رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > اعتصاب غذا در اعتراض به خود | ||
اعتصاب غذا در اعتراض به خود این قسمت گزارش یک زندگی را از اینجا بشنوید. پروین، زن نجیب ایرانی که آفتاب و مهتاب سایهاش را هرگز ندیدهاند، بیمار شده است. او در آغاز در اندوه شدیدی فرو رفت. بیماری او از یک محفل خانوادگی آغاز شد. پس از انقلاب بود و همه میکوشیدند برقصند؛ در خانه شراب و آبجو بسازند و خلاصه به هر صورتی که میتوانند به این جمهوری که بنایش بر چادر زنان تکیه داشت، صدمه وارد کنند. این واقعیتی است که بنای جمهوری اسلامی بر چادر زنان تکیه دارد. اگر چادر زنان را از آنها بگیرید، تمام خواهند شد. لابد برای همین است که در شعارهایشان مینویسند «خواهر، حجاب تو مهمتر از خون شهیدان ماست.» پروین اما به رغم نجابت از حد گذشته و ذاتی، اما مخالف جمهوری اسلامی است. نظم سلطنتی به او اجازه میداده که بیحجاب به این طرف و آن طرف برود. پروین نه با این انگیزه که موهایش را به مردها نشان بدهد، بلکه صرفاً به این دلیل که زن تحصیلکردهای است، دلش نمیخواهد حجاب داشته باشد و پافشاری جمهوری اسلامی بر حجاب، او را بیمار کرده است. حالا او هم در یک محفل خانوادگی در جمع رقصندگان قرار گرفت و رقصید. رقص او بسیار ساده بود و امروز که من فکر میکنم میبینم با حالتی شبیه به دراویش رقصید. پیراهن او پوشیده و آستینبلند بود و پروین حدود پنج دقیقه به همراه موسیقی دستهایش را تکان داد؛ و تصور میکنم همان افرادی که همیشه او را مسخره کرده بودند، باز مسخرهاش کردند و پروین لبخند کثیف آنها را دید. از روز بعد از این حادثه، پروین در عمق سکوت عجیبی فرو رفت. مادرش میگفت بسیار کم غذا میخورد و او را نگران کرده است. پروین که همیشه پیشگویی میکرد و با این پیشگوییها برای خود شخصیت میخرید، این کار را کنار گذاشت و به راستی و گام به گام در سکوتی که به اندازه سکوت مادر هستی معنیدار بود، فرو رفت. او که کوتاهقد بود، حالا که با سرعت لاغر میشد، شباهت زیادی به بچهها پیدا کرده بود. یک روز که من خانه آنها بودم و پروین در رختخواب دراز کشیده بود، هنگامی که برای خداحافظی با او وارد اتاق شدم، به من گفت: «اگر من مُردم، شما از مادرم مراقبت کن.» به او گفتم که دلیلی وجود ندارد که او بمیرد. حقیقت این است که من نیز داشتم از دست پروین خسته میشدم؛ چون میدیدم که مادر بدبختش روز به روز بیشتر نگران میشود. تلاش من و مادرش برای آن که او را به بیمارستان ببریم، بینتیجه بود. دو باری هم به نزد دو روانکاو رفتیم. یکی از این دو روانکاو که طبعی ماتریالیستی داشت، در هنگام شنیدن آن که پروین غذا نمیخورد، گفت: «به درک!» او نمیتوانست سر سوزنی برای کسی که دارد با غذا نخوردن خود را به کشتن میدهد، احساس احترام کند. روزی در یک جمع دوستانه من درباره پروین صحبت کردم. یکی از حاضران در جلسه گفت که او به بیماری «آنورکسی» مبتلا شده است. بنا بر توضیح آن شخص، کسانی که مبتلا به این بیماری میشوند، آن قدر از خوردن غذا خودداری میورزند تا عاقبت میمیرند. برعکس این گروه، دستهای دیگر هستند که آن قدر غذا میخورند تا جانشان را از دست میدهند. نام این بیماری دوم را نمیشناسم؛ اما بدون شک، هر دو دسته این بیماران از حالت اندوه شدید رنج میبرند. در گروه نخست، اندوه منجر به اعتصاب غذا میشود و گروه دوم در پشت خوردن، سنگر میگیرند. دوست ما میگفت که پزشکی با روش غریبی موفق شده یک بیمار آنورکسیک را نجات دهد. او در هنگامی که بیمار با او درد دل میکرده، بسیار خود را اندوهگین نشان داده و به راستی اندوهگین بوده و پا به پای بیمار گریه کرده است. بیمار پس از این حادثه شفا یافته است. ما اما آن قدر انسان نبودیم که پا به پای پروین که رنج میبرد، گریه کنیم. برعکس خود را بیحوصله نشان میدادیم. درست در همین ایامی که پروین بیمار بود، من نیز دچار یک حمله شدید عصبی شده بودم. خوشبختی من این بود که عمق اعتقاد مذهبیام چندان نبود. من از جمهوری اسلامی ناامید شده بودم؛ اما این باعث نمیشد که احساس زندگی در من نجوشد. پروین اما که با ایمان شدیدی که داشت، حالا که بازتابهای حرکت مذهبی را میدید و ناامید میشد، دچار احساس اعتصاب غذا شده بود. من خود روزی در عمق حالت اندوهی که در آن دست و پا میزدم، به خانه پروین رفتم. قبل از با مادر او صحبت کردم و گفتم من میآیم و با پروین دعوا میکنم که چرا غذا نمیخورد. در حقیقت این بدترین کاری بود که میشد کرد. چون پروین بارها و بارها اعلام کرده بود: «من مریض هستم.» بله مریض بود؛ منتهی در جامعه بیرحم ما که همه افراد آن بیرحم هستند، جایی برای یک مریض وجود ندارد. به همین دلیل روانپزشک این جامعه هم در رویارویی با بیماری میگوید: «به درک که غذا نمیخورد.» اکنون پروین به پوست و استخوانی تبدیل شده بود و هیچ کس نیز حاضر نبود به او یاری برساند. همه صبورانه منتظر مرگ او بودند. حتی مادرش خسته شده بود. پس در نتیجه شمارش معکوس آغاز شد. عجیب این که آنهایی که پروین را مسخره میکردند، حتی در این مرحله نیز از این کار دست نمیکشیدند. زن بدبخت دیگر قادر نبود مهر و دلسوزی دیگران را به خود جلب کند. مسأله جالبی است که مردم گاهی برای یک قاتل بیرحم دل میسوزانند؛ اما برای یک شخص بیمار که دارد فرو میریزد، هیچ نوع احترامی قائل نیستند. بعد یک روز مادر پروین به من تلفن کرد و گفت پروین میخواهد با من حرف بزند. در این ملاقات پروین به من گفت، «من فردا میمیرم، امروز میخواهم حسابهایم را تصفیه کنم.» یک لحظه از ذهن من گذشت که خم شوم و دست او را به دست بگیرم و ببوسم و صمیمانه درخواست کنم که غذا بخورد. اما بدبختانه خود من بیمار بودم و نیاز به مراقبت داشتم و نمیدانستم کار درست چیست. ما در حضور خود پروین به حسابهای او رسیدگی کردیم. زن، در سکوت به ما نگاه میکرد. روز بعد مادر پروین به ما و چند خویشاوند دیگر تلفن کرد و اطلاع داد پروین دارد میمیرد. ما همه به خانه آنها رفتیم. در حقیقت ماهها بود که پروین داشت میمرد؛ و اینک این آخرین لحظات زندگی اش بود. خواهرم بالای سر او قرآن میخواند و خانم همسایه، سرم جدیدی به او وصل کرده بود. زن آرام آرام، همانند چراغی که فتیلهاش را پایین بکشند تمام کرد. هنگامی که همه در حال رفت و آمد بودند و ترتیب کفن و دفن او را میدادند، با خودم فکر میکردم این عاقبت نجابت بسیار زیاد است که به بنبست روانی منجر میشود. باید صمیمانه گفت که جامعه با مردان و زنان خوب، بسیار بیرحمانه رفتار میکند. مردان خوب اغلب شکار جنگ میشوند. آنان با تمام حضور انسانی خود به میدانهای نبرد میروند و جان خود را از دست میدهند. زنان اما اغلب همانند شمعی تنها میسوزند و به پایان میرسند. پروین اگر جرأت کرده بود، همان طور که آرزو داشت، یک بار در حضور همه در خیابان آواز بخواند، به این مرحله دردناک نمیرسید. او زیباترین بخش وجودش، یعنی صدایش را پنهان کرده بود؛ چون از کودکی به او گفته بودند زن نجیب آواز نمیخواند و مردان نباید صدای زن را بشنوند. پروین صدایش را پنهان کرد، احساساتش را پنهان کرد، نیازهایش را پنهان کرد، خود حقیقی حضورش را پنهان کرد و بعد دست از غذا خوردن کشید تا از خودش انتقام بگیرد. آنورکسی ظاهراً بیماری زنان است. نشنیدهام که مردان به آن مبتلا بشوند. یا اگر چنین پدیدهای وجود دارد، بسیار نادر است. مردان به صورت دیگری اندوه خود را بیرون میریزند. در مورد زنان، اغلب نوعی حالت خودکشی غلبه میکند؛ و در مردان، ظاهرا حالت دیگرکشی پدیدار میشود. به هر حال ما پروین را که مترجمی زبردست و خوانندهای بسیار خوش صدا بود مفت از دست دادیم. یادش به خیر باد. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush parsipur |
نظرهای خوانندگان
سلام
-- Alireza ، Dec 16, 2007 در ساعت 12:16 PMفوق العاده بود. ماجرای پروین داستان هزاران زن و مردی است که هر روز در این مملکت به خاطر عقایدشان نابود می شوند و از نابودی خود لذت می برند.
من هم مانند پروین بودم. با اینکه پسر هستم اما به شدت شبیه پروین. تا اینکه در سن 23 سالگی از اعتقادات مذهبی به در آمدم. کمی از زندگی چشیدم. اندکی با زندگی عشق بازی کردم. اما چگونه؟ همراه با احساس افسوسی از چند سال جوانی از دست رفته بدون لذت و اینکه در ناخودآگاهم تربیتی فرورفته که همیشه مرا مجاب به پایبندی به مشتی مهمل می کند.
شجاعت شما تحسین بر انگیز است. شما طوری ایران را در این داستان وصف کردید که تحت تاثیر قرار گرفتم.
چقدر عجیب بود! و چقدر واقعی ، خودم رو خیلی جاها شکل پروین می دیدم، خیلی جاها هم شکل اونایی که نگاش می کردن و کاری انجام نمی دادن!
-- غزل ، Dec 16, 2007 در ساعت 12:16 PMمتن خیلی خوبی بود مرسی
..."نظم سلطنتی ؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟"...
-- مرتضی ، Dec 16, 2007 در ساعت 12:16 PMگویا خانم پارسی پور نذر دارندکه در هر شرایطی _که گاه بیجا وتصنعی نیز هست_
لگدی به سلطنت بزنند !
خانم پارسي پور عزيز. من کامنتي بر روي بخش اول اين نوشته گذاشته ام و توضيحي روانکاوانه بر موضوع نوشته ام که درج نشده است. علتش چيست؟.البته چندروزي است که حتي کامنتهايم بر مقاله خودم را نيز سانسور مي کنند. اميدوارم شما کامنتم را پاک نکرده باشيد و فکر نميکنم شما از اين موضوع اصلا خبر داشته باشيد. من تنها مي خواستم با ايجاد يک چشم انداز ديگر کمک کنم هم رفتار پروين و هم موضوع را بهتر ببينيد و شايد در اين بخش از آن استفاده کنيد وگرنه اگر از کارتان لذت نبرده بودم،چيزي نمي نوشتم.
حال نيز رک و پوست کنده اگر به نگاه من توجهي کرده بوديد خيلي بهتر اين بخش را توضيح و باز مي کرديد و هم عمل پروين و يا عکس العملهاي مادر و خويش را بهتر مي فهميديد.
اعتصاب غذاي تا مرگ پروين در واقع اعتراض به خود نيست بلکه اعتراض به «غير» است. اين «غير» هم آن جماعت است و هم تصوير مادر خيالي و دروني که تمام مدت پروين نگاهش و ديالوگ درونيش با اوست و اين چهره غايب همان چيزي است که پروين مي بيند و ديگران نمي بينند و من در بخش قبلي توضيح دادم. اين چهره غايب تصوير يک «غير» خيالي و يک رابطه نارسيستي مهراکين با اين تصوير دروني يک مادر است. مي تواند حتي شکل يک مرد خيالي و يا معشوق خيالي نيز پيدا کند اما اساس يکي است. زن گرفتار حالت نوراکسي در واقع در مرحله دهاني گرفتار مانده است و رابطه اش با ديگري واقعي مانند شما و يا جمعيت و يا با «غير» بزرگ دروني و تصاوير پدر و مادر خيالي، به شکل يک رابطه مهراکيني يا مهر/کينه اي است. تصور کنيد کودکي که از دست مادرش غذا مي خورد. مادر با عشق به کودک غذا مي دهد و پذيرفتن غذا از طرف کودک در واقع پذيرش عشق مادري و قبول هديه مادريست. اما خودتان بهتر مي دانيد که حتي عشق مادري و يا عشق پدري يک عشق و مهر خالص نيست و در خويش کينه، خشم و غيره را نيز به همراه دارد. در حالت رشد طبيعي اين حالات متناقض عشق در حالت بالغانه به قبول هر چه بيشتر پارادوکس احساسات و روابط تبديل ميشود. در حالت بيمارگونه شخص مانند پروين در حالت سياه/سفيدي، نجابت/حس کثيفي دروني و غيره باقي مي ماند و يا چنين جامعه اي گرفتار اين حالت سياه/سفيدي مي ماند. از اين رو رابطه پروين با محيط بيرون و با تصوير دروني دقيقا رابطه کودکي است که از غذاخوردن اعراض مي کند که نشان دهد خشم و کينه نهفته در عشق و محبت ديگران را مي بيند و همزمان اعتراض به اين خشم و کينه کند، عشق مطلق توهم گونه را بخواهد وگرنه از خوردن خودداري مي کند. يعني مرگ او در نهايت يکي شدن با تصوير يک عشق نارسيستي و با يک تصوير خيالي از خويش يا يک عشق خيالي است. بي دليل نيست که ما مي گوييم «به آغوش مرگ فرو رفت». پيوند ميان مرگ و بلعيده شدن و تصاوير چندگانه از مادر در اسطورهها مانند تصوير اژدها که کارل گوستاو يونگ از انها نام مي برد، بايستي براي شما که علاقه به اسطورهها داريد، آشناباشد.
موضوع اين است که پروين در يک چنين سناريو دروني گرفتار است و محيط اطرافش نيز بناچار نقشهايي مناسب با اين سناريو انجام مي دهند. بنابراين دقيقا جالب است که محيط اطراف از جمله شما و حتي مادر و ديگران نيز وارد اين سيستم و حالت مهراکيني شده ايد و همه گويي منتظر مرگ نهايي پروين هستند. به جاي آنکه به قول شما هم درد و غم عميق پروين را درک و لمس کنند و اجازه دهند که او لحظه اي کودکي خويش را لمس و به ان رجعت کند و هم گام به گام به او کمک کنند ، پارادوکس عشق و زندگي را قبول کند و برپايه اين اعتماد دروني به عشق و زندگي و لمس نگاه محبت اميز ديگران، همزمان تن به بلوغ فردي دهد. اين کنش و واکنش منطقي و تراژيک نمايگر اين است که اين سيستم دروني فردي پروين در پيوند تنگاتنگ با يک سيستم فرهنگي است که در آن دقيقا اين بلوغ فرهنگي صورت نگرفته است و رابطه همچنان بالغانه/کودکانه، سياه/سفيدي، مهراکيني نارسيستي باقي مانده است به جاي آنکه هرچه بيشتر به رابطه بالغ/بالغ و قبول پارادوکس عشق، ارتباط و قبول فرديت و تفاوت ديگري و لزوم ديالوگ و احترام و عشق متقابل دست يابد. مرسي از داستان.
-- داريوش برادري ، Dec 16, 2007 در ساعت 12:16 PMداريوش برادري