رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱ خرداد ۱۳۸۷
گزارش يک زندگى - بخش شصتم

مى‌خواهم سیمون دوبوار من باشى

شهرنوش پارسی‌پور

آشنایی من با امیر سرفصل تازه‌اى در زندگى من بود؛ سر فصلى پر از اندوه و تنش و در عین حال از نظر علمى پربار و حاصل‌خیز. ارتباط ما هرگز از حدود یک رابطه‌ی ساده تجاوز نکرد. کم‌کم براى من روشن شد که او گرچه در رشته‌ی جامعه‌شانسى تحصیل کرده، اما یک فیلسوف حقیقى‌ست.

Download it Here!

یک روز او رمان کم حجمى را که نوشته بود، برایم خواند. این رمان «نامه هایى چند از شیخ صنعان» نام‌گذارى شده بود. داستان شیخ صنعان را که مى‌دانید. شیخ مردى‌ست وارسته و مریدان زیادى دارد. آنان در هیات گروهى به روم مى‌روند و شیخ در آنجا به دام عشق دختر ترسایی مى‌افتد که در میخانه‌اى مى‌رقصد.

شیخ دیوانه‌وار به دختر دل بسته و از او خواستگارى مى‌کند. دختر مهریه‌ی خود را یک سال خوکبانى براى شیخ مقرر مى‌کند. شیخ این وظیفه را مى‌پذیرد و به خوکبانى مشغول مى‌شود. مریدان که شرمنده شده‌اند شیخ را ترک مى‌کنند، اما او یک سال خوکبانى مى‌کند و پس از پایان این زمان از عشق دختر صرف‌نظر مى‌کند، این در حالى‌ست که دختر سر در دنبال او مى‌گذارد.

اما امیر این داستان را گرفته بود و فرض کرده بود که شیخ در طول این یک سال نامه‌هایی براى دوستى در ایران مى‌نویسد. این نامه‌ها بسیار زیبا بودند و امیر براى نوشتن آنها مطالعه‌ی زیادى درباره‌ی دورانى که ممکن بوده شیخ در روم شرقى باشد، انجام داده بود. او در عین حال نثرى با شکوه برگزیده بود که بعدها متوجه شدم نثرى بیهقى وار است.

شیخ در این نامه‌ها مى‌کوشید براى دوستش روشن کند که چرا خوکبانى پیشه کرده و چرا باید این کار را مى‌کرده است.

من دیوانه‌وار عاشق این داستان شدم. شناخت درست از داستایوسکى، نظامى گنجوى و بسیارى دیگر را مدیون آشنایی و دوستى با امیر هستم. همچنین پیدا کردن دوستانى همانند روانشاد دکتر غلامحسین ساعدى و فرج‌الله صبا را مدیون دوستى با او هستم.

اما بدبختانه این دوستى همچنان که پیش از این گفتم همیشه به دلیل شک و سوظن دائمى امیر و در عین حال متاهل بودن او به هم خورد. امیر جزو آن دسته از روشنفکرانى بود که گرچه دانش نوین را مى‌آموزند، اما از درون در فضاهاى باستانى زندگى ایرانى سیر مى‌کنند.

من که به خرمشهر بازگشتم مکاتبه‌مان آغاز شد. او نشریات سخن و کتاب هفته را براى من آبونمان شده بود و چون خود من نیز بعضى نشریات ادبى را مى‌خواندم کم کم در دایره‌ی مطالعات ادبیات معاصر ایران قرار گرفتم.

در عین حال امیر چون جامعه‌شناسى خوانده بود، من نیز به این فکر افتادم که براى دانشمند شدن به‌طور قطع باید جامعه‌شناسى خواند. اما او در نامه‌اى نوشت: دلم مى‌خواهد تو سیمون دوبوار من باشى.

در همین‌جا براى اطلاع نسل جوان مى‌گویم که رابطه‌ی ژان پل سارتر و سیمون دو بوار، فیلسوفان فرانسوى که در آن زمان به صورت ازدواج آزاد با یکدیگر زندگى مى‌کردند، رویاى تمامى روشنفکران ایران بود. اما در پاسخ نامه براى امیر نوشتم: «من ترجیح مى‌دهم سوسک مستقلى به دیوار باشم تا رونوشت ناقصى از سیمون دوبوار.»

بعد امیر به خرمشهر آمد و داوطلبانه به دیدار پدر و مادر من رفت. به آنها گفت که همسر دارد، ولى به طور قطع باید از او جدا شود و از من خواستگارى کرد.

پدرم گفت، دوست عزیز، من فکر مى‌کنم که اگر دختر من روى خرابه‌هاى زندگى همسر شما خانه‌اش را بسازد بسیار بدبخت خواهد شد و من در ناصیه‌ی دخترم نمى‌بینم که بتواند مادر و همسر خوبى باشد. زندگى تان را تباه نکنید.

حالا زمانى بود که من در سازمان آب و برق خوزستان کار مى‌کردم. امیر که مرد روشنفکرى بود ناگهان به شدت در برابر کار کردن من جبهه گرفته بود و با آن مخالف بود.

این را هم یادم رفت بگویم که در روزى که به خانه ما آمد در اتاق من بی‌درنگ به سراغ کتاب ها رفت تا ببیند آیا من راست مى گویم که در کلاس پنجم دبیرستان درس مى خوانم یا نه، و بعد اعتراف کرد که علت آمدنش به خرمشهر این بوده که فکر مى‌کرده من که حاضر نیستم سیمون دو بوار باشم، لابد با مرد دیگرى آشنا شده‌ام.

به هرحال آمدن و رفتن او به خرمشهر بى‌فایده ماند، چرا که پدر من با حسن‌ نیت تمام به شدت با این ازدواج مخالف بود.

در همین ایام امیر که به تهران برگشته و از همسرش جدا شده بود به قصد این که مرا تنبیه کرده و نشان بدهد آنقدرها که فکر مى‌کنم آدم مهمى نیستم با خانمى آشنا شد که بعدها عنوان همسر دوم او را گرفت.

البته براى شما روشن است که رفتار سرد من با امیر نتیجه‌ی همان حادثه دوران کودکى و در عین حال این بود که او همسر داشت.

من اما در رشته جامعه‌شناسى مشغول به تحصیل شدم و در طى سالیان بعد گاهى امیر را به مناسبت‌هاى مختلف دیدم. او از همسر دومش نیز جدا شد و بعد از چند سال پسرش را برداشت و به انگلستان رفت تا همانند بسیارى از ایرانى‌ها فرزندش را براى زندگى در غرب ترییت کند، اما خود او در مقطعى پس از انقلاب به ایران آمد. حال عصبى خوشى نداشت و دارو مصرف مى‌کرد. به من گفت: «من خیلى اشتباه در زندگى‌ام کردم، اما بزرگ‌ترین اشتباه زندگى‌ام این بود که براى ازدواج با تو تمام کوششم را به کار نبردم. این را زمانى گفت که متوجه شده بود من چه مشکلى داشته‌ام.

حالا من فکر مى‌کنم عجیب است. مردى با زنانى دوست بوده است و بعد ازدواج کرده و بعد دوباره ازدواج کرده، اما دخترى که مقابل اوست باید دائم از این بابت که درکودکى‌اش حادثه‌اى رخ داده بلرزد و بترسد.

من در شرح این ماجرا به جهت آن که به ابتذال نکشد بسیارى از نکات را درز گرفتم. اما یکى از دلایلى که به شوهر آینده‌ام نزدیک شدم حضور همین امیر بود. دیپلم گرفته بودم، به تهران آمده بودم و در کنکور دانشگاه شرکت کرده بودم. قبول شده بودم اما به دلیل بى‌پولى نمى توانستم به دانشگاه بروم. کار سازمان آب و برق خوزستان را هم ول کرده بودم، چرا که نتوانستم آن را به تهران منتقل کنم.

حالا در سازمان تولید دارو به عنوان منشى حسابدارى مشغول به کار شده بودم. روزى در میدان فردوسى، هنگامى که مى‌خواستم روزنامه بخرم به امیر برخوردم. او اصرار زیادى کرد که باهم یک چاى بخوریم و من انکار که شما دوباره ازدواج کرده‌اى و این کار صحیح نیست.

گفت: «باور کن من نظر بدى ندارم و دیگر علاقه خاصى به تو ندارم، فقط یک چاى بخوریم.» پذیرفتم. از اینجا و آنجا صحبت کردیم و او راه خانه مرا یاد گرفت، اما چندى بعد چون متوجه شدم دوباره حضور او دارد در زندگى من سنگین مى‌شود و دوباره میدانى براى سوظن‌هاى ترسناک آغاز شده به فکر فرو رفتم.

تنها بودم و کار مى کردم و به زحمت اجاره خانه را مى‌پرداختم. یک بار یک میهمانى دادم و تمام حقوقم را خرج کردم و در طول ماه تا برسد به سر ماه که حقوق بگیرم، فقط روزى یک وعده غذاى بسیار خوب کارخانه تولید دارو را مى‌خوردم.

پیش از ترک خرمشهر نامه‌اى به مجله‌ی فردوسى داده بودم و در بحث پر سر و صدایی شرکت کرده بودم که بعد در باره‌ی آن صحبت خواهم کرد. در عین حال داستانى با نام مستعار شهرى براى جنگ هنر و ادبیات جنوب فرستاده بودم که چاپ شده بود، اینها مقدمه‌اى شد که ناصر تقوایی، سردبیر این جنگ و صفدر تقى‌زاده، مترجم زبردست و روانشاد سیروس طاهباز و همسرش پوران صلح کل مرا به دوستى خود بپذیرند.

مجله جنگ هنر و ادبیات جنوب را براى ابراهیم گلستان برده بودند و او گفته بود این داستان خوبى‌ست. این پسر را پیدا کنید. ناصر تقوایی گفته بود فکر مى‌کنم دختر باشد، چون مى‌گوید پاشنه‌هاى کفشم در آسفالت فرو مى‌رود و این کفش زنانه است. اینها مقدمه‌اى شد براى آشنایی من با این شخصیت‌ها.

امروز که براى شما حرف مى‌زنم، امیر مرده است. داستان نامه‌هایی چند از شیخ صنعان به رغم اصرار شدید من و دوستان دیگر هرگز به چاپ نرسید. اطلاع دارم که دست نوشته آن در اختیار همسر دوم امیر بوده است که گویا در اسباب کشى‌ها ناپدید شده است. اگر این کتاب به چاپ مى‌رسید، امیر احتیاطا به شهرت قابل تاملى دست مى‌یافت، اما او گویا اهل شهرت‌طلبى نبود.


ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند یا نامه ارسال کنند، می‌توانند کتاب یا نامه خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush parsipur
2934 Hilltop Mall Rd. # 102
Richmond, CA 94806
USA

نظرهای خوانندگان

چه قدر با بي احساسي راجع به امير حرف ميزنيد.باورم نميشه.من هم تو اين شرايط مشابه قرار گرفتم.فكر كردن و ياداوري اون همه وجودمو خراش ميزنه.نابودم ميكنه.شما يه نويسنده ايد چه طور اينقدر بي تفاوت وبي احساس هستيد؟

-- بدون نام ، Apr 28, 2008 در ساعت 04:28 PM

خانم پارسی پور عزیز،

نوشته های شما و بخصوص خاطراتتان را تقریبا بطور منظم دنبال می کنم و نکته های خیلی جالبی در آنها می یابم.

اما غرض از این نظرنویسی فقط یک چیز است: چندی پیش، در همین بخش "نظرنویسی" بر خاطرات شما، یک نفر به شما توصیه کرده بود که احتیاطا نباید محل اقامت خود را بطور آشکار در این صفحه نمایش دهید چون می تواند باعث مزاحمتهایی شده و حتی شاید خطرناک
نیز باشد. اگر نشانی آمده در اینجا واقعا یک صندوق پستی است که هیچ اما اگر این نشانی محل واقعی زندگی شما است، پس لطفا این یادآوری را جدی بگیرید.

-- شرمین پارسا ، Apr 29, 2008 در ساعت 04:28 PM

عجب . چه طوری مرد ؟

-- بدون نام ، Apr 29, 2008 در ساعت 04:28 PM

آفرین به ناصر تقوایی و زکاوت همیشگی اش!مرد بزرگی است.مرسی خانم پارسی پور.

-- آرش ، Apr 29, 2008 در ساعت 04:28 PM

خانم پارسی پور عزيز
بسيار جالب بود ولی کاش زمان تقريبی اين ماجرا را هم ذکر می کرديد گرچه می توان حدس زد اواخر دهه چهل باشد. بی صبرانه منتظر خواندن روايت تان از دوستی و زندگی با تقوايی هستم.

-- پرويز جاهد ، Apr 30, 2008 در ساعت 04:28 PM

سرگذشت جالب و تامل بر انگيز و ژرفناكي بود!
ممنون

-- محمد حسين ، Apr 30, 2008 در ساعت 04:28 PM

خانم پارسی پور
کمتر زنی را میشناسم که با اینمه صداقت حرف بزند. صدای یاوه گویان کوتاه و عمرتان بی پایان

سر پنجه قلمتان را بوسه میزنم
هوتن

-- هوتن عاشق ، May 5, 2008 در ساعت 04:28 PM

خانم پارسی پور عزیز
چقدر کلامتان حزن داشت وقتی از این رابطه سخن می گفتید. هنوز بعد از سال ها زنده و پابرجاست. در تمام مدتی که گوش می دادم بغض کرده بودم و گاه و بی گاه اشک در چشمانم می نشست.

-- فروغ ، May 21, 2008 در ساعت 04:28 PM