تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى- بخش سی و هفتم

فیلسوف مذهبی سرگردان

http://www.shahrnushparsipur.com

‌ ‌

بخش سی و هفتم گزارش یک زندگی را از اینجا بشنوید.

دوستی من با «م.ک.» از خرمشهر آغاز شد. ما هر دو دانش آموز دبیرستان ایراندخت خرمشهر بودیم. ما در دوره اول دبیرستان با هم هم‌کلاس بودیم. «م.ک.» یک سال و نیم از من کوچک‌تر بود و بنابراین می‌توان باور کرد که یک سالی از سن طبیعی زودتر به مدرسه رفته بود. از آن جایی که او در آن موقع دختر قدکوتاهی بود و در ردیف‌های جلو می‌نشست، ما آشنایی چندانی با یکدیگر نداشتیم.

روزی یکی از دبیران به او و دانش‌آموز دیگری پیله کرد و او را از کلاس بیرون انداخت. من به عنوان نماینده کلاس از او دفاع کردم. پاسخی که گرفتم یک ابراز محبت بی‌شائبه بود. «م.ک.» که می‌دانست من کلکسیون مداد دارم، مقدار زیادی مداد را در کشوی میز من گذاشته بود.

پس از پایان کلاس سوم دبیرستان من از مدرسه بیرون آمدم و در رشته ادبیات به طور متفرقه درس خواندم. «م.ک.» به دستور دکتر که قلب او را ضعیف تشخیص داده و گفته بود نباید به خودش فشار آورد، در رشته خانه‌داری درس می‌خواند. من نیز در حال درس خواندن، مشغول به کار در سازمان آب و برق خوزستان شدم.

روزی «م.ک.» به دیدن من آمد. این دیدار منجر به دوستی عمیقی شد. «م.ک.» تصمیم گرفت به طور متفرقه در رشته ادبی درس بخواند. در عین حال هنگامی که دید من چند ردیف کتاب در کتابخانه‌ام دارم، تصمیم گرفت همه آن‌ها را بخواند و در فاصله زمان کوتاهی همه کتاب‌ها را خواند. بعد به سراغ کتاب‌فروشی‌های محدود شهر رفت و هرچه را به دستش رسید، یا خرید و خواند؛ یا کرایه کرد و خواند.

بعد چون دید من کار می‌کنم و کار کردن خوب است، در کلاس ماشین‌نویسی نام‌نویسی کرد و اندکی بعد با مراجعه به شرکت‌های مختلف خارجی که در خرمشهر نمایندگی داشتند، به عنوان منشی در یک شرکت آلمانی استخدام شد. و به این ترتیب ما دونفر در حالی که هر دو کار می‌کردیم و درس می‌خواندیم، دیپلم گرفتیم.

یک روز به خانه «م.ک.» رفتم و او را مشغول نماز خواندن دیدم. خیلی خوشم آمد و گفتم: «پس تو نماز می‌خوانی؟» گفتن من همان و ترک نماز از سوی «م.ک.» همان. تا امروز هم متحیرم در لحن صدای من چه بوده که او را به ترک نماز واداشته.

در این زمان «م.ک.» در کنکور دانشگاه پهلوی شیراز شرکت کرد و من در کنکور دانشگاه تهران و هر دو قبول شدیم. او به شیراز رفت و من به تهران آمدم و ناگهان فاصله‌ای در میدان دوستی عمیقی که میان ما ایجاد شده بود، افتاد. من دو سه سالی از «م.ک.» بی‌خبر ماندم؛ تا این که ناگهان خبر رسید او در زندان شیراز است. هنگامی که این خبر را شنیدم، در دانشگاه تهران درس می‌خواندم؛ کارمند تلویزیون و در عین حال باردار بودم. از اثر شنیدن این خبر به شدت مضطرب و نگران شدم. باید کاری برای دوستم انجام می‌دادم. نامه‌ای برای او نوشتم و روی پاکت نوشتم زندان شیراز.

مدت‌ها گذشت و من خبری از این دوست نداشتم؛ تا زمانی که به عنوان کارمند تلویزیون مأمور کار در سومین جشن هنر شیراز شدم. دورادور اطلاع داشتم «م.ک.» از زندان آزاد شده و دوباره مشغول درس خواندن است. در یکی از روز‌ها در دفتر کارم نشسته بودم که در باز شد و او داخل اتاق شد.

از حالتش درک می‌کردم که بسیار تغییر کرده است. ساکت بود و کم‌حرف. با هم به خانه او رفتیم و من متوجه شدم که در کمد لباس او، فقط یک شلوار و دو پیراهن قرار دارد. با لباس‌های تنش او عملاً فقط دو دست لباس شور به شور داشت. روشن بود که به طور جدی در جریان‌های اندیشه چپی فرو رفته.

بعدها یکی از دوستانش در حضور خودش برایم تعریف کرد که او خوردن غذا در سلف‌سرویس دانشگاه را بایکوت کرده بود؛ چرا که «خلق» گرسنه بود و معنی نداشت دانشجو سیر باشد. این دوست می‌گفت که غذای او و «م.ک.» و چند نفر دیگر به نان و پنیر و پیاز محدود شده بود. اما یک روز او در خیابان بیهوش می‌شود. هنگامی که او را به بیمارستان می‌رسانند، متوجه می‌شوند دچار کمبود مواد غذایی است.

«م.ک.» چنین آدمی بود و در مقطع بعدی زندگی به یک چریک بسیار فعال و تندرو تبدیل شد. البته من باید اینجا شهادت بدهم که او در ذات خود یک دختر نابغه بود و در پوست خود نمی‌گنجید. «م.ک.» ظاهرا به گروه‌های مائوئیست نزدیک بود. این جریان در زمان شاه به شدت آسیب دید و «م.ک.» را در حالی دستگیر کردند که به شدت زخمی بود. در زندان بعدی اما او دچار نوعی نهیلیسم شد. از عقاید خود برگشته بود؛ اما قادر نبود جای خود را در جامعه پیدا کند.

هنگامی که انقلاب رخ داد، چریک‌ها «م.ک.» را طرد کرده بودند. اعتقاد بر این بود که او به جنبش خیانت کرده. البته «م.ک.» نه کسی را لو داده بود و نه با دستگاه همکاری کرده بود؛ اما این هست که ازعقاید خود برگشته بود. دچار شک فلسفی شده بود.

آزادی «م.ک.» اما بسیار نزدیک به زمانی بود که انقلاب اسلامی رخ داد. در آغاز این انقلاب جنبش چپ ایران میدان گسترده‌ای برای فعالیت پیدا کرده بود. بخشی از این افراد «م.ک.» را بایکوت کرده بودند. او بسیار رنج می‌برد. نمی‌دانست چگونه صمیمیت خود را نسبت به مردم و عقاید مردمی ابراز کند. دوباره همان آمادگی را داشت که به خاطر خلق غذا نخورد؛ اما حالا افرادی که خود را نماینده خلق می‌دانستند، او را بایکوت کرده بودند.

کم‌کم جهت انقلاب تغییر کرد. گروه‌های چپ در معرض توهین و تحریم قرار گرفتند. کار عاقبت به جایی رسید که آن‌ها دسته‌دسته دستگیر شده و به جوخه‌های اعدام سپرده شدند. در این میان «م.ک.» که اندک‌اندک متوجه می‌شد گناه بزرگی نکرده، جز این که نسبت به عقایدی شک کرده؛ در خط مطالعاتی مسائل عرفانی و مذاهب قدیم قرار گرفت.

می‌توان باور کرد که او در ذات خود انسانی مذهبی بود که در هنگام جذب شدن به اندیشه‌های مارکیسیستی نیز در حقیقت دچار نوعی کشش مذهبی نسبت به این عقاید بود. و تا آن جایی که من متوجه شده‌ام بسیاری از کمونیست‌های ایرانی در حقیقت در این اندیشه نوعی جاذبه مذهبی می‌یابند. شاید تجلی اندیشه مارکسیستی در ایران یک تجلی شبه‌مذهبی بوده. در حقیقت چه بسا چون این اندیشه بنا بوده جانشین مذهب شود، پس در ایران بافتی مذهبی پیدا کرده؛ منتهی مفهوم خلق جانشین مفهوم خدا شده است.

به هر شکل که حساب کنیم «م.ک.» که در زمان کودکی به شدت مذهبی بود و نماز می‌خواند، به مارکسیسم روی آورد و در آن تجلی مذهبی یافت؛ و پس از پشت کردن به مارکسیسم جذب اندیشه‌های مذهبی باستانی شد. او در هرکاری همیشه جدی بود و در گزینش اندیشه‌های مذهبی باستانی نیز با جدیت کار کرد. کتاب‌های زیادی را ترجمه و تالیف کرد. روان فقرپسند او مبنای زندگی‌اش قرار گرفت. تا آنجا که می‌دانم هنوز موفق نشده خانه‌ای برای خود فراهم کند؛ با این حال دیوانه‌وار کتاب می‌خواند و کار می‌کند.

انسان ایرانی بهای ترسناکی برای تحول روانی خود پرداخته است. ۱۰ هزار نفر جوان صرفا برای آن که صمیمیت خود را نسبت به جامعه ابراز کنند، جان خود را از دست دادند و در برابر جوخه‌های اعدام قرار گرفتند. امثال «م.ک.» که از عقاید خود برگشتند زندگی خود را فدای اندیشیدن کردند تا شاید راه حلی برای معضل ایران پیدا کنند.

بعد اما در اینجا طرح این مسأله ضروری می‌شود که کمونیسم در اصل یک اندیشه علمی است؟ و یا نوعی مذهب است؟ من در یکی از برنامه‌های آینده درباره یک آشنای مارکسیست برایتان خواهم گفت که زندگی جالبی دارد.

اکنون سال‌هاست که از «م.ک.» بی‌خبرم؛ اما از طریق مطبوعات و دوستان مشترک گاهی درباره او خبری می‌شنوم. «م.ک.» به نوعی فیلسوف مذهبی سرگردان تبدیل شده است.

باز هم درباره او صحبت خواهم کرد.

***

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی پور کتابی بفرستند می توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی بفرستند:

Shahrnush parsipur
2934 Hilltop Mall Rd. # 102
Richmond, CA 94806
USA

نظرهای خوانندگان

خانم پارسي پور مهربان. اي نماينده "زنان بدون مردان" . اين ديگر چه روش معرفي است. معمولا در معرفي نام مشخص است و تعريف به آن عمق مي دهد. اما در تعريف شما ما به عمق شخصيتي مي رويم كه اسمش را هم نمي دانيم. بابا همه كه همكلاس شما نبودن تا رفقايتان را بشناسند. 20 سوالي طرح مي كني؟
البته نوشته هايت براي آشناسازي مخاطب با آن زمانه جالب است و شنيدني(البته من فقط مي خوانم اما چون رسانه راديو است شنيدني هم هست.)
به هر روي سپاس. اما من كه سر كار رفتم. تحليلتان از كمونيسم در ايران به نظر من درست و منطقي است.

-- ماني ، Nov 12, 2007 در ساعت 05:40 PM

یکی از دلایلی که باعث میشه خواننده،مطلب رو از همون پاراگراف اول بی خیال خوندنش بشه این« م.ک» است.من چه می دونم م ک کیه.و علاقه ای به دونستن درباره یه م ک ندارم

-- م ت ، Nov 14, 2007 در ساعت 05:40 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)