبت «جشن اموات» که یک سنت اسپانیایی است، سه شب با موفقیت بی‌نظیر روی صحنه بردیم. هجوم جمعیت به حدی بود که مردم درهای تئاتر را شکستند.

در این تئاتر لوییس الکوریسا نقش دون لوییس را ایفا می‌کرد و خودم نقش دون دیه‌گو پدر دون ژوان را. من به خاطر سنگینی گوشم نمی‌توانستم گفت‌وگوها را به خوبی دنبال کنم. در صحنه مدام با دستکش‌هایم بازی می‌کردم تا الکوریسا می‌آمد و با ضربه‌ای مرا متوجه می‌ساخت تا جمله‌ام را واگو کنم.


۱- Madame Rachile (تولد: ۱۸۶۰، مرگ: ۱۹۵۳) نویسنده پرکار فرانسوی
۲- Ricardo Vines (تولد: ۱۸۷۵، مرگ: ۱۹۴۳) پیانیست اسپانیایی
۳- Eric Satie (تولد: ۱۸۶۹، مرگ: ۱۹۲۵) آهنگ‌ساز فرانسوی
۴- Histoire d’un Soldat
۵- Willem Mengelberg (تولد: ۱۸۷۱، مرگ: ۱۹۵۱) رهبر ارکستر هلندی
۶- El Retablo de Maese Pedro